گره کار در کجاست؟
کوروش گلنام
شنبه 29 مرداد 1384 ـ 20 آگوست 2005
سخنان تازه آقاي خاتمي در
مشهد را که مي خواندم، يکبار ديگر بازهم به اين مورد انديشه کردم که براستي گره
کار در کجاست؟ کجاي کار ما لنگ است که يا در جا مي زنيم و يا چنين پس پس مي رويم؟
چرا تا اين اندازه از قافله تمدن جهاني دور مانده و با داشتن چنين رهبر، حکومت و
دولتي، مورد تمسخر جهانيان قرار گرفته و در دنيا چنان بدنام و بي آبرو و به ننگ
بمب گذاري و آدمکشي آلوده شده ايم که حتا مصر و کويت نيز براي شهروندان ايراني ويزا
صادر نمي کنند و فرزندان و جوانان ما بايد براي گريز از ستم گري و زور گويي حکومت
کشور خود، چنين آواره کشورهايي چون ترکيه و پاکستان و.. شوند و در آنجا مورد بدترين
اهانت ها قرار گرفته و در شرايطي بسيار آزاردهنده و در هول و هراسي هر روزه به سر
برند که آيا نجات و زندگي در هوايي آزاد شدني بشود يا نشود؟ آيا همه گرفتاري ها و رنج
و سختي ما ناشي از حکومت هاست؟ گرفتاري
آقاي خاتمي کجاست که با وجود همه ادعا ها در باره "کرامت انساني"،
"شفاف سازي"، "گفتگوي تمدنها" و سخنان تو خالي فراوان ديگر،
جنين ازبيان حقيقت ها درمانده و عاجز است؟ چگونه است که در تمام اين سال ها حتا يکبار
نه تنها نتوانسته است شفاف سازي کند بلکه با سربسته صحبت کردنها، يکي به ميخ و يکي
به نعل زدن ها و پنهان سازي و "ماست مالي" کردن رويدادها، به "تيره
سازي" بيشتر نيز پرداخته است. آقاي خاتمي در سخنراني خود در مشهدمي گويد:" آنها كه در زمان امام انقلاب را انحراف ميناميدند، امروز
ابزارشان خشونت، تهمت و ترور شخصيت افراد است... مشكل امروز ما فقط سنت پرستي، ظاهر پرستي و
سطحي نگري نيست، مشكل ايناست كه اين سطحي نگري دارد به صورت يك
سازمان در ميآيد تا خود را تحميل كند." در
نگاه اول چنين مي نمايد که حرفي براي گفتن دارد اما کمي دقت نشان مي دهد در همين
چند جمله چه ميزان وارونه سازي و نادرستي وجود دارد و هر چه هست در باره درگيري
دروني خو آقايان است و ربطي به مردم ندارد. آخر که نمي شود که پرده پوشي کرد که بزرگترين
مروج خشونت خود آقاي خميني بوده است و از روز نخست نيز بوده است. چقدر آرزو مي کرد
که کاش از همآن روز اول"اين قلم ها" را شکسته بود! حکم خلخالي و لاحوردي،
اين دو جلاد (از ميان جلادان فراوان ديگر"ج" اسلامي)را که سبب نابودي بسياري
انسان هاي بيگناه شدند را چه کسي صادر کرد؟ آن اعدام ها ي غير انساني آغاز انقلاب
به دستور چه کسي انجام گرفت؟ اعدام هاي سال 60 و 67 چطور؟ آقاي خاتمي نامه و دستور
خميني به کميته مرگ براي نابودي زندانيان سياسي را در سال 67 يکبار ديگر بخوانيد(گرچه
بيهوده است و نرود ميخ آهنين در سنگ!). آيا بيان چنين سخني خود بزرگترين وارونه سازي
نيست! در بند آخر سخنان آمده در بالا، ايشان مشکل را در اين مي بيند که:" سطحي
نگري دارد به صورت يک سازمان در مي آيد تا خود را تحميل کند"! معناي اين
وارونه سازي شگفت انگيز ديگر اين است که اين سطحي نگري تا امروز "به صورت يک
سازمان" نبوده وتا امروز "خود را تحميل" نکرده است! اما مهمترين و نادرست ترين بخش سخنان ايشان
آنجاست که (به خيال خود) مي خواهد چهره اصلي ظاهرن پشت پرده (جون ماسکي که بر صورت
اوست مدتهاست که دريده شده است) همه فجايع رخ داده پس از خميني را پنهان کند و او
را در ماجراهاي وحشتناک که ايران را به لبه پرتگاه نابودي کشانده است پاک و مبرا
جلوه دهد. سند مي خواهيد بفرماييد:" من ترديدي ندارم اگر اين روال
ادامه يابد اين جريان قطعا در مقابل رهبري معظم انقلاب هم خواهد ايستاد."
شوخي نمي کند و "ترديد هم ندارد"! با آگاهي و با "شفافيت" عامل
اصلي فجايع را که فرمانده و امر دهنده به همآن گروه و دسته اي است که از آن نام مي
برد، درست واژگونه آنچه که هست نشان مي دهد! نوشته هاي تازه امير فرشاد ايراهيمي،
که خود در راس گروه هاي حزب الله بوده است، را بخوانيد و ببينيد که چگونه به بيت
آقا رفته اند و با و جود آنکه مي گويد ما همه سپاهي بوديم آقا گفت برويدکار سياسي
ـ نظامي خود را شروع کنيد. ف. ابراهيمي به درستي مي گويد اين خود خلاف تاکيد روشن
قانون اساسي که نظاميان را از دخالت در امور سياسي منع مي کند، بود. اين تنها
نمونه بسيار کوچکي است در برابر نقش اصلي "رهبر" در سازماندهي گروه هاي
فشار و "سطحي نگري" و "تحميل آن" که سال هاست حتا با وجود 8
سال دولت آقاي خاتمي هم، به جامعه تحميل شده است. اصل قضيه همين پنهان کاري در
قالب ترس و جبن و چاپلوسي ناشي از آن است که خاتمي تلاش مي کند آنرا در قالب سخنان
زيبا و پيچيده در زرورق به خورد مردم دهد. آيا نبايد واقعن به اين سخنان خنديد:" اين مشكل، [يعني همآن خشونت خواهان
تروريست سطحي نگر]اكنون مشكل جهان اسلام است. اين جريان در ديگر كشورهاي اسلامي به صورت القاعده و طالبان ظهور كرده
است." اخبار منتشر شده همين امروز در باره دخالت هاي سپاه پاسداران ايران در
عراق و شخص خود خامنه اي براي سازماندهي بمب گذاري و آدمکشي در عراق (1)را بخوانيد
تا ببنيد واژگونه سازي حقيقت ها تا کجاست چون ناممکن است که خاتمي نيز در جريان اين
آتش افروزي ها و فتنه گري ها در عراق و رابطه رهبر و "ج" اسلامي با
گروهاي تندرو و خشک مغز اسلامي نباشد! يعني آقاي خاتمي خبر ندارد اين ارتباط ها،
آتش افروزي ها و آدمکش پروري ها چه هزينه مادي ـ معنوي هنگفتي براي ملت ما داشته
است و چه آسيبي به چهره جهاني ايران و ايراني وارد آورده است؟
گره کار در کجاست؟ نگارنده پيش ازاين نيز بارها تلاش کرده است که به اين مورد
بپردازد و پرسش نمايدکه آيااين زبوني و خواري ملت ما همه ناشي از "حکومت
سلطاني" ، و يا اين و آن مستبد است؟ چگونه ممکن است در دوران شکوفايي دانش و
پيشرفت و رقابت ملت هاي متمدن و پيشرفته جهان در اين زمينه ها، ملت و جامعه اي
دچار چنان واپس گرايي و سرگرداني و بيچارگي شده باشد که پس از دهه ها مبارزه براي
به دست آوردن آزادي، آسايش، رفاه، پيشرفت، امنيت، سربلندي و ايجاد شور و سرور و
شادي در جامعه و در يک جمله "پديد آوردن زندگي اي در خور و مناسب يک انسان امروزي"
که با جان فشاني هاي فراوان نيز همراه بوده است، نخست کساني را به حکومت برساند که
از ميان پس مانده ترين و کوردل ترين لايه هاي اجتماعي باشند، و سپس اجازه دهد اين
نو رسيده هاي دست يافته به قدرت خيالي، قوانين نزديک به 1400 سال پيش را که در خور مردمان بدوي صحراهاي
تفته عربستان بوده است، بر جامعه ماحکم فرما نموده، ناسپاسانه با مردمي که آنها را
به چنين قدرتي رسانده اند، آن کنند که همه مي دانيم و بازگوي اش بهره اي جز ملال بيشتر
ندارد. بايد هر روز از خود پرسش نموده، ريشه هاي پس افتادگي ها و گرفتاري ها ي خود
را حستجو نموده و پيش از همه خود را به زير مهميز انتقاد کشيد. سخن تنها بر سر
خامنه اي و خاتمي و.. نيست. درد ها و گرفتاري هاي ما ريشه در جان تک، تک ما دارد و
تا همه از خود آغاز نکنيم، اين دردها همچنان بي درمان خواهد بود! سنگدلي و بي رحمي
هميشه ناپسند است اما من ايراني اگر مي بايست در موردي بي رحم و سنگدل باشم، درست
در همين زمينه است. نگارنده درس خوانده و به اصطلاح روشنفکر آن جامعه بوده ام اما
در آغاز انقلاب هم براي اشغال سفارت آمريکا هورا کشيدم و شادماني کردم، هم از
اعدام کساني از سران رژيم گذشته ابراز خرسندي نمودم ، هم در رويدادهاي تلخ ديگري
همچون تهمت به انسان شريفي چون آقاي امير انتظام با ديگر تهمت زنندگان و تهمت آفرينان
هم نوا شدم و از حق اين انسان بيگناه جانبداري نکردم(که در اين باره از ايشان پوزش
مي خواهم. در سال ها ي گذشته به جبران اين اشتباه خود تلاش کرده ام با تمام نيرو از
ايشان پشتيباني کنم) و هم در تبليغ ها و کارشکني ها در کار دولت زنده ياد بازرگان
که ايستادگي هايي در برابر سياست هاي مخرب آقاي خميني داشت، دنباله رو سياست هاي
گروهاي سياسي شده و در آن به اندازه همآن سهم تبليغ هاي بي پايه در اين باره، شرکت
کردم. من و نمونه هايي چون من، از زنده ياد بختيار، که با دور انديشي بروز فاجعه
در آينده را هشدار داده و در برابر آن پايداري مي کرد، پشتيباني نکرديم. من نيز
چون هزاران روشنفکر آن جامعه بدنبال موج روان بودم. منهم چون ديگران، نه آموخته
بودم و نه توجه کرده و اهميت مي دادم که در باره هر گفته و خبري، استدلال و سند و
مدرک قابل پذيرش بخواهم. امير انتظام يکشبه جاسوس مي شد چون نشريه هاي سياسي مورد
پذيرش ما چنين نوشته و تفسير کرده بودند! از اشغال سفارت آمريکا پشتيباني مي کرديم
چون به شکلي کور، ضد امپرياليسم بوديم و سازمان هاي سياسي اين کار را تاييد مي
کردند. بازرگان ليبرا ل بود چون رهبران گروه هاي سياسي او را هواخواه ارتباط با
آمريکا وغرب و در نتيجه خطرناک مي خواندند! و ..دهها و صد ها نمونه ديگر. در کار سياسي
و روش ما نه خرد و منطق استوار بود و نه همسو يي با ساخت جامعه ايران. به حقوق
انساني ديگران مثلن چون وابسته به رژيم پيشين بودند کمترين اهميتي نداديم. آني در
باره آنهاانديشه نکرديم که چرا بي داشتن دادگاهي دادگرانه و بي داشتن حق وکيل و
دفاع در خور از خود، حتا اگر بزرگترين جرم ها را هم انجام داده بودند، با ستم گري،
سنگدلي و رفتاري غير انساني به جوخه هاي اعدام سپرده شدند! اشغال سفارت کشوري ديگر،
حرکتي غير متمدنانه و پايمال نمودن پيمان هاي جهاني بود، گروگان گيري و چنان رفتاري
با گروگان ها بدتر از آن. اما شور انقلابي
و نابخردي ها، ما را کر وکور کرده بود.
من خود که با شور فراوان در تطاهرات ها شرکت داشتم، هرگز نه دلبستگي و باوري به
خميني داشته و نه حتا يکبار شعار هاي مبني بر بر قراري "حکومت اسلامي"
را بر زبان راندم اما با خوش خيالي، همچون بسياري ديگر، مي پنداشتم که شاه و اين
رژيم برود، هر که بيايد بهتر است و کمترين توجهي به نيروي ويران کننده خرافات و
باور مردم به ملاياني که نمي توان آنها را
جز "شيادو فريبکار" خواند(2) نداشتم.
ما نا آگاه نبوديم که ايران يک جامعه آلوده به سنت هاي بي پايه و خرافه هاي
کشنده است اما در آن زمان اصولن به آن نيانديشيديم و خود را غرق در هيجان هاي ناشي
از سقوط رژيم شاه و انقلابي گري کور کرديم. توجه نکرديم و بسادگي فراموش کرديم که اين
شيادان بر مبناي ترويج، تشويق و تعليم و ماندگاري همين خرافه ها بوده است که تا
امروز در جامعه ما دوام آورده اند. بر مبناي تبليغ و تشويق کوربيني، کوردلي و تعصب
و همين خرافه هاي ديني و عادت دادن مردم به قبول هر آنچه که مي گويند، بي کمترين
ترديد و پرسشي، بود که توانستند آن جنايت فجيع، آتش زدن سينما رکس آبادان، راانجام
داده ونزديک به 400 انسان بيگناه را زنده زنده در آتش بسوزانند و آنرا کار ساواک
جا بياندازند؛ بر مبناو تکيه بر همين کور بيني، کوردلي، خرافات و تشويق آن بود که
عکس خميني در ماه ظاهر شده و آن هياهوي دروغين بپا شد؛ بر مبناي همين خرافه ها و
تشويق آن ها بود که امام زمان سوار بر اسب سفيد در جبهه ها ظاهر شد(گاهي هم بسيجي
هاي بي خبر اين امام زمان را دستگير کردند) و فرزندان مردم را گروه گروه براي
ماندگار شدن "ج" خونريز اسلامي و پر کردن کيسه هاي گشاد ملايان، به آغوش
مرگ فرستادند؛ بر همين مبنا بود که نمايندگان انتصابي مجلس هفتم حکم تاييد از امام
زمان گرفتند و بر همين مبنا بوده است که امروز يک متهم به آدمکشي را رئيس جمهور
کرده اندو سر آخر بر مبناي همين خرافه ها ست که علي خامنه اي امروز خود را نماينده
خدا بر زمين و برتر از هر قانوني مي داند! آري، ما جامعه خود را درست نمي شناختيم اما در
پندار خود مي پنداشتيم همه چيز را بهتر از ديگران مي فهميم و مي خواستيم به ديگران
راه و روش سياسي رانشان دهيم! سوخته و دلسوز بوديم اما در باره حتا آنچه که مي گفتيم
نه دانش و بررسي کافي داشتيم(3) و نه در باره جامعه، مردم و تاريخ خود آگاهي هاي
درست داشتيم. زنده ياد مصدق يک فئودال زاده بورژوا بود و دشمن طبقه کارگر و در نتيجه
کارهايش در خدمت امپرياليسم! آمريکا امپرياليستي بودکه همه بد يختي هاي ما به گردن
او بود و به هر شکل بايد به آن ضربه مي زديم و دشمن اصلي مااو بود نه سنت هاي دست
وپاگير و خرافه هاي نابود کننده انسانيت. فلسطيني ها ستم ديده ترين مردم جهان بوده
و در نتيجه اسراييل نيز بايد به هر شکل آسيب مي خورد و فلسطين پيروز مي شد. مي بينيم
که منطق آن روزگار ما بخشي از همين منطقي است که اکنون رژيم اسلامي دارد! من از
خود مي گويم و از خود آغاز مي کنم چون در اين فاجعه اي که در آن گرفتار آمده ايم،
با همه عشقي که به مردم و آزادي آنها و ميهنم داشته (و دارم)، خودرا به سبب دريافت
هاي نادرست واشتباه هايي که انجام داده ام، سهيم دانسته و مي بايست از مردم پوزش بخواهم.
خواسته من رژيم اسلامي نبود اما من هم بنوبه خود با ندانم کاري ها و دنباله روي هايم
در بوجود آمدنش ياري رسانده ام. من در اين سال ها تلاش کرده ام که از اشتباه ها
توشه اي برگرفته باشم و از همين رو به ارزيابي کارهاي خود نيزپرداخته ام. در عمل
کوشش کرده ام کمبودهاي خود را بشناسم و آنرا بر زبان آورم. کار ساده اي نبوده و نيست.
هستند کساني که در روزگاري که در تنگنا قرار بگيرند از همين انتقاد از خود من و
شما سوء استفاده کرده، از آن چماق ساخته و در برابر هر انتقادي به کارهاي آنها و يا
از رژيم سرکوبگر اسلامي، آنرا بر سر ما بکوبند اما نبايد اهميت داد که ديگران چه
خواهند گفت و هراسي از آن به دل راه داد. پندار و کار درست و نيک راه خود را باز
کرده و پيش مي رود. گره کارها در خود ما وجود دارد و بايد شهامت رويرو شدن با آنها
و گشودن آنهارابيابيم. بي دليل نيست که نمي
توانيم گرد هم بياييم و سرنوشت خود را رقم زنيم. اتحاد نمي کنيم چون همه
"من" هستيم. خاتمي هم ايراني است. خامنه اي و رفسنجاني و بقيه"جاني"
ها هم در آن سرزمين رشد و پرورش يافته اند. چاپلوسي و کرنش در برابر قدرت به يک
خصلت ايراني تبديل شده است(دوست داشته باشيم يا نه). ننگ است اما امروز حقيقتي است
که دست خامنه اي را مي بوسند(به عکس دست بوسي احمدي نژاد نگاهي بياندازيد)! ننگ
است اما امروز حقيقتي است که کساني از جوانان شستشوي مغزي داده شده در برابر خامنه
اي به شکلي بسيار تحقير آميز به خاک مي افتند(مسئله از تعظيم هم گذشته است، در عکسي
که ديده ام آنها همگي به وضعي باور نکردني به خاک افتاده اند)! نيروهاي سرکوبگر،
انها که خود را به مشتي پول و کمي قدرت فروخته اند هم ايراني هستند. رژيم
"ج" اسلامي و سردمداران آن، ستمگر، دروغ گو، دروغ باف، فتنه گر وآتش
افروز هستند و به جان و مال مردم به هر شکل که توانسته اند تجاوز کرده اند؛ اما يک
جاي کار همه ما هم مي لنگد که چنين شده است. گره کار در کجاست؟
زير نويس:
http://www.peiknet.com/1384/08mordad/page/185time.htm 1 ـ اين خبر
و تفسير آن از قول مجله تايم انگلستان در سايت پيک نت آمده است:
2 ـ همين جا دو نکته را بايد ياد آور
شد:
الف: همه را با يک چوب نبايد راند و در هر لباس بد و خوب هست. مي توان با باورها
و ديدگاه هاي آقاي منتظري، کديور، اشکوري و.. مخالف بود اما نمي توان درستي و
شرافت اخلاقي آنها را ناديده گرفته و آنها را در رديف امثال خميني، خامنه اي و
رفسنجاني قرار داد. هيچکس هم بدور از اشتباه نيست.
ب: مخالفت با آخوند هاي شياد ربطي به
باورهاي ديني مردم ندارد. هر کس بايد آزاد باشد بهر دين و مذهب و مرامي که مي
خواهد باورمند باشد اما هم زمان اين را هم بپذيرد که نخست: دين امري شخصي است و
سپس: هيچکس را نبايد به زور به پذيرش هيچ باور و مذهبي مجبور ساخت و اين را در عمل
و نه در سخن بايد نشان داد.
3 ـ که البته دليل هاي خود را داشت. دليل هايي که گاه انسان را به برزخ و سر
درگمي مي کشاند چون درآن جامعه با چنان ساخت و فرهنگي، هم حق داشته اي و هم نه! و
در حقيقت همه بنوعي خود قرباني آن وضع بوده اند.