3/ کمپلکس و هراس در برابر
زن
شهريار کاتبان
و نسل او، همانطور که قبلا گفتم، نسلی است که شکست همه آرمانها را ديده ولی هنوز اسير نگاه کاهن درون خويش است و
بخاطر عدم توانايی به دست يابی به ارتباط تثليثی و دگرديسی به زن و مرد مدرن، از
اينرو با خشم و کينه به بازی ليلی و مجنون گذشته خويش می نگرد و اکنون مثل عاشق
دلشکسته می خواهد با داغان کردن هر احساس و هر عشقي، زخم دلش را درمان کند
ولی در نهايت اين زخم را عميقتر می کند. همين برخورد نيز به زن در او وجود دارد.
اگر تا ديروز زن را بسان ليلی می پرستيد و اسير نگاه ليلی بود، اکنون نمی تواند بر
اساس استقلال فردی و مردانه خويش به زن و معشوقش عشق بورزد و مسحورش شود و به
تمنايش تن بدهد،بدون آنکه اسير او و اسير نگاهش گردد. لکاته اين نسل نيز اين
کار را نسبت به مرد نمی تواند انجام دهد. از اينرو این کاهن مرد می خواهد زن را
بشکند و مثل نياکانش او را تحقير کند و به ابژه خويش تبديل سازد. او نمی بيند که
دقيقا در برخوردش به زن، تکرار شيفتگی و نفرت نياکانش است که زن بسان تبلور
حس وحدت گمشده و نيز علت و مقصر از دست دادن وحدت گمشده( زيرا زن با دادن
سيب به مرد و وسوسه جنسی مرد،او را بقول ايشان از راه و از بهشت بدر کرد)
اساس و محور همه هستيشان است. در نگاه عميق به معضل سنت می بينيم که اين سيستم
پدرسالار/مادرمحوری در واقع مثل کتاب داش آکل هدايت تمامی جهانش و هستی اش
اسير نگاه زن و اسير شیفتگيی اش و هراسش از زن است و زن سنتی نيز برعکس اسير و
گرفتار شيفتگی و هراسش از مرد است. بدينخاطر من به طنز می گويم، تا قبل از
نسل ما در ايران هنوز مرد و زنی نبوده است. زيرا هر مرد و زن مغرور از جنسيت و جسم
خويش، اول از همه خويش را از اين اسارت و اين رابطه شيفتگي/تنفرانه نجات می دهد و
با معشوق رابطه تثليثی ايجاد می کند که هم می تواند او را به چنگ آورد، هم تن به
تمنايش به او و مسحور شدن در عشقش به او دهد و هم هميشه از ضلع سوم که همان قانون
است، از بيرون به رابطه خويش بنگرد و نگذارد هيچ بخش آن، چه خود، معشوق و يا نوع
رابطه شان ايستا و خشک شود و یا او را داغان کند و قادر به دگرديسی مداوم است. مرد و زن سنتی اما قادر به ايجاد اين
رابطه تثليثی نيست و نمی تواند به زن و مرد خندان و پرشور عاشق و مستقل تبديل شود
و يا اخلاقی و سرکوب گر تمناهای خويش و اسير نگاه ديگری می ماند و يا به کاهن لجام
گسيخته تبديل ميشود و اينگونه بازهم جسم و تمناهای خويشرا بشکل نوعی سرکوب
می کند و اسير نگاه ديگری باقی می ماند. شهريار کاتبان نيز بدينگونه اسير عشق و
نفرتش به زن است، اسير ميل به معشوق زنی بودن و همزمان نفرتش از آنکه اين عشق ديگر
ممکن نيست،زيرا شکست آرمانها را ديده است. بدينخاطر می خواهد با تبديل زن به يک
ابژه و ابزار لذت خويش، هم از هراسش و عشق پنهانش و ضربه پذیریش نسبت به زن فرار
کند و خويش را بزرگ و ضربه ناپذير نشان دهد و هم با تبديل زن به ابژه
خويش،انتقامش را از ناممکنی وحدت از دست رفته بگيرد. او در واقع در نگاه
تحقيرآميزش به زن، بيانگر دل آزردگی و رسانتيمو خويش است که می گويد، حال که ديگر
نمی توانم به وحدت با تو دست يابم، پس داغانت می کنم و هر کاری که می خواهم با تو
می کنم. اين نهليسيم ايرانی و کين توزانه هيچ ربطی به نهيليسم مدرن و و يا پسامدرن
ندارد بلکه ضد و نافی آن است. اينجا ما شاهد نهيليسم سنتی نسلی هستيم که چون ارزش
جسم خويش و ديگری را حس و لمس نمی کندو يک روح سيال و دل آزرده هست، پس در
هر بيانش اين نفرت و دل آزردگی از شکستن وحدت گذشته و هم ميل به شکاندن و داغان
کردن هرچيزی که در او حس عشق و هراس بيانگيزد و داغ دلش را تازه کند، را ميتوان
بوضوح ديد. به اين نمونه ها در نوشته شهريار کاتبان نگاه کنيد:
زن ِقبلی می
داد درست! زن ِفعلی اما داد می کند که دادن کرده باشد!
بعدی هم راهی ندارد جز اینکه لیلی شده خیلی خرابکاری نکند، فقط فرو،فقط فقا بکند!
گفته
بودم كه سكس، چیزی جز استمناء ِخیال نیست، شهریار ِتو این را خوب میفهمید!
تختخواب فقط کارگاهِ مرد است مادر! زن هم چیزی جز یک میز ِکار نیست! به قدر ِکافی
میخ، که به خوردش داده شود، راهی نمی ماند جز اینکه یک کاره تعویض شود!
پس برای این حرفها که ظرفش زیادی چرکی ست، در این حمّامی که من باب کرده ام دلاّکی
نمی کنی پیدا! داستان جهتِ لیسنده جماعت منبرکن که خیلی گوش است، من سالهاست با
کله از شهرزاد- کُس زدهام بیرون! بچه نیستم که!
طنز
زندگی اين است که در اين جملات براحتی اين خشم به اين وحدت از دست رفته و
تبديل اين خشم و کينه به يک مذهب جديد خويش و سرکوب دوباره جسم و
زن را می توان بخوبی ديد. بايد واقعا باور کرد که برای شهريار کاتبان سکس چيزی جز
استمناء خيال نيست، زيرا او نه يک جسم بلکه يک روح سيال است. روحی سيال که هميشه
فقط با تصوير و نگاه ديگری روبروست و نه با جسم و چندگانگی او بسان زن و مرد. او
در ديگری هميشه فقط نگاهی می بيند که مانند راوی اسير نگاه جادويی و اثيريش است و
همزمان از او در قالب لکاته متنفر است، زيرا اسيرش است. در همين نگاه شهريار
کاتبان نيز همين حالت اسير بودن در نگاه زن و تنفر از او را می
توان ديد. لازم نيست حتی روانشناس بود، تا فهميد که در پشت اين گنده
گوييهای نارسيستی شهريار کاتبان، مردی قرار دارد که در واقع چون کودکی احتياج به
محبت مداوم معشوق و زن دارد تا احساس امنيت و بزرگی کند. زيرا او هنوز يک
کودک شيرخواره است که به پستان مادر احتياج دارد. به همين دليل نيز چنين مردی وقتی
که عاشق ميشود، بشدت هراس آن را دارد که نگاه معشوقش بسمت مرد ديگری رود،
زيرا او اسير نگاه معشوق است،بجای آنکه هم عاشقش باشد و هم اعتماد به معشوقش
و فرديتش بکند و از همه مهمتر مغرور از خويش و توانايی دوست داشتن و
استقلال مردانه خويش باشد و بتواند بقول نيچه سراپا عشق شود و همزمان بداند
که حتی عشق اش نيز تصويری از خود اوست و در صورت لزوم با خنده بر اين تفسير و خلقت
زيبای خويش چيره شود و به عشق و معشوقی که قدر عشقش را نمی داند و يا با حسادتهايش
زندگيش را می خواهد داغان کند،بگويد< ميدانی عشقم، عاشقتم،
اما بتو چه> و خندان تن به بوسه های غم عشقش دهد و به
سوگواريش تن دهد و با مرگ عشقش خود نيز اندکی بميرد، تا ديگر بار خندان
و پرشورتر و سبکبالتر تن به عشقی نو و معشوقی قويتر، جذابتر و زيباتر و
شرورتر تن دهد. زيرا مرد عاشق خندان، معشوقی از تبار خويش و متفاوت با خويش می
طلبد. چگونه می خواهی به اوج عشق و قدرت و کام پرستی دست يابي،بدون
معشوقی اين چنين و رقيبی توانا. بدين خاطر نيز عاشق خندان
مرد و زن از زن و مرد سنتی و اسير و در نهايت کين توز،از عشق ليلی و
مجنون سنگين و از اين کاهن لجام گسيخته و سمی زن و مرد دوری ميکند و تن به معشوق و
رقيب و بازی خندان و پرشور خويش ميدهد و خواهان برابری در عين تفاوت و تفاوط است.
او اين برابری در عين تفاوت و تفاوط را از روی ميل خويشتن دوستی خويش می خواهد و
نه ار روی ايمان به افکار انتزاعی انسان دوستی يا خوب بودن
برابري. از اينرو نيز او فردا ديگر بار ضد برابری نميشود، چون با اينکار به لذت و
بازی پرشور خويش لطمه می زند و خويش را بيمار می سازد، عشق و قدرتش را بيمار
ميسازد. شهريار کاتبان اما اسير اين حالت عشق/تنفر نسبت به زن است، مانند نياکان
اخلاقی خويش و اينگونه نيز انقلاب جنسی اش به تکرار سرکوب زنانگی و مردانگی و
سرکوب جسم خندان و سرکوب خرد شاد و تثليثی دربرابر روح
سيال و کين توز خويش و در پای کاهن لجام گسيخته درون خويش می
پردازد و تکرار فاجعه می کند. اينگونه نيز پند پايانی او به من در اين نوشته
را من با خنده ای بر لب و سرتکان دادنی خندان به اين هذيانهای يک کاهن لجام گسيخته
می خوانم و او را در دست می گيرم و می گويم:<علی جان، عرض خود ميبری
و زحمت ما ميداري. کاشکی به عشقت و هراست از دست دادن معشوقت و هراست به
از دست دادن مادرت در زن چيره ميشدی و بجای لگد مال کردن زن و احساست ياد می گرفتی
به تمنای مردانه و صميمانه دست يابی و هم در زن همه اين هويتها را ببينی و بچشی و
هم بدانی که هر زنی باز هم دارای هويتهای ديگريست که کشف آنها رازها و
جذابيتهای عشقتان است، همانطور که خود نيز متفاوت و متفاوطي. آنموقع اينگونه
جسم و چندحالت و مغرور از اين هراس و عشق خويش، قادر بودی به عاشق
خندان تبديل شوی که برايش کامل شدن در تن دادن به نيازش و تمنايش است،زيرا او
انسان و جسم تمناکننده است. آنموقع به اين گنده گوييهای مثل جمله زيرت
می خنديدی و در آنها تکرار ترس و هراس نياکانت و ترس و هراس خودت را از عشق و
زن و از تمنای جسمت می ديدي. آنموقع می ديدی که در
پشت اين تصوير مرد بظاهر قويت، کودکی قرار دارد که مرتب فالوسش را در
آينه اندازه گيری می کند،چون می داند و حس می کند چقدر کوچک و شکننده است و اصلا
بدين خاطر مرتب بزرگ نمايی می کند که بقول فرويد اين کمپلکس اختگی خويش را
فراموش کند و از طرف ديگر می ديدی که اين کودک اسير پستان مادر و نگاه زن
است و بدون آن زندگی نمی تواند بکند،به اين خاطر همه جا سعی در ايجاد رابطه
مريد/مرادی می کند و سعی در ايجاد توجه و شمع مجلس بودن و به اين خاطر هراس
از معشوق قوی دارد که بجای او محور نگاه ديگران گردد و مردی ديگر را بر او ترجيح
دهد. باری يک بار هم شده ساختار شکنی واقعی کن و با ديدن تراژدي/ کميک اين
جملات ذيل به خود بخند و از روی حماقت و دل آزردگيت بپر. مگر نمی دانی که
خنديدن به خويش بزرگترين و والاترين قدرت ما جسمهای خندان وعاشقان زمينيست و
مهمترين وسيله ما برای ساختارشکني. مگر نمی دانی که آنکه مانند تو
با خشم می کشد، بازهم وابسته و اسير است و يک برده. به اين دليل ما عاشقان
زمينی و خندان نو بقول نيچه با خنده می کشيم و نه با خشم و اينگونه نيز با
خنده به حرف نارسيستی و تبلور هراست از زن و تبلور رسانتيموی تو
می خنديم و با خنده مان جهان تو وهمه کاهنان لجام گسيخته را می
شکنيم. دوست نابالغ من،اين کار را ساختار شکنی می گويند و نه خشم
نارسيستی تورا. هنوز کودکی نابالغ و خشمگينی چون پستانکت را از دست داده ای.
به اين خاطر نهيليسمت نيز سنتی است و نه مدرن، زيرا در نهلييسم مدرن جايی برای کين
توزی به ديگری نيست. به که می خواهی ظلم کني،اگر که واقعا به پوچی همه چيز پی برده
اي. با چنين نگاه تثليثی به پوچی و درک پوچی همه آرمانها، آنگاه ظلم کردن
نيز بی معناست، چون اين نيز يک آرمان است و نمايانگر چسبيدن نارسيستی به
پوچی و تبديل پوچی به يک بيان وحدت نارسيستی و نيز بيانگرکينه ات به هر
آنچيزی که وحدتت را بهم زده است، يعنی کينه به زن ، مانند نياکانت>.
پسامدرن ایرانی علی عبدالرضایی همانطور که در متن ذيل او بیان میشود که همچنين تکه ای از يک شعراوست(به آنکه شلیک
می کند شلیک می شود)، بشکل به ضرب زور و بشيوه ای خون آلود و ناغافل معشوق را خانم
کردن است و اين< کردن> و تجاوز کين توزانه خود تکرار خشم نياکانش به
زن به عنوان مقصر رانده شدن آنها از بهشت و يا مقصر ناتوانی آنها از سراپا روح شدن
است. علی عبدالرضايی خيال می کند که با بيان اين نگاه کين توزانه و در واقع تجاوز
به زن، حرفی نو زده است. در حاليکه تاريخ پدرانشان تکرار دائمی اين غيرت
مردانه سنتی و خون آلود کردن زن و نشان دادن پارچه خونی بسان سمبل قدرت خويش
بوده است. او از ياد ميبرد که اين نوشته او يک رونويسی از حديث آن شيخ عارف و بزرگ
يعنی شيخ جامی (یا اسمی دیگر) است که ميخواست در شصت سالگی دختری چهارده ساله را
به عقد خويش درآورد و دختر با طنزی به او گفت که آيا اصلا توان همخوابگی داری و
شيخ بزرگ شصت بار با او خوابيد و او را خون آلود کرد،تا به او قدرتش را ثابت کند و
در پايان گفت، دلم برای جوانيت سوخت و اينکه نکند در زير پای من بميری وگرنه شصت
بار ديگر نيز می گاييدمت. گاييدن شهريار کاتبان نيز چيزی جز تکرار کار اين شيخ
عارف نيست و بدينخاطر اين طنززندگی است که بار ديگر نشان می دهد، او که به من
نوسوفی ميگويد، چگونه در ذره ذره جانش يک عارف وآنهم از نوع عارف لجام
گسيخته است و چگونه او نيز با بيان نظراتش همان توهم و کمپکلس و تشنگی کين
توزانه ای را نشان می دهد که اين عارف تشنه نشان ميدهد و ديگربار تکرار
فاجعه و تراژدی می کند.
اگر طرفدار ِبقای عشقی اسری- اپدی هستید و آنقدر نامرد نیستید که عایشه را ناغافل
به ضربِ زور و طرزی خون آلود خانم کنید!
آغای محترم!
از پردهبرداری ِکعبهتان دست بردارید!
این کارِ سخت را به اهورا اهریمن بسپارید!
حال پس از شناخت
اين موضوع که شهريار کاتبان چگونه اسير نگاه نارسيستی و نگاه کاهن لجام گسيخته است
و چگونه بدين خاطر مدرنيت و پست مدرنيت را مسخ می کند و از آنها يک معبد جديد و
بيان گر دل آزردگی کاهن و عارف تشنه درون خويش می سازد، ميتوانيم به بررسی
دقيقتر تکنيکهای پسامدرنی او در متن بپردازيم و پی ببريم که آيا اين تکنيکها درست
مورد استفاده قرار می گيرند و يا آنها نيز بناچار مسخ ميشوند.
۱/ حالت چند راوی و
چندحالتی بودن متن: با بررسی دقيق متن می بينيم که با وجود راويان مختلف و
بيان حالتهای مختلف،باز هم در نهايت همه راويان بيانگر يک حالت و يک نگاه، يعنی
نگاه کاهن لجام گسيخته هستند و بدين خاطر شهريار کاتبان بجای ايجاد يک نوشته
چندحالتی و چندچشم اندازی در نهايت همه اين چشم اندازها را فدای خوشی دردآور
نارسيستی خود می کند و تک حالتی و در نهايت سنتی ميشود. همانطور که
هرمافروديتش در نهايت يک مرد سنتی و دخترباز سنتی است و نه يک دو جنسيتی
زنانه/مردانه و در نهايت يک <هرمافردين> و دخترباز سنتی و خودبزرگ بین
مضحک است و نه يک هرمافروديت. بدی
ما ایرانیان این است که چون بسان یک روح سیال به یک حالت و قالب تن میدهیم و آن
قالب میشویم، ناگهان ممکن است قرنها یک فیلم و بازی را تکرار کنیم، بدون آنکه
بتوانیم به خودمان در زبان فیلم سازی <کات> بگوییم و از توی فیلم و حالت در
بیاییم و یا بتوانیم گاه بسان تماشاچی و یا کارگردان فیلم و بازی خویش، از بیرون
به هیاهو و بازی تکرارشونده مان نگاه کنیم و حالمان از خودمان بهم بخورد، از خود
به تهوع آییم و یا به خود بخندیم واینگونه با این تهوع و خنده از فیلم خویش و بازی
مضحک خویش رها شویم. انسان در نهایت بقول نیچه هم سناریو نویس، هم کارگردان، هم
بازیگر و هم در نهایت تنها تماشاچی فیلم
و بازی خویش است و مهم است که بتواند از این چشم اندازها به خویش و بازیش بنگرد،
تا خویش را نقد کند و اسیر تصویر نارسیستی و
حالت رابطه نارسیستی با خویش نشود و بتواند از این چشم اندارهای مختلف بشکل
تثلیثی به خود بنگرد و خود را نقد و متحول سازد. راویان مختلف در یک کار پسامدرنی
بایستی در عمل این نقش را بازی کنند و جوانب مختلف این بازی و بحران شهلا و شهریار
را نشان دهد،اما چون نویسنده بسیار اندک
قادر به این کار و رابطه تثلیثی با خویش و با دیگری میشود، متن نیز بجای تبدیل شدن
به یک تصویر تراژیک/کمیک این نسل کاهنان لجام گسیخته و این نسل راویان و لکاته های
نو، در نهایت به تایید و تشویق و افسون این خوشی دردآور آنها و گرفتاری در بیماری و خشم آنها مبتلا میشود و قدرتش را مثله و داغان
می کند.در نگاه پسامدرن، همانطور که قبلا توضيح داده ام، چندچشم اندازی و چندراوی
بودن متن بخاطر اين است که با رشد <غيبت خدا وهيچي> همه هستی از
واقعيت تا خود انسان چندپاره ميشود و بنابراين هر لحظه به تبلور و تلاقی اين چشم
اندازهای مختلف تبديل ميشود، تا بتوان نگاهی پيچيده تر و چندچشم اندازی از لحظه و
موضوع داشت. در اين معنا نيز داستان شهريار کاتبان بايد به بيان چند چشم انداز اين
لحظه جامعه وانسان ايرانی بپردازد که اخلاقش در حال فروپاشی است و همزمان چيز
جديدی جايش را نگرفته است و بر بستر اين پيشروی هيچی و حفظ نگاه سنتی ما شاهد نسل
شهريار و شهلی بسان تبلور و بيان اين هيچی در حال رشد و در عين حال سنتی هستيم و
راويان بايد بتوانند از چشم اندازهای متفاوت اين شهريار و شهلی پوچ شده و در عين
حال متناقض را بنگرند و حالات متناقض و تراژيک/کميک آنها را بيان کنند و به
خواننده امکان دهند، با ديدن اين چشم اندازهای مختلف حالت آنها هم دردشان، هم
دروغهايشان، هم تبديل شدنشان به کابوس و هم خشونتشان و هم ياس و درماندگی
نهفته در چشمانشان و هم دلهره و اشتیاق پنهانشان به عشق و لمس دیگری را لمس و حس کنند و اينگونه با اين آينه چند
چشم اندازی به درک بهتر بحران خويش و ضرورت عبور از اين نسل بيمار و در
بحران نائل آيند. در نوشته شهريار کاتبان ما گاه به اين چشم اندازها و ديدن
تناقضات برمی خوريم. برای مثال در بخش
اول در صحنه ای و از چشم اندازی ديگر با انسان شکسته در پشت اين دخترباز
بزرگ و سنتی روبرو می شويم ولی بدبختانه اين لحظات در اثر اندک هستند و زبان
همه راويان درنهايت زبان اين کاهن لجام گسيخته است و آن لحظات بيان تناقضات به يک
شوخی نارسيستی و يک هيجان تبديل ميشود،بدون آنکه قادر به بيان عمق فاجعه باشد.
نويسنده قادر نيست به اين چندگانگی و ديدن پارادکس در هر حالت اين چندگانگی دست
يابد، زيرا آنموقع بايد در فاجعه خويش نيز نگاهی بياندازد. شهريار و شهلی خود او و
نسل او هستند. بدينخاطر و بخاطر هراس از اين ديدن و بخاطر ناتوانی از عبور از اين
خوشی نارسيستی و لذت تهوع آور، در نهايت همه راويان و خود نويسنده اسير اين خوشی
باقی می مانند و نوشته به يک بيان خوشی دردآور و تن نمايی تهوع آور و خشم
نارسیستی اين کاهن لجام گسيخته تبديل
ميشود. همينگونه نيز در متن ، زبان زنانه کاملا نفی ميشود. چندحالتی پسامدرنی در
واقع وسيله ای نيز برای پايان دادن به تک محوری نگاه مردانه و اجازه ابراز و
بيان نگاه متفاوت و متفاوط زنانه و يا زنان مختلف است، اما در نوشته شهريار کاتبان
اين زنانگی چنان سرکوب ميشود که شهلی در واقع يک شهريار ويک کاهن لجام گسيخته بدون
آلت مردانه است و نه يک زن. همانطور که ما در هيچ جای متن با يک راوی بيانگر نگاه
و چشم انداز مرد مدرن روبرو نيستيم و در اين نوشته نيز شور مردانه همانطور سرکوب
ميشود که شور و نگاه زنانه و با این کار، اين باصطلاح قهرمان انقلاب جنسی ما
دوباره تکرار نياکان خويش و سرکوب نگاه و شور زنانه و مردانه می کند و تکرار
فاجعه. باری به سخنان و آهنگ کلام اين
چند راوی در بخش سوم توجه کنید و به يگانگی نگاه و بستر فکری و احساسی آنها که
همان کاهن لجام گسيخته و تکرار تاريخ و تراژدی است، دقت کنید.
نگاه
دانای کل:
بنا بود من ِمادر مرده بهترین شهریار ِکاتبان ِ دنیا باشم!
نداده ونکرده پای اهورا اهریمن را با آن نثر ِگُه دهن کشیدی توی دو که چی؟ بد کردم
همه بدخواهان ِتوی نامرد را به فاک سپردم واستغفرالله...
حالا که تقیّ به توقیّ خورد و شکمت گوشتِ نوبالا
آورد،عروس ِتعریفی گوزو درآمد؟
قاف تا قاف زمزمه بود که شهریاری آمده دارد یک شبه کون
ِصد ساله می کند درعربستان!
زنمردِ زنازاده ای ست که یک کاره از گوشه ی اصفهان می پرد توی
ماهور و غلت می خورد وسطِ دشتی ودرگوشه ی ابوعطا چنان شورش را در می آورد که هر
خواننده ای را گرفتار ِقمر می کند.چی شد!؟ آب سربالا رفت و قورباغه در بیاتِ
اصفهان الویس پریسلی خواند؟ اهورا اهریمن دیگر چه سگیست ؟ چقدر استخوان سر ِموعد به
خوردش دادی که یک کاره گوشت می خواهد؟ آدم ِگدا و اینهمه ادا!؟ ( دوباره شرمنده! آلبرکامبو بود زنگی زدو التماس که پشتِ
یکی از کلمات، توی صفحهی 77 بیگانه مثل خر گیر کرده باید زودی برم ودرَش بیارم پس
رخصت تا یه دس به آبِ دیگه!)
تکرار نگاه دانای کل و همان
حالت نارسيستی و حالت کاهن لجام گسيخته و حالت شيفتگي/تنفر با کمی اختلاف د ر بقيه
بخش سوم د ر نگاه راوی اول:
یادِ غیظ توی
ِدانای کل افتادم که از هرچه خیاط و چرخ ِ ریسندگی انزجار داری! پس همان بلایی را
که سر ِ شهلی در هرمافرودیتِ یک آوردم و پیش ترتعریف وتفسیرش رفت یک کاره
واقع شد و تازه بعدش کون ِ اهریمن را هم با مقاش داغ کردم تا خدای نکرده روزی
روزگاری هوای رقابت به سرش نزند
تکرار نگاه در ر اوی دوم:
همیشه پیش از آنکه چیزی خلق شود، چیزهای دیگری
نابود میشود، این که تقصیر ِمن نیست! غلط که نکردم اگرتویوپِ لاغری توی خیابانی
که سوی آب تنی ِتنی چند از شاعران میرفت پرت کردم تا غرق نشوند! کار ِآسانی هم
نبود. آسان نبود در شنبه های اصلی همیشه از کوچه ی فرعی در رفتن وزنگ زدن پشتِ در
ِزنگ خورده ی خانه ای که کودکی هایم پشتِ درش جامانده آسان نیست فوتبال در کوچهی
علی و علی و اینهمه علی که سه تا گُل خورد وسه تا خُل بود و خیلی سه!
دریغا که بچه ها هنوز آدم ترند! مثل ِگله ی آهو
وحشی اند! شما آنها را رام میکنید، این را بکن آن را نه!
و این «نه» ی لامصّب کوتاهشان می کند!
تنها نکته زيبا بخش آخر و
بيان کشتن حس استقلال و کشتن حس و ميل خويش بودن يعنی متفاوت بودن با ديگران در
کودکان است.
حال در نگاه راوی زن که اصلا زن نيست
و يک مرد سنتی زن شده و یا لکاته ایست، ما شاهد تکرار چندباره اين حالت
نارسيستی عاشقانه/متنفرانه نويسنده
هستيم. راوی زن:
ها! چی شد!؟
اولندش که من به پشم ِکوسم نبود
دومندش هر چه تخم ِ چپ
توی دنیاست نثار ِ کون ِگشاد ِشما سه نفر که قاف تا قاف پاره ست. کم آوردی از من
خرج می کنی؟ مال ِ همه مال است مال ِ من مال ِ بیت المال است؟
سومندش چشمهای به
این خوشگلی را بدجور درآوردی توی میهمانی ِ گُهی که در بوم ِنقاشی ِتو برپاست.
تازه کوس ِ من مگر بادکنک است که هی مینویسی بادکرده بادکرده!؟ با پیرزن هم طرف
نیستی که لازم باشد با دمپایی ِ ابری هی بکوبی سرش تا باد کند
باز تکرار و تکرار با کمی
تفاوت سطحی در سخنان دوباره دانای کل و
این جا نیز می بینیم که هر حرفی که بنوعی بخواهد از تراژدی درون و دردهای درون سخن
گوید، چگونه با تمسخر بخش دیگر که اینجا یک راوی دیگر در پرانتز و یا خود نویسنده
و خالق دانای کل است، روبرو میشود. جالب است که می توان اینجا بخوبی دید که شهریار
کاتبان در لحظات بحرانش بجای حالت افسردگی مداوم
بایستی بیشتر دچار جزر و مد حالات بی پولار مانیک/افسردگی گردد و لحظه ای
خودش را هیچ و لحظه ای دیگر خدای دنیا حساب کند. متاسفانه همین دیالوگ و بیان این
حالت مهم دوگانه مانیک/افسردگی بخاطر هراس نویسنده از تن دادن به بحرانش و
ناتوانیش از عبور از لذت خوشی دردآور کاهن لجام گسیخته، اخته میشود و به یک سربسر
گذاشتن و شوخیهای نارسیستی راویان تبدیل می شود. یا سخنان شهلا که یک نویسنده خوب
با ایجاد چشم اندازی دیگر بر این زن لات و پسرباز سنتی و لکاته نو می توانست ما را
به درک تراژدی عمیقش برای پذیرفته شدن و همراه شدن در این جمع مردان و جوانان در
نهایت سنتی و اسیر خشمش به هستی و مردان
پوشاندن غم عشقش نزدیک سازد و به ما این امکان را دهد، در آهنگ کلامش اشکش را نیز
ببینیم. به ادامه این اختگی خویش و حالات چندگانه خویش و تبدیل این چندلایگی به یک
داستان خوشی دردآور نسلی در بحران توجه
کنید.
برای صبری که آن شب را
یواشکی از روزهایت سوا کردوآن شبی که درخوابت سرک کشید ودید زد،برای قایقی که
درچشمهایت پارو کشید و رفت تا ته! من عذر می خواهم تو حق داری! توی این رُمان قبول
دارم که در ِدرستی باز نکرده ام خانه اش دری عوضی داشت غُر می زد! هرچه سعی کردم
فرار کنم از چیزی که دارم دنبالش می کنم نشد! همه یک هیچکس در خودشان دارند من
همان هیچم! مهمانسرای درندشتی ست دل ِ من که فقط به مهمان ِ یک شبه سرویس می دهد
چه کنم!؟ هر چه گشتم در تو چیزی پیدا نکردم جز دو سگ، دوچشم ِسیاهی که در کوچه
پسکوچه ها دنبالم می کردند تا پاچه ام را بگیرند، گرفتی!
( برای خودش این دانای کل مردی ست اما به تمامی رفتارزن! اینکه می گن تریاکی ها
سوزاک که می گیرن سوار ِسوزوکی می شن اینجاست ها ! )
حال راوی
دیگر می خواهد حتی آن لحظه که دانای کل به معضلش و دردش اشاره می کند که همان
اسارت نارسيستی در نگاه است،حتی اسارت در نگاه هيچي، با حالت طعنه زدن دوباره او
را به حالت دخترباز سنتی و کاهن لجام گسيخته برگرداند. يعنی شهريار کاتبان درد
خويش و درد فيگورهايش را می بيند و می داند، مثل هر بيماري، اما در نهايت اسير اين
خوشی درد آور و طعنه های راوی ديگر خويش و اسير خوشی رابطه مريد/مرادی ميشود.
راوی:
ما را باش که برای تو دستمال پهن می
کردیم، اهل ِ محل یاری کند تا خواجه زن داری کند. ای کوس لیس! تو اگر زنی داشتی
که چشمش کرایه می خواست چه میکردی؟
به قول ِمعروف اگر گرگِ بالان دیده ای
را پیش ِ خری ببندند درست است که سر نمی شود اما خر که میشود. تا دیر نشده
باید بزنم در رم. تو هم بی خیال ِ این رُمان ِسر ِکاری شو! قاچ ِزین را بگیر اسب
دوانی پیش کش! زن به تصادف آدم شد کوسکش!....
هر بیماری و هر انسان در بحرانی میداند که بحرانش چیست و
حتی راه عبور از بحران چیست، اما بخاطر هراس از بهای سالم شدن و بدست گرفتن سرنوشت
خویش و ناتوانی عبور از لذتهای نهفته در
بیماریش و جهان سنتی اش و هراس از ساختارهای قدرت در جان و فرهنگش حک شده که برای
مثال در مورد ایرانیان ، ساختار کاهنانه/عارفانه و سرکوب زنانگی ومردانگی و جسم و
خرد جسم می باشد، است. شهریار کاتبان نیز
خود می داند که چگونه در حال اخته کردن خویش و داستانش و تک راوی کردن داستانش
برخلاف همه پزهای پسامدرنی و برخلاف همه آن هندوانه هایی که خودش و یا مریدانش زیر بغل خودش بسان پایه گذار پسامدرنیت می گذارد، است. اما دوباره سریع مثل هر بیماری
که هنوز نمی خواهد به بازی بیمارگونه اش پایان دهد و اگر حرفی صادقانه بیان کند،
سریعا دوباره برای اینکه رازش کاملا برملا نشود و بتواند با دروغ به خویش و به
روانکاو و یا به همه دیگران به بازی بیمارگونه اش که به او هم امنیتی و هم خوشی
دردآوری اعطا می کند، با یک شوخی و یا پیش کشاندن موضوعی دیگر و یا حالتهای دیگر
مقاومت درونی مثل بحث انتزاعی و روشنفکرانه و بی محتوا در باب معضل انسان در کل و
یا ضرورت عوض شدن دیگری و یا همسر برای امکان تغییر او، حرفش و بیان صادقانه رازش
را بی خطرمی سازد و نمی گذارد که این حقیقت به آینه ای تبدیل شود که مجبور به نگاه کردن در آن و دیدن دروغ خویش و دیدن
تصویر واقعی خویش در آن باشد. ببینید که شهریار کاتبان نیز با یک لحظه صداقت خود
چه می کند و چه سریع موضوع را عوض می
کند،تا به بیان بیشتر حقیقتش که همان کاهن لجام گسیخته و تک محوری بودنش می باشد،
اشاره ای بیشتر نشود. او در متن دوم می گوید:
اصلا
چه معنی دارد صداکُشی کردن و دیالوگنویسی برای چند تا شخصیت که هرچه بهشان
بپردازی یک نفر بیشتر نمیشوند! مثل همین شهری و شهلی ِ خودمان که تازه بعد از
اینهمه پرت و پلا نویسی خودم هم نفهمیدم چه سروسرّی باهم دارند! کم کم داره حالم
از این اسامی ِشینآغاز هم به هم می خوره اصلا کی گفته شهلا باید اسم زن باشه
و شهریار اسم ِ مرد؟ کیرم به هرچه قانون وتئوری ِ نویسشی وخودِ شهریار ِ کاتبان که
توی قوطی ِهیچ عطاری پیدا نمیشود! ازاینجا به بعد اسم مرتیکه را اهریمن میگذاریم
و نام اهورا را جایگزین شهلی میکنیم تا ببینیم چطور میشود این فرهنگِ اسلامی که
دائم زن را روح شیطان مینامد، غلط خوانی کرد. پس پیش از آنکه برای کون و کپل ِ
اهورا، هورا بکشیم و بنویسیم که کیر ِ اهریمن مثلا چند من است فکری به حال
استراتژی ِ این حملهی فرهنگی کنیم.
ببینید که
چگونه شهریار کاتبان خود ابتدا صادقانه به تک راوی بودن متنش اشاره می کند و سریع
می خواهد تاثیر این اعتراف را بکشد و آنرا بی اثر کند. پس پسامدرن سنتی ما اول
فحشی به هرچی تئوری و قانون می دهد،تا خودشو از دیدن چگونگی مسخ پسامدرنیت در کارش رها سازد و با این میل نفی هر قانون و
تئوری در واقع تصویر خطا و سنتی خویش را از پسامدرنیت نشان می دهد و او را مسخ و
به شکل کاهن لجام گسیخته در می آورد و بعد هم بخیال خودش می خواهد ساختارشکنی نویی
کند و با این دروغهای گنده می خواهد
حقیقت اصلی را که راویانش همه یکی هستند و همه یک حرف می زنند و این به
معنای مسخ پسامدرنیت است، نفی و پس بزند و سرکوب کند. با این دروغ گویی به خویش و
کشتن حقیقت بحران خویش بناچار علی
عبدالرضایی به مسخ هر عنصر نویی نیز می پردازد که بخیال خودش از مدرنیت قرض گرفته
و بیان می کند. انسانی که فکر کند می تواند به خویش و زندگی کلک بزند و از جستجوی جوابی نو برای بحرانش فرار کند و
بخواهد بجای عبور از جهنم بحران خویش و دستیابی به بهشت فانی جدید خویش و بجای
رفتن در درون تنهایی خویش و عبور از تنهایی خویش به خوشی دردآور ناشی از بیماری
خویش تن دهد و به آن خوشی بیمارگونه
قناعت کند و بجای تبدیل شدن به یک جسم خندان
و چندلایه که ضعفهای خویش را به قدرتهای نوی خویش، به نارسیست و دلهره
خندان خویش تبدیل کرده است، به داشتن این
نقابهای دروغین مدرن و قناعت احمقانه وبیمارگونه خویش بقول مریم هوله راضی باشد، مجبور است به بهای این دروغ و اخته کردن خویش مرتب فاجعه اش را تکرار کند و مرتب با
سطلی بدون ته آب از چاه برای رفع تشنگی بی درمانش بکشد و مجبور است که هرچیز مدرن
و نو را، هرچیز زیبا و قوی را بشکل اخلاقی/عرفانی سنتی خویش در آورده و مسخ کند.
او حتی بخاطر ناتوانی از گرفتن ارتباط تثلیثی با سنت و مدرنیتش در هر حال هردو را
مسخ می کند، زیرا سنت نیز خود نامی از پدر است،همانطور که مذهب نام پدر است و اگر
او می توانست به رابطه تثلیثی با خویش و دنیا دست یابد، آنگاه می توانست به ایمان
سبکبال و دیالوگ زیبا و خصوصی با خدایش
دست یابد و یا به دیالوگ پرشور عارف زمینی با هستی اش. اما بخاطر این دروغ به خویش
و کلک به هستی، بخاطر این زرنگی که در واقع تفی سربالاست و دزدیدن از جیب خویش
است، او مجبور به کوچک کردن و سطحی کردن همه چیز است. اینگونه نیز ببینید که در
پایان بخش سه و در پایان کشتن چشم اندازهای مختلف در پای لذت نارسیستی اش، چگونه
معنا و مفهوم عمیق دن خوان و مارکی دساد را که در واقع قهرمانانی تراژیک بودند، را
می کشد و آنها را و جستجویشان بدنبال جهانی پر از شور و لذت،(با تمامی ضعفهای هر
دو و بویژه دساد) و جنگ پرشور و تراژیکشان بر علیه اخلاقیات ضد عشق و نافی کام
پرستی را در حین ترجمه ی شور و
خواست آنها به فارسی و به ذهن خویش به لذت پرستی سطحی و دختربازی
در نهایت سنتی خویش مسخ می کند و به
کازانوا و دساد ایرانی، به بازیگران و هنرپیشگان درجه دو یک فیلم فارسی مثل فیلم
گنج قارون فردین تبدیل می کند.باز هم
صدرحمت به فردین، زیرا او قصد ساختارشکنی و انقلاب جنسی نداشت و خودش را بزرگترین خلقت ایرانی نمی پنداشت.
با هر زنی هرگز نمی خوابم تنم
را دوست دارم
درهای بازِخانه ام خیلی حقیقت
داشت دارد!
بر پله ها وقتی زبانی می کَنم
را دوست دارم
با اینکه در این زندگی از
دوست دارم هر چه دارم
هر روز در آوردن ِ پیراهنم را
دوست دارم
یک بت شکن در من دچار ِلات ِ
بت هاست
از بت پرستی خسته ام اما صنم
را دوست دارم
من از بدن بیرون ترم
گور ِ خودم را می کَنم در دوست دارم
چون دوست دارم،
دوست دارم دوست دارم کردنم را دوست دارم...
و اينجا خود به بيان طنز
آميز اين خوشی نارسيستی و خودشيفتگی نارسيستی نابالغ دست می زند. کاشکی با دست
يابی به ارتباط تثليثی و جسم خندان شدن می توانست به نارسيسم خندان و يا
تمنای عشقي/اروتيکی خندان که هميشه تمنای ديگريست و در پی ارتباط متقابل است دست
يابد. آنگاه بجای اين سکس در نهايت يکطرفه و مونولوگ با خويش به ديالوگ و تمنای
چندلايه و سکس پرشور و چندلايه ، هم بی پروا و هم پرشرم و خندان دست می يافت و به
لذت خندان و چندلايه ما عاشقان زميني. آنموقع می توانست جذابیت و شرارت نهفته در
خویش را از کین توزیش رها سازد و به هیچی خندان و زمینی دست یابد و بجای تبدیل شدن
به هیچی ، این هیچی خندان به قدرتی در دستش و در نگاهش و هر حرکتش و در هوای جهانش
تبدیل شود که همه چیز را رقصان و سبکبال می کند. کاش علی عبدالرضایی می توانست، با
رفتن بدرون بحرانش و عق زدن این خوشی تهوع آور و این بازی مضحک مرید/مرادی هم
تراژدی کازانوا و نیز زیبایش را درک کند و هم با عبور از این تراژدی او و شناخت
ضعفش به کازانوای خندان تبدیل می شد و به نارسیست خندان. تا آنموقع می دید که
چگونه هر تصویر ما واقعیست،همانطور که هر واقعیت ما تصویریست و تفسیریست و به این خاطر وقتی در تصویرمان دیگری را ، زن
را به میزکار خویش و ابژه تحقیرشده جنسی خویش تبدیل می کنیم، در همان لحظه خودمان
را نیز به یک جسم تحقیر شده که با یک میزکار و یک جسم و جان حقیرشده خوش می
گذراند،تبدیل می کنیم. درست است که جهان تصویر ماست ولی این تصویر زنده است و با
هر انتخاب ما و با هر نوع برخورد ما به دیگری، خود نیز تغییری متناسب با این
برخورد می یابیم. از اینرو آنکه تنها با
کوچک کردن دیگری به لذت دست می یابد، در همان لحظه خود نیز مرتب کوچک و کوچکتر
میشود، همانطور که انسان مدرن با کوچک کردن شورهایش،خویش را کوچک و بیمار می کند
و انسان سنتی با سرکوب شورهایش، خوبش را
اخته کرده است و اسیر جنگ جاودانی وسوسه/گناه. با درک دقیق معنای تصویر و تفسیر
بودن هستی و دیگری،آنگاه ابتدا به زنده بودن این تصویر و تفسیر و بی معنایی دل
آزردگی و کین توزی پی می بری و می توانی اکنون به زیباترین تصویر خویش از جهان و
از دیگری، به عاشقانه ترین و پرشورترین تصویر از خدایت،معشوقت و رقیبت تن بدهی،
زیرا تنها با داشتن چنین خدایان رقصان و شوخ چشم و معشوقان و رقیبان برابر و قدرتمند می توانی خود نیز بزرگ و پرشور و
عاشق شوی و به اوج بازی عشق و قدرت و لمس زندگی پرشور و چندلایه دست یابی، زیرا
تصویر دیگری،تصویر خود توست، زیرا من،دیگری هستم و تمنای من، تمنای دیگریست. اینجا
موضوع بازی تصاویر در معنای دریدایی است که هر تصویر، بسان تصویر متفاوت و به
تعویق افتاده دیگریست. پس آنگاه که زن را می خواهی به خون آلوده ترین گونه خانم
کنی،خویش را به همین شیوه خشونت بار و خون آلود بمانند نیاکانت با سرکوب مردانگی
چندلایه و پرقدرت و در عین حال ظریفت به یک مرد شرور کین توز تبدیل می کنی که حتی
وقتی با شرارتش و بی احساسی پنهانش قادر
به بدست آوردن قلب زنانی و بقول خودش قادر به <زدن مخ>زنانی می شود، در
نهایت بخاطر ناتوانی از
حالت پارادکس احساس و تمنا و بخاطر آفانیسیس احساسی و جنسی و بخاطرعدم حس
عمیق دلهره و شور عشق و ناتوانی از لمس
چنداحساسی بودن ارتباط و بازی عشق از نگاه اول تا هماغوشی ناتوان از لذت بری عمیق
از ارتباط اروتیکی و عشقی و جنسی می
باشد. بدینخاطر نیز همینکه زنی را بدست می آورد، می خواهد به سراغ بعدی برود. زیرا همانطور که قبلا گفتم، با کشتن دوگانگی
انسانی در خویش و دلهره و تمنای خویش، در واقع بقول میلان کوندرا مثل کازانواهای
امروزی بی احساس به یک جمع کننده تمبر ویا جمع کننده کتاب و ماجراهای اروتیکی
تبدیل شده است و تمنایش را مسخ کرده است و بدینخاطر نیز در کنار هیچ معشوقی زیاد
نمی تواند بماند، چونکه با کشتن تمنایش و دلهره وعشقش خویش را محکوم به عدم حس و
چشیدن عمیق تمنای اروتیکی/عشقی چندلایه کرده است و این ناتوانی هیچ ربطی به
کازانوا و دن خوان که مالامال از این تمنا بودند، ندارد، چه برسد به شباهت با کازانوای
خندان که سراپا تمنا ی سوزان است ولی نمی سوزد و خندان است. باری یکایک ما هر لحظه
در حال انتخاب جهان خویش و ساختن جهان خویش با چگونگی جسم شدنمان و چگونگی تماس
جسمیمان با خویش و با دیگری هستیم و بهای انتخاب و ترس و یا شجاعت خود را نیز می
گیریم. امیدوارم شهریار کاتبان روزی با عبور از این خوشی دردآور نارسیستی قادر به لمس
تمنای پرشور خندان و چندلایه باشد، تا ببیند که چگونه می توان سراپا زندگی و جهان خویش با نگاهی جهانی را
کشت، بی آنکه حتی از جایت جم خورده باشی. تا ببیند که چگونه انسان با عبور از حس
دل آزردگی خویش و بر بستر تن دادن به زندگی و عشق و خرد زمینی قادر خواهد
بود، قبل از شروع هر نبردی،آن نبرد را ببرد و یا بقول نیچه همان لحظه که میل عروج
می کند،عروج کرده باشد و از بالا به پایین بنگرد و با نگاهی جهانش را پرشور و همه
دیگران را تغییر بدهد. آنگاه او نیز مطمئنا دلیل خنده مرا به کارهایش بهتر حس ولمس می کرد،همانطور که من در او و
این نسل، گذشته ای از خویش و هر ایرانی دیگر را نیز می بینم و بدینخاطر با نگاه
اخلاقی سنگی بسویش نمی اندازم، بلکه تنها او را با نقد خندانم به دیدن تصویر حقیقی
و تراژیک خویش در آینه ام وادار می سازم و همزمان او را به جهان و لذتی والاتر، به
شرارتی پرشورتر و نارسیسمی خندان وپرشورتر وسوسه می کنم. او نیز مثل هر بیماری که
از سالم شدن هراس دارد و نیز بخاطر هراس از دست دادن مریدانش ،به احتمال زیاد جوابم را با خشم نارسیستی بیشتری می دهد،ولی
هر حرکتش و خشمش درستی نظر مرا بیشتر تایید خواهد کرد. حتی اگر حال با خواندن این
موضوع سکوت کند،باز هم جز تایید کاری نکرده است. یعنی راهی جز این ندارد که یا
بالغتر شود و بجای این بازی مضحک و تراژیکش تن به جدل وچالشی علمی و پرقدرت دهد و با نقد خوب نگاه من، نکات ضعف
دیدگاهم را نشانم دهد و اینگونه خود را بالا بکشد و وارد عرصه جدیدی از ارتباط شود
و در معنای واقعی کلمه با شکاندن ارتباط نارسیستی قبلیش ساختار شکنی کند و اینگونه
ما با یکدیگر در این جدل پرشور و پرقدرت هرچه بیشتر قدر یکدیگر را بسان رقیب و
دوست بدانیم ویا اینکه خشمگین و ناچار از جواب گویی بخاطر حفظ آبروی نارسیستی اش
در برابر مریدان محدودش در مجله ی شعر دست به تکرار فحش وطنز نارسیستی این نوشته
ها بدهد و مرتب درستی نگاه مرا نشان دهد. باری اگر قرار است، بازی کنیم،باید با
مغزی سرد و قلبی گرم اینگونه و بی هیچ
زوری بازی کرد، تا با نگاهی قادر به تغییر جهانی بود و بتوان جهان و حریف را در
دست گرفت و همزمان از نفی و بی احترامی به حریف خودداری کرد، زیرا نفی وتحقیر او
به معنای تحقیر خویش و بیان حماقت خویش در انتخاب این حریف است. تمامی این بحث
طولانی در باب علی عبدالرضایی بدین خاطر است که او نه تنها بهترین بیانگر عارضه ای
عمومی است بلکه بدین خاطر است که او واقعا دارای قدرت فکری و هنری و شخصی والایی
است که اگر درست از آنها استفاده کند، به باور من می تواند به یکی از بهترین
شاعران چندلایه ایرانی و به یک نارسیست خندان ایرانی،به یک سالودار دالی ایرانی در
عرصه شعر و ادبیات تبدیل میشود و بدینخاطر است که من زحمت بررسی نگاهش را به خودم
دادم،وگرنه می شد، با آوردن چند نمونه نکات قدرت و ضعفش را بیان کرد و از او گذشت.
همین کمپلکسهای او و این نسل شهلا وشهریار در خویش قدرتهای بزرگی را نهفته دارد و
در درونش می توان فیلهای زیبایی با پاهای لاغر و سبکبال را نیز بازیافت که اگر از
این خشم و کین نارسیستی و احساس رسانتیمو
نجات یابد، خود زمینه ساز نسلی نو از جسم گرایان خندان و پرشور می شود. من در آنها
هم گذشته خویش و در خودم نیز امکانی برای آینده آنها می بینم و اینگونه نیز با
آنها به جدل می پردازم، تا با نمایش برتری نگاه و قدرتم و نشان دادن دقیق نقاط
ضعفشان در جدل قدرت بزمین بزنمشان، آنگاه که بیش از اندازه نارسیستی و کین توز
میشوند و کرکری می خوانند و از طرف دیگر
خندان دست دوستی بسویشان دراز می کنم تا از زمین برخیزند و خود را بتکانند ،تا آنگاه هردو کرکری خوان و
خندان با یکدیگر شرابی مستانه زنیم و به دیالوگ صادقانه با یکدیگر مشغول شویم. علی
عبدالرضایی توانایی تبدیل شدن به این هنرمند و شاعر پرقدرت و چندلایه و نیز یک
روشنگر و تغییر دهنده دیسکورس جنسی و جنسیتی را در کنار دیگر روشنگران زن و مرد
ایرانی دارد. برای اينکار اما او بايد نه
تنها تن به چندلايگی خويش و عبور از رابطه نارسيستی و کاهن لجام گسيخته درون خويش
بدهد، بلکه از مسخ چندنگاهی به تک نگاهی لجام گسيخته دست بردارد و قادر به بيان
تمنای مردانه و زنانه چند لايه اي عاشقانه،پرهراس، قدرتمندانه،
دلبرانه،شرورانه و خندان باشد.
۲/ حالت
چرخشي: همانطور که قبلا گفتيم، در حالت ادبيات پست مدرنی ما گاهی با حالت چرخشی در
داستان روبرو ميشويم که تبلور ديفرانس دريدايی است که در آن با تحول يک نيمه يک حالت
مانند تحول درونی زن در درون ماجرا بناچار مرد مقابل نيز به تحول و ايجاد ديفرانسی
نو دست می زند و هر متن با خويش در چرخش اش ديفرانسی نو می آفريند.اين چرخش از
اينرو به معنای ايجاد تفاوت درمتن و نفی تکرار است. چرخش پسامدرنی مخالف تکرار
است. در متن شهريار کاتبان ما شاهد چرخشهای مداوم در متن هستيم، اما همه اين
چرخشها بشکل تکرار است و تفاوتی ايجاد نمی کند. اينگونه شهلی و شهريار نيز در همه
بخشها در نهايت يکجور باقی می مانند و همينطور بقيه راويان .اين تکرار همان تکرار
فاجعه و تکرار بحران است که در متن صورت می گيرد و نشان می دهد که متن و نويسنده و
همه راويان دچار تکرار تراژدی و محکوميت به فرسودگی و ايستايی هستند. از اينرو متن
نوشته در نهايت يک تکرار کسل کننده خوشی دردآور و گاه تهوع آور اين
کاهن لجام گسيخته ميشود. بدينخاطر نيز متن حالت چرخشی پسامدرنيت را ندارد و
او را مسخ و به تکرار تبديل می کند. اينگونه نيز کلمات و فيگورها
يکسان و ناتوان از تحول و بسان اشکال مردانه و زناه و يا بيانهای کلامی کاهن
لجام گسيخته باقی می مانند.
۳/ استفاده از
تکنيک بينامتنيت. شهريار کاتبان با استفاده از تصاوير و فيگورهای قديمی مانند شهرزاد،
ليلی و مجنون و خيلی تصاوير سنتی و مدرن ديگر می خواهد سعی کند که با روسازی و
تحول معنايی دوباره آنها به يک ساختارشکنی و نيز به تکنيک بينامتنيت پسامدرنی تن
دهد، اما او اينجا نيز اين تکنيک را مسخ می کند و در متون مدرن و نگاههای مدرن
پسامدرني، همانطور که بالا نشان دادم، مفاهيم سنتی و کين توزانه خويش را وارد می
کند و متون قديمی و فيگورهای قديمی مثل شهرزاد و ليلی و مجنون را در نهايت بازسازی
نمی کند بلکه شکل ديگری از حالت نارسيستی شيفتگانه/متنفرانه اين فيگورها ايجاد می
کند و اينگونه سنت نهفته در اين کلمات را و دراين ديسکورس زبان را بازسازی و تکرار
ميکند. همانطور که نفرت و اشتياق واسارت به زن را بازسازی و تکرار می کند. در اين
معنا نيز او اين تکنيک مهم پسامدرنی را در جهت دست يابی به لذت دردآور نارسيستی و
خشم/شيفتگی نارسيستی و نابالغانه خويش مسخ و مورد سوءاستفاده قرار می دهد،
تا به کمک اين تکنيک اميال سنتی خويش را ارضاء کند. يک نمونه جديد اين سوء استفاده
و مسخ اين تکنيک برای بيان خشم و دل آزردگی نارسيستی خويش، قسمت هشتم اين
هرمافروديت است که به اسم هرمافروديت بعدی بيان شده است. علی عبدالرضايی در اين
متن در واقع يک نوشته عباس کيارستمی را در وصف دوستيش با آيدين آغداشلو و بيان
قدرتهای آغداشلو را بشيوه ای زشت و مالامال از توهين و خشم نارسيستی بازتوليد و
بازسازی ميکند واينگونه با استفاده از يک تکنيک مهم پسامدرني، اميال سنتی خويش و
اميال جنسي/ کين توزانه خويش را بااستفاده ازمتن آنها بيان می کند و بار
ديگربه مسخ پسامدرنيت می پردازد.