در ابتدای آغازی زیبا

 

کامبیز گیلانی

 

 

 

 

 

 

نگاه عاشقان

با شعر می روید

 

وقتی

سلام روزگار انفجار

از کنار آهنگی

نشسته در صبحی مه آلود

خیابان خفتگان را

با فریادی

به آتش می کشد،

خون

بوی دیگری می دهد

و

قصه

راه دیگری

در دل سنگ می شکافد،

راهی

پر از فردا

 

سینه ی سرخ کبوتر

حسرت سپیدی را

به باد می سپارد

تا

خاطرات زخمی اش

با آرزویی زنده

دوباره

شوق پرواز گیرد

 

تا

پرش

در نگاه عشق

هوای تازه شود

 

تا

پر کشد

که زمین را

از باران

و

از آفتاب

بی نیاز کند

 

 

نگاه عاشق

جور دیگری است

 

آهنگ صدایش را

هر گوشی

نمی شنود

 

قصه اش را

زمان حادثه

به خود نمی فشارد

 

و

او

از این همه

هیچ

نمی داند

 

او

که

عشق را

به این گرداب

تسلیم نمی کند

 

همان

که

وقتی

دیروز را

تا انتهای امروز

با چند استخوان

به

شبهای پاره

و

روزهای منجمد

می چسباند،

چشمش

در

آنسوی زندگی

می درخشد

و

با خود

تازگی را

زمزمه می کند

 

سیل آبی روان

که

قصه ی مرگ و زندگی را

یکسره کرده است

 

در این رودخانه دیگر

نه زندگی

نه مرگ

نه آفرینش

و

نه هیچ افسانه ای دیگر

راهبند عبور عاشق نیست

 

رودخانه ای

که به هیچ دریایی

نمی پیوندد

و

در همه ی زمان

جاری است

 

رودخانه ای

که

آب نیست،

هواست

 

هوا نیست،

عشق است

آزادی است

رهایی است

و

در بی وزنی غریبی

آرامش است

 

نقطه ای است

بر پایان قصه ای

روزمره

این گونه غم انگیز

 

نقطه ای است

در ابتدای آغازی

زیبا

آن گونه

که قلب پر از عشق

برایش می تپد.