انسان بسان تاخوردگي زمان
د.ساتير
چرا اکنون نشسته ام و اين کلمات را بر روي صحفه کامپيوترم مينويسم؟
چرا به اين مسائل فکر ميکنم و نه به مسائل ديگري؟ ايا من اين کلمات را مينويسم و يا
انها مرا مينويسند؟ ازادي من در انتخاب موضوع و کلمات در چه حد است؟ اصلن زندگي من
و تو ايا سرنوشتي ميباشد و يا انتخابي
ازادانه؟ اگر انتخاب ازادانه است، پس چرا اين موضوع برايم مهم است و نميتوانم الان
درباره موضوع ديگري بنويسم و بينديشم؟ يعني کسي ميتواند عشقش، سرنوشتش، راهش را
ازادانه انتخاب کند؟ اما اگر انتخاب ازادانه نيست و سرنوشت است، پس چه جايي براي
تلاش و جستجو باقي ميماند و مهمتر از همه چه جايي براي يافتن علت و عامل شکست و يا
پيروزيهاي من، ما در زندگي؟ اگر زندگي سرنوشت است،پس چرا کلماتي مانند وجدان،
مسئوليت و گناه وجود دارد و چرا احساساتي اينگونه مرتب ما را بدان واميدارد، به زندگيمان
و انتخابمان بيانديشيم و يا ديگربار انتخابي نو کنيم و يا خويش را ، ديگري را به
عنوان مقصر و گناهکار رخدادي شکنجه دهيم و يا به باد انتقاد کشيم؟ در يک کلام اگر
انتخاب است، چرا دنيا معمولن راهي ديگرگونه و مخالف انتخاب ما ميرود و چرا حسي به
ما مرتب ميگويد، که انتخاب يک توهم است؟ و
اگر سرنوشت است، پس چرا ميل انتخاب و ازادي ما را رها نميکند و مرتب ميخواهد مسئوليت
جهان و خواست خويش را به عهده گيريم و يا طرحي نو دراندازيم؟
نياکان ايرانيم خويش را ابتدا تبلور اسطورهها و تکرار يک حادثه ازلي و ابدي ميدانستند و زندگي
برايشان تکرار يک ايين مقدس و بازي مقدس ميبود.
اين معناي زيباشناسانه هستي انسان والاترين شکل تبلور
خويش را در عرفان زميني شده حافظ مييابد.
اما بهترين فرزندان اين انديشه بازهم تنها
در چهارچوب اين انديشه و جهان اسير بودند
و نميتوانستند فضاي ان جهان را ترک کنند، تا چيزي نو بيافرينند. براي ترک ان بايد
بر اين معنا و تصوير خويش چيره ميشدند و از هيچي، شک و خرد نميترسيدند، تا انگاه
بتوانند در جهان بعد از هيچستان ديگربار جهاني زيبا و اسطوره اي در خدمت خويش بيافرينند،
اما اين از توان انها خارج بود، اينگونه
حتي عشق حافظي با تمام بزرگيش در نهايت اسارتي نيز مي باشد، زيرا ادمي باز هم اسير معناييست و نه خالق ان و سرور ان.از اينرو
نيز اين عاشقان از نهيليسم و شک هراس داشتند. ديگر نياکانم هم خودخواسته و هم در مسير مغلوب شدن راهي اخلاقي رفتند و معناي
ادمي را در جنگ ميان خير و شر جستند و ادمي معنايش و علت وجوديش شرکت در اين جنگ خيرو
شر و دستيابي به رستگاري و پاکي بود. اينگونه انها جهان را اخلاقي کردند و غايتي
اخلاقي افريدند و همه چيز را ، هستي را به جنگ جاودانه خير وشر، اهريمن و
اهورامزدا، پاکي و ناپاکي تبديل کردند. با اين معنا هم فرهنگ و تمدن اوستايي و اسلامي را افريدند و هم انسان و خويش
را به جنگ دائمي اخلاق و وسوسه مبتلا کردند، جنگي که تا به امروز ادامه دارد
و ما وارثان اين جنگ و حاملان اين جنگ در
خويش يا به تکرار ان و ادامه خود زني و ديگرزني محکوميم و يا به خروج از ان و يافتن
تصوير و معنايي نو.
نياکان غربيم انزمان که نياکان شرقيم در حال خودزني و
خودازاري و بندگي در برابر خدايان مختلف بودند، قد علم کردند و غرور انساني و شکوه
انسان را به تصوير کشيدند و معنايي نو افريدند. اين رنسانس انسان و شکست خدايان
مطلق و حقايق مطلق در برابر تصوير مغرور انسان بود، انساني که اکنون خويش را معنا
و محور هستي ميپندارد وبه عنوان سوژه و با
نيروي خرد خويش خدايان را به زير ميکشد و مي خواهد هستي را، طبيعت را تسخير
کند وسرور ان باشد. ادم ميکل انجلو با
انکه مالامال از اين غرور و زيبايي پرقدرت انسانيست، در عين حال پيوندي با
کل هستي و نيز خدا دارد، اما اين پيوند بندگانه نيست، پدر/فرزندانه است و چون
عرفان ما که در ان خدا به انسان به عنوان معشوق و يار احتياج دارد، انجا نيز مانند
تصوير بر گنبد واتيکان خدا در پي ديالوگ و پيوند با فرزند خويش انسان است و دم خدايي
و شور خدايي خويش را با لمس انگشتان او در
او ميدمد. انسان رنسانس در عين خواست سروري در پي پيوندي دروني با هستي و زندگيست
که چون شور زندگي از همه تابلوهاي دوران رنسانس به ما انتقال مي يابد. اين معناي
نو با ناتمام ماندن رنسانس جاي خويش را به سوژه دکارتي ميدهد که در ان انسان رابطه
اش با هستي رابطه اي سوبژه/ ابژه اي بي پيوندي دروني با هستي و کهکشان است. اکنون
او ناظر خوداگاه هستي است و هستي، طبيعت وسيله اي در دستان او تا فرم و شکل گيرد و
خواستهاي اين خدا را براورده سازد.(البته خود دکارت خداشناس بود و سوژه دکارتي
معناي ديگري نيز دارد که بعدا کاملن فراموش ميشود). اين معناي نوي انسان است. سوژه
يا درون اخته خردمندي که همه هستي و نيز
جسم خويش را به موضوع و وسيله دستيابي به خواست و بهبود وضع خويش تبديل ميکند و
اساس رابطه اش با هستي در حس قدرت و ازادي نهفته است و ميخواهد هستي را بدان تبديل
کند، که ميخواهد و به اوج لذت دست يابد. او اکنون قدرتي را که به خدايان واگذار
کرده بود، از انها پس ميگيرد و سرنوشت خويش را بدست ميگيرد و خود بر تخت سلطنت
پادشاهي و خدايي مينشنيد، اما از انرو که عالمان خود در درون ديوارهاي کليسا ابتدا
درس علم اموخته بودند، اينگونه نيز اين سوژه خردمند رابطه اش با هستي و جسم خويش هنوز مالامال از
همان شور قدرت و سروري راهب کليسايي است که ميخواهد با چيرگي بر نيازهايش و جسمش
به روح بزرگ و مقتدر تبديل شود و هنوز برايش روح بر جسم و طبيعت ارزش والاتري
دارد. اينگونه نيز اين سوژه خردمند خواهان سيادت خرد بر احساس است و رابطه اش با
طبيعت و هستي رابطه اي از بالا و متکبرانه
مي باشد و ميخواهد در خفا اشتباهات طبيعت و هستي را رفع سازد، تا به عنوان
خرد و سوژه مقتدر بي نياز از خطاهاي هستي و طبيعت باشد.اين همان اشتياق در پي روح
مطلق مسيحيان ميباشد. اين سوژه خردمند که مغرور از ان است که قائم به خويش است و
با نيروي خرد و علم به تسخير هستي ميپردازد، همزمان چون کودکي بازيگوش که براي ديدن
محتواي درون عروسکش و ابژه اش انرا تيکه و پاره ميکند، او نيز اينگونه با ابژه خويش
رفتار ميکند و همزمان با هر پيشرفت مهم ضربه اي نيز به طبيعت و هستي انساني خويش ميزند.
اين روند در ذات خويش منطقيست. انگاه که خويش را سوبژه خواندي و همه هستي را ابژه
اي، انگاه رابطه قدرتي ميان خويش و هستي برقرار ميسازي که يک رابطه نابرابر است، انگاه
اين ابژه امکان بيان خواست و ميل خويش را
ندارد، زيرا رابطه برابر حقوقي و يا در ديالوگ دوطرفه نيست. سوبژه خوداگاه
در يک جهان تهي و خاموش زيست ميکند و از اينرو
تنها موضوع براي او ان است که چگونه بر مقاومت اين طبيعت و هستي خاموش بتواند چيره شود و به خواست خويش دست يابد و چگونه در اين هيچي
بزرگ با طرحهاي نو و مداوم به خويش و زندگي معنا دهد و هيچ معنايي در عين حال
ارامش نهايي جستجوشده را به او ندهد، زيرا کل هستي، خودش و نيزمعناهايش در نهايت
همه طرحهايي و مدهايي گذرا ميباشند. رابطه
سوبژه/ ابژه اي که در حقيقت مشخصه دوران مدرن است و بدون ان امکان رشد علم و تحقيق
و سروري انسان و فرهنگ پويا و زيباي مدرنيت
وجود ندارد، در اين شکل لجام گسيخته اش اما در نهايت با توهم تسخير ابژه خويش
يعني طبيعت به خويش و هستي تجاوز ميکند. انسان دوران رنسانس در عين ميل سروري داراي
يک حس تواضع و احترام در برابر طبيعت و هستيست و به ستايش ان ميپردازد و پيوندي با
کل هستي احساس ميکند، اين ناظر خوداگاه نو اما عاري از اين حس تواضع، پيوند و
ناتوان از ديدن شکوه هستي و جسم خويش است و مغرورانه بر تخت سلطنت خويش به اين طبيعت
عاري از خرد و روح مينگرد و خويش را به عنوان سوژه خردمند برتر ميداند. برون اخته
اي که با نيروي خرد خويش انتخاب ميکند و با قدرت خويش ميافريند و تغيير ميدهد و اينگونه
ازادي خويش را حس و لمس ميکند و سعادت خويش را ايجاد ميکند. با چنين معنايي هم پويايي
فرهنگ غرب، رشد علوم و هنر و شکوه انساني را مي افريند و هم خرابي طبيعت و جسم خويش،
بيمارکردن و کوچک کردن احساسات و غرايز خويش را. حاصل اين تناقضات دروني اين سوژه
خوداگاه نسل نويي از فرزندان مدرنيت است
که هرکدام به طريقي اين سوژه و درون اخته
انديشمند را به نقد ميکشند و نشان ميدهند که انچه قدرت و بزرگي اين سوژه است،چگونه
جز توهمي بيش نيست و چگونه اين قائم
بالذات خود اسير عوامل و قدرتهاي ديگريست که رفتار و کردارش را تحت تاثير خويش
دارند و به او حکم ميکنند، چگونه انتخاب و اراده کند . مارکس با نقد روندهاي
اجتماعي نشان ميدهد که چگونه اين سوژه تحت تاثير روابط اقتصادي و اجتماعي فکر و
عمل ميکند. اکنون سوژه مغرور متوجه ميشود که حکومتش و سروريش خود ناشي از علل
اجتماعي و اقتصادي ديگري مي باشد و نه خواست و ميل و اراده خود او و با اين شناخت
در واقع سوژه اب ميرود و اراده و خوداگاهي ضربه اي سخت ميخورد. مارکس به جاي سوژه خردمند ماهيت انسان را< کار>
مي نامد و اينگونه با تمام انسان دوستيش زمينه ان انديشه اي را ميسازد که فردا در
کشورهاي سوسياليستي انسانها را به جرم تنبلي و سابوتاژ کار به سيبري مي فرستند. در زندگي همه حوادث سيري منطقي دارند. وقتي ماهيت انسان را کار ناميدي،
انگاه انکه به کار تن نميدهد و بازدهي لازم را ندارد، پس انسان نيست و يا خرابکار
انسانيت است. نيچه ضربه بعدي و يا مهمترين ضربه را به اين سوژه خردمند نشان ميدهد
و با نقد مدرنيت و اراده و <من خردمند> نشان ميدهد که چگونه همه انها تحت تاثير
غرايز و خواستهاي جسم عمل و رفتار ميکنند و چگونه سوژه جز يک ساخت و ابزار جسم براي
دست يابي به خواستهاي خويش بيش نمي باشد و ميتوان همه موضوعات را بدون سوژه و
اراده نيز تعريف و توضيح داد. او با بيان خواست قدرت نشان ميدهد که چه نيرويي بيش
از همه نيروي محرکه اين سوژه خردمند مي
باشد، که او اگاهانه انتخاب و اراده نميکند، بلکه اين خواست قدرت اوست که به او
حکم ميکند، چه چيز را انتخاب و اراده کند. در پشت <من انتخاب گر> او جسم و
خرد جسمش قرار دارد که به اين بنده خويش و ابزار خويش حکم ميکند، کجا و چگونه بخواهد و انتخاب کند. او نشان ميدهد، ان حس
قدرت نهفته در رابطه سوبژه/ ابژه اي از کجا سرچشمه ميگيرد و چرا اين سوژه
خردمند اينگونه ميل سروري بر هستي و طبيعت
را دارد و چرا اين روش سروري در نهايت به نابودي انسان مي انجامد. او در برابر
سوژه خوداگاه به انسان < ابرانسان، جسم خندان يا شير خندان> را به عنوان ماهيت
انسان معرفي ميکند، جسم خنداني که در يک بازگشت جاودانه در هستي در جنگ قدرت انديشه
ها و سليقه ها در پي دستيابي به اوج حس قدرت خويش و دستيابي به جهان خويش و حقيقت
خويش مي باشد. خواست قدرت به عنوان يک رانش مهم انسان يک نزديکي بزرگ انسان به خويش
و جسم و طبيعت خويش بود، اما انگاه که به عنوان علت العلل در نظر گرفته شد، که
برخلاف تئوري نيچه مي باشد، توانست مورد سوء استفاده کساني چون فاشيستها قرار گيرد.
اينگونه نيز نيچه بزرگترين تاثير را بر جهان اينده و انسان نهاد و سرچشمه اي براي
پسامدرنيسم امروز شد و در عين حال بخاطر
عدم دقت در مرزبنديهاي خواست قدرت خويش ناخواسته زمينه سازي براي سوءاستفاده از ديدگاه
بزرگ انسانيش.
سوژه مغرور از تخت قدرت
بزير کشيده شده ضربه بعدي را از
فرويد ميخورد که با تئوري ضميرناخوداگاه نشان ميدهد که او چگونه تحت تاثير رانشهاي
جنسي و احساسيش ناخوداگاه فکر و عمل ميکند.
ضربه نهايي به اين سوژه در حال فروپاشي را
پسا مدرنيسم ميزند. اکنون سوژه خردمند حتي ديگر نمي تواند بگويد، که من مي انديشم، پس
هستم.
« چون من مي انديشم، اما معناي انديشه ام برايم حاضر نيست.
هستم ولي با خودم تفاوت دارم.سوژه ديگر به خود متکي نيست، بلکه همانطور که ژيل
دلوز گفته.<تاخوردگي بيرون> است يا <چين خوردگي زمان>، هر کدام از ما يک
<خرده گروه> است.1»
اکنون ديگر کافي است که سوژه را بدور انداخت و جاي او را با
<جسم خردمند و عاشق و خندان> جايگزين کرد، تا بتوان ديگر بار هويتي نو و
فرهنگ نو افريد. اين کار زمانه ما و نيز نسل ماست. در اين تصوير اين انسان سراپا
جسم که حتي از اخرين خطاي پسامدرنها عبور کرده است و به فرهنگ چشم اندازي جسم دست يافته
است، خويش را چون پسامدرنها بسان تاخوردگي زمان و بسان يک ضرورت زمانه حس و لمس ميکند.
او ميداند و لمس ميکند، که تصوير انسان
بسان <تاخوردگي بيرون يا زمان> بيش
از هرچيز قادر به بيان ماهيت و شرايط و معضلات زندگي اوست؛ توانا به بيان معضل و
سرشت جهان ما و تشريح نقش من وما در اين
جهان است.در اين تصوير ما انگونه که هستيم، در همين لحظه تبلور جهان خويش و مجموعه
اي از جهانها، افراد و خواستها و تبلور معضلات دوران خويش و حيات خويش و کل هستي
فردي و اجتماعي خويشيم. بويژه ما انسانهاي بينابيني با درک خويش به عنوان تاخوردگي
زمان و دوران خويش بهتر ميتوانيم به درک بحران خويش و ضرورت اين
بحران و نيز ضرورت عبور از بحران خويش و جهان خويش دست يابيم، زيرا اين بحران جهان
ماست و ما چين خوردگي زمان و جهان خويشيم. اينک ماييم که تبلور اين تاخوردگي دورانيم
و به عنوان انسان بينابيني تبلور خواستها و معضلات زمان خويش. در ما همه گذشته،
حال و اينده در جنگند و در پي دستيابي به راه حل و تلفيقي، سيستمي نو. در يکايک ما
انسانهاي بينابيني هم تمامي تناقضات انسان شرقي يا ايراني و ميل او در پي دست يابي
به جهان و هويتي نو در عين هراسش از تغيير، و هم تمامي تناقضات جهان غرب و اين
سوژه در بحران قرار گرفته و ميل به دگرديسي، نو شدن ودر عين حال هراس از اين پوست اندازي وجود
دارند و با يکديگر در حال جنگند. يکايک لحظات ما تبلور اين تناقضات، جنگها و
معضلات زمانه بوده، هست و مي باشد. در هر معضل فردي، عشقي، کاري، اجتماعي، خانوادگي،
نسلي ما اين تناقضات و تاخوردگي زمانه خويش
را نشان ميدهد و عمل ميکند. ما يکايک ضرورتي هستيم، ضرورت زمانه و در درون ما جهان
و زمانه در پي دستيابي به راهي نو مي باشد، جهاني نو که در ان انسان و هستي و واقعيتي
نو زاييده شود و ديگربار انسان و هستي به پيوندي نو،نظمي نو و سلامتي تازه اي دست يابد.
بحران جهان ايراني ما مدرنيت ميطلبد و توانايي دست يابي به مدرنيت ايراني و بحران
جهان غربي ما دگرديسي پسامدرني و در عين حال عبور از خطاي پسامدرني و دست يابي به
جسم خندان و عاشق را مي طلبد. در ما خواستهاي دو جهان متضاد خواهان دستيابي به
جوابي نو مي باشند و اين جواب لازمه زندگي شخصي ماست و گرنه در زير فشار اين
تناقضات فرومي شکنيم.ما تبلور زمان خويشيم، اما نه تنها زمان خطي مدرن، يا دايره
وار اسطوره اي و يا زمان دواري و چرخشي پسامدرن. ما تبلور همه انهاييم. در ما هم
زمان اسطوره اي و رستم و سهراب درونمان پاسخ خود و خواست خويش ميطلبد، هم جهان
اخلاقي درونمان و هم زمان خطي مدرن وتاريخي و زمان دواري و چرخشي پسامدرن. چگونه ميتوان
اين همه تناقض را در خويش حمل کرد و از هم نپاشيد، داغان نشد؟. تنها راه، ديدن خويش
و تناقض خويش و بحران خويش به عنوان انچه که هست، به عنوان تاخوردگي و چين خوردگي
زمان است. ديدن خويش بسان جزيي از کل و زمان خويش و تبلور تناقضات و بحرانهاي زمان
و جهان خويش، و نيز ديدن حس ميل دستيابي
به تلفيق و راهي نو بمثابه ميل جهان و هستي به دگرديسي اي نو، ميل هستي به رهايي
در قالب ما از دو خطاي بزرگ انسان ايراني و غربي. انسان ايراني با تبديل جهان به
جنگ خير و شر، اخلاق وسوسه خويش را به جنگي
دائمي و احساس گناه و خودازاري جاودانه محکوم کرد. رهايي از اين جنگ و اشتي دوباره
با خويش و زندگي و با غرايز و شورهاي لذت بخش خويش خواست جهان ايراني درون ماست،
بدون اين رهايي و اشتي با جسم و خرد خويش ما قادر به گيتي گرايي و مدرنيسم نيستيم. از طرف ديگر انسان غربي درون ما تنها با رهايي از اين
سوبژه بيگانه شده با خويش و با رهايي از
احساسات و شورهاي کوچک و بيمار شده
اش ميتواند ديگربار به اشتي خرد و عشق، جسم و طبيعت دست يابد و از نهيليسم ياس اور خويش رها گردد و بجاي ان
پاي در جهان جسم خندان، طبيعت خردمند و خرد و هيچي شاد بگذارد و به بحران خويش پايان دهد. ما براي ساختن جهاني
خاص خويش، خاص اين انسانهاي بينابيني که هر در هر دو جهان غريبه اند، راهي جز دست يابي
به اين تلفيقها و راه حلها نداريم، زيرا در خويش هردو تناقضات را حمل ميکنيم. از اينرو يا در زير بحران ميشکنيم يا در طي
زمان کين توز ميگرديم، يا خويش را اخته ميکنيم و بدرون جمع و گله باز ميگرديم و يا
انکه براي سعادت شخصي خويش و سعادت جمعي خويش به ضرورت وجوديمان و سرنوشتمان تن ميدهيم
و ان ميشويم که هستيم. به ضرورت خندان تبديل ميگرديم. براي ما فرزندان دو نظام تک
ساحتي سرنوشت گرا و ازاده گرا راه زندگي در تلفيق است. ما جزيي از کل و جزيي از
روند زمان هستيم و در ما کل هستي و تناقص و خواست او خويش را نشان ميدهد، اينگونه
من، ما انتخاب نميکنيم، نمينويسيم، بلکه انتخاب کرده ميشويم، نوشته ميشويم.سرنوشت
ما جزيي از سرنوشت کل است و انچه که ما در پي انيم، ناشي از کل و زمانه است. چه خرد و چه ضمير ناخوداگاه، چه تربيت و يا حس قدرت و
روابط طبقاتي فاکتورهايي تاثيرگذار در سرنوشت و راه من و تو مي باشند، اما خود راه
و سرنوشت حاصل فاکتورهاي فراوان و خواست زمانه است. از اينرو ما تاخوردگي بيرون و
چين خوردگي زمانيم. اينگونه در ما انتخاب و ازادي پيوند ميخورند. ما از اين طريق
که به سرنوشت خويش و راه خويش تن ميدهيم و ان ميشويم که هستيم، اينگونه سرنوشت را
سبکبال ميکنيم و اينگونه اختيار و ازادي ما
در قبول اجبار به قول مارکس و يا در عشق به سرنوشتمان بقول نيچه خويش را نشان ميدهد. ما سراپا ان ميشويم
که هستيم. ما به تناقص و بحران خويش و هستي تبديل ميشويم و جواب مي جوييم و راه حل
ميجوييم. ما ميدانيم که کليد راه حل در وجود ماست، در وجود کساني که هر دو بحران
را حس و لمس کرده اند و باتمامي سلولهاي وجودشان چشيده اند. تمامي هستي ما
تناقص و پارادکس اين زمانه بوده است و ما
که هر لحظه زندگيمان اين بحران را حس و زندگي کرده ايم، ميدانيم که تنها ما نيز
توانايي يافتن جواب نهايي براي اين بحران خويش و هستي را داريم.مشکلات سر راه
فراوان بوده و هست.
ابتدا بايد بر احساس گناه شرقي وايراني خويش چيره ميشديم و
بر حس ميل به وحدت و يگانگي و هراس از تنهايي و رفتن به درون بحران خويش. به هرسو
نگاه ميکرديم، ديگر کساني را ميديديم سرافکنده
و پريشان که ما را از رفتن به راه خود حذر ميکردند و دوستانه و از روي
تجربه به ما ميگفتند، از بحران و دردسر حذر کنيم. اما نگاه پريشان و سرافکنده شان
حکايت از بهاي اين پشيماني ميداد. انها حق داشتند، چرا که بهاي جستجو در فرهنگ ما
هميشه با کشتار همراه بوده است و انها حق نداشتند، زيرا براي اولين بار بجاي جستن
ارمانهاي بزرگ در پي خويش و سعادت خويش ميتوانستند بجويند و از اين کار سر باز زدند. پس ما بايد براي
عبور از بحران خويش بر اين شرمساري و احساس گناه ايراني خويش چيره ميشديم و از
هزار دالان اخلاقيات عبور ميکرديم. چه جانهاي عاشق که در اين راه نشکستند!بايد بر
ميل وحدت خواهي و تنبلي ايراني خويش چيره ميشديم
و استوار و عاشق در پي سوالهاي خويش از بحرانها و بيراهه ها عبور ميکرديم.
چه بسيار جانهاي شيفته که با درک مدرنيت و عبور از بحرانهايي توانستند خواستهايي نويي
براي جهان خويش در پي دست يابي به مدرنيت در همه حوزهها بيان کنند، اما از انرو که
بجاي درک انکه چرا خود انها باوجود ميل به ازادي و مدرنيسم و سکولاريسم در اين
جهان مدرن در بيگانگي و بحران بسر مي برند
و بجاي انکه ببييند که کليد درک هراس جامعه و مردم خويش از مدرنيت در درک همين
بحرانهاي دروني خويش نهفته است، بناچار خواستهايشان جز تکرار شعارهايي بيش
نشد. مردم ما مخالف دمکراسي و يا خردگرايي
نيستند، هراس انها از مدرنيت در هراسهاي اخلاقي، جنسي و عشقي و وجودي انها نهفته
است. اين هراسهاست که مانع از ان ميشود، پاي در جهان مدرن بگذارند و نه جهل و
ناداني به تنهايي. نسل ما که خواهان مدرنيت است، تنها با گذار از اين هراسها و
بحرانهاو درک درست خويش و صداقت با خويش ميتواند، راهگشاي جامعه و مردم خويش باشد.
بحرانهاي عشقي و جنسي و وجودي يکايک ما
طرفدارن مدرنيت در جهان غرب خود نشانگر ان است که نميتوان مدرنيت را کپي کرد و بايد براي جامعه اي مثل ما که در ان عشق و
اخلاق مهمترين مسائل بوده است، در عين عبور از هراسها و عدم مسخ معيارهاي مدرنيت ،
پيوندي نو و تلفيقي نو ميان اين ميل عشق
وان ميل قدرت و خرد مدرنيسم بوجود ايد. بايد براي رفع بحران شخصي و اجتماعي خويش تصويري نو از عشق، خرد، اروتيسم، اخلاق و همه چيز
بيافريند و همه چيز را از نو ارزش گذاري کند، تا بر خطاهاي هر دو انديشه و نگاه چيره
شود، خطاهايي که با پوست و جان خويش حس و لمس کرده است. تنها اينگونه ميتوانست و ميتواند روشنفکر ايراني و نسل ما به
خواست خويش يعني ايجاد مدرنيت ايراني دست يابد. کليد موفقيت در درون انها و در
قبول تناقضات خويش و يافتن راههاي نو براي حل انها بود. از اينرو ما در سکوت جستجو ميکرديم و از تنهايي و
بحران و راه فردي خويش نمي ترسيديم و يا
اگر ميترسيديم ، هراسمان ما را به جستجوي بيشتر واميداشت. در اين
راه بايد بر خطاي جهان غربي خويش نيز چيره ميشديم، بر ميل کينه جويي از هستي و ميل
به تصحيح هستي از خطاهاي احساسي و بظاهر غير عقلاني. ما بايد ياد ميگرفتيم که
احساس خود داراي منطقيست و جسم خردمند است
و هستي داراي نظمي دروني، نظمي در درون بي نظميست و کار انسان نه نفي و از بين
بردن افسردگي، پريشاني، شيزوفرني و يا کسالت و تنبلي خويش است، بلکه حس و لمس منطق
و خواست انها و استفاده از شور انها براي دست يابي به لذتي نو مي باشد. اينگونه بايد
به اشتي دوباره با خويش و زندگي دست مي يافتيم و از کينه جويي به هستي خويش را رها ميساختيم. احساس گناه و کينه جويي
اين دو دشمن بزرگ انسان و دو راه خطاي بشري که با ان هميشه به خويش و هستي ضربه
زده اند، ما بايد از اين دو خطاي بزرگ خويش را رها مي ساختيم، تا بتوانيم به ان
تبديل شويم که هستيم، تا بتوانيم به ضرورت خندان تبديل شويم، به تاخوردگي زمان و
جوابي براي زمانه خويش و براي خويش بيابيم. تا بتوانيم اينگونه با عبور از بحران
شخصي و وجودي خويش به جهاني نو و اشتي دوباره به زندگي و تلفيقي نو دست يابيم و با
عبور از انسان اخلاقي ايراني درون خويش که
مرتب در حال خود زني و اختگي خويش مي باشد و با عبور از انسان غربي درون خويش
که در پوچي مبتذلانه درونش و خودارضايي
جاودانه اش و کوچک شدن مداومش در حال غرق
شدن است، به انسان نوي خويش ، به< خود> نوي خويش دست يابيم، و به جسم خندان
و عاشق و خردمند و به غولان زيباي زميني تبديل شويم که در اغوش مام خويش طبيعت و
در دستان پدر خويش اسمان بر زمين سروري خويش را اغاز ميکنند و با سه نيروي خرد،
عشق و قدرت خويش جهان زيباي زميني خويش را
مي افرينند و در بازي جاودانه و بيگناه عشق و قدرت زندگي به چالش عاشقانه با يار و
رقيب مشغولنند. اينگونه اين نسل نو، اين نخستزادگان، اين من و اين ما در سکوت و با
عبور از بحران فردي خويش و با قبول بحران خويش به عنوان ضرورت خويش هم بر احساس
گناه و کينه اين خطاهاي بزرگ بشري چيره شده و ميشويم و هم
با قبول ماهيت خويش به عنوان ضرورت ، تاخوردگي زمانه و نخستزاده بودن، زندگي و هستي
و خويش را از بار همه کلمات و ارمانها و غايتهاي مقدس رها ميسازيم و ديگر بار خويش و هستي را بيگناه
و سبکبال ميکنيم.
باري دوستان، شمايي که در درون خويش همين حس و بحران و همين
موضوعات و شورها را حس ولمس ميکنيد، دقيقه اي با ما به زير ابشار زيباي پوچي بياييد
و خويش را از همه بار سنگيني و شرمگيني و کينه به خويش يا به زندگي پاک سازيد و در
جهان هيچي که رنگ اسمانش بقول نواليست ابيست، در زير ابشار اين کلمات استاد بزرگ
زندگي نيچه لذت بيگناهي و سبکبالي زندگي و سرنوشت خويش را حس و لمس کنيد، وبه ان
تبديل شويد که هستيد، به ضرورت خندان، به تاخوردگي خندان و عاشق زمانه، به
نخستزاد.
« چه چيز ميتواند به تنهايي اموزش ما باشد؟ اينکه هيچکس
خصلت هاي انسان را به او نمي بخشد، نه خدا، نه جامعه، نه پدر و مادر و يا نياکان،
و نه حتي خود خودش ( اين تصور بي معناي اخري که در اين جا رد شده، به عنوان
<ازادي معنوي> توسط کانت و شايد پيش از او توسط افلاطون مطرح شده است).هيچکس
به سبب انکه اينجا هست و يا اين يا ان سرشت را داراست و يا در اين يا ان شرايط بسر
ميبرد،مسئول نيست. جبر وجود انسان از جبر انچه بوده و خواهد بود ناگسستني است.
انسان نتيجه طرحي ويژه، اراده يا قصدي نيست . با او تلاشي براي رسيدن به <ايده
الي از بشر> و يا <ارمان نيک بختي>
ويا <ارمان اخلاقي> صورت نميگيرد. بيهوده است که بخواهيم، وجود او را
با غايتهاي اخلاقي توجيه کنيم. مفهوم <قصد يا غايت> را ما خود ساخته ايم، غايتي
در کار نيست... انسان ضرورت است، پاره اي از سرنوشت است، از ان کل، و در کل است. چيزي
که توانسته باشد، هستي ما را داوري کند، اندازه گيري و مقايسه کند، و محکوم سازد، وجود ندارد. اگر
چنين چيزي ميبود، مي بايست کل هستي را داوري کند، بسنجد، مقايسه و محکوم کند...
اما چيزي جدا از کل وجود ندارد! درک اين
نکته که هيچ کس را نميتوان مسئول دانست و اينکه چگونگي حيات و هستي را نمي توان
ناشي از يک علت نخستين دانست و نيز اينکه جهان نه به عنوان <محسوسات> يا
<روح> يک يگانگي است، همانا رهايش
بزرگ انساني است و اينگونه ديگربار بيگناهي
<شدن> بازگردانده ميشود... مفهوم خدا( به معناي هر ارمان و حقيقت مطلق، علت
نهايي. تاکيد از من) تا کنون بزرگترين
مانع در برابر هستي بوده است... ما خدا را انکار ميکنيم، و با انکار خدا، مسئوليتش
را منکر ميشويم. ابتدا با انجام چنين کاري،
ما جهان را ازاد ميسازيم.2»
اينگونه رها شده از بار هر احساس گناه و کينه اي به خويش و يا
زندگي و با تبديل شدن به ضرورت و انتخاب ضرورت و تاخوردگي زمان به مثابه ماهيت خويش
ما ان ميشويم که هستيم و کار خويش به پايان ميرسانيم و جهاني نو مي افرينيم، جهان
زيباي غولان زميني و خندان و تن هاي عاشق و قدرتمند که در برابر انها هم انسان شرقي و هم انسان غربي جز کاريکاتورهايي مضحک بيش نيستند.
ايا اين اخرين معناي ماست؟ باري روزگاري دگر خواهد امد و ضرورتي دگر، واقعيتي دگر
و جسم خنداني دگر با معنايي تازه تر و زيباتر و زنده تر.ما تنها اغازگران اين نسل
تازه غولان زميني، خالقان خندان و دگرديسان جاودانه هستيم که مرتب خويش و جهانشان
را مي افرينند و بازميافرينند، تا به اوج شکوه زمين، عشق و خرد دست يابند. باري ما
نخستزادگانيم. اين ضرورت ما و سرنوشت ما بود و نه خواست من و يا ما، زيرا ما
تاخوردگان زمانه خويشيم و تبلور جهان خويش.ما تنها به ضرورت خويش تن داديم و از خويش
نگريختيم، اين ازادي و انتخاب ما بود. ما تنها
ان شديم که هستيم، نخستزادگان.
پايان
http://sateer.persianblog.com/
ادبيات.
1. سرگشتگي نشانه ها. نمونه هايي از نقد پسامدرن. گزينش ماني حقيقي.ص11.
2. شامگاه بتان. نيچه.دوره چهار جلدي.جلد چهار.ص393