از ماست که ....
ياور استوار
هويت يک
ملت بيشک بازتاب چگونگي نگرش آن ملت به گذشتهي تاريخي خويش است. نگرشي آگاهانه،
واقعگرايانه و از سکوي درسآموزي. بغير از اين اگر باشد، بيهيچ ترديدي راه به بيراهه
برده و آحاد ملت را به گمراهي ميکشاند.
چنانکه
نگاه و بازنگري ملتي بخويشتن و پيشينهي تاريخياش بر ارجنهي و بزرگداشت جنبههاي
مثبت و سازندهي آن و به انگيزهي درسآموزي و خردهگيري و علتيابي ِ خطاهاي کوچک
و بزرگش، در گذارِ از دالان سدهها و هزارهها باشد، نه تنها احترامِ ديگر مليتها
را نسبت بخود فراهم آورده، بلکه آيندهي ملي ِ خويش را نيز از لغزشهاي احتمالي در
امان نگاه خواهد داشت.
ناگفته
پيداست که بازگشتِ به گذشته اگر تنها از
جنبهي درشتنمايي و اگرانديسمان ارزشهاي واقعي و غير واقعي و بر مبناي ذهنيسازي
ارزشهاي نداشته بوده و با هدف چماق سازي آن بر سرِ ديگرِ مليتها و تحقير و
خوارشماري اقوام ديگر باشد، زمينه را براي
رشد نوعي فاشيسم ذهني براي کاربرانش فراهم ميآورد. زمينهاي که شوربختانه سالهاست
در ذهنيت بخشي از ايرانيان بويژه در ميان بخش خارجه نشينِ ما نشست کرده و روز بروز
بر دامنهي آن افزوده ميشود.
اين بيماري
بگونهي نوعي شيفتگي ناسيوناليستي ( ايراني – آريايي) خورهوار در حال نفوذ به ذهنيت
ماست و جا دارد هرچه زودتر با به بحث کشيدن و يابش علتها و معلولهاي اين بيماري وسرانجام فراهم آوردن راهکارهاي پيشگيري
از گسترشِ آن به چارهانديشي بنشينيم! در اينگونه موردهاست که نقش انديشمندان
اجتماعي در مهار و بهبودي اينگونه بيماريهاي
مزمن اجتماعي برجستگي مييابد.
امروزه
روز با هر ايراني خارجه نشيني ، بويژه در ميان طيفهاي گوناگون راست و ميانه و حتا
بخشي از روشنفکران چپ بگفتگو بنشيني، با کمال شوربختي در مييابي که رگههاي چندشآوري
از اين مرض ناهنجار، يعني شيفتگي ملي، تاريخ ِِ خودبزرگبيني و تحقير مستقيم و غيرمستقيم ديگرِ
ملتها، در شکل و شمايلي گوناگون، از خود بروز ميدهد!
« ايران
مادرِ تمدن جهاني » ، « ايران سرچشمهي دانش بشري » ، « ايران خاستگاه آغازين دانش
و بينش جهاني » و ده ها آميزواژههاي پوچ و توخالي ديگر از اين دست، بسانِ نقل و
نباتِ گفتارها و نوشتارهاي گوناگون در
ارتباطهاي روزمره و يا در ادبيات سياسي و غيرسياسي مان جاي خوش کرده است! آميزواژههايي
بيپشتوانه و غيرمستند که بگونهاي شگفتانگيز تلاش در مصرف و رواج آنها نيز داريم.
گفتن
ندارد که اينگونه برخوردهاي غيرمسئولانه نسبت به تاريخ خود و ديگر قومها و ملتها
و ايجاد جو کاذب و تهييجهاي بيپشتوانه، غرورآفرينيهاي ميانتهي، در ميان ايرانيان
و برانگيختنِ فضاي کدورت و کينهورزي و
دلزدگي در ميان ديگران نسبت به خودمان، نه تنها بسود امروزمان نيست بلکه به تيرگي
کشاندن افقهاي فرداهايمان را نيز سبب ميشود.
صادقانه
بپذيريد که هدفِ نويسنده از قلمي کردن اين نوشتار، همانا نوعي تلنگر زدن به روياهاي
خوابِ خرگوشيمان است، تا شايد بدينوسيله اندکي بيشتر و بهتر نسبت به آنچه ميگوييم
و مينويسيم،احساس مسئوليت کرده و پاسخور تاريخمان باشيم. شايد از همين رهگذر باشد
که دريابيم جهان امروز با همهي خوب و بدش، دستاوردِ همهي بشريت، از سفيد تا سياه،
از زرد تا سرخ است. چنان که در اين بازنگري و بازانديشي، دادگرانه به داوري برخيزيم،
درخواهيميافت که نقش و سهم هيچ قوم و قبيله
و جماعت و مليتي در ساختار فرهنگ بشري، از ديگران کمتر نيست و همگان در آنچه هست –
خوب و بد – سهيم و شريکند. بپذيريم که «ايرانيان آريايي» و غير آريايي در ساختار
جهان همانند ترک و عرب و آفريقايي و سرخپوستان و زردپوستانِ جهان در پختن اين آش
شله قلمکار دست بيکي و همکار بودند و ديگر هيچ دليلِ محکمه پسندي را نمييابيم که بر مبناي آن خرمان
را دورتر و درازتر از ديگران ببنديم.
ايرانيان
نيز مانند همهي گروههاي قومي ديگر در حد و توان خويش بر روند تاريخ جهان تأثيرهاي
مثبت و منفي گذاشتهاند و در نتيجه در همان حد و اندازه – نه بيشتر و نه کمتر –
صاحبعزاي اين واقعهاند. بايد صادقانه بپذيريم که ما نيز درست باندازهي تمامي مليتهاي
ديگر بستانکار تاريحيم وازآن گذشته، اگر با خودمان روراست باشيم در بخشِ حسابرسي تاريخ و فرهنگ جهان و در سنجش
با بسياري از ديگرِ مليتها اندکي نيز بدهکاريم!
شکي نيست
که اين آخرين جمله ممکن است به خاطر خطير بسياري از ايرانيان خوش نيامده و پيشاپيش
ناسزاهايي چارواداري که دست برقضا در چنتهي
« ميهنپرستان راستِ راستين ما » تا دلتان بخواهد يافت ميشود، نثار نويسنده کرده
و حتا (حتي سابق) چون به رگِ غيرتشان برخورده و غرور و احساسات مليشان جريحهدار
شده از خواندن بقيهي اين نوشتار چشم پوشيده
و عطاي آن را به لقاي نويسندهاش ببخشند. اما چاره چيست که از واقعيت گزيري نيست:
آيينه
چون روي تو بنمود راست خود شکن آيينه
شکستن خطاست
و اما
چرا بدهکار!
پاسخ
روشن است. اسلام دين سادهي مردمان صحراهاي عربستان بود. آييني بدوي با خوي و خصلتي
چپاولگر که فرمانهايش مستقيم، بيشيله پيله و روراست ادا ميشد. بسيار پيش ميآمد
که اين فرمانها، بسته به نياز روز،ِ دينآور و
دينپذيران تازه، الش (عوض) شده و
شکل و شمايل ديگري به خود ميگرفت. بکشيد! غصب کنيد! غنيمت بگيريد! تجاوز کنيد! رحيم
باشيد! بيرحم باشيد! جبار باشيد! قهار باشيد! مکر کنيد! پيمان بشکنيد! پيمان نشکنيد!
ببخشاييد (البته خوديها را) نبخشاييد ( کافران و پيروان دينهاي ديگر)، بسانِ اله
، لات و عزي و منا و ديگرِ بتها، خوب و قابلِ پرستشند! بجز اله هيچ وجودِ شايستهي پرستش، وجود ندارد! و.... همهي
اينها نيز در نسک آييني آنان – قرآن - با همهي تناقض و ناهمگونياش بازتاب يافته و چنانچه نارساييهايي هم در گاه و بيگاه
آن تاريخ 23 ساله مشاهده ميشد، با گفتهاي (حديثي) که بوسيله شارع دين فيالمجلس ادا ميشد، تکميل ميگشت. حال اگر
سراسرِ قرآن و حديثهاي معتبر – مانند آنچه در صحيح بخاري آمده است و نه هزاران حديث
مندرآوردي که بعدها به محمد پيامبر اسلام بويژه از سوي باصطلاح علماي شيعه نسبت
داده شد - را بگرديد، بهيچ روي جاي پايي
از مهدي و مهدويت نمييابيد. حتا ادعاي مسحيت در پيوند با زنده بودن مسيح و يا
بازگشتِ احتمالي مسيح نيز- که بيشک محمد، دينآورِ مسلمانان بواسطهي پيوندهاي تجاريش با مسيحيان از آن
باخبر بود-، ناديده گرفته شده و در قرآن بازتاب نمييابد!. شگفتانگيز اينجاست که
حتا با بودن مشاور معتبري همانند سلمان پارسي دمِ دست و در کنار دستِ حضرتش، نتوانسته
است مهدويت را در اسلامِ آغازين جايگير سازد. فراتر از همهي اينها، دينآورِ نوين
رسمن (رسمآ) اعلام ميدارد که من با وجود مقام منيع پيامبري، بشري همانند ديگران
هستم.
اما،
آنگاه که اسلام به ايران ميتازد و امپراتوري 400 سالهي ساساني را در هم ميکوبد
و حکومتِ ديني ديگري جانشين حکومتِ ديني ساساني ميسازد، اندک اندک جاي پاي مهدي
موعود نيز در اسلام قابل بازشناسي است. با گسترش اسلام که به بهاي قتلعامها،
کشتار بيرحمانهي ديگر ملتها، چپاولگري افسار گسيخته، غصب و تجاوز و ويرانسازيي
بنيادهاي فرهنگي ملتهاي مغلوب از جمله ايران
ساساني، تحقق مييابد، ناکارايي قوانين
بخشنامهاي اسلام، خود را در عمل نشان داده و نياز به تدوين قانونها و داتهاي ويژهاي
براي اعمال حاکميت نوين اسلامي، احساس ميشود. در اينجاست که سر و کلهي ايرانيان
بويژه بخشهاي باسواد آن که بيشترشان از ميانِ
مغان و موبدان، که اينک نام و لقبهاي اسلامي را نيز يدک ميکشند، پيدا ميشود. اينان
( ايرانيان) نيز اندک اندک از فرصتهاي فراز آمده استفاده کرده وبر شالودهي اندک
اختلاف دروني ميان قبيلههاي عرب که در اثر چگونگي تقسيم قدرت در بخش فوقاني هرم
فرمانروايي آن شکل گرفتهاست به ماهيگيري در آب گلالودِ فرازآمده ميپردازند. البته در اين گير و دار ايرانيان از چندين زاويه به اين
کارزارِِِ از آسمان رسيده وارد گشته و بر
مبناي / هر کسي از ظن خود شد يار من / به
تلاش در اثرگذاري برروند دين نوين ميپردازند. گروهي از اينان ايجاد اختلاف و بزرگ
کردن اينگونه پديدهها را در راستاي بازيابي استقلال ميهن ميخواستند، که در اينجا
ضمن ارجگذاري به همهي آن تلاشها، ناچاريم آنها را ناگفته گذاشته و از کنار آن
بگذريم و چنانچه مجال و فرصتي فراهم آيد در آينده به تجزيه و تحليل و درسگيري از
آنها بپردازيم.
اما
آنچه هماکنون و در راستاي بدهکاري تاريخيمان قابل ذکر است همانا نقش جاانداختن
عنصر مهدويت بگونهاي بدعتي در اسلام ميباشد که بوسيلهي مغان و موبدان ايراني
عرب شده شکل گرفت و جا انداخته شد. اين بدعت آثار ژرف و تعيينکنندهاي در جامعهي ما و آناني که در حوزه و حول وحوش جغرافياي
فرهنگي ما قرار داشتند و دارند برجاي گذاشت. مهمترين اين آثارِ شوم آن که دين
سادهي صحرايي عربستان که فروزه هاي سرکوبگرانه اش را در بالا برشمرديم، با پيچيدگيهاي
عجيب و غريب زروانيسم، مانويت و زردشتيگري دورهي ساساني - که اين يکي خود فرسنگها با آيين انساني زردشت
فاصله داشت – درهم آميخت و از آن دين نويني ساخت که با مادر ادعايياش يعني اسلام، زمين تا آسمان فاصله
داشت. دين جديد که به غلط و مسامحتن
(مسامحتآ) مذهب شيعه ناميده شد، برداشت بدعتآلودي است که کمترهمرايي و همراهي با خود اسلام داشت و دارد. بايد
اعتراف کرد که اين دين (شيعه) و همهي پيامدهايش دستپخت خود ماست که اگرچه
نتوانست تا زمان رويکارآمدن صفويه به آيين فراگيرِ جامعه تبديل شود، اما، بوسيلهي
ايرانيان در همهي سدههاي پس از اسلام، تکامل و تکوين يافت. مهمترين فروزهي اين
دين ( يا همان مذهب شيعه) تکيه بر محور امامت و سرانجام عنصر مهدويت است. عنصري که
پاي در آيين زردشت دارد. در آنجا گفته شده است که تخمهي زردشت در درياي کيانسه
شناور است و در سر هزارههايي يکي از آنها در رحمِ دختر باکرهاي که در اين دريا
شنا کند، بارور گردد. سومين پسر زردشت که استوتاِرِته يا سوسيانت ( نجاتبخش) نام
دارد، چون بدانگونه زاده شود جهان را سراسر از دادگستري سرشار کرده، با بدان، دژآيينان
و ييروان اهريمن نبرد خواهد کرد و با آمدنش جهان را براي رستاخيز ابدي فراهم خواهد
ساخت. ( فرهنگ اساطير ايران – دکتر محمد جعفر ياحقي) اين انديشه که در نحلههاي آييني
ديگري از ايران باستان از او بنام بهرام پنجم از خاندان بهروز از نوادگان زردشت و
حتا کيخسرو ( که در توفانِ برف ناپديد شد) بصورت پيشوايي زنده و غايب توصيف شده که
روزي بازخواهد گشت و جهان را از بديها و شر و اهريمن باز پس گرفته و نجات خواهد
داد! ( دانشنامهي مزديسنا، دکتر اوشيدري). اين ردِ پا، يعني باورمندي به نجاتبخش را حتا در خودِ اوستا ميتوان به آساني باز
جست. ( از جمله: در فروردين يشت، گزارش استاد جليل دوستخواه).
رکن
اساسي اسلام نو بنيادِ شيعه همين است و با توجه به اينکه مهدويت نه از ذات اسلام برخاسته بلکه از انديشهي ايرانيان در
آن رسوخ يافتهاست، پاي در ايران باستان
دارد. يعني درست همانجايي که شيفتگان فرهنگ ايراني آن را سکوي بلندپروازي ها و تمامي تشبثات قومگرايانه
و فاشيستي خود کردهاند. وگرنه در بهترين حالت خود اسلام آغازين هماني است که در سير
تکامليش در عربستان، سومالي، مصر، سودان، مراکش و ... جاري و ساري است. با همان خوي
و خصلتهاي پيش گفتهشده. نه چيزي بيشتر
و نه چيزي کمتر. آييني که اگر زورش برسد تروريست و تروريست پرور است. همانگونه که
القاعده و طالبان هستند. اگر مجال بيابد سلطهگر و ضعيفکش است و در برابر بزرگترها
و اربابان نيز مماشات جوي و سربراه. همانند
آنچه در مصر، عربستان، ايران زمان شاه و مراکش که اتفاقن مورد عزت و احترام مدافعين
«ايران باستان» نيز هست، جاريست.
شايد يادآوري اين نکته خالي از لطف نباشد که
بدانيم نگرش اسلامِ امروزينِ نسبت به زنان – خارج از آنچه در قرآن و حديث آمده –
چگونه است. چندي پيش نخستين دور مسابقات ورزشي کشورهاي اسلامي در عربستان با حضور
6000 ورزشکار برگزار شد. جالب است بدانيم که در اين بازيها که قرار است از اين پس
هر 4 سال يکبار در يکي از کشورهاي اسلامي برگزار شود، هيچ ورزشکار زن حضور نداشت.
سادهانگاري است اگر فکر کنيم در اين کشورها زنان نسبت به ورزش بيعلاقه بوده و از
آن ميپرهيزند. بلکه عدم حضور زنان ورزشکار در اين المپيک اسلامي، به چگونگي نگرش
اسلام به زن بر ميگردد. در طول اين بازيها، نه تنها زنان حضوري ورزشکارانه نداشتند، بلکه بهنگام مراسم افتتاح و
اهداي مدالها نيز مطلقن از آنان خبري نبود! بيشک شما نيز آگاهيد که زنان ترکيه،
کازاخستان (قزاقستان)، مصر، مراکش و ديگر کشورهاي آفريقايي مسلمان شايستگيهايشان
در بالاترين سطح ورزشهاي جهاني و المپيک به اثبات رسيده است. اين را نيز حتم
داشته باشيد، وقتي مصريها، مراکشيها، ترکها و حتا کازاخها زير چنين بار شرمآوري
ميروند که نيمي از مردم کشورشان يعني جامعهي زنان اين کشور به آساني از قلم
افتاده و ناديده گرفته شوند، شک نداشته باشيد که اگر حکومت شاه هم بر سر کار بود،
زنان ايراني نيز در اين مسابقات حضور نداشتند.
آخر زنان در چشم سرانِ اسلام و اسلامِ ناب محمدي بيارزشند و تنها بدرد
آشپزخانه و رختخواب ميخورند!
با اينهمه
نپنداريم آنچنان که دوست داريم شهرت دهيم در «ايران باستان» و بويژه در حکومت
ساساني ، زنان از حقوقي فراتر از حقوق زنان در اسلام برخوردار بودهاند. اگر دو
بانوي ايراني – توراندخت و آذرميدخت - کوتاه زماني تاج سلطنت ساساني را بر سر
نهادند ، بهيچ وجه نشانگر حق و حقوقِ بالا و والاي زن در آن دوره نيست. اين امر
بگونهي استثناء زماني حادث شد که بر اثر انتقامکشي، حسادت، ترسِ از کودتا
و... پسرکشي، پدرکشي وکشتار درون خانداني
ساساني، اولادِ نرينهاي را باقي نگذاشته بود تا وارث تاج و تخت باشد و از ترسِ اينکه برهي چاق و چلهي «فره ايزدي»
از خاندان بيرون رفته و داغ آن بردل بازماندهگان بماند، تن به دولتهاي مستعجل اين
بانوان داده شد. وگرنه ادبيات بازماندهي دوران ساساني خود سرشار از تحقير زنان
است. اصطلاحات توهينآميز «خودسر زن» به معني زني که به ارادهي خود – با بارِي
توهينآميز و منفي- عمل کرده است، کوچک انگاري زنان يائسه و نازا، دشتان، زنان
قاعده و دست و روشستنشان با گميز – ادرار گاو – و... يادگار همين دوران است. با هم
قطعهاي از بندهشن را که در بارهي زنان و
جايگاه آنها در دوره استبدادِ ديني ساساني نگاشته شده و بيانگر آن است که اسلام عزيز
شيعه، براستي وارث جهل وخرافاتِ مغان و موبدان است، مرور ميکنيم:
ترا(منظور
زن است) نيز آفريدم (در حالي) که تو را سرده پتياره جهي است، تورا نزديک کون، دهاني
آفريدم که جفتگيري، تو را چنان پسند افتد که به دهان مزهي شيرينترين خورشها،
(و) از من تو را ياري است، زيرا مرد از تو زاده ميشود، (با وجود اين ) مرا نيز
که اهورمزدم بيازاري. اما اگر مخلوقکي را مييافتم که مرد را از او کنم، آنگاه
هرگز ترا نميآفريدم، که تو را آن سردهي پتياره از جهي است. اما در آب و زمين و گياه
و گوسفند، بر بلندي کوهها و نيز آن ژرفاي روستا خواستم نيافتم مخلوقکي که مرد از
او باشد جز زن (که) از جهي پتياره است. ( بندهشن بزرگ، بخش 107، بند 14)
ميبينيد
که اهورا مزداي « ايران باستان» با چه لحن توهينآميز و چندش آوري از زن سخن ميگويد!
حضرتش با صراحت تمام پشيمانياش را از آفرينش زن ابراز داشته و در عين حال ناتواني خويش را از آفرينش زن که آن را جهي يعني روسپي
ميخواند، اعلام داشته و افسوس ميخورد که چرا نتوانسته آفريدهي حقير (مخلوقکي) ديگري
که بتواند مرد را بزايد بيفرايند!
همانگونه
که گفته شد، اين نوشتار با هدف بيدار کردن خودمان قلمي ميشود تا بدانيم جايگاه
تاريخي مان کجاست؟ چقدر محقيم و در چه عرصههاي بيش از اندازه پاهايمان را دراز
کردهايم.
اگر ميتوانيم
و حتمن هم ميبايد چنين باشد، به وجود رهبراني همانند کورش هخامنشي بباليم، ميبايد
تحمل سرزنش وجودِ ديوانههايي همانند
آقامحمدخان را که شهر کوران را ميآفريد ودست و بال لشگرش را در قتلعام، غارت و
تجاوز در قفقاز بازميگذاشت، نيز داشته باشيم. ميبايد پاسخگوي جنايات شاهان صفوي
که مخالفشان را بدست چگني هاي آدمخوار ميسپردند تا زنده زنده خورده شوند، نيز باشيم.
و حضور بسياري ازين رهبران ديوانه را در پس ذهن تاريخيمان به ثبت رسانده و برسميت
بشناشيم.. شايد فراموش کردهباشيم که نخستين قرباني انديشه و قلم در« تاريخ
پر افتخار » ما، ماني است. انديشمندي که بفرمان شاپور ساساني و با همدستي و
دسيسهي دينسالاران پوست کنده شد و همانند حلاجِ دوره عباسي خاکسترش بر باد رفت.
روايت سرنوشت دردناکِ مزدک و دهها هزار مزدکي هم که اظهر منالشمس بوده و با «
دادگري» انوشيروانمان اجين و آجين! نگوييم که اينان از ما نبودند. زيرا اگر چنين
ادعايي بکنيم، ميبايد فاتحهي تاريخمان را بخوانيم. چرا که بقول زندهياد استاد
بزرگ تاريخ و فرهنگ ايران، دکتر غلامحسين صديقي، مجموعهي رهبران قابل افتخار ما
در طول تاريخ دور و درازمان از شمار انگشتان دست نيز کمتر است.
اگر
از داشتن حکومت دمکراتيک اشکانيان و ادارهي فدراتيو امپراتوري گستردهشان برخود
بباليم،(شور بختانه به هزار و يک دليل ارجگذاري اينان را بفراموشي سپردهايم!) ميبايد پي شرمندگي ديکتاتوري افسارگسيخته ساساني را نيز
بهعنوان نخستين حکومت ديني ايران بر تن بماليم. که وجود نازنينشان باعث سرشکستگي
تاريخيمان شد و باعث گرديد همهي دستاوردهاي نياکانيمان بتاراج بيابانگرداني
برود که ازپستويهاي نمکشيده عقبماندگي سربرآورده بودند!
در کتاب
ارزشمند آر.سي.زنر با عنوان« زروان ، معماي زردشتيگري » ميخوانيم که:
از تعاليم ارستين – از موبدان دورهي ساساني – مبني بر جداييناپذيري دين و دولت، در وجود او
(اردشير بابکان) ريشه گرفت ، تعاليمي که بعدها بصورت يکي از بديهيات الهيات ساساني
در آمد.
در
ادامهي همين روند و اينکه ساسانيان نخستين حکومت ديني ايران را بنياد نهادند، باز
هم در منبع مذکور ميخوانيم: دوران شاپور دوم – ساساني - ، دوران اوج روند تحملناپذيري
ديني که توسط کرتير – موبد موبدان – شروع و گسترش يافت ، تلقي مي شود......
در
دوران پادشاهي شاپور دوم، يکپارچگي عظيم ديني، تحميل و به اجرا در آمد و مذاهب ديگر
به طور وحشيانه و سختي سرکوب شدند.
مسعودي
تاريخنگار اسلامي در همين رابطه، از قول اردشير به پسرش مي نويسد:
اي
پسر من، بدان که دين و دولت به مثابه دو برادرند، يکي را بيديگري ممکن نباشد. دين
اساسِ دولت است. و هرآنچه را اساس و بنيان نباشد، محکوم به فناست (=بايد که فنا
شود) و هر آنچه که حافظي نداشته باشد، از بين برود.
تبرِ
تيزِ خودکامگي و عدم تحمل ديگران درست همان لحظهاي بر ريشهي انديشههاي پوياي ما
فرود آمد که آن غرم (گوسفند) سفيد، يعني فره ايزدس (گوهر ورجاوند پادشاهي) از
اردوان پنجم اشکاني جدا شد و بر پشت اسب اردشير پاپکان برنشست. (اردويراف نامه) و
خود اين هيچ نبود مگر توطئهي مغان و در راس آنان موبد موبدان آتشگاه کاريان فارس!
اين حکومتهاي
خودکامه که درآميختهي دين و دولت بودهاند علت و سبب اصلي و انکار ناپذير شکستها،
سياهروزگاري عمومي و اضمحلال کشور بودهاند. در همين راستا، فراموش نکنيم که شکست ايرانيان از مهاجمان مسلمان، آنهم در شرايطي که هم از ديد
تجهيزات پيشرفتهي جنگي و هم از نظرشمار لشگر ، سطح تمدن، گستردگي سرزميني و... در برتري مطلق قرار داشتند، هيچ چيز نبود جز
نارضايتي تودهها از دولت ديني – کاستي ساساني که طي 400 سال دمار از روزگار ملت
درآورده بودند. جز اين اگر باشد بايد همانند مردم عامي و ادعاي پوچِ دينسالاران،
به معجزهي اسلام و جادوي سلمان پارسي متوسل شويم، که سد(100) البته رسيدن به اين
نقطه، بر خلاف واقعيت وميلمان اعتراف به حقانيت اسلام بوده و ادعاهايمان را در
راستاي درشتنمايي ملي و تاريخ گذشتهمان، پوچتر و بيپايهتراز پيش مينماياند.
حکومتهاي
ديني بدون در نظر گرفتن ماهيت و ادعاهايشان شباهتهاي غير قابل انکاري با يکديگر
دارند. آر.سي.زنر در اين رابطه و در همان کتاب ياد شده مينويسد:
در عهد ساسانيان دين زردشت در ايران دين غالب
بود.با احياي اين دين در آغاز قرن سوم ميلادي ، که در زردشتيگري نه تنها سر و
ساماني به خود داد، بلکه با تمام اديان خارجي که در خاکش ريشه دوانيده بودند، دست به مبارزه اي بيرحمانه
زد. به واقع دورهي ساسانيان، خود نمايانگر شباهتي بومي با سلسلهي متاخر صفوي است.
سلسله اي بومي که بعد از هشت قرن خاموشي و سکوت سياسي، امپراتوري ايران را احيا
کرد. در هر دوي اين نظامها، حکام و فرمانروايان اين دو امپراتوري در پي تحميل ديني
دولتي (= رسمي) بر پيروانشان بودند.
زردشتيان
عصر ساساني و شيعيان عصر صفوي ، هيچ يک اديان و مذاهب ديگر را تحمل نميکردند.
افزون بر اين ، آدمي در واقعيت اختلاف اين دو امپراتوري با کشورهاي همسايهشان نيز
دچار ترديد ميشود. اين جو ملي گرايي – مذهبي محيط را براي ظهور هر عقيده و مسلک
خارجي در خاک ايران نا مساعد ميساخت. ( همان منبع ص 24 )
ميبينيد
که همهي حکومتهاي مذهبي به يک شکل و شيوه اعمال قدرت ميکنند. از آن گذشته حکومتهاي
مذهبي ما تنها با اسلام به ايران نيامدهاند. بلکه اين کرم اتفاقن از خود درخت، در
ريشههايش خانه کرده است.
پيامد
نفوذ و ديگرسازي اسلام که با دستهاي تواناي خودِ ما صورت گرفت، افزودن اصلِ امامت
بود. اصلي که بر مبناي آن، با وجود اين که دينآور، خود را بشري همانند ديگران ميدانست،
امام معصوميت يافت، از مقامِ فرابشري برخوردار شد، داناي راز و رابط غيب گرديد و
در نهايت در شکل و شمايل مهدي موعود نجات دهندهي بشريت نام يافت که پس از غيبتي
از منظرِ زماني نامعلوم، براي فراهم آوردن مقدمات قيامت دست و آستين بالا خواهد
زد! گسترش اين انديشه که پا در « ايران باستان » داشت تا بدانجا بالا گرفت که غاليان
افراطي اين انديشه نه تنها نقش و جايگاه
محمد پيامآور مسلمين را در سايه قرار دادند، بلکه از امامان بويژه امام
نخستين و آخرين بتي خيالين ساخته و با آفريدگارشان برابر نهادند
. ما علي را خدا نميدانيم، اما او را از خدا جدا
نميدانيم!و يا اينکه مقام حضرتش تا بدانجاست که بهنگام سرشته شدن گل آدم در دستهاي
حضرت باري علي حضور داشت!
در پيامد
اين انديشه، انتظار عمومي و دلبستگي به
نجاتبخش بر اين سياق جهت داده شد که « دستي از غيب برون آيد و کاري بکند» تازه
آنهم « يکي که مثلِ هيچکس نيست!». اين شخص در ايران باستان ما سومين پسر نرينهي
زردشت (سوشيانت) بود و در دين شيعه ولي عصر نام دارد.اعتراف کنيم که دين اسلامِ
محمد، چنين انديشهاي را با خود نداشت و بيش
از اين که خود را درگير اين بافت و ساخت پيچيدهي مانوي، زردشتي، زرواني و ميترائيستي
کند، مشغول قتل و غارت و در موقع لزوم تسليم و کرنش و فساد گرديد. اما در بدعت نوين،
شيعه، جامعه از درون تهي گشت. سيستم مرجعيت شکل گرفت. و بدنبال آن فالگيري،
استخاره، نوحهخواني و روضهخواني و نيابت و ولايت رواج يافت. نبض اراده مردم و
اندک اندک حتا جهتگيري اجتماعي نيز در دستان ملايان و مفتيان افتاد.
براي
تحقق اين انديشه بود که روحانيت بازماندهي آيين مغان در شکل و شمايل نوين يعني
روحانيت اسلام و شيعه خود را بازسازي کرده و به سازماندهي خويش بگونهي سلسلهمراتب
روحانيت، ايجاد تکيهها و حوزهها و... پرداخت.
ايجادِ
شبکه روحانيت از سويي خود عامل انتقال انديشهي مهدويت از ايران ساساني به اسلام
نوپاي عرب بود و از ديگر سوي ميراثدار شبکهي مخوف مغان. در آغاز در اسلام عرب
شبکهي روحانيتي بگونهي امروزينش وجود نداشت و اگر امروزه روز نيز بصورتِ بسيار
ضعيفي وجود دارد خود اقتباسي ناشيانه ابست که تحت تاثير روحانيت شيعه شکل گرفته است.
بهر روي از زمان بقدرت رسيدن شيعه در ايران،يعني
دوره صفويه، اين شبکهي مخوف نيزعليه منافع مردم وارد عمل شده و با رواج خرافات و
زدايش تعقل اجتماعي زمينه را براي حکومت خويش فراهم ساخته است. اينان در هنگام
ناتواني، خود را درسايهي حاکمان و صاحبان قدرت پروار کرده و آنگاه که زمينه برايشان
فراهم ميآمد و يا ميآيد به اژدهاهايي خونآشام بدل ميگشتند و ميگردند. اين
خصلت آنان است . آن سوي اين اتحاد يعني خاندانهاي شاهي نيز براي اعمال حاکميت و
خاک پاشي به چشمِ تودهها از تقويت دستگاه روحانيت غافل نمانده و بر موج عوامفريبي
و بهرهگيري از نااگاهي تودهها سوار ميشدند. تاييد و گواهي سخت و سفتِ انتقال آن غرم معروف « فرهِ
ايزدي » از خاندان اشکاني به خاندانِ ساساني بوسيله کرتيرِ مغ ، خوابنمايي مرشد
کامل ( شاه اسماعيل صفوي) و کلبِ( سگ) آستان علي ( شاه عباس مثلن کبير) و روياي
معروف دستهاي ابوالفضل در نجات محمد رضاشاه ( که احتمالن ميبايد به پيش از واقعهي
کربلا مربوط ياشد) ، نمونهاي از اين گونه بده بستانهاي رهبران سياسي و ديني با يکديگر
است.
اما، انصاف را نگهبان باشيم: اينان همراهان تاريخي
خود ما از ديرباز تا امروزند. گناه را بگردن ديگران نيندازيم و در سايهي فرافکني
دروغين،« منِ خود را باد نزنيم». جمهوري اسلامي شوربختانه آنگونه که شهرت دادهاند،
تحفه و سوغاتِ خارجي نيست. حملهي دوبارهي اعراب به ارکانّ فرهنگي ما هم نيست. اين
کرم درخت خودمان است که از درون به جويدن ريشههاي تاريخي و جغرافياييمان پرداخته
و در حال خشکانيدن تنهي تاريخمان است. جمهوري اسلامي آميزهاي چندشآوري از
واپسماندگيهاي ديني عهد ساساني و خصلتهاي انسان ستيزانهي اسلام است که در درازاي
سدهها شکلگرفته و تکامل يافته است. بازخواني دوبارهي تاريخ و فرهنگمان با انگيزهي
درسآموزي بيطرفانه، ميتواند ما را بار ديگر به شاهراهِ ترقي فرهنگ و تمدن جهاني
رهنمون گردد. جز اين اگر باشد، شک نداشته باشيم که کلاهمان پسِ معرکه خواهد بود!
ماحصل اين بحث دور و دراز چيست؟
بي اينکه
به شيفتگي و غرورِ کاذب ملي دچار شويم، بيهيچ پيشداوري، بگذشتهي خويش بنگريم و
روراست و خالي از حب و بغض، خودمان را به داوري بنشينيم. شک نداشته باشيد که در چنين
صورتي به نتايجي جز آنچه تاکنون رسيدهايم ميرسيم. وقتي توانستيم بجز خويشتنِ خويش،
ديگران را نيز ببينيم، بهنگام که نقش و سهم خويش در بديها و نقش و سهم ديگران هم
در خوبيهاي جهان يافتيم، افقهاي ديد و امکانمان گسترش يافته و خود را در سنگلاخ
روند اجتماعي تنها و بيياور نمييابيم. در اين صورت است که با گشادهرويي جهانيان،
خود را در دستاوردهاي آنان شريک مييابيم و جهانيان نيز با ما در اين روند انباز خواهند
بود. نقش هر نوع دين و مذهب و جزمانديشي را با هر نام و نشان و خاستگاهي که باشد،
از روند هستي اجتماعي زدوده و آن را به پستوي ذهن افراد بسپاريم. هستي اجتماعي ملتها
پربهاتر از آن است که بخواهد با تکيه بر موهومات به بيراهه رانده شده و بزهر چاره
ناپذير خودستايي بيپايه آلوده گردد. بپذيريم همانگونه که از هيچ ملتي کمتر نيستيم،
از هيچ ملتي برتر نيز نيستيم!
ياور
استوار نيمهدوم ارديبهشت 84
yavar.ostvar@gmail.com