دوشنبه ۱۴ شهريور ۱۳۸۴ - ۵ سپتامبر ۲۰۰۵

اسرار مگو (۶)

د.ساتير

افوريسم هاي روانکاوي/ فلسفي

 

-  در ستايش توبه خندان:  توبه کردن وقتي زيباست که تنها براي ان باشد،  بهتر از زندگي  و لحظه استفاده کنيم و يا با اعتراف به خطايي به تجربه و دانايي نو،  يا نگاهي  نو در رابطه  با ديگري دست يابيم. توبه نبايد باري بر دوش باشد، بلکه توبه از خطايي و احساس درد و گناه ناشي از ان خطا بايد در خدمت شما باشد و شما را وادار کند بيشتر قدر لحظه و زندگيتان را بدانيد و با تجربه خطايتان انرا نيز زيباتر سازيد. احساس توبه و گناهتان بايد در خدمت شما و جهان نويتان باشد و از جهان نويتان دفاع کند و از لذت نويتان،به عنوان اخلاق سبکبال شما. هر حالت ديگر احساس گناه و توبه  که جلوي شما و لذتتان را مي گيرد و تبديل به باري اخلاقي مي شود، بايد با خنده کشت. زيباترين حالت توبه اما  ان است که ابتدا از خطايي و ضربه اي به خويش و ديگري ابراز پشيماني کني، بر خويش اب توبه بريزي و  سپس   سبکبال ديگربار ان خطا و ضربه را انجام دهي، اما  اين بار به عنوان شرارت خندان شما. باري توبه ام را خندان به عنوان موسيقي متن  و پيش درامد شرارت نويم مي خواهم.  دوستان! گربه عابد و خندان شويد و انگاه به شرارت  خندان خويش تن دهيد. شروران خندان همان توبه کاران خندان مي باشند.

 

- در ستايش خشم و قتل:  خشم وسيله تغيير جهان است. انگاه که جهانتان بايد تغيير کند، احتياج به شور خشم و قتل خويش داريد. انگاه که مي خواهيد عشقي نو، خردي نو، ايماني نو بيافرينيد، احتياج به خشم قاتل و خراب کننده جهان کهن، عشق و خرد يا ايمان کهن خويش را داريد. افريننده يک قاتل بيرحم است و مالامال از شور خشم. او  چون زئوس با رعد وبرق جهان کهن را در هم مي کوبد و بر اواره هاي جهان سوخته توسط خشم اتشين و خرد قاتلش جهاني نو با نيروي عشق و خردش مي سازد. عشق بدون احساس خشم دچار ايستايي و سکون است. براي دست يابي به عشق بايد در قلب معشوق ياد رقيب و يا معشوقي قديمي را کشت و همين کار را نيز بايد با عشق بيادمانده در قلب خويش کرد. تا بتوان به عشق نو دست يافت و دگرديسي يافت.  تحول بدون خشم ممکن نيست. خلاقيت بدون شور خشم و خشونت عقيم است و محکوم به سقط جنين. نه مي توان خشم را مثل ما ايرانيان اهريمني و سرکوب کرد و يا چون جهان مدرن انرا کوچک و راسيونال کرد. بهاي خشم خوردن ايراني و حبس کردن فرياد در سينه ايرانيان، همان بيماريهاي رواني/ جسمي است و نيز تبديل شدن به بشکه باروتي که هر از چندگاهي در عرصه فردي و اجتماعي مي ترکد و دنيا را خراب مي کند، بي انکه چيزي نو بيافريند. حاصل ان سرکوب ايراني و خوردن خشم خويش، همين ناتواني از تحول، محکوميت به ايستايي، ستروني روحي و جسمي از يکسو و از سوي عصيانهاي کور، قيامهاي کور و خشم کور و خانمان برانداز از سوي ديگر است که هر از چندگاه زندان سانسور خويش را مي شکند و مسخ شده، کور شده توسط سرکوب اکنون دست به قتل ديگري و باصطلاح مقصر بدبختي خويش مي زند و دارها را جاوداني ميکند. حاصل اين سرکوب خشم اهريمني،  مرد و زن ايرانيست که بيشتر پدر و مادر هستند تا زن و مرد. به اين خاطر نيز انها بيشتر حامي سنت و گذشته اند و  بهترين انها حداکثر خواهان رفرمي و اصلاحي مي باشد و نه تحول بنيادين در خويش و جامعه. از اينرو نيز اين انسانها سترونند و  از انها نه مارکوپولويي، دن خواني و دکارتي، نيچه ايي زاييده مي شود و نه زناني وسوسه گر و شرور يا خردمند چون  مريلين مونرو،  نقاش مکزيکي  فريدا، چون سيمون دوبوار و ديگر فمينيستهاي مهم جهان مدرن و زنان هنرمند و خردمند خودساخته مدرن،پسامدرن در همه زمينه ها. خوشبختانه  نسلي نو از اين زنان و مردان نو در حال بوجود امدن است که بدون انها، بدون   شور و خرد مردانه و زنانه انها رنسانس ايران غيرممکن است. نگاه مدرن نيز در خشم خطري مي بيند، اما ان را سرکوب اخلاقي نمي کند، بلکه بخشي از انرا بخدمت تحول و خلاقيت خويش مي گيرد و بخشي ديگر را بيمار و ضعيف ميکند. او سعي ميکند احساس خشم و خشونتش را با سيادت خردش واقع گرا و کم خطر سازد. بهاي اين کوچک و بيمار کردن خشم خويش را اين انسان مدرن با کوچک کردن خويش مي پردازد. با انکه قدرت تحول مدرنيت و چيرگي مداوم نو بر کهنه  ريشه در قتل اوديپ وار مداوم پدر بدست پسر دارد. هر تحول واقعي و خلاقيتي احتياج به شور خشم خويش و توانايي به قتل رساندن گذشته خويش دارد. اينگونه ميرو نقاش معروف در بيان سبک جديد و شاعرانه نقاشي خود مي گويد که او بدين وسيله نقاشي کلاسيک و قبل از خويش را به قتل رسانده است. ويتگنشتاين با کتاب رساله ي منطقي/ فلسفي مي خواهد هم واقعيت را به قتل رساند و هم همه فلسفه قبل از خويش را  که بباور او عمدتا به خطا رفته است. باري  خواست ده فرمان موسي  از جهتي ضد خلاقيت و ضد زندگيست. براي خلاقيت بايد توانايي به قتل رساندن و کشتن داشت. براي دست يابي به زييايي و عشق ممنوعه، به خرد و ايمان ممنوعه  بايد توانايي شکاندن و زيرپاگذاشتن مرزهاي عمومي و رسوم عمومي را داشت. تنها بايد خشم را زيبا کرد و يا بهتر بگويم، بايستي  زيبايي انرا ديد  و او را به فرشته خويش تبديل کرد، به  ياران و خدايگان خويش، به ارس و بهرام خويش( خداي جنگ يوناني و ايراني). بايد خشم را روحمند کرد و بجاي خشم و داغان کردن انسانها و زندگي به نوع روابطه، به نوع جهان و نوع نگاه به جهان خشم ورزيد و انرا تغيير داد، انگاه که زمان تحول و تغيير ان، زمان مرگ ان فرارسيده است. خشم به سيستمهاي فکري، احساسي و نوع روابط  و تغيير انها، اين شکل زيباي خشم ما و اين خشم خندان ماست و وسيله تغيير جهان ما. اينگونه ما جهان خويش، جهان ديگران، ديگران و خويش را مي کشيم، به قتل مي رسانيم، تا ديگر بار جهاني نو و نگاهي نو متولد شود. تا ديگر بار خويش و ديگران را خلق کنيم و يا دگرديسي يابيم، بي انکه خوني ريخته شود و يا کسي کشته شود. با ما جنگ قدرت و خداي خشمي متولد ميشود که بيرحم است، اما در ان حتي يک قطره خون ريخته نميشود و تيري شليک نمي گردد. زيرا ما خشممان را نثار نگاه و سيستمهاي نگرشي و نوع روابط مي کنيم و نه نثار اشخاص و افراد. اينگونه ما جهان پژمرده را مي کشيم و بدين وسيله  انسان پژمرده را وادار به تحول و دگرگوني مي سازيم، اگر که نخواهد خودخواسته در کنار جسد خداي مرده اش دراز بکشد، اه بکشد و بميرد. اين اما انتخاب او و ازادي اوست. ما کين توزي را مي کشيم و نه انسان کين توز را. طبيعيست که با مرگ سيستمها و روابط، انسانهاي درگير و خواهان انها نيز درد و زجر مي کشند. اما انها مي توانند با اين زجر و درد متحول شوند و دگرديسي يابند. اين انتخاب انهاست. کار ما کشتن جهان و خدايان دروغين مي باشد و پرت کردن هواداران انها به سراشيبي هيچي، پوچي و بي هويتي. اما خواهان مرگ انها نيستيم. زيرا مي دانيم که انها مي توانند از درون جهان نيستي و پوچي به عنوان همراهان نوي ما و ياران ما بدر ايند. ديگر هيچ انساني نبايد به پاي ارماني و يا حقيقتي کشته شود. اين شايد اخرين ارمان ما باشد. ما کشنده و قاتل حقايق، ارمانها، خدايان و نگاهها هستيم، تا ديگر بار جهاني نو خلق کنيم. اري زندگي يعني قتل مداوم. پس قاتلان خندان شويد و فاتحان بي شمشير و خون.

 

- در ستايش خودازاري و ديگرازاري خندان : خودزني وقتي زيباست که وسيله دست يابي به لذت باشد. اين را هر مازوخيست واقعي مي داند. زيرا مازوخيست در پي دست يابي به لذت است و نه درد. درد وسيله دستيابي به لذت است و گذرگاهي بدان سو. مازوخيست مي داند که درد و لذت از يک شور ساخته شده اند و کافيست، درد را تا نقطه خاصي ادامه دهي تا کم کم به لذت تبديل شود. همانطور که ادامه لذت کم کم انرا به درد تبديل ميکند. بقول گوته هيچکس تحمل خوشبختي مداوم و هرروزه را نمي کند. باري خودزني انگاه که در خدمت سرکوب انسان و زندگي در پاي اين يا ان اخلاق است، خلاف زندگيست و بايد اين احساس را زد و کشت. اما انگاه که خودزني و خودازاري روحي  در خدمت دست يابي به لذتي نو باشد، انگاه بايد انرا خندان کرد و از ان لذت برد. خوداراري روحي پيوندي نزديک با تحقير خويش دارد. حتي تحقير خويش نيز هميشه منفي نيست. انگاه که مي خواهي از جهان و روابط کهنت بکني و جدا شوي، انگاه از خويش دل ازرده مي گردي و خوشبختيهاي کوچک خويش را، نقابهاي خويش را  تحقير مي کني. به خويش مي خندي و از خود متنفر مي گردي و اين تحقير خويش زيربناي اشتياق و عشق به خويشتن نوي شماست و نيز همراه و يار قدرت افرينندگي شما. هر افريننده اي ابتدا به جهان خويش و ديگران، به نگاه خويش و ديگران با تحقير مي نگرد و انرا کوچک مي يابد. از ان، از خويش به تهوع مي ايد و انها را به سخره مي کشاند. به خويش و به انها مي خندد. ميل خودازاري و دگر ازاري دارد و ميل به قتل رساندن خويش و جهان خويش، ميل کشتن ديگران و جهان و تصورات  ديگران و افريدن دوباره اين ادمکان و دون مايگان به گونه اي نو. چگونه مي توان خويش را نو افريد، وقتي ابتدا سر خويش را چون گوسفندي نبريده باشي و خود کهن خويش  را قرباني راه و عشق نوي خويش نکرده باشي. خودازاري و دگرازاري اخلاقي و کين توزانه نيز وجود دارد که دشمن ماست و نافي لذت و زندگي. راه مقابله با ان اما تنها لذت بري از زندگي  و اري گويي به زندگي و لذت ان مي باشد. خودازاري و دگرازاري ما اما خندان و عاشق است و نه نافي لذت، بلکه در پي لذت است. پس براي دست يابي به لذتي والاتر، عشق و خردي زيباتر خود به  قاضي بيرحم خويش تبديل ميشود. خود را به موش ازمايشگاهي خويش تبديل ميکند و براي دست يابي به خواست و لذت خويش مرتب به خويش مي خندد، خود را تحقير ميکند. از خويش به تهوع مي افتد، تا انگاه که به لذت عشق و خرد نو دست يابد و به اغوش معشوق تازه خويش. دگر ازاري او نيز از اينگونه است. در دگرازاريش ميل شرارت خدايي وجود دارد که مخلوقانش را، يارانش را نيش ميزند، تحريک مي کند، وسوسه مي کند، تحقير و تمسخر مي کند. ايينه ايي در برابرشان مي گذارد، تا به کوچکي خويش و به پلشتي عشق و زندگي کنونيشان پي ببرند و اينگونه سرانجام تحقيرگر خويش به پرش بزرگ و مهاجرت بزرگ در پي دست يابي به جهاني نو دست زنند. اينگونه خودازاري و دگرازاري ما خندان و شرور است و  از لذت حرکت ميکند و در پي دست يابي به لذت والاتري مي باشد. باري  احساس خودازاري  و دگرازاري خويش را خندان و زيبا کنيد و انرا چون امشاسبندان خويش در خدمت تحول خويش و جهانتان بگيرد. با خنده، خويش و ديگران را تحقير و سخره کنيد. جهان کهن و نگاه کهن خويش، روابط کهن خويش را با طنز، تحقير بنگريد و با اين احساسات از روي  جهان خويش و ديگران بپريد و به عشق نوي خويش و لذت نوي خويش دست يابيد. باري حتي  در زنجيرزني  ما نيز لذتي نهفته است. هرعمل انسان در پي دستيابي به لذتي و هدفي مي باشد. اين شايد تنها راز و قانون سبکبال هستي باشد. تنها بايد انرا از بار اخلاقي ازاد کرد و در خدمت خويش احساسات خويش را، اخلاق و خرد خويش را زيبا و خدايي کرد.اينگونه دوستان!  حتي در خودازاري و دگرازاريتان نيز در پي لذتي و تحولي باشيد و اين شورهايتان را زيبا و خندان کنيد.

 

 

 

- در ستايش بي عملي و بي ارادگي:  انگاه که قدرت هيچ حرکت و عملي نداريد،  به اين بي عملي خويش تن دهيد و بر ان لم دهيد. بي عمل و بي اراده گرديد و چون تائو راز عمل در بي عملي و اراده در بي ارادگي را درک و لمس کنيد. انکه بي عملي را عمل کند، مي تواند جهاني را سامان دهد، بدين وسيله که مي گذارد جهان خويش را بشخصه  سامان دهد. انکه بي ارادگي را اراده کند، مي تواند سوار بر اسبان بالدار احساسات خويش پرواز کند، زيرا او با بي ارادگيش به اراده جسم و خرد جسم خويش تن مي دهد. براي دست يابي به اين شادي و قدرت بايد اما بر هراس خويش بر بي عملي و بي ارادگي چيره شد. حالت بي عملي لحظه درون نگري جسم و وجود است، تا راهي و خلاقيتي نو يايد. گويي جسم و جان در لاک خود مي رود، بي حرکت مي شود، تا ابهاي زيرزميني وجودش درهم اميخته شوند و ابش تبديل به شراب گردد و برسد. اين حالت و لحظات  را بويژه هنرمندان و خالقان خوب مي شناسند. لحظاتي که انسان هنرمند باصطلاح يک بلوکاد دروني دارد و نمي تواند بنويسد، خلق کند و بيافريند. اين لحظات دردناک ناتواني و بي عملي اما براي جسم و روح لحظات امادگي و تدارکات براي تحول نو مي باشد. ابتدا بايد در درون از تلفيق چشمه هاي مختلف احساس و انديشه نگاهي نو و روايتي نو، نقاشي يا ملودي ايي نو ارام ارام متولد شود، تا سرانجام دوران نشستن و بارداري، دوران بي عملي بپايان رسد و انسان قادر به خلاقيت دوباره باشد. اين حالت را دريانوردان و ملاحان کشتيان بادباني بخوبي مي شناسند. انگاه که باد مدتها نمي وزد و کشتي در جاي خويش مي ماند. دوران انتظار، دوران دلهره، دوران بارداري، دوران جنگهاي دروني با خويش اغاز مي شود، تا انزمان که ديگر بار باد شمال بوزد و کشتي روح انسان بحرکت در ايد و بسوي ساحلي نو و زايشي نو بشتابد، بسوي لذتي نو. ادمهاي معمولي از اين لحظات بي عملي و بي ارادگي بشدت مي ترسند و از ان فرار مي کنند. به بيان ديگر اين حالات، تنها حالات خواص، افرينندگان و خدايان سبکبال است که بر قهرماني و عوام مايگي خويش پيروز شده اند و تن به خواست زندگي و جسم خويش مي دهند و مي توانند بي عمل و بدون اراده بر امواج زندگي خويش سواري کنند. اينگونه نيز مي توانند در کشتي بادباني جان خويش لم دهند و عمل بي عملي و اراده بي ارادگي را تجربه کنند، تا سرانجام سراپا شور عمل و لذت،  پارادکس و سبکبال همراه بادهاي جنوبي به  ساحل زيباي سيرنه هاي خندان خويش دست يابند  و بوسه هاي انها را بچشند.

 

 

- در ستايش ناداني و ندانم کاري: انکه به راز ناداني بنيادين بشري و خويش پي برده است و به راز انکه هر انچه مي پندارد و باور دارد، جز سرايشي، شعري و خلقتي از او بيش نيست؛ انکه پي مي برد همه چيز را ميتوان ديگرگونه نوشت و افريد و لمس کرد، چنين کسي به دانايي بزرگ و خندان دست مي يابد. اين دانايي او و خلاقيت سبکبال او ريشه در ناداني او دارد. او زيباترين جمله بشري را اين مي داند:« من نمي دانم». زيرا اکنون با توانايي به اين ناداني و هيچي قادر به خلاقيت دانايي و پري مي باشد. اما انکه به اين دانايي نوي خويش نيز به عنوان ناداني نوي خويش مي خندد، او خداي سبکبال و خندان مي شود. او ديوانه عاقل مي گردد که ندانم کار است، کژو مژ راه مي رود و هر حرکتش نافي حرکت و راه قبلي اوست و پارادکس است. او مي داند هر انچه که عاقلانه پنداشته مي شود، خود راهي ناعاقلانه بيش نمي باشد، پس هر ناداني و غيرعقلانيت اش  نيز در خود خردي و راهي پنهان دارد. پس از ندانم کاري خويش و ناداني خويش نمي ترسد. بدان تن ميدهد و وقتش را در بيراهه ها هدر مي دهد و انها را چون راههاي نو تجربه مي کند. زندگيش را با ندانم کاريش خراب مي کند. عشق هايش را اين نادان خندان با حماقتهايش از دست مي دهد و اينگونه  سرانجام از بيراهگي و ناداني به راهي نو، دانايي و خردي نو و عشقي نو و سبکبال دست مي يابد و با هدر دادن وقت و خوشبختيش به گنجي  نو و خوشبختي تازه اي دست مي يابد.

 

- در ستايش  سروري بر ديگران: انسان هميشه در جهان خويش است. انچه که ما ديگران، دوستان يا دشمنان  مي ناميم، تصويرهاي   ما و معناهاي ما به اشخاص و اعمالي است که بر ما تاثير مي گذارند. اين تصوير و معنا از ديگري و جهان اما متاثر از نگاه و قدرت ماست، متاثر از شور عشق، خرد و قدرت ما. از اينرو نيز ما در نهايت نه با ديگري، بلکه با تصوير ديگري و معناي ديگري روبرو هستيم. تصوير و معنايي که خود ساخته ايم و خالق انيم. ما هميشه در واقعيت خويشيم، در روايت شخصي خويش از واقعيت. ما انسانها بقول ويتگنشتاين مرز جهان خويشيم، زيرا اين جهان خودساخته ماست و ما و جهانمان يکي هستيم. انسان به عنوان موجود سازنده  و خلاق جدا از جهانش نيست، بلکه او بخشي از جهان خويش است و با تغيير جهان و نگاهش بناچار خود نيز تغيير هويت و معنا ميدهد. در نگاه نهايي گويي ما جهان را مي سازيم و  همزمان جهانمان  ما را مي سازد، در يک چرخه دائمي. ما  مي نويسيم و  نوشته مي شويم. در نهايت گويي ما بسان ناسازه  مي نويسيم  انچه را که نوشته شده ايم.  باري در چنين جهان شخصي و فردي براي سروري بر خويش و جهان خويش بايد سروري بر ديگران را اموخت. تنها انکه بر ديگران سروري کند، مي تواند سرور خويش باشد. زيرا ديگران بخشي از جهان او و بخشي از تصورات او مي باشند، چه به عنوان دوست يا دشمن. پس دوستان سروري بر ديگران را بياموزيد و انها را به خدمت خويش اوريد، چون بخشي از جهان خويش. تنها انکه بر تصوير معشوق، دوست و دشمن خويش سرور باشد، تنها او بر خويش سرور است و حاکم بر جهان خويش است. چگونه مي خواهي سرور جهان خويش باشي و سرور خويش، بي انکه سرور خدا وشيطان خويش، سرور عشق و معشوق خويش، سرور دوست و دشمن خويش باشي. پس سروري بر ديگران خويش را بياموز و بر روابطت و جهانت سروري کن و انگاه براي زيبايي جهانت و براي والايي لذت سروريت،  انها را، ديگران را زيبا و سبکبال ساز.  زيرا تو خود نيز توسط جهانت هويت و معنا مي يابي. همان گونه که به ديگران هويت مي دهي ، همان لحظه به خويش نيز هويت  و معنايي داده اي. پس براي انکه به عشق زيبا دست يابي، معشوقت را زيبا کن. براي دست يابي به اوج دوستي و دشمني، پس دوستي و دشمني را زيبا و خدايي کن. بگذار جنگت با يارانت، به جنگ خدايان زميني تبديل گردد، تا اينگونه به اوج لذت زميني و خدايي دست يابي. پس خويش و ديگري را چون خداي زميني بيافرين. انکه اينگونه سرور ديگران و سرور معشوقان و دوستان خويش است، مي داند براي دست يابي به اوج لذت عشق و لذت زندگي بايد ديگران را نيز، دوستان و دشمنان خويش را نيز زيبا بازافريند و حس و لمس کند. زيرا بازي عشق پرشور بي معشوقاني پرشور ممکن نيست  و جنگ قدرت زيبا بي دشمناني شرور و خندان. براي دست يابي به اين سروري خندان و سبکبال بايد هم بتوانيد چون کازانوا، وسوسه گر يا نقادي بزرگ معشوقان و حريفانتان را به اسارت خواست و نگاه خويش در اوريد و هم سپس براي دست يابي به اوج لذت خدايي و شکوه جهانت ، خويش و ديگري را چون بازيگران خدايي بازافرينيد. باري بايستي ابتدا چون کازانوا  با  شرارت زيباي خويش  و شناخت پاشنه اشيل احساسي معشوقان  و نيز اميال اشکار  پنهان زنان  به قلب و رختخواب انها راه يابيد  و اينگونه معشوقان خويش را تسخير کنيد.  و انگاه به کازانواي خندان تبديل شويد که با شناخت از بازي زندگي  و با استفاده از شرارت خندان خويش ديگر حتي نيازي به بازي شرورانه و اغفال گرانه کازانواي اول ندارد.  زيرا او  بجاي يافتن پاشنه اشيل معشوقان و محسور کردن انها با نگاه جذاب خويش، با افريدن جهاني نو و دادن معنايي نو به معشوقان، از قبل بازي را برده است و معشوق را در اغوش کشيده است. او  سرور و خالق  بازي خويش مي باشد، چه اين بازي يک اروتيسم زيبا با زني باشد و يا با زناني، چه تلاش در پي بدست اوردن معشوقي باشد و يا اسير نگاه معشوقي شدن. در هر حال اين کازانواي خندان ابتدا روايت عشق و بازي را مي افريند و معشوق خويش را و نيز خود را در اين بازي مي افريند  و انگاه به روايت خويش و بازي خويش تن مي دهد و به تصادفات و تحولات پيش بيني نشده در ميان راه چون هديه هايي از زندگي استفاده مي کند  که بايد اکنون به انها نام و نشاني در بازي خويش دهد. اينگونه نيز زن لذت پرست خندان ما اکنون ديگر تنها مردان را با نگاه و شرارت زيباي خويش  و اشنايش با رازها و خواستهاي پنهان و اشکار مردان مسحور و اسير نمي کند، بلکه او ابتدا روايت عشق و بازي و نيز معشوق را مي افريند و سرور تصوير معشوق خويش است. از اينرو بازي نوي او  سبکبال و خندان است و در همان حال پرشور و پر احساس. زيرا با تمام وجودش به عشق و بوسه معشوق تن مي دهد و نيز به روايت خويش از معشوق و همزمان به عنوان خالق بازي و سرور تصوير معشوق سبکبال و خندان است و  سرور خندان بازي عاشقانه خويش. باري اين لذت پرستان نو اينگونه از قبل بازي و نبرد را برده اند، چون خود خالق بازي هستند. جنگجوي خوب بقول تائويسم از قدرت حريف  براي پيروزي خويش استفاده مي کند و اينگونه پيروز مي شود. اما جنگجوي بزرگ اصلا نمي جنگد، زيرا قبل از شروع جنگ انرا برده است. او به عنوان خالق جنگ و  رقيب  انرا در فانتزي خويش بازي کرده است و   انرا برده است. از اينرو نيازي به جنگ ندارد. نقاد خوب در نگاه و سيستم فکري رقيب نقاط ضعف را مي يابد. اما نقاد خندان سيستم رقيب را در چنگ مي گيرد و بر ان سروري ميکند و نيز رقيب و دشمن را و نگاه او را در بازي خويش نام و نشاني مي دهد و اينگونه خالق حريف و رقيب خويش است. چنين خالقان و لذت پرستان خنداني، چنين عاشقان و خردمندان سبکبالي  معشوق و رقيب خويش را، بازي خويش را زيبا و خدايي مي افرينند، زيرا مي دانند که تنها با داشتن چنين رقبا و معشوقاني قادر به دست يابي به اوج لذت هستند و نيز قادر به دگرديسي  در روايت تازه خويش از عشق و قدرت. انسان با نام دهي به معشوق و دشمن خويش، خويش را نيز نامگذاري مي کند. از اينرو خويشتن دوستي و لذت پرستي اين سبکبالان، حريفان، دوستان و معشوقانش را بزرگ و زيبا مي طلبد، تا به اوج لذت و اوج زيبايي خويش دست يابد. چنين عاشقان خنداني بقول نيچه در هر لحظه هم سراپا به عشق خويش و معشوقشان تن مي دهند و همان زمان به عشق خويش و خلقت خويش مي خندند و اينگونه عشق سبکبال و پرشور را، عشق زميني را بوجود مي اورند. همينگونه نيز اين غولان زميني خرد و ايمان سبکبال خويش را، منطق و خدايان خويش را مي افرينند و به انها ايمان مي اورند. اما اين خرد و ايمان سبکبال و خندان است.  باري  دوستان! سروري بر ديگران را  بياموزيد و براي دست يابي به اوج قدرت و عشق، براي دست يابي به اوج لذت زميني و خدايي،  خويش و دوستان و دشمنانتان را چون بازيگران شوخ چشم، چون غولان و عارفان زيباي زميني بيافرينيد  و اينگونه زمين را به مکان بازي خدايان خندان زميني تبديل سازيد.

 

- در ستايش اروتيسم بي پروايانه  و اروتيسم شرمگينانه:  اروتيسم مدرن و ليبرتي که خويش را از چنگ بارهاي اخلاقي و اخلاق مقدس و ضد لذت رهانيده است و تابوها را درهم مي شکند، داراي زيبايي وسوسه انگيزي مي باشد که انسان با تن دادن به ان مي تواند هم به اوج لذت زميني و جنسي دست يابد و هم خندان خشم و حسرت خدايان را برانگيزد. در اين اروتيسم لذت پرستانه و بي باک و بي پروا، انسان مي تواند  با يار و معشوق در پي دست يابي به لذت مشترکشان همه مرزهاي ممنوعه را پشت سر بگذارد و احساسات و فانتزيهاي پنهان و نيمه پنهان خويش را لمس کند و بچشد. اينجا تنها قانون رضايت و انتخاب دو طرف، دو عاشق يا معشوق مي باشد و يا در لذتي چند نفره ميل مشترک انها. در اين اروتيسم بي پروايانه انسان لذت پرست نه تنها به فانتزيهاي کودکانه، مردانه و زنانه خويش مي تواند تن دهد و گاه چو مردي خويش را با دو معشوق در تختي حس و لمس کند و يا چون زني بدلخواه با دو مرد يا با زني ديگر، بلکه مي تواند با معشوق خويش نيز تن به بازيهاي فراوان جنسي و اروتيکي دهد  و شورها و کنجکاويهاي زيباي خويش را لمس و تجربه کند  و لذت انها را بچشد. از اينرو مي تواند گاه خويش را اسير معشوق حس و لمس کند و گاه چون مارک دساد بر معشوق خويش فرمان راند و در چشمان او حس اسارت به خويش را و  لذت فرمان دهي را لمس کند. گاه مي تواند در اغوش معشوق خويش کودکي باشد که  پستان زندگي  را مي مکد  و گاه در اغوش مردش ارامش و لذتي را احساس مي کند که از کودکي بخاطر دارد. اينجا مي توان هم با درد و هم با لذت، هم با وابستگي و هم با سروري به اوج لذت دست يافت، زيرا همه چيز در خدمت دست يابي به لذت است. همه بازيها و فانتزيهاي جنسي و اروتيکي در خدمت دست يابي به اوج لذت جنسي و جسمي مي باشد. اين بي پروايي اروتيسم مدرن راه را بر انسان بسوي لذتي بزرگ مي گشايد و سکس را به يک ماجراجويي مشترک و کشف ديارهاي تازه و جسارت زيبا تبديل مي کند.مشکل اروتيسم مدرن در ان است که چون اين جسارت تنها از طريق نگاه سوژه/ ابژه اي ممکن است، تنها از طريق ابژه جنسي کردن معشوق و ديگري ممکن است، از انرو نيز در حد  اروتيسم  بي پروا باقي مي ماند و به لذت اروتيسم سوژه/ سوژه اي، به لذت اروتيسم مالامال از شور عشق و احساسات عميق همراه با درد و شادي عميق دست نمي يابد. از طرف ديگر اروتيسم ابژه اي در خويش بدنبال نوعي بي حسي نسبت به معشوق است، زيرا احساسات عميق به معشوق را به مثابه مانعي بر سر راه  لذتهاي اروتيسمي خويش مي بيند که مي خواهد گذرا و کوتاه باشد، بي مسئوليتي طولاني مدت به ديگري و يا بي پيوندي عميق و عاطفي به ديگري که سد راه لذت و فانتزيهاي جنسي شود. زيرا عشق براي مثال اجازه انجام و قبول بعضي فانتزيهاي جنسي مانند همخوابگي مشترک با هم معشوق و زني ديگر را نمي دهد. عشق بطور معمول با اينگونه فانتزيها در جنگ است، اما نه با همه فانتزيها. عشق  و اورتيسم پيوند تنگاتنگ دارند. اروتيسم شاخه و عشق ميوه درختي است که ريشه اش شور جنسي مي باشد. مشکل اروتيسم ليبرتين در اين هراسش از عشق عميق و لذت عشق نهفته است و حس و لمس ديگري بسان سوژه اي که بدان وابستگي عاطفي دارد.  از اينرو نيز مارک دساد مي خواهد به بي احساسي به معشوق دست يابد و انسان ليبرتي عشق را چون مرتاض گري و يک نوع سخت گيري لمس و تجربه مي کند.

 

« عشق سخت و سازش ناپذير در خواستهايش هست، يا بقول ليبرتين يک مرتاض گرايي است. مارک دساد بخوبي ديده است که ليبرتين درپي دست يابي به < بي احساسي> تلاش مي کند. ازاينرو ديگران را به ابژه تبديل مي کند.(1)»

 از طرف ديگر ما با کاماسوتراي هندي و نگاه مهربان هندي به اروتيسم روبروييم که هم جا را براي حالات مختلف جنسي و لذتهاي جنسي باز مي گذارد و هم در درون  نگاه شرقي خويش، نگاه مهربانانه و نيز شرمگينانه خويش را حفظ مي کند. در اينجا جسم معشوق و لذت جنسي به عنوان بخشي از تانترا و يوگاي جنسي هنديان به عنوان معبدي مقدس و زيبا نگريسته مي شود و به عنوان وسيله اي،  راهي  نه تنها براي دست يابي به لذت جنسي و عشق زميني، بلکه  براي دست يابي به اوج يگانگي با هستي از طريق يگانگي با معشوق و نيز وسيله اي براي دست يابي به رهايش روحي از طريق به تعويق انداختن ارضاي جنسي تبديل مي گردد.  تا انگاه که ارضاي جنسي  با ارضاي وجودي و يک رهايش دروني همراه شود. از اينرو کاماسوترا را مي توان هم به عنوان اروتيسم جنسي و در پي دست يابي به لذتهاي جنسي و عشق زميني مورد استفاده قرار داد و هم مي توان با تانترا از ان براي دست يابي به رهايش دروني استفاده کرد. موضوع ما اينجا اما فقط بخش اروتيسم مهربانه و شرمگينانه ان است. در نگاه شرقي و لذت شرقي نوعي شرم نهفته است. اين شرم بخشي اخلاقي و در خدمت نفي جسم و اروتيسم است و بخشي اما شرم طبيعي و جسمي مي باشد. در فرهنگ هند اين شرم اخلاقي کمتر و در فرهنگ ما بسيار بيشتر است.  اينجا اما منظور شرم اخلاقي نيست که مخالف لذت و نافي جسم و ارتباط است.  بلکه موضوع شرم طبيعي مي باشد. شرمي که ادمي حس مي کند، انگاه که نگاه معشوق را بر خويش لمس مي کند و از لذت سرخ مي شود و مي لرزد. اين شرم نماد ارتباط و  نماد لمس لذت پنهان است. نماد حس معشوق و لذتهاي ممکن. اينگونه است که نگاه معشوق هم به سوي عاشق مي دود و براي ديدنش بي تابي مي کند و هم تحمل نگاه زيبايش را ندارد و سر بر مي گرداند و سرخ ميشود. و ار روي شرم  مايل است از لذت اب شود  و در تن زمين  يا در نگاه و تن معشوق فرو رود و با او يکي شود. اين شرم طبيعي پيوند نزديک با مهرباني و توانايي مسحور شدن دارد.  ان نگاه اخلاقي و خجالت اخلاقي شرقي و بويژه ايراني ضد اروتيسم و  نافي لذت است. از اينرو نيز اروتيسم  و جسم در فرهنگ ما اينگونه بد پنداشته شده است و همزمان در خفا، در قالب شعر و عرفان به بيان و ارضاي خويش پرداخته است. اين اروتيسم پنهان نيز داراي لذت دردناک خويش است . فضاي اخلاقي ايراني مالامال از لذت اين اروتيسم پنهان است که در نگاهها، در عشوهها و  نرمش رقص ايراني خويش را نشان مي دهد، بي انکه کامل خود را برملا سازد. کافيست ان فضاي اخلاقي و  خجالت اخلاقي نافي اروتيسم را کنار گذاشت و انگاه اين اروتيسم شرمگينانه شرقي و عشوه پر راز و رمز نگاه و تن ايراني را به اروتيسم بي پرواي ليبرتي و مدرن پيوند داد، تا به اوج لذت اروتيسم دست يافت. براي اين کار اما بايد ابتدا هم بر <ماي اخلاقي> شرقي  و هم <من راسيونال> مدرن چيره شد و سراپا جسم و تن، سراپا زمين و شور عشق و قدرت شد. زيرا ابتدا به عنوان <خود> و جسم قادر خواهي بود به اين احساسات متفاوت و متضاد خويش بسان لذتهاي همزاد خويش تن دهي و به وحدت اضداد دست يابي. ابتدا بايد عاشق و لذت پرست زميني و جسم خدايي شوي. گام بعدي تنها خندان کردن، کودک و سبکبال کردن  اين اروتيسم بي پروا و شرمگينانه است، تا اروتيسم به يک بازي کودکانه، گاه بي پروا، گاه شرمگينانه دو معشوق و يا يار تبديل شود که به خواست خويش گاه تابو مي شکنند، گاه اسير ديگري و يا صاحب معشوق خويش مي گردند و اينگونه سراپا وسوسه و خواهش مي شوند و گاه با تن دادن به شرم و لذت عاشقانه خويش به معشوق، رابطه جنسي را به ديدار اول عاشق و معشوقي تبديل مي کنند که با ديدن يکديگر از لذت سرخ مي شوند و   همزمان يکديگر رامي طلبند. چنين عاشق و معشوق مسحوري هر لحظه لذت تن برايشان همراه با اغوش کشيدن جان و روح ديگري همراه مي شود و گويي با دست کشيدن بر تن يکديگر بر قلب و جان يکديگر دست مي کشند و از اينرو از لذت احساس و تن  به لرزه مي افتند، مسحور و پر از شور لذت چون دختر  و پسري جوان و عاشق که با يکديگر به اولين شب زفاف عشق  و  عبور از باکرگي دست مي يابند، اين دو عاشق و معشوق مسحور يکديگر نيز با هر عشقي از نو گويي ديگر بار  زنده مي شوند، بالغ مي شوند  و در اغوش معشوق بکارت خويش را از دست مي دهند و زن و مرد مي گردند. باري چنين عاشقان زميني،  چنين عاشق و معشوق زميني  در لحظه اروتيسم هم بي پروا يکديگر را به ابژه جنسي خويش  و ماجراجوي مشترک خويش تبديل مي کنند و هم به عنوان يار و معشوق به يکديگر نگريسته، مي خواهند در نگاه يکديگر غرق شوند و با بوسه هم  به اوج لذت دست  يابند و تن معشوقشان برايشان چون اولين زيبايي و اولين سحر خدايي مي باشد.  در هر مردي بي پروايي  و جسوري وجود دارد که مي خواهد دنيا و معشوق را به تسخير خويش و لذت خويش اورد و هم در او کودکيست که عاشق  و مسحور ليلي خويش و تن و نگاه زيباي اوست و جز او نمي طلبد و در اغوش او به اوج هستي دست مي يابد و مرد مي شود. همينگونه نيز در هر زني حوايي بي پروا و زيبا وجود دارد که مي خواهد با معشوقش به اوج لذت جسم و سکس دست يابد و براي دست يابي به ان قادر به تابوشکني و بي پروايي مي باشد و هم در او دختري مي باشد که در هر عشق و اروتيسمي انگار براي اولين بار بوسيده مي شود و با هر عشقي از نو بدنيا مي ايد و بوسه اش بر لبان معشوقش مالامال از لذت و شرم عشق و شرم لذت است. باري براي انکه در معشوق خويش هم ان مرد و زن و هم اين دختر و يا پسر را لمس و درک کنيد و بچشيد، پس تن به اين اروتيسم زميني و خندان دهيد. با اين نگاه زميني و  لذت پرستانه هم به بهترين ترکيب  اروتيسم بي پرواي مدرن و نيز اروتيسم شرمگينانه شرقي دست يابيد و هم  انها را از کم احساسي اروتيسم ليبرتي مدرن و اخلاق گرايي شرقي پاک کنيد و اينگونه خويش و معشوقتان را در چند رنگ و هويت بازيابيد و بچشيد. حتي کودک و بزرگسال نيز اخرين هويتهاي يک مرد و يک زن نيستند. هنوز چهره ها و حالتهاي نوي ديگري بجز دن خوان و حوا، بجز عاشق کودک و پرشرم نيز مي توان بازيافت و باز افريد. پس با اري گويي به اين اروتيسم زميني و خندان که در ان هم جا براي بي پروايي و هم لذت شرمگينانه، هم جا براي نگاه سرورانه و هم براي نگاه مسحورانه به معشوق باقيست و رابطه جنسي در ان تبديل به بازي دو کودک خندان و يا دو مرد و زن عاشق زميني  و سبکبال مي شود، به اوج لذت اروتيکي و عاشقانه جسم و پيوند جسم و جان دست يابيد. باري دوستان! با تن دادن به اين اروتيسم بي پروا و شرمگينانه، به اين اروتيسم خندان ماجراجويانه  و نيز مسحورانه، با تن دادن  به  اين لذت زميني و نو، هم به زيباترين ترکيب  اروتيسم شرقي و مدرن  دست يابيد و  هم بدينگونه  به ليلي و مجنون زميني و لذت پرست، به حوا و دن خوان خندان و عاشق دگرديسي يابيد. باري اين است اروتيسم وسوسه انگيز و خندان  زميني ما.

 

http://sateer.persianblog.com/

 

 

ادبيات:

1/ اکتاويو پاز. شعله دوگانه. ص 142