دوشنبه ۵ ارديبهشت ۱۳۸۴ - ۲۵ آوريل ۲۰۰۵

همنشين بهار

سوگ سياوش ، شاهرخ مسکوب را نوشت

 

 

« نوشيروان ِ» روزگار به هيچ « ُبزرگمهر » ي وفا نکرده و نمي کند . اين واقعيت را جُدا از خود زندگي ، از شاهنامه فردوسي و تاريخ بيهقي ، نيز که از عالم َغدّار و زاهد مَکّار، سخن گفته و درد و رنج ِامثال بزرگمهر را به تصوير کشيده ــ ميتوان دريافت .

ظلم و جور ِستمگران هم نباشد ، مرگ که با  َترُنم ِ زندگي همراه است ، دست َبردار نيست و در زمان و مکاني که تنها خود تعئين مي کند به احوالپرسي ما مي آيد ! و از همين رو هيچکس نمي داند کِي و کجا خواهد افتاد .

از گذشته هاي دور ، مرگ ، اين راز رازها مرا به تأمل وا مي داشت . مي ديدم که « مرگ ِدانه در ميان خاک ، مژده تولد ِدرخت ِسايه گستر است » و خلاصه از نوع زندگي ست ، اما نمي توانستم به زمين افتادن انساني را که پيش تر مي بوسيد و مي خنديد و مي گريست واکنون سر بر خاک مي گذارد و پودر مي شود ، حِس کنم .

 

 خانه ما نزديک صحرا و کوهستان بود و گاه فکر مي کردم يعني مي شود از دست مرگ قايم شده و بالاي کوه بروم ؟

 آيا مرگ هم سايه دارد ؟

 مرگ نردبان است يا بام ؟

 درون ما لانه دارد يا از بيرون مي آيد ؟

 و آيا خود مرگ هم مي ميرد يا تنها چيزي که زنده مي ماند خود اوست ؟

 يک روز با مادرم در ميان گذاشتم ، کمي دعوايم کرد که « نه نه اينا چيه فکر مي کني ؟ فکر نون ُکن که خربزه آب است ... بعد قلياني کشيد و با مهرباني دستش را بر شانه ام گذاشت و آرام گفت مرگ حق است و تو هم درست مي گي اما مادر جون اين فکرا کار دستت مي ده . برو گاوا را ببر صحرا »

 راهي صحرا شدم . آهي کشيد و باز به قليانش پُک زد .

اين سخن عجيب علي که موتوا قبل ان تموتوا ( بميريد قبل از آنکه بميريد ) و يا ، دَم زدن آدمي ( در عين حال ) قدم زدن اوست به سوي مرگش ، زيستن در عين مرگ را تداعي مي کرد ، از اين تضاد زيبا گيج و ويج مي شدم و در زندان شاه تقريبا با همه در ميان گذاشتم که از کجا آمده ايم و به کجا مي رويم و اصلاً چرا ؟ منشاء حيات اوپارين يا منشاء انسان نستورخ ، از كهكشان تا انسان جان ففر و کتب «ايلين، اى . سگال» و توضيحات خوب سعيد سلطان پور و هيبت معيني و چنگيز احمدي و و محمود دولت آبادي وآقا رضا شلتوکي و شکرالله پاک نژاد بيشتر به چگونگي ها مي پرداخت و من در پي چرائي ها بودم . ازخصال و توحيد شيخ صدوق ، يا کافي و وافي و تحف العقول و ... نيز به جائي نمي رسيدم .

ياد ابوذر ورداسبي به خير که از قول مولوي مي گفت :

کدام دانه فرو رفت در زمين که ُنرست ؟

چرا به دانة انسانت اين گمان باشد ؟

مسعود عدل نيز حضور داشت . سرش را از روي مثنوي مولوي بلند کرد و با لبخند هميشگي اش گفت :

 هر نفس نو مي شود دنيا و ما

بي خبر از نو شدن اندر بقا

وقتي در زندان هاي بعد از انقلاب از رفيقي شنيدم که از قول احسان طبري مي گفت « ... شيارهاي مغز ، دفتر تاريخ است ، سنگ چندان غلطيد که گياه شد . گياه چندان روئيد که خزيدن آموخت . از خزنده نژاد ناگاه خورشيد ِخرد طلوع کرد ... ما نرگس خودپسند دشتي نيستيم که در چشمه سارها به خويش مي نگرد ، ما تاک آسماني هستيم و به سوي فرا زماني بي انجام مي رويم ... ما مسافران ابديم ... » ــ ياد درس هاي پُر ارج « تبيين جهان » افتادم که چشمان کور امثال مرا به سوي نور گشود ...بگذريم ... برگرديم به زمان هاي پيش تر .

 

 پدرم که سواد خواندن و نوشتن نداشت اما به راستي افتاده و فروتن بود ، روزي مَحلي را به من نشان داد و گفت دوست دارم اينجا خاک شوم و با بيلي که در دست داشت آنجا را چال کرد . با نگاهش خواست براي کندن اين چاله من هم بيل را به دست بگيرم اما نتوانستم .

آخ ، انگار همين ديروز است ! من روي دو کلمه « خاک شوم » مکث کردم و پرسيدم خاک شدن ؟ پدرم گفت بله خاک شدن . مگر نشنيده اي که ما از خاکيم و خاک از ما ؟ و سپس با آرامش خاصي گفت « من اصلا از مرگ نمي ترسم و هروقت هم رسيد او را در آغوش مي گيرم ، اصلا مرگ شناسي و خودشناسي هر دو يکي ست . عينهو همديگرست . »

شايد به خاطر همين خاطره ِشادي بخش ، و اينکه کوچ هميشگي را دوست داشتني جلوه داد ، از خيره شدن به مُعماي ِمرگ هرگز به ياس و کج بيني و زندگي گريزي دچار نشدم و با اينکه تعجب مي کردم که چرا اسطوره‌ي همه‌ ي دوران‌ها جمشيد جم، آن نخستين شهريار و دارنده‌ي جام جهان‌نما و دوردارنده‌ي مرگ را « َسرَور ، و شاه مُردگان » خوانده‌اند ؟ و براي چي او که بي ‌مرگي براي مردمان مي خواست، شاه مردگان شده ؟! و چرا اصلا آغاز تاريخ اسطوره‌اي ما ايرانيان اينگونه کج و کوله است و چرا چله نشيني و خاکستر نشيني که در تاريخ و فرهنگ ما ريشه دارد به ادبيات نيز کشيده شده و براي مثال صادق هدايت در بيش از هشت داستان به آن مي پردازد ــ اما اميد به زندگي را چون صبح سپيد در قلب خويش پاس داشته و لبخند از لبانم تا هم اکنون نيز قطع نشده و گرچه هرگز با مرگ خواهي ميانه خوشي نداشته و زندگي و زيبائي ها و آهنگ عروسي اش را هم دوست دارم ، فکر مرگ دست از سرم بر نداشته است .

 

کم کم متوجه شدم که فلسفه جديد نيز به مرگ و عدم درک آدمي از آن تاکيد زيادي دارد . همچنين ادبيات و هنر، هم هر دو به گونه اي با انديشه مرگ همراهند ، وفي المثل آخرين کار موتزارت ( موسيقيدان برجسته پس از سپري شدن دوران «باخ » ) که شايد از زيباترين آثار او هم باشد ، به مرگ گريز مي زند .

اسطوره هايي چون اوليس (اوديسه)، اورفه ، و اوديپ ، ( که در آثار مدرنيست ها برجسته  شده ) همه با مرگ آميخته اند . بعلاوه در نوشته هاي اگزيستانسياليست ها انديشيدن به مرگ جايگاه مهمي دارد . سوررئاليست ها مرگ را برهنه در آثار خود نشان مي دهند ، « مرگ اورفئوس» در شعر ريلکه ، يا در سينماي ژان کوکتو بخصوص به رابطه مرگ و جاودانگي هنر تفسير مي شود . ضمنا نمي شود تراژدي هاي شکسپير را بدون مرگ متصور شد .

درواقع نمايشنامه ها و شعر شکسپير با مرگ ( به شکل کشتن، کشته شدن، مردن و خودکشي ) ساخته مي شود . او در هاملت از ُکشته پشته مي سازد . حتي زيباترين شکل عشق را در اوفليا و رومئو و ژوليت با خودکشي تصوير مي کند . قتل پدر هاملت ، قتل مکبث ، مرگ شاه لير يا ژوليوس سزار گاه نقطه شروع و گاه محور و اوج تراژدي است .

  بعدها با فيزيک ، دنياي شگفت نور ، زمان به مثابه بُعد ِ چهارم ماده و نسبيت انيشتين آشنا شدم و ديدم لااقل درعالم تئوري هرگاه متحرکي بتواند به سرعت نور نزديک شود ( البته اگر بتواند ، چون ِجرمش طبق فرمول زير رو به بي نهايت مي رود )

 بله ، اگر متحرکي بتواند به سرعت نور نزديک شود پير نمي شود . زمان مي ايستد و بر مرگ و آنتروپي مي توان غلبه کرد ...

تازه نکند اصلا مرگ امري مجازي بوده و  واقعيت نداشته باشد ! رسيدن به سکون ِ ُمطلق ، يعني رسيدن به مِنهاي ِ دويست و هفتاد و سه درجه حرارت يا سرماي زير ِ صفر که عملي و امکان پذير نيست ...

با اينکه سراپا شور و اميد و خوشبيني بودم اما در زندگي روزمره و گاه بيخ گوشم مرگ ، ساز و دُهل مي زد !

در زندان شاه و سپس زنده ــ دان هاي بعد از انقلاب که نه زيستن بود و نه مرگ ، وقتي بهترين دوستانم را مي ُبردند و قلب عاشق شان را به رگبار مي بستند ، حتي در بُکش بُکش اوائل انقلاب که بازار مرگ سِّکه بود و کينه هاي کور جاي جوانمردي و انصاف را گرفته ، خشک و تر در آتش امثال هادي غفاري و صادق خلخالي مي سوخت ــ باز آن فکر دوران کودکي که مرگ چيست ، دست از سرم بر نمي داشت .

سال ُپرماجراي ۶۰ که از کشته پُشته مي ساختند ، هنوز بارش را بر زمين نگذاشته بود که شصت وهفت ِ مغموم از راه رسيد و هزاربار بيشتر سوگ سياوش و عاشوراي حسين را زنده کرد . امروز با دوستت حرف مي زدي وساعتي ديگر پَرَپر شده بود . در اينکه مرگ روي پاها برتر از زندگي روي زانوهاست ، و تنها عاشقان زندگي  « يک دست جام باده و يک دست زلف يار » از چنين پُل هائي عبور مي کنند ، ترديدي نبود . البته و صد البته مرگ واقعي در انقياد و قبول ذلت و خواري ست . بله «الموت في حياتكم مقهورين و الحيات في موتكم قاهرين» اما ... اما بازهم و بازهم معماي مرگ چشمک مي زد .

شهيدان سر فراز اين ميهن مظلوم به کنار ، وقتي امثال مرتضي حنانه و محجوبي و عماد رام و دلکش و ويگن و نواب صفا ، ... رفتند و شاملو و گلشيري و حاتمي و سياوش کسرائي و احمد محمود ، ... نيز سر به خاک سائيدند ، آنگاه که شنيديم قاسملو و نقدي و فروهر و محمود قائم شهر و بازرگان و عرفات ... هم غيب شان زد ! ــ  موضوع مرگ ، خود اين سَفر( ُجدا از رسم و راه مسافرين ) براي لحظاتي هم که بود همه ما را ميخکوب کرد .

روزي که پدرم و سپس مادرم به خاک افتادند و من غربت را به تمامي معني حس کردم و تنهاي تنها شدم هيچ چيز حتي اشک هائي که هم اينک نيز به ياريم شتافته ، آن ُمعما را نگشود که نگشود .

 

به راستي کو کوزه گر و کوزه َخر و کوزه فروش ؟ و آيا « اين دست که بر گردن او مي بيني ، دستي ست که بر گردن ياري بوده ست ؟ » ...

بگذريم ...

شاهرخ مسکوب نيز که سوگ سياوش ، او را نوشت ! رفت که رفت . تا چندي بعد پيکرش پودر مي شود و چه بسا از خاکش گندمي برآيد و در تنوري بسوزد يا شبدري برويد و ُبزي در آن بچرد . کو کوزه خر و کوزه گر و کوزه فروش ؟

 

تنها جان باختن پدر و مادر و فرزند نيست که غبار اندوه را بر جان مي نشاند ، از آنجا که خاطرات آدمي نيز  يار و ياور و « خويش + آوند » ماست ، مرگ ، مرگِ انسان هاي شريفي چون شاهرخ مسکوب نيز ( يا هر آنکس که روزگار سپري شده را به ياد مي آورد . مي تواند مهوش ،‌ يا مارلون براندو باشد ) ، ما را در خود فرو مي بَرد و براي لحظاتي هم که شده به بيدردي ها و « بي غم شادي » ما ُزل مي زند . وقتي در مَصاف با مرگ ، فرزانه اي به خاک مي افتد گوئي پاره اي از وجود و خاطرات ما نيز نقش بر زمين مي شود .

در اينگونه مواقع آدمي گرچه توي رختِ خودش نيست اما باز سراغ خودش را مي گيرد و درعينِ سکوت باهاش حرف مي زند ! انگار هر باد و بروتي هم که داشته باشد ، صداي کاسه ترکيده خودش را مي شنود .

---------------------------------------------------  

 در مقاله گذشته ( در سوگ شاهرخ مسکوب ) ، با گذر کوتاهي به « روزها در راه » از ُسرايندهِ « سوگ سياوش » ، شاهنامه شناس و نويسنده بزرگ ايران زمين ، که ديگر حضور ندارد اما غائب نيست ــ ياد کردم .

فراموش نکنيم که خويشاوند « خويش + آوند » يا فرزندان او ، به غير از گيتا وغزاله و اردشير و ... ، قلم و آثار او نيز هست .

ُجدا از خوشه هاي خشم (جان اشتاين بک ) . آنتيگون (سوفوکلس و آندره بونار) . اديپ شهريار (سوفوکلس) ، اديپوس درکلنوس (سوفوکلس) ، پرومته در زنجير و غزل غزلهاي سليمان که ترجمه نموده ، و علاوه بر تأليفاتي چون "ارمغان مور" (در باره شاهنامه) ، داستان ادبيات و سرگذشت اجتماع ، مقدمه اي بر رستم و اسفنديار ، در کوي دوست ، مليت و زبان ، هويت ايراني و زبان فارسي ، گفت و گو در باغ ، چند گفتار در فرهنگ ايران ، خواب و خاموشي ، درباره سياست و فرهنگ ، يادواره مرتضي کيوان و « روزها در راه » ــ

او دو همدم و فرزند ديگر نيز دارد که کمتر از آن گفته شده و علتش اينست که به دليل گرد و خاک روزگار و حضور آشکار و پنهان ميرغضب استبداد ديني ، با نامهاي مستعار ( م – کوهسار ، و کسري احمدي ) به چاپ رسيده و به اسم شاهرخ مسکوب ، نيست . نام اين دو کتاب اينست :

۱ ــ « بررسي عقلاني حق ، قانون و عدالت در اسلام » ( عدل و قضاوت )

۲ ــ  « در باره جهاد و شهادت »

 با کمال ادب و فروتني يادآوري مي کنم که با همه علاقه ام به شاهرخ مسکوب ، با برخي نظرات ايشان در دو کتاب اخير ُاخت نيستم . ( در آينده اشاره خواهم نمود )  نسلي را که زير بار هيچ ستمي نمي رود و به چراغ مُجهز است ، نبايد دست کم گرفت ، همچنين داوري هاي اين انسان فرزانه را نسبت به مقاومت ايران و جوانان شريفي که قلب شان براي آزادي ميهن شان مي طپيد ، نمي پسنديدم چون واقعي نبود ، انتظار داشتم همه زير و بم هاي آنرا مي شناخت و بعد به قضاوت مي نشست  . بگذريم  ...

 

گفتم که سوگ سياوش ، شاهرخ مسکوب را نوشته ، نه بر عکس . ( کما اينکه شکسپير را نيز هملت نوشته است ! )  

سوگ سياوش مرا به ياد رنج هاي فردوسي مي اندازد . با اشاره کوتاهي به اين رنج و نيز ماجراي سياوش ، شاهرخ مسکوب و دردهاي او را هم مي توان قرائت کرد .

 فردوسي نمي تواند داستان سياوش ( فرزند ايران زمين ) را از شاهنامه حذف کند ، از طرفي خودش را درشهادت مظلومانه او مقصر مي ديده واز سوي ديگر راهي پيدا نمي کند که مرگ او را به تأخير اندازد .

فردوسي از شهادت سياوش به خود مي پيچد . مگر ميشود  « سياوش » را خلق کني ، سياوشي که يوسف يا ابراهيم ِ شاهنامه است و اصلا خود فردوسي ست ، و بعد ناجوانمردانه جانش را بگيرند ؟

به او دروغ مي بندند ، از آتش مي گذرد . به جنگ مي شتابد ، انسان دوستي و خوشبيني اش را به اثبات مي رساند ، در خاک دشمن ساکن مي شود . با با تمام پاکي و معصوميت اش اسير توطئه برادر ِشاه ميشود و نهايتاً سر از تنش جدا مي کنند .

او خود را به دست مرگ مي سپارد بي هيچ اعتراضي ، چرا که مظلوم است و معصوم ، همين سکوت ، سکوتي که سرشار از ناگفته هاست ، بيش از صد خنجر کاري در قلب فردوسي فرو مي رود . لابد فردوسي پس از مرگ ِسياوش زار مي گريد ، رنج مي کشد و مي انديشد :  « چرا بايد بميرد بي هيچ گناهي ؟ و اين چه دنيائي ست ؟ » ، با خودش کلنجار مي رود ، شايد گمان مي کند که نمي تواند داستاني را که مردم دهان به دهان و سينه به سينه نقل مي کنند تغيير دهد ، مرگ مظلومانه اش را تغيير نمي دهد ولي از سوي ديگر رنج مي کشد ، رنج مي کشد که پاره تنش و گرانقدرترين شخصيت کتابش اين چنين جوانمرگ شود . پس دست به تلافي مي زند . گذشت بي گذشت !

رستم را فرامي خواند ، هيچ نباشد رستم پدر اصلي سياوش است، سياوش براي رستم « سهراب » ي بود که به دست خودش ُکشته . پدر واقعي سياوش رستم است نه آن کيکاووس بي کفايت و َپست . پس همين پدر بايد عقده گشاي دل پُردرد ِ فردوسي باشد . رستم اينجا خود فردوسي است و تنها رستم است که رنج او را احساس ميکند . دست به کار مي شود ، به بارگاه شاه مي رود و رو در رو قدرت حاکم را به باد ناسزا مي گيرد . به اين اکتفا نميکند به شبستان و اندروني شاه ميرود ، به حرمسراي او، به آنجايي که نماد مردانگي شاه و تمام ناموس مملکت پادشاهي است ! سودابه ــ باني اصلي را پيدا مي کند ، چنگ در مويش ميزند ، کشان کشان تا نزد شاه مي اورد و جلوي چشمان او با خنجري دو نيمش مي کند . شاه از بُهت و ترس هيچ نمي گويد و رستم َقسم مي خورد تا خاک توران را از خون تورانيان سيراب نکند باز نگردد . به توران لشکر مي کِشد و آنچنان انتقامي مي گيرد و قساوتي به خرج ميدهد که مثالش را هيچ جاي شاهنامه نمي بينيم . شاهزاده توران را مي ُکشد و وقتي قرباني به زاري مي گويد : من جوانم و در آن موضوع بي تقصير . رستم با قساوتي باورنکردني جواب مي دهد : آنگاه که سياوش جوان کشته شد کسي به اين پرسش پاسخي نداد ... 

شاهنامه آخرش خوش نيست !

خب برگرديم به « روزها در راه » . اگر خدا ياري داد و عمرم وفا کرد ، باز هم بخش هاي ديگري از اين خاطرات را خواهم آورد  .

 در قسمت پيش ( سوگ شاهرخ مسکوب ) روزهاي قدسي ِايثار و حُول و حوش ِ انقلاب بزرگ ضد سلطنتي را با نگاه وي مرور کرديم  .

مسکوب گرچه همانند حافظ اميد مي‌دهد ، اما او نيزمانند خيام و گابريل گارسيا مارکز و هدايت و تارکوفسکي و شکسپير ( شکسپيري که ديديم هملت اش را هم کشت و در مکبث اش دُور و تسلسل خشونت بيداد مي کند وآنهمه آدم مي ميرند ) به کوچ ابدي آدمي خيره مي شد  و حالا که او نيز نتوانست به مرگ جاخالي دهد ! سوگ را کنار نهاده ، براي شناخت اين جان شيفته سير و سفرش را ( که من تنها به آن گريز مي زنم ) دنبال مي کنيم ، اينگونه ، زمانه او و دشمنان رنگ و وارنگ ايران زمين را هم بهتر مي شناسيم . در بخش پيشين از تاريخ  ۱۹ آذر ۱۳۵۷ که ميهن ما آبستن انقلاب بزرگ ضد سلطنتي بود تا تاريخ ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ رويدادها را از نظر گذرانديم ، در اينجا آنرا پي ميگيريم .

 

۲۳ بهمن ۵۷

 ... مردم بي تابانه مي رفتند تا بميرند يعني بي صبرانه به سوي زندگي مي شتافتند . سر از پا نمي شناختند که زندگي را لاجرعه سر کشند . در جذبه ي پريشان و بي خويشتن آنها زندگي و مرگ يکي شده بود ، به اوج آزادي رسيده بودند ... در پياده روها رهگذران و تماشا کنندگان خوشحال نگاه مي کردند و قند توي دلشان آب مي شد ، ايستاده بودند ، بحث مي کردند ، نگران بودند و راديو به دست حرف هاي گوينده را مي پائيدند . دو تا پير مرد فرتوت لنگ لنگان مي آمدند .

 نه به چيزي نگاه مي کردند و نه به چيزي گوش مي دادند ... با خودشان هم حرف نمي زدند ، مثل اينکه هر کدام به تنهائي در گور خويش راه مي رفت و لحدش را محکم گرفته بود که نکند از دستش بقاپند .... با احتياط بسيار قدم مي زدند وراهي را که نمي ديدند مي پائيدند ... در دل به ناداني و بيهودگي جوانان مي خنديدند ( البته اگر خنده را فراموش نکرده بودند ) با امساک خسيسي که آخرين دينارهايش را خرج کند ، لحظه ها را از دست مي دادند . در چنان سرمستي شورانگيزي اينها تجسم دلمردگي و پايان بودند در فوران آغاز . 

۲۵ بهمن ۵۷

... دستگاه استبداد همه کاري کرد تا جوانان ايران و به ويژه دانشجويان ... غير سياسي شوند و يا به سياستي که مطلوب طبقه حاکمه است رو آورند .... مواد مخدر ، سکس ، فعاليت هاي فرهنگي ! ... سانسور کتاب ، زندان و شکنجه و کشتار ، بي خبر نگه داشتن جوانان و بريدن رابطه آنها با سابقه مبارزه و ...( همه شيوه ها را پيش گرفتند )  آمريکا ( نيز ) آريامهر و ارتش او را به خرج ملت ايران باد کرد تا ايران « جزيره ثبات خاورميانه » يعني پايگاه امپرياليسم در اين قسمت جهان باشد ... ( با اينکه در شعار  ِ ) خدا شاه ميهن ، وسطي از بس باد کرد جاي اولي و سومي را گرفت و بدل شد به جاويد شاه ...

اما نتيجه درست به عکس شد . جوانان هر روز سياسي تر شدند ( و پايه هاي ستم لرزيد ) ...

 

۲۹ بهمن ۵۷

الآن فيلم محاکمه خسرو گلسرخي را نشان دادند ... در آغاز شعر کوتاهي خواند که اينگونه پايان گرفت : « ثقل زمين کجاست و من در کجاي جهان ايستاده ام »

( گلسرخي )  با مرگ خود نشان داد که زمين بر او ايستاده است نه او بر آن . پس از آن گفت که مارکسيست لنينيست است و از اسلام به سوسياليسم رسيده است . به قيام و شهادت مولا حسين اشاره کرد و در مقايسه گفتاري از مارکس و علي گفت که مي توان مولا علي را نخستين سوسياليست تاريخ دانست ، سلمان و اباذر را نيز

... گلسرخي صورت معصوم و چشم هاي زخمديده اي داشت . نگاهش دردناک بود . عصبي بود ، از حرکات سر و دست و بالا تنه اش اينطور بر مي آمد . لابد از شکنجه ها ، از محيط وحشتناک دادگاه و از فکر کتک هاي بعدي چنين بود . در خانه تنها بودم . بعد از تمام شدن فيلم کلي گريه کردم . مثل پيرزن هاي فرزند مرده و درمانده  .

۶ اسفند ۵۷

... در رودسر سروان منير طاهري را به اين جرم که در شيراز و مشهد زندانيان سياسي را شکنجه کرده و در کشتار سينما رکس دست داشته و سه نفر را در رودسر شهيد کرده و ... ( که ظاهرا هيچکدامش درست نيست ) ، اعدام کردند ... بي عدالتي بزرگي شده ، سخت گريه ام گرفت و عجيب است که در ضمن گريه فکرهاي مختلف آزارم مي داد ...

به ِصرف انقلاب نمي توان بي عدالتي را توجيه کرد . هميشه براي رواکردن هر ناروائي ، ضرورت ها و محدوديت هاي اجتماعي بهانه بوده است  .

 

۱۱ اسفند ۵۷

با نطق ديروز ِآقا ( خميني ) در مدرسه فيضيه قم و اعلاميه پريروز گمان مي کنم مذهب به طور جدي براي اول بار مشت آهنين خود را نشان داده است .

 ( ديکتاتوري نعلين ! صحبت از اصلاح مطبوعات ، وجود آزادي ولي سرکوبي توطئه ، ايجاد وزارت خانه امر به معروف و نهي از منکر ... )

تهديد جدي تر چپ گرايان به اشاره و کنايه شروع شده است ... اگر نهضت پيروز شود و از راه درست خود برود و به دست ضد انقلاب نيافتد ، يعني در بهترين حال ، شايد بيست سالي با ديکتاتوري ديگري روبرو باشيم . البته اين ديکتاتوري نطفه صلاح و رستگاري را در خود دارد ... پس از چنان دوراني ( و به ويژه با توجه به تاريخ و ُخلقيات ما ) يکباره به دموکراسي رسيدن مُحال است .

حتي انقلاب کبير هم نرسيد . دموکراسي ، گذشته از هر چيز به اخلاق و رفتار يک ملت نيز بستگي دارد ...

از جهتي ايران متمدت ترين ملت دنياست ، چون که انقلابش زيباترين ، تميزترين و نيآلوده ترين انقلاب دنياست . اينهمه اسلحه به دست مردم افتاده ، نه شهرباني هست و نه ژاندارمري و نه ارتش . شيرازه همه اينها گسيخته و بدنه اشان هم فروريخته ، با اين همه وضع عادي کشور رويهم رفته چندان تفاوتي نکرده و ميزان دزدي و غارت و چپاول و کشتار و ناامني افزايش نيافته است . پديده جالبي ست و گمان مي کنم در خيلي از جاهاي ديگر چنين حادثه اي نتيجه اي ديگر مي داشت ...

ايراني ها در مجموع مردمي خشن و متجاوز نيستند ... ( اگرچه ) راه و رسم همزيستي اجتماعي و به ويژه شهري را نمي دانند ( واين به تاريخ و روحيات مربوط است ) ... ولي در عوض با فرهنگ هستند .

 

۱۴ اسفند ۵۷

اگر به دفاعيات مجاهد شهيد علي ميهن دوست در بيدادگاه نظامي توجه کنيم مي بينيم که آنچه ميان فدائيان مارکسيست و مجاهدان مسلمان وجود داشته فقط نوعي نزديکي فکري و عملي نبود بلکه نزديکي عميق بود ( ص ۶۱ کتاب « استاد منتشره سازمان مجاهدين خلق ايران » ديده شود )

 

۱۵ اسفند ۵۷

ده دوازده تائي از کتاب هاي دکتر شريعتي را خواندم ... برداشت او از اسلام برداشتي جامعه شناسانه ــ گاه مارکسيستي ــ مبارزه جويانه و اخلاقي ست . شريعتي سرشتي حساس و هنرمندانه دارد . از طرف ديگر او ذاتاً نويسنده است ... در کوير دو سه جستار essai هست که بسيار خوب و زيبا نوشته شده ، يکي مقاله اول در باره مزينان است و ديگري قسمت اول مقاله « کلود برنار » که ناگهان بريده ميشود و با محتواي ديگر و با ارزشي ناچيز ادامه مي يابد ... بي انصافي نکنم . اهميت او نه در کار نويسندگي ، در کار فکري ، اجتماعي و اخلاقي اوست که بسيار بزرگ بوده است .

۱۹ اسفند ۵۷

... آقا دارد کار را خراب مي کند . آن فتواي بيجا در باره حجاب و اين صحبت هاي ديروز ... که غير مستقيم تعرضي داشت به سني ها ، حمله به ملي ها و دموکرات ها و تصريح پياپي که اين انقلاب نه ملي بود نه دموکراتيک ، فقط و فقط اسلامي بود . چند بار هم گفت قلم ها را بشکنيد ! لابد در آينده جشن قلم شکنان مي گيرند

... هنوز نتوانسته ( ۱۴ اسفند ، يعني ) دوشنبه گذشته و جمع شدن بر سر خاک دکتر مصدق را هضم کند . عجيب است که آريامهر هم نمي توانست . 

۲۳ اسفند ۵۷

چي بود و چي شد . زيباترين واقعه ، شگفت انگيزترين انفجار نوري که در عمرم ديده بودم چه زود و چه آسان به ابتذال کشيد  ، انقلاب را مي گويم ... شارلاتان ها دارند جلو مي افتند و آش همان آش و کاسه همان کاسه مي شود . چون که ديکتاتوري دارد مي آيد و وقتي که بيآيد پي آمدهايش هم مي آيد ، آن هاله تباه و ستمکاري که دور ديکتاتور حلقه مي زند ...

باز ترس مثل شبحي دارد از توي تاريکي پيدايش ميشود و همچنان که مثل ابر و دود مي آيد فضا را تاريک مي کند . هوا سنگين و نفس کشيدن دشوار مي شود ، بايد به احتياط و سنجيده نفس کشيد ، مبادا نفس بيجا بکشي ! به قول نيمايوشيج : من قايقم نشسته به خشکي ...

ادامه دارد ...

-----------------------------------------------------------

پاورقي  :

۱ ) بزرگمهر حکيم ، دانائي که گرچه فرديت داشت اما منيت نداشت ، وعارش نمي آمد بگويد نمي دانم و مي گفت همه چيز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند ! ، فرهيخته اي که وي را مبتکر بازي تخته نرد ، و شطرنج مي دانند ــ اسير تمايلات امثال انوشيروان و خسرو پرويز بود .

بعد از شهادت مزدک ، اين وزير خردمند را نيز هر َدم از چاهي به چاهي کشيدند و در دام بلا انداختند و عاقبت نيز گردن زدند ...

مي‌گويند باب برزويه طبيب را در كليله و دمنه ، او نوشته است . اگر درست باشد که اين باب را بزرگمهر نوشته ، بستگي دارد که ابن مقفّع آنرا دقيق و بي اضافه و تأکيد و تشديد از پهلوي به عربي ترجمه کرده و چنانکه بيروني مي گويد نگارش شخصي او نباشد و نيز بستگي دارد به دقت ترجمة عبدالحميد منشي از ابن مقفّع ... ، به هر حال بخشي از آنچه منسوب به بزرگمهر است و در باب برزويه طبيب در کليله و دمنه آمده ، که هنوز هم تازگي دارد ، اينست :

 « کارهاي زمانه ميل به ادبار دارد .  چنانستي که خيرات مردمان را وداع کردستي . اقعال ستوده و اقوال پسنديده، مدروس گشته، عدل ناپيدا، جور ظاهر، لوم و دنائت مستولي، کرم و مروّت متواري، دوستي ها ضعيف، عداوتها قوي، نيکمردان رنجور و مستذل، شريران فارغ و محترم، مکروخديعت بيدار، وفا و حرّيت در خواب، دروغ مؤثر و مثمر، راستي مهجور و مردود، حق منهزم، باطل مظفر، مظلوم محق ذليل، ظالم مُبطل عزيز، حرص غالب، قناعت مغلوب، عالم غدار، زاهد مکار، ... »

کليله و دمنه، تصحيح عبدالعظيم قريب، ص۵۶

هفت خوان بزرگمهراز زمره‌ي زيباترين و دردناک ترين لحظات زندگي اوست . برخورد ننگيني را که انوشيروان با بزرگمهر روا داشته ، فردوسي در شاهنامه به نظم کشيده و به راستي « يکي داستاني ست پُر آب چشم » .

 روايتي ديگر از اين داستان را بيهقي نيز در تاريخ خود آورده است. در اين روايت انوشيروان شخصاً با بزرگمهر طرف مي شود و با اشاره به قيام مزدک او را به تحريک مردم و توطئه بر ضد حکومت متهم مي دارد و بعد از بگير و ببندها و « سين ــ جيم » هاي گوناگون به فجيع ترين وجه تکه تکه و اعدامش مي کند . مي گويند وقتي خسرو پرويز به او َمتلک انداخت و به بزرگمهر که در زندان بود نوشت

:« بهره دانش و خردمندي تو اين شد که تو را کشتني ساخت ‏» ، بزرگمهر در پاسخ به او گوشه زد که :« تا بخت ‏يار من بود از  ِخرد خود بهره مي‏بردم،اکنون که نيست از شکيبائي خود بهره‏مند مي‏گردم . اگر نيکوکاري بسياري از دست من رفته از بدکاري‏هاي بسيار، نيز آسوده شده‏ام . اگر منصب وزارت از من سلب شده است، رنج‏ ستمکاري آن نيز از من دست کشيده، پس مرا چه باک است؟»

تا اين نامه به دست‏خسرو پرويز رسيد، فرمان داد بيني و لب‏هاي بزرگمهر را ببرند. هنگامي که اين فرمان را به او گفتند، پاسخ داد : آري لبهاي من بيش از اين سزاوار است. خسرو گفت از چه رو؟ گفت :

« از آن رو که نزد خاص و عام تو را به صفاتي ستودم که داراي آن نبودي و دل هاي رميده را رو به تو نمودم ، و خوبي‏هائي از تو پخش کردم که تو اصلا سزاوارش نبودي. اي بدکارترين خسروان ، با آنکه يقين بر پاکي و نيکي من داشتي،مرا به گمان بد مي‏خواهي بکشي؟ پس که را به دادگري تو اميدي تواند بود و به گفته تو دل تواند بست؟ »

 خسرو پرويز،از اين سخن برآشفت و فرمان داد بزرگمهر را گردن زدند.

اين داستان را فردوسي ، در شاهنامه ، در وقايع انوشيروان به مناسبت جنگ ايران و روم آورده است.« شاهنامه‏» ،ج ۶/۲۶۰-۲۵۷

همچنين دکتر صاحب الزماني در کتاب‏« ديباچه‏اي بر رهبري‏  اين داستان را تجزيه و تحليل نموده

 « ديباچه ‏اي بر رهبري‏ »/۲۵۸-۲۶۲

در « گزارش نامه ايران‏» ، مهديقلي خان هدايت /۲۳۲ ،`نيز اين داستان اشاره شده است .

 

۲ ) پشت کتاب « درباره جهاد و شهادت » که اثر شاهرخ مسکوب است ، به زبان فرانسه نوشته شده :

SUR LA GUERRE SAINTE ET LE MARTYRE

وعنوان فرانسوي کتاب  « بررسي عقلاني حق ، قانون و عدالت در اسلام ، اين است :

UNE ETUDE CRITIQUE DU DROIT ET DE LA JUSTTICE EN ISLAM

 

۳ ) موتزارت در اواخر عمرش با شخصي که حاضر نبود چهره خودش رو به او نشان دهد ملاقاتي داشت. مرد سياه پوش به موتزارت سفارش ِ ساخت آهنگ عزا ( در اصطلاح موسيقي « رکوييم » REQUIEM ) براي مرگ داد و گفت که از طرف فردي اين درخواست را دارد که براي گرامي داشتن خاطره همسر فوت شده اش به اين موسيقي احتياج پيدا کرده است . ( رکوييم و مس از انواع فرم در موسيقي هستند مثل سونات ، فوگ ، اپرا و ...)

موتزارت چون شرايط روحي و مالي خوبي  نداشت و مريض احوال هم بود‌ اين پيشنهاد را پذيرفت ، اما او که هيچوقت نمي توانست چهره سياه پوش ، پنهان و شگفت انگيز آن مرد مرموز را از خاطر ببرد ، مُدام مي گفت که اين رکوييم ها ( آهنگ سوگ ) را در واقع براي مرگ خودم  مي نويسم و به آن شخص سياه پوش همواره به چشم فردي از دنياي ديگر مي نگريست. دَم و دقيقه مي گفت با اين کار من هم مي ميرم . همين طور هم شد و به زودي مُرد .

شايد يکي از عميق ترين کارهاي موتزارت همين آهنگ سوگ عزا ، يعني رکوييم سه قسمتي ست . قسمت اول اين فرم به بيان ارتباط انسان با مرگ مي پردازد و معمولا سنگين و با وقار است . قسمت دوم نه ،‌ بازيگوشانه و تفريحي و نمايانگر زندگي انساني است و در نهايت قسمت سوم بيان کننده اين است که چگونه انسان پيش پاي مرگ ُلنگ مي اندازد .

 

۴) رسيدن به سکون ِ ُمطلق ، يعني رسيدن به مِنهاي ِ دويست و هفتاد و سه درجه حرارت يا سرماي زير ِ صفر،عملي و امکان پذير نيست ، پس آيا مرگ اساساً امري ست مجازي که واقعيت ندارد ؟ و ما که خيال مي کنيم مي ميريم نمي ميريم ؟! آيا نيستي سرشار از وجود و آبستن ِ هستي ست ؟

 آيا مرگ که نمادي از کهولت و آنتروپي ست کليد ِ قفل ِ بقا و خود دروازه اي به " نگانتروپي " و زندگي هم هست ؟ آيا اينکه درُکتب ِ آسماني از آفرينش و خلق ِ مرگ ، بله از  آفرينش و خلق ِ مرگ َخلق َ المُوت َوالحَيات صحبت شده ، به اين معناست که اساساً نيستي که هستي جلويش ُلنگ مي اندازد ــ خود آبستن ِهستي ست ؟

آيا « ُکل ِ شئي ها َلک الا  َوجهُه » که مولوي نيز بارها در مثنوي بکار برده و مترجمين  غالبا اينگونه به فارسي آورده اند که " همه چيز جز ذات ِ احديت ، جز او ، فاني ست ــ مي تواند اين معنا را هم بدهد که همه ِ پديده ها جز راستا و جهت ِ تکاملي ِ آن محو و نابود مي شوند و عمل ِ تکامل دهنده و رهائي بخش که خود يک هنر ِ بزرگ است همواره پويا و ماندگار خواهد ماند ؟

 آيا از همين روست که احساس ِهنرمند که با سير ِ شتابان ِ زمان به هم آويخته و با گذشت ِ مدام ِعمر در جدال است ، مي کوشد به هر طريق که شده ، عمر ِ کوتاه ِ آدمي را در آغوش ِ ابديت ِ زمان پايدار سازد ؟

آيا اينکه زندگي ِ آدمي پايان مي پذيرد ولي مقاومت و هنر ِ او جاودانه باقي مي ماند ، از يک هستي ِ جديد که به ظاهر نيستي مي نمايد ، حکايت نمي کند و نشان نمي دهد که گويا در اين مورد نيز اصل ِ بقاي ِ انرژي صدق مي کند ؟

 

۵ )  جم (Yama) يكي از شخصيت هايي است كه به مجموعه باورهاي دوران هند وايراني تعلق دارد. او سلطان مقتدري است كه براي ارواح مردگان و نياكان آرياهاي هندي (انگيراها = Angira) راه و معبر آماده كرده است . جم پسر « ويرسونت » (Virasvant در اصلاح سانسكريت و « ويونگهان » در اوستا است. ويژگي برجسته جم يا يم در ريگ ودا (كتاب مقدس هندي ها) اين است كه نخستين كس از بي مرگان است كه مرگ را برگزيد . او مرگ را برگزيد تا خدايان را خشنود سازد، بيمرگي را برنگزيد تا فرزندان خود را خشنود كند . جم راه مرگ سپرد تا راه جاودانان را به مردمان نشان دهد . چون او شاه مردگان شد، مرگ را "راه يم" ناميدند .

 جم در ايران زمين بسيار مورد احترام است. ويژگي دوره هزارساله فرمانروايي او آرامش و وفور نعمت بر زمين بود و طي آن ديوان و اعمال زشت آنها، ناراستي، گرسنگي وبيماري وجود نداشت .

 

۶ ) اسطوره اورفئوس اشاره به شاعري چنگ نواز و خوش صدا دارد که همه طبيعت را مسحور خود مي کرد ، اورفئوس به دست منادها کشته و تکه تکه مي شود و تنها سرش در پي چنگش در آب رودخانه روان است و هنوز پس از مرگ همچنان مي خواند - صداي او مانده است .

اينکه  فروغ فرخزاد مي گويد : « تنها صداست که مي ماند » ، اشاره به صداي اورفئوس است - صدا که هنر است و هنر که جايگزين زندگي است در برابر مرگ .

Hamneshine_bahar@yahoo.com