شنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۴ - ۷ مه ۲۰۰۵

حادثه­ي خوزستان از نگاهي ديگر

گفتگوي ناصر رحيم­خاني با راديو همبستگي*

(متن کامل و نوشتاری)

 

·         کشته شدن جوانهاي عرب خوزستان و افتادن­شان بر اسفالت گرم، حقيقتاً غم­انگيز است.

·      در خوزستان از اوايل قرن نهم، جنبش دهقاني ـ شيعي مشعشعيان به رهبري سيد محمد مشعشعي، حويزه را مرکز فرمانروايي خود کرد. حکمروايي مشعشعيان همزمان بود با آغاز پادشاهي سلسله صفويه و خوزستان از دوره شاه اسماعيل صفوي، عربستان ناميده شد.

·      کساني که از همزماني شورش جوان­هاي عرب با هشتادمين سالگرد 20 آپريل 1925 ميلادي و «اشغال» خوزستان توسط «قواي ايراني» سخن گفته­اند و خود را جبهه مردمي خلق عرب اهواز معرفي کرده­اند نه تاريخ خوزستان را خوانده­اند و نه تاريخ ايران را. نه به فارسي خوانده­اند و نه حتي به عربي.

 

 

اعتراضات و شورش خياباني مردم عرب اهواز و بويژه جوانان، در واکنش به انتشار نامه­ي منسوب به محمد علي ابطحي، شروع شد. پرسش اين است که موضوع «تغيير ترکيب جمعيت» در خوزستان چگونه است؟ و اساساً سياست و برنامه جمهوري اسلامي در اين مورد چه بوده است؟

در نگاه اول کشته شدن جوانهاي عرب خوزستان و افتادن­شان بر اسفالت گرم خوزستان، حقيقتاً غم­انگيز است. اينکه 6 نفر کشته شده يا 60 نفر و يا 120 نفر کشته شده، مسأله اصلي نيست. جنايت، جنايت است. خواه يک نفر خواه 60 نفر. تأکيد بر کميت و تعداد کشته شدگان، اتفاقاً بيانگر يک ديدگاه غيردموکراتيک است. بيانگر اين ديدگاه است که براي نفس آدمي، في نفسه، ارزش قائل نيست و نتيجتاً با ترازو، با پيمانه به سنجش کشته­شدگان مي­پردازد و حال آنکه کشته شدن هر يک نفر في­نفسه جنايت و جنايت عليه بشريت است.

دوم: مسأله ساختگي بودن نامه­ي ابطحي است. باز هم نکته­اي که در اينجا وجود دارد، اتفاقاً همين ساختگي بودن نامه ابطحي، بيش از هرچيز ديگر برملا کننده­ي رژيم تبهکار و سياهکاري رژيم است. نخست اينکه چه کسي اين نامه ساختگي را فرستاده؟ اين نيست که جناحهاي خود رژيم، در مبارزه بر سر قدرت، با مسايل حساس مربوط به مليت­هاي ايران، اقوام ايران و مسايل فرهنگي، به بازي پرداخته­اند؛ و دامن زده­اند به آتش چنين حوادثي؛ و فرزندان مردم را قرباني مي­کنند؟

دوم، برملاکننده­ي سانسوري است که در رژيم وجود دارد. اگر جريان واقعي اخبار و اطلاعات برقرار مي­بود چرا مي­بايست يک خبر ساختگي به چنين حوادثي منجر بشود؟

نکته مهم­تر: ساختگي بودن نامه­ي ابطحي، برملا کننده­ي بي­اعتمادي مردم به رژيم است. اگر مردم به رژيم اعتماد مي­داشتند با يک چنين نامه­اي که گفته مي­شود ساختگي است، به خيابانها
نمي­ريختند، به يک چنين تظاهراتي دست نمي­زدند.

اما در يک نگاه عمومي­تر و از منظر تحولات اجتماعي ـ سياسي تاريخ معاصر ايران به گمان من حادثه اهواز، نشان دهنده­ي ناکامي تلاش­هاي صد ساله ايرانيان در دستيابي به دموکراسي و در تأسيس دولت ملي و دموکراتيک است.

 

در خوزستان چه عواملي در جابجايي وتغييرات ترکيب جمعيتي نقش داشته­اند؟ چون به هر حال تغييراتي در ترکيب جمعيتي خوزستان رخ داده است؟

اگر بخواهيم در باره جابجايي جمعيت در تاريخ ايران، صحبت کنيم، خيلي سريع و گذار مي­شود اشاره کرد به جابجايي ارامنه از جلفا به اصفهان در عهد شاه عباس، بعد به دوره نادرشاه که شمار بالنسبه بزرگي از کُردها را به خراسان منتقل کرد، و باز نادر در سال 1108 هجري، شيخ ناصربن حمدان و شماري ديگر را از اهواز به خراسان فرستاد. در دوره­ي قاجاريه ما با چنين جابجايي­ها روبرو نيستيم. از آنجا که قاجاريه هم سعي مي­کرد در مقابل امپراتوري عثماني، يک نوع امپراتوري براي خود داشته باشد، يا «ممالک محروسه» را داشته باشد، و از آنجا که همه اقوام را «رعايا»ي خود مي­دانست، نسبت به آنها به­اصطلاح «تبعيضي» روا نمي­کرد، براي اينکه اصلاً «حقي» براي آنها قائل نبود. «حقي» وجود نداشت تا در نقطه مقابل «تبعيضي» وجود داشته باشد. سياست مربوط به جابجايي که به شکل برنامه سياسي و دولتي تنظيم شود، بيشتر مربوط به نوع دولت­هاي مدرن است و ناگزير بايد در اينجا به سرعت اشاره شود که در آغاز سالهاي 1300 شمسي، اين نکته بخصوص در ديدگاه افراطي معدودي از روشنفکران مطرح شد ....

 

آقاي رحيم­خاني، يعني در تاريخ معاصر ايران، فکر و سياست و برنامه­ي تغيير ترکيب جمعيت قومي، هيچگاه مطرح بوده است؟ اجرا شده است؟

اجرا نشده است. اما همين را مي­خواستم بگويم که محمود افشار در نخستين شماره مجله آينده که در تيرماه 1304 منتشر شده در آن مقاله­ي «مطلوب ما، وحدت ملي ايرانيان» مي­گويد: همه بايد يک دل و يک صدا بخواهيم و کوشش کنيم که زبان فارسي در تمام نقاط ايران عموميت پيدا کند و به­تدريج جاي زبانهاي بيگانه را بگيرد. محمود افشار، ترکي، کردي، عربي و بلوچي را زبانهاي بيگانه مي­داند. محمود افشار نظر مي­دهد که: مي­توان بعضي ايلات فارسي­زبان را به نواحي بيگانه­زبان فرستاد و در آنجا ده­نشين کرد و در عوض ايلات بيگانه­زبان آن نقاط را به جاي آنها به نواحي فارسي­زبان کوچ داد. محمود افشار گذشته از «يگانگي» زبان و لباس و طرز زندگاني، خواهان آن است که «حتي شکل و قيافۀ اهالي را به­واسطه امتزاج طوايف مختلف يکي نمود».

خوشبختانه اين فکر ديوانه­کننده، اين فکر وحشتناک محمود افشار دربارۀ جابجايي و کوچ «ايلات بيگانه­زبان» به برنامه و سياست دولتي تبديل نشد و اتفاقاً همين محمود افشار چهار ماه بعد از دولت انتقاد مي­کند، سياست يگانه­سازي تمام و کمال را وظيفه «زمامداران مملکت» مي­داند و
مي­نويسد چون آثار اقدامات زمامداران نمايان نيست مي­توان تصور کرد آن­طور که بايد به حقيقت امر واقف نيستند يا اهميتي که بايد به آن داده شود، نمي­دهند، لهذا وظيفه مطبوعات است که دولت را متوجه نمايد. محمود افشار يک بار ديگر نوشت: حکومت مرکزي سزاوار است تدبيرهاي لازم بينديشد تا مردم خوزستان از حيث «جامه»، «زبان»، «خوي» و «عادت» با ديگر نقاط ايران تفاوتي نداشته باشند.

خوشبختانه «کوچ» و «جابجايي» ايلات «بيگانه­زبان» با اين انگيزه­ها و سياست­هاي بي­مجامله راسيستي و فاشيستي پيش نيامد. ايلات «تخته­قاپو» شدند.

نظرات محمود افشار براي «کوچ» دادن در حد ايده باقي ماند و خوشبختانه به­طور رسمي و سيستماتيک به سياست تبديل نشد. در لرستان که شورش و ياغيگري در برابر قدرت مرکزي به شکل­هاي مختلف ادامه داشت، سپهبد احمدي، امير لشکر غرب در مهرماه 1308 تلگرافي از رضاشاه تقاضاي ملاقات کرد. در ديدار با او عنوان کرد براي پايان دادن به شورش­ها و ياغيگري­ها بايد
طايفه­هايي را که به شورشي­ها کمک مي­کنند، کوچ داد. سپهبد احمدي اجازه کوچ دادن و تبعيد لرها را از رضاشاه گرفت در اواسط مهرماه به لرستان برگشت.

اعلاميه­اي به نمره 3767 در 22 مهر 1308 به عنوان اتمام حجت صادر کرد بسيار خشن و تهديدآميز. به خوانين و رؤساي طوايف و رعاياي لرستان اعلام کرد که «اگر از امروز به بعد کساني مرتکب خيانت يا سرقت يا جنايت شده باشند.... نه تنها به حال و جان اين قبيل اشخاص ذره­اي فروگذار و ترحم نخواهد شد بلکه تمام افراد و فاميل و بستگان آنها جلو آتش مسلسل نظاميان قرار خواهند گرفت.»

بدين ترتيب سپهبد احمدي که اجازه گرفته بود بخشي از قبايل لرستان، از جمله بيرانوندها و سگوندها را کوچ بدهد به طرف خراسان، صدها خانوار را از زن و مرد و کوچک و بزرگ کوچ داد در 1308 و بعد هم در 1311.

تعدادي را با کاميون­هاي ارتشي و بسياري را پاي پياده. تلفات از سرما و گرسنگي و خستگي کم نبود.

 

الآن در خراسان هستند؟

الآن در اطراف تربت حيدريه، چند خانواده از نوادگان آنها هستند که زعفران­کاري داشتند. البته بعد از شهريور 20 و سقوط رضاشاه تبعيدي­ها برگشتند. البته سر راه برگشت، دسته­اي از طايفه­اي که حالا اسمش بماند، به تلافي زندان و تبعيد و زندانيان از دست رفته، دستبردي زدند به رمه ايلخي سلطنتي. صدها اسب و ماديان و کره اسب سليمي را آوردند به طرف لرستان. (قديمي­هاي ما
نمي­گفتند غارت کرديم مي­گفتند آورديم). مسئولين رمه­ي سلطنتي از نظاميان شوروي کمک خواستند. جنگ و درگيري پيش آمد. عده­اي کشته و زخمي شدند و بالاخره رمه را پس گرفتند.

 

کلاً، يک عده از کردها را هم کوچاندند که رمان کليدر هم بر آن مبنا نوشته شده.

در تاريخ ما يک چنين کوچ­هايي صورت گرفته. البته اين را شما در نظر بگيريد که بيشتر اين کوچ­ها، در نواحي مرزي و بخصوص در دوره پيش­مدرن، خانواده­هاي ايلياتي که بودند و سلاطيني که سعي مي­کردند اين­ها را به نواحي بفرستند بيشتر جنبه­ي مرزباني و سرحدداري را داشته­اند کما اينکه نادر بخشي از کردها را که به خراسان فرستاد براي سرحدداري بود. نکتۀ ديگر که باز جالب است اينکه خانواده علم که وزير دربار شاهنشاهي بود و اصل و نياکان آنها از خانواده عرب بود، از خزيمه هستند، خزيمه علم، و اينها در قرون اوليه آمده بودند و به­تدريج کوچ کردند تا نواحي شرقي ايران و بودند تا رسيد به دوره پدر علم که شوکت­الملک علم باشد و اين خانواده باز هم جنبه­ي سرحدداري داشتند. شوکت­الملک با تمام وابستگي به سيستم ارباب­رعيتي و روابط نزديکي که با مقامات اداره مستعمراتي انگليس در هند داشت باز در پيوند با حکومت مرکزي و جانبدار دفاع از مرزهاي شرقي بود و باز در جنوب ايران، قبايل آل­کعب يا بني­کعب که از دوره کريم­خان زند، در خوزستان قدرتمند مي­شوند، اين طايفه هم همان حالت مرزباني و سرحدداري ايران را داشتند. يکي از شيخ­هاي معروف، شيخ ثامر محمره را که دهکده کوچکي بود، در دوره محمدشاه، آباد مي­کند، رونق مي­دهد و محمره را بدل مي­کند به يکي از بنادر بسيار بزرگ و آباد در ايران و بعد در نقطه مقابل، اين علي­رضا پاشا والي عثماني بغداد بود که حمله کرد به محمره و محمره را ويران کرد و باز دوره جنگ اين خرمشهري­ها بودند که از شهر دفاع کردند و اين ارتش عراق بود که خرمشهر را
به­طور کامل کوبيد. و باز اين شيخ جابرخان پدر شيخ خزعل است که پرچم ايران را بر فراز گمرک محمره و اداره حکومتي محمره بالا مي­برد در برابر زياده­خواهي عثماني.

به هر حال جابجايي­هايي در تاريخ ايران به دو صورت پيش آمد، جابجايي يا کوچ­ بخشي از ايلات به دلايل به­اصطلاح ايمني و امنيتي و به دليل قدرتي که ايلات داشتند و هم براي اينکه در نواحي مرزي، عهده­دار سرحدداري و مرزباني باشند. آن جابجايي يا کوچ که در تاريخ نوين و در دولت­هاي جديد ممکن است به صورت سيستماتيک و با توجيه ايدئولوژيک صورت بگيرد در طرح و نظرات محمود افشار منعکس شد و خوشبختانه به عمل درنيامد.

 

در برخي اطلاعيه­هاي سياسي به همزماني شورش جوانهاي عرب با سالگرد 20 آپريل 1925 و آنچه «اشغال» خوزستان توسط «قواي ايراني» ناميده­اند، اشاره شده است. در اين مورد، تاريخ چه مي­گويد؟ شيخ خزعل که بود و مبارزه او با رضاخان سردار سپه و قدرت مرکزي چه
 انگيزه­ها و زمينه­هايي داشت و سرانجام آن چه بود؟ آيا شيخ خزعل به اصطلاح «تجزيه­طلب» بود؟ آيا خواهان استقلال و جدايي خوزستان بود؟

اين نکته­اي است که درباره آن نخست و ناگزير بايد کمي درباره «تاريخ­نگاري گزينشي» صحبت شود. تاريخ­نگاري گزينشي، تاريخ­نگاري محافل قدرت است به­ويژه در دوره شکل­گيري دولت نوين. براي اينکه يک پشتوانه ايدئولوژيک و تاريخي براي دولت و براي اقتدار مرکزي به­وجود آيد، تصويري از تاريخ به ما ارائه مي­شود که با واقعيت تاريخي منطبق نيست. براي مثال گذشتۀ تاريخي ما را فقط مي­رسانند به دوره پيش از اسلام، [آن هم با حذف ايلام و ماد]، زبان ايرانيان محدود مي­شود به زبان فارسي، مذهب را منحصر مي­کنند به مذهب شيعه و بدين ترتيب يک پشتوانه ايدئولوژيک و تاريخي ساخته مي­شود براي سياست­هاي امروز. همانطور که جمهوري اسلامي هم تاريخ پيش از اسلام و هم تاريخ مدرن ما را انکار و دستکاري مي­کند. اين تاريخ­نگاري گزينشي، ديدگاه ايدئولوژي اقتدارگرا را همراه دارد، ديدگاه پدرسالار است، مردسالار است، و در نقطه مقابل گرايشات تمرکزگرا که به اين ترتيب و با تاريخ­نگاري گزينشي، براي خود پشتوانه مي­سازد، گرايش­هايي جدايي­خواه هم هستند که، براي مقابله با گرايش تمرکزگرا، کشيده مي­شوند به سمت يک تاريخ­نگاري گزينشي و بنابراين مي­افتند در دام همان منطقي که با آن مخالف هستند در ظاهر. در مورد مسائل معاصر تاريخ ايران، اين تاريخ­نگاري گزينشي وجود داشته از طرف صاحبان قدرت، صاحبان منافع و حتي از طرف گروههايي که در قدرت نيستند اما براي قدرت مي­جنگند. نقطۀ مشترک اين نيروها در اين است. در مورد تاريخ خوزستان و در مورد شيخ خزعل هم دقيقاً همين حالت اتفاق افتاده است. هم
تاريخ­نگاران طرفدار حکومت مرکزي و هم برخي از گرايشات در بين مردم عرب، دارند با تاريخ به صورت گزينشي برخورد مي­کنند. تاريخ را نه آنگونه که بوده بلکه به اين ترتيب که در خدمت مصلحت سياسي امروزشان باشد، دارند بازنويسي مي­کنند. شيخ خزعل پسر شيخ جابرخان است. ملقب است به معزالسلطنه، به سردار اقدس. از طرف خاندان قاجار اين القاب را گرفته و حاکم مقتدر خوزستان بود. در اين جا فرصت نيست تا توضيح داده شود خوزستان تا چه سالي عربستان ناميده مي­شد. از دوره شاه اسماعيل صفوي تا سال 1304 هجري شمسي اين بخش از ايران را عربستان
مي­ناميديم. خزعل حاکم عربستان به­حساب مي­آمد. پيوستگي کامل با دستگاه حکومت مرکزي داشت. بعد از کودتاي محمدعليشاه و به توپ بستن مجلس، خزعل به کميته ايرانيان که در استانبول بودند تلگراف زد، مخالفت خودش را با محمدعليشاه اعلام کرد و پيوستگي خودش را با مشروطه­خواهان، انجمن ولايتي را در محمره تشکيل داد، من مخصوصاً مي­گويم محمره.

شيخ خزعل به­طور واقعي قرباني دعوايي شد که در مرکز، در تهران بين گروه­بندي­هاي قدرت جريان داشت. از يک طرف اقليت مجلس به رهبري مدرس، ملک­الشعراء بهار، قوام­الدوله در همراهي با دربار احمدشاه [احمدشاه در آن زمان در اروپا بود]، در همراهي با وليعهد ـ برادر احمدشاه ـ و بعد در همراهي با شيخ خزعل در خوزستان، جمعي از خوانين بختياري متحد خزعل، بخشي از خوانين لرستان و از همه مهمتر والي پشتکوه، در طرف ديگر رضاخان سردار سپه بود [رضاخان سردار سپه از اين جهت مي­گويم که اسم و لقب او بود، از سر بي­حرمتي نمي­گويم. رضاشاه پيش از اينکه رضاشاه شود، رضاخان سردار سپه ناميده مي­شد. لقب سردار سپه را سيد ضياءالدين طباطبائي بعد از کودتاي سوم اسفند 1299 از احمدشاه براي رضاخان ميرپنج گرفت]. يک مبارزه حاده بين رضاخان سردار سپه که نخست­وزير بود و خيز برداشته بود براي کسب کامل قدرت و احزاب «تجدد»، «راديکال» و «سوسياليست» هم پشتيبان او بودند و اکثريت را در مجلس داشت، از يک طرف و از طرف ديگر اقليتي که گفتيم در تهران، در مرکز قدرت جريان داشت. اين موقعيت همراه شد با اقتداراتي که خزعل در خوزستان داشت، همراه شد با سياست­هايي که سفارت انگليس و شرکت نفت در خوزستان دنبال مي­کرد.

نگاهي به اردويي که خزعل در خوزستان گرد آورده بود و ترکيب اين اردو نشان مي­دهد که مقابله­جويي او با رضاخان به هيچ وجه جنبۀ قومي و جنبۀ عربي ندارد.

نيروي عمده­اي که به دور خزعل جمع شد، سواران بختياري و گروهي از خوانين بودند [مي­دانيم سردار اسعد بختياري وزير کابينه رضاخان بود و در سفر به خوزستان همراه او]، تعدادي از خوانين لرستان، سگوندها، بيرانوندها، بخشي از قبايل عرب  خوزستان (عشيره بني­طرف و عشيره آل تفاح در برابر خزعل بود)، و مهمتر پشتيباني والي قدرتمند پشتکوه، غلامرضاخان ابوقداره. ثقه­الملک حاکم دولتي اهواز که از طرف دولت مرکزي فرستاده شده و سرهنگ ارغون فرمانده کل نيروهاي نظامي در خوزستان نيز به خزعل پيوسته بودند. خزعل و همراهان او به پشتيباني و صوابديد محافل سياسي تهران، «کميته قيام سعادت» را تشکيل مي­دهد و در اول مهرماه 1303 شمسي تلگرامي به مجلس شوراي ملي فرستاد، شديداً به رضاخان حمله برد و از احمدشاه دفاع کرد. در تلگرام به «ساحت مقدس مجلس شوراي ملي» از «مظالم و تعديات اسلام­کشي آقاي رضاخان سردار سپه و تجاوزات آزادي­شکنانه چهل­ماهه مسبب حقيقي کودتا» ياد کرد و درباره هدف رضاخان نوشت «معلوم شد که نيت سوء اين شخص و همراهانش و مبناي عقيده مشاراليه صرفاً روي اصول ثروت­پرستي و سلطنت­طلبي و ديکتاتوري و... پايمال کردن قانون محترم اساسي و مشروطيت است... ما براي معاودت دادن ذات اقدس اعليحضرت شاهنشاهي (احمدشاه) که استقرار قانون اساسي و استحکام مباني مجلس شوراي ملي مربوط به سايه شاهانه اوست از بذل جان و مال مضايقه و خودداري نخواهيم کرد. خزعل»

مجلس شوراي ملي در 8 مهرماه 1303 در پاسخ تلگراف شيخ خزعل نوشت «دولت حاضر که به رياست آقاي سردار سپه تشکيل گرديده است طرف اعتماد کامل مجلس شوراي ملي است.... لهذا هر کس به هر عنواني برخلاف دولت مرکزي قيام و اقدام کند مجلس شواري ملي او را متمرد خواهد شناخت.» بنابراين مي­بينيم مبارزه­اي است در مرکز بر سر اساس قدرت مرکزي بين دو نيرويي که گفتيم و مطلقاً و مطلقاً مسأله «تجزيه­طلبي» و «استقلال» در ميان نيست. نگاه کنيد به روزنامۀ ايران در مهرماه 1303، نگاه کنيد به روزنامه شفق سرخ علي دشتي طرفدار سرسخت رضاخان سردارسپه، نگاه کنيد به سفرنامه خوزستان که به نام رضاخان منتشر شد اما به دلايل مشخص مربوط به توانايي­هاي نگارشي، نگارش رضاخان نيست، نگارش دبيراعظم بهرامي است، در اين قبيل نوشته­ها هم مسأله «تجزيه» و مسأله «استقلال» مطرح نيست. مسأله «تمرد» و «سرکشي» مطرح است. مسأله «تنکيل» شيخ خزعل مطرح است.

و نقش سياست انگليس هم بدين قرار بود که بين سياست دوگانه «مرکز» و «جنوب» يعني سياست پشتيباني از روي کار آمدن دولت مقتدر در مرکز و سياست حمايت از موقعيت شيخ خزعل نهايتاً سياست «مرکز» پيش گرفته شد به­ويژه با ورود سر پرسي لورين وزير مختار جديد انگليس. لورين تناقض بين اين دو سياست را از طريق حمايت از قدرت مرکز و اصرار بر «مصالحه» حل کرد. نه رضاخان بدون حمايت و صوابديد لورين مي­توانست با معدودي همراه از ميان نيروهاي سي چهل هزار نفري خزعل بگذرد و به اهواز برسد و نه خزعل مي­توانست دست به جنگي بزند که منطقه نفت­خيز خوزستان را به آتش بکشاند. نتيجتاً نوعي «مصالحه» بين رضاخان و خزعل به­وجود آمد. رضاخان با نيروي نظامي وارد اهواز نشد. رضاخان با همراهان و چند اتومبيل رفت به بوشهر ـ حالا فرصت نيست توضيح دهم چرا رفت به بوشهر، به دليل راههاي ارتباطي آن موقع ايران ـ آمد به بندر ديلم، به زيدان نزديکي­هاي بهبهان بعد در 14 آذر 1303 به ناصري (اهواز) و روز بعد 15 آذر 1303 با خزعل ملاقات کرد و نيروهاي نظامي هنوز در دزفول بودند به فرماندهي سرتيپ فضل­الله زاهدي و ستون ديگر نيروها هم هنوز در کهکيلويه بودند بنابراين نه جنگ جبهه­اي صورت گرفت، نه حکومت مرکزي خزعل را به تجزيه­طلبي متهم کرد. درگيري­هايي در زيدان و با نيرهاي بختياري پيش آمد. گروهي از بختياري­ها و عرب کشته شدند. شيخ خزعل را هم پس از «مصالحه» و دوستي با نقشه­اي از قبل طرح­ريزي شده و در حالي که زاهدي در کشتي بزرگ شيخ و در ميهماني شبانه او شرکت کرده بود، دستگير کردند و شبانه از راه اهواز و دزفول به تهران بردند. خزعل آخرين حامي احمدشاه بود و با پايان کار خزعل، ديگر مانع مهمي براي صعود رضاخان در پيش نبود. در مجلس مؤسساني که رأي داد به انقراض قاجار و انتقال سلطنت به خاندان پهلوي، شيخ خزعل را هم «نماينده» کردند.

اين تاريخ­نگاري بعدي است، اين تاريخ­نگاري بعدي قدرت مرکزي است که با کوبيدن مهر «تجزيه­طلبي» به خزعل، عرب­ها را سرکوب کند و در نقطه مقابل اين سياست پاره­اي، با تأکيد
مي­گويم پاره­اي گرايش­هاي افراطي هست که با تراشيدن سابقه «تجزيه­طلبي» و «استقلال­خواهي» براي خزعل، مي­خواهند مردم عرب را رو در روي بقي
ۀ مردم قرار دهند. در واقعيت امر اولاً ترکيب نيروهاي گرد­آمده دور خزعل، به هيچ وجه ترکيبي قومي و عربي نبود و ثانياً اختلاف و مبارزه بر سر «تجزيه» و «استقلال» نبود. جدال بر سر قدرت سياسي در کل ايران و بين دو گروه­بندي بزرگ بود. کساني که از همزماني شورش جوان­هاي عرب با هشتادمين سالگرد 20 آپريل 1925 ميلادي و «اشغال» خوزستان توسط «قواي ايراني» سخن گفته­اند و خود را جبهه مردمي خلق عرب اهواز معرفي کرده­اند نه تاريخ خوزستان را خوانده­اند و نه تاريخ ايران را. نه به فارسي خوانده­اند و نه حتي به عربي. وگرنه سالگرد حوادث خوزستان در آذرماه 1303 شمسي را در هشتاد سال بعد با 20 آپريل برابر نمي­گرفتند.

 

پيوند و پيوستگي تاريخي مردم عرب خوزستان با ايران، تاريخ ايران و تحولات اجتماعي و سياسي تاريخ ايران چيست؟ خوزستان يا عربستان؟ پيوند يا جداسري؟ پيوندهاي تاريخي، سياسي، مذهبي عرب­هاي خوزستان با ايران، در تاريخ ايران کدامها هستند؟

حتي از پيش از اسلام و در دوره ساسانيان نشانه­هاي حضور عرب­ها در  خوزستان و
نزديکي­هاي اهواز را مي­شناسيم. از سال 18 هجري اهواز به دست عرب­ها افتاد. قبايل عرب تا شرق ايران، تا ماوراءالنهر و بخارا و ديگر شهرها رفتند و به­تدريج ساکن و ماندگار شدند. سادات ايران نوادگان عرب­ها هستند. در خوزستان قبيله کنانه (چنانه) از قديمي­ترين طوايف عرب است که به خوزستان آمده­اند. طايقه «عکاشه» در بختياري که اکنون بختياري محسوب مي­شوند در اصل طايفه­اي عرب­تبارند. درباره ايل لر سگوند رحيم­خاني نيز برخي پژوهش­گران ريشه آنها را به عشيره بزرگ «بني کلاب» مي­رسانند.

در خوزستان از اوايل قرن نهم، جنبش دهقاني ـ شيعي مشعشعيان به رهبري سيد محمد مشعشعي، حويزه را مرکز فرمانروايي خود کرد. جنبش مشعشعيان، جنبش شيعي علي­اللهي بود که دامنه اعتقادات آن در سمت شمال تا کرند و کرمانشاه و در لرستان تا دلفان گسترش يافت و با گرايشات اهل حق کردستان درهم آميخت. فرقه نوربخشيه و خاندان نوربخش ريشه در همين مشعشعيان دارند. حکمروايي مشعشعيان همزمان بود با آغاز پادشاهي سلسله صفويه و خوزستان از دوره شاه اسماعيل صفوي، عربستان ناميده شد. شاه اسماعيل، مشعشعيان را شکست داد اما واليگري عربستان يعني خوزستان را به آنها واگذاشت.

در دوران صفويه بخش غربي خوزستان به مرکزيت حويزه، واليگري عربستان بود. بخش شرقي خوزستان يعني شهرهاي دزفول، شوشتر و رامهرمز در قلمرو واليگري عربستان نبود. نادرشاه به اين دوبخشي بودن پايان داد. حويزه را که بزرگترين شهر خوزستان بود حاکم­نشين همه خوزستان کرد و دزفول و شوشتر و رامهرمز را هم ضميمه واليگري آنجا کرد. دوران زنديه و قاجار همچنان خوزستان، عربستان ناميده مي­شد. و دوره قاجار واليگري عربستان دوباره به خاندان مشعشعي واگذار شد.

پيوندهاي اين واليگري با سلسله­هاي پادشاهي برقرار بود. پادشاهان ايران هيچ واهمه­اي و هيچ اکراهي نداشتند که اين بخش از کشور ما را عربستان بنامند. حتي در دوران اخير هم در نوشته­هاي نويسندگان و نخبگان سياسي دوران جديد هم همين نام را به همان گونه که بوده به کار برده­اند. مثلاً جمالزاده و دهخدا به گونه­اي کاملاً طبيعي همين اسم عربستان را مي­آوردند. محمدعلي جمالزاده در کتاب «گنج شايگان» که در سال 1916 ميلادي برابر 1295 شمسي تأليف کرده و کتابي است در «اوضاع اقتصادي ايران» در سراسر کتاب از عربستان، محمره، عبادان و... نام مي­برد و حتي در نقشه­اي هم که در صفحه 28 کتاب چاپ کرد اسامي آذربايجان، کردستان، لرستان، عربستان، لارستان (بوشهر و استانهاي ساحلي) ديده مي­شود. در دستگاه حکومتي، در دفاتر مالياتي همين اسامي نوشته مي­شد. جمالزاده ماليات عربستان در سال 1306 هجري قمري را به نقل از دفاتر ديواني ثبت کرده است: پول نقد 359/427/1 قران، غله 1600 خروار، کاه 800 خروار. دهخدا هم در طرح «جمهوري فدرال ايران» که درواقع طرح گسترده­تري از انجمن­هاي ايالتي و ولايتي است و مي­خواهد که مناطق مختلف به گونه­­اي مشارکت داده شوند در قدرت سياسي، از فارس، آذربايجان و عربستان نام مي­برد.

شاهان قاجار هم به همين ترتيب مي­گفتند عربستان و در مجلس اول شوراي ملي بعد از مشروطيت، در مجلس دوم، سوم و چهارم و پنجم، هم اگر صورت اسامي نمايندگان را نگاه کنيم مي­بينيم «وکيل عربستان» داريم. حساسيتي هم برانگيخته نمي­شد که چرا اسم اين منطقه از ايران، عربستان است. بسيار هم خوب بود ما عربستان داريم، کردستان داريم، لرستان داريم، بلوچستان داريم و گويي امپراطوري بزرگي هستيم، گويي که وحدتي از مجموعه فرهنگ­ها و زبان­ها هستيم و بنابراين اين حساسيت­هاي امروزي که متقابلاً وجود دارد به اين ترتيب وجود نداشت.

حتي در اوج مخالفت نمايندگان مجلس با خزعل و دفاع از اقدامات رضاخان سردار سپه، اسم «عربستان» گفته مي­شد و براي اولين در يکي از جلسات مجلس، نمايندگان نام خوزستان را به جاي عربستان مطرح کردند.

شيخ محمدعلي تهراني در جلسه 19 عقرب 1303 شمسي در دفاع از پيشرفت­هاي نيروهاي نظامي گفت: اول قواي تأمينيه به سمت شمال رفت و ا منيت آن صفحات را تأمين نمود. بعد شروع کرد به حرکت دادن به سمت جنوب، به حدود کرمان، فارس و بعد به حدود عربستان. بعضي از نمايندگان مجلس به­طور همهمه گفتند: خوزستان، نه عربستان. شيخ محمدعلي تهراني به آرامي ادامه داد: تعبير مي­کنيم به خوزستان... به سمت خوزستان که يکي از ايالات مهمه ايران و عضو قومي ايران است.

به اين قرار از آغاز صفويه تا پايان قاجاريه خوزستان، عربستان ناميده مي­شد. واليگري عربستان بخشي از ايران بود. واليگري اين خطه از طرف حکومت مرکزي به خاندان مشعشعيان يا خاندان­هاي ديگر عرب و غيرعرب واگذار مي­شد و پيوند سياسي با ايران و فرمانروايي ايران برقرار بود. با همه فراز و نشيب­هاي تاريخ خوزستان، جنگ و جدال­هاي قبايل محلي و لشکرکشي­ها هيچگاه اين پيوند گسسته نشد. دو عامل مهم سياسي و مذهبي ـ فرهنگي در اين پيوند تأثير داشته­اند. خاندان مشعشعيان و بعد خاندان آل­کعب حکومت و واليگري خود را در قلمرو حکمراني ايران مي­دانستند. گذشته از اين عامل سياسي، يگانگي مذهبي ـ شيعه بودن ـ ساروج اين پيوند بوده است. گرايش­هاي
جدايي­خواهانه­اي که در دهه­هاي چهل و پنجاه و عمدتاً زير تأثير گرايشات نيرومند ناصريسم و بعثيسم حضور داشتند، اکنون که سالها از فروکش کردن آن گرايشات مي­گذرد ديگر منبع الهام ايدئولوژيک و سياسي قوي ندارند. انقلاب ايران، موج اسلام­گرايي در جهان عرب و اسلام، تحولات در کشورهاي همسايه، زمينه پذيرش گرايشات قومي افراطي را محدود کرده است. اين امر به معناي ناديده گرفتن چنين گرايشاتي نيست. سياست­هاي واپسگرايانه و سرکوبگرانه جمهوري اسلامي و ناديده گرفتن هويت فرهنگي و زباني مردم عرب ايران، به واکنش­هاي افراطي متقابل ميدان مي­دهد. اما به گمان من با توجه به پيوستگي تاريخي و سياسي و مذهبي مردم عرب خوزستان و تحولات کشورهاي همسايه زمينه گسترش گرايشات قومي افراطي در ميان مردم عرب ايران محدود است. در نتيجه مسئوليت اصلي هر گونه درگيري و تنش دروني با انگيزه­هاي قومي و زباني برعهده جمهوري اسلامي و حاکمان آن است.

در عرصه خارجي، شارون گفته است ايران بدون سلاح اتمي هم بسيار بزرگ است. دستگاه نومحافظه­کاران افراطي آمريکا و آتش­افروزان بي­آزرم پنتاگون هم در طرح­هاي خود، نقشه­ي تجزيه ايران را هم دارند. آنان در حساب­هاي خود نمي­توانند روي روشنفکران و نويسندگان عرب و مردم شهرها و روستاهاي خوزستان حساب کنند. آنچه آنان و هيزم­کشان آنان بايد بدانند مخالفت و مبارزه جدي روشنفکران خوزستاني و مردم عرب خوزستان با جنگ افروزي و مداخله نظامي است.

 

در دوره پهلوي­ها نام بسياري از شهرها و روستاهاي خوزستان را عوض کردند. اسامي عربي را تبديل کردند به اسامي فارسي، محمره شد خرمشهر، عبادان شد آبادان و.... احساس شما چيست؟ و بعد نظر شما درباره اين سياست­ تغيير اسامي چيست؟

اين سياست تغيير اسامي جزئي از سياستي است که مي­گويد «يک ملت يک زبان»، جزئي از اين سياست است که گوناگوني فرهنگي، نژادي، قومي، ملي، زباني و مذهبي را نمي­پذيرد و همه را
مي­خواهد در يک قالب بريزد. اين سياستي تماميت­خواه و اقتدارگرا است که هويت فرهنگي و روحي ديگران را نمي­پذيرد و يگانگي را به اين شکل مي­بيند که هويت­هاي ديگر را در خود مستحيل کند. همانطور که زبان ديگري را نمي­پذيرد اسم شهرش را هم عوض مي­کند، همانگونه که ديگري را در قدرت سياسي چه در مرکز و چه در محل، مشارکت نمي­دهد، به همان ترتيب اسم رودخانه­هايش را هم عوض مي­کند.

اين اسامي در خوزستان، اسامي است که از ديرباز وجود داشته، از دوره شاه اسماعيل و مشعشعيان اين بخش از کشور ما عربستان ناميده مي­شد. بحث من اين نيست که برگرديم اسامي را عوض کنيم يا نکنيم. اساساً در روحيه من نيست که بخواهم درباره اسامي بدين گونه صحبت کنم. منظور اين است که اين اسامي بوده است. من کودکي خود را با محمره مي­شناسم. هنوز در صحبت قديمي­ترها عربستان مي­شنيدم. من از نام خرمشهر هم خوشم مي­آيد خوزستان را هم دوست مي­دارم. منظور من آن است که ايدۀ پشت تغيير اسامي ايده سرکوبگرانه است. جمهوري اسلامي اسم بسياري از شهرها، روستاها، محلات، ميدان­ها و خيابانها را عوض کرد و مي­کند. کرمانشاه را عوض کرد به باختران که با واکنش شديد و بحق مردم کرمانشاه، عقب نشست. بگذريم.

عبادان: ناصرخسرو در سفرنامه مي­گويد عبادان بر کنار دريا نهاده است چون جزيره­اي که شط آنجا دو شاخ شده چنان که از هيچ جانب به عبادان نتوان شد الاّ به آب گذر کنند. گروهي از عبادان حصير خريدند و گروهي چيزي خوردني خريدند.

عبادان چون دورافتاده و تک افتاده بود مَثَل شده بود: ليس وراءِ عبادان قريهً يعني بعد از عبادان دهي وجود ندارد. و منوچهري دامغاني سروده بود:

از فراز همت او نيست جاي         نيست زآنسوتر ز عبادان دهي

ياقوت حموي هم در قرن هفتم درباره عبادان گفته بود: در اين جزيره که بين دو رودخانه قرار دارد، مزارات و خانقاههاي چندست و سرزميني است بي­قيمت و شوره­زار و خير و برکتي در آن وجود ندارد. راست هم مي­گويد. يک سرزمين شوره­زار بود و چون بيشترين اراضي خوزستان از دوره نادرشاه و بعد محمدشاه، اراضي خالصه بود، ناصرالدين شاه آن سرزمين را واگذار کرد به شيخ خزعل.

در سال 1900 ميلادي در عبادان بيش از چند خانوار کپرنشين، کسي نبود. با تأسيس پالايشگاه، آبادان بزرگترين قطب صنعتي و کارگري ايران شد. هزاران کارگر ساده، فني، تکنسين، کارمند و مهندس با ريشه­هاي فرهنگي گوناگون از سراسر ايران جذب آبادان شدند و از درهم­آميختگي فرهنگ­ها و مردم لر و عرب و ترک و گيلک و مسلمان و مسيحي ارمني، شهر يگانه آبادان بر ساحل کار و دوستي و شرجي قد کشيد. در شهريور ماه 1314 فرهنگستان، نام عبادان را به آبادان تبديل کرد و هيئت وزيران تصويب کرد.

محمره را هم مي­دانيم عرب­ها آباد کردند. خاندان آل­کعب محمره را در اواخر آغامحمدخان يا اوايل محمدشاه بنياد گذاشتند. ده کوچکي بود. تبديل کردند به يکي از بنادري که رقابت کرد با بصره به همين خاطر آمدند و کوبيدند.

 

محمره به معناي سرزمين سرخ؟

محمره هم به معناي خرمدينان و سرخ­جامگان هست و هم به معنايي که از سرخ مشتق شده. به هر صورت محمره اسمي است که روي آن گذاشته­اند. من مي­شنيدم خفاجيه بعد گفتند سوسنگرد.

فلاحيه اسم قشنگي است. فلاحيه يعني جايي که فلاحت مي­شود، کشاورزي هست، کشاورزان هستند، عوض کردند به شادگان. خب واژۀ شادگان که مشکلي نيست. حتي حويزه را که نمي­توانستند کاملاً عوض کنند برداشتند «ح» را تبديل کردند به «ه». «بني­طرف» را بدل کردند به «دشت ميشان» و بعد جمهوري اسلامي هم «دشت ميشان» را «دشت آزادگان» ناميد و بعد...؟

تغيير آن اسامي پيشنهاد فرهنگستان بود. فرهنگستان در 1311 تأسيس شد. فروغي آن را بنياد نهاد. خدمات جالبي کرده است. براي کارنامه فرهنسگنان مي­شود مراجعه کرد به مقالاتي که مثلاً داريوش آشوري نوشته. به هر حال اين فرهنگستان در شهريور ماه 1314 شمسي اسامي شهرهاي خوزستان را عوض کرد پيشنهاد کرد و در جلسه هيئت وزيران تصويب شد. محمدعلي فروغي نخست­وزير بود و علي­اصغر حکمت وزير معارف. اما از آنجا که در آن زمان سيستم گسترده آموزش و راديو تلويزيون و تبليغات وجود نداشت تا دهه چهل ـ اواسط دهه چهل ـ کساني که در آن زمانها سني داشتند هنوز اسامي قديمي شهرها را مي­گفتند. بعدها با گسترش آموزش و پرورش، کودکستانها، مدارس و آموزش جغرافيا و برنامه­هاي راديو و تلويزيون، خاطره­ها عوض شد و امروزه اگر از سي چهل ساله­ها بپرسيد جز اسامي جديد چيزي نشنيده­اند. اما هنوز قديمي­هاي دزفولي، شوشتري به آبادان مي­گويند عبادان.

 

انگيزه­ها و زمينه­هاي شورش جوانان عرب خوزستان چيست؟ آيا صرفاً تبعيض­هاي قومي و زباني، انگيزه اعتراضات و شورش است؟

فضاي شهر اهواز آکنده از تناقضات و تضادهاي اجتماعي، سياسي و فرهنگي است. فراموش نکنيم با آغاز جنگ، اهواز قالب تهي کرد و با پايان جنگ ورم کرد. موج جمعيت رفت و موج­هاي ديگر از روستاها و شهرکهاي اطراف به اهواز و محلات پيراموني سرازير شد. بيکاري، فقر، نبود آموزش، کنده شدن از ارزش­هاي سنتي و همزمان زيستن با آن، درگيري با تضادهاي آشکار و پنهان فرهنگي و اجتماعي، و در برابر اين مشکلات سياست­هاي واپس­گرايانه و ضد و نقيض حاکمان. آموزش قرآن و صرف و نحو عربي از دبستان تا آخرين سال دبيرستان از يک سو و محروم بودن فرزندان عرب از آموزش به زبان مادري از سوي ديگر، به­کارگيري فرزندان عرب در ارگانهاي موازي نظامي و انتظامي در رده­هاي پايين از يک سو و سپردن اداره کليۀ ارگانها و ادارات دولتي به افراد غيربومي از سوي ديگر، احياي کهنه­ترين روابط سنتي قبيله­اي و خانوادگي، سپردن حل و فصل اختلافات خانوادگي و قبيله­اي از يک سو و رها کردن آشکار حاشيه­نشيان در گرداب اعتياد و ... کمک به ثروت­اندوزي دسته­اي و محروم کردن گروهي ديگر، جمهوري اسلامي با سياست­هاي دوگانه نسبت به عرب­­ها و غيرعرب­ها، تناقضات و تضادهاي آشکار و پنهان فرهنگي، اجتماعي و طبقاتي را حفظ و تشديد مي­کند تا کنترل ايدئولوژيک سياسي و اداري خود را از وراي اين نابساماني­ها و تضادها در شهرهاي خوزستان حفظ کند. در متن مجموعه نابساماني­ها و تناقضات و در واکنش به اين شرايط غيرانساني و سياست­هاي دوگانه جمهوري است که اعتراضات و درگيري­ها و شورش جوانان عرب در اهواز را مي­توان فهميد. تحقير زبان و هويت عربي و يا بازي با عواطف و احساسات مردم با انگيزه بهره­برداري­هاي سياسي البته واکنش­ها را رنگ و بوي ويژه­تري مي­دهد. فراموش نکنيم اعتراضات و درگيري در ايذه را در مدتي پيش و درگيري و کشته شدن چندين نفر در شوش در جريان انتخابات مجلس ششم.

 

ترکيب جمعيت خوزستان، در شهرها و روستاها چگونه است و چه عواملي در جابجايي جمعيت نقش داشته­اند؟

خوزستان از ديرباز سرزمين عرب­ها و لرها بوده. بخش غربي عرب­نشين و بخش شرقي هم با ويژگي­هايي لُرنشين. زماني که شوشتر کُرسي (يعني حاکم­نشين) خوزستان بود و محمره يا خرمشهر آبادترين و پرجمعيت­ترين شهر عرب­نشين بود اهواز يا ناصري شهر کوچکي بود که نه مرکزيت اداري داشت و نه رونق اقتصادي. آبادان چند کپرنشين بود و کسي جايي به نام مسجدسليمان
نمي­شناخت.

شهر باستاني شوش يا شوش دانيال، کوچه باريک و دراز و خاک­آلودي بود که فقط
باستان­شناسان فرانسوي و حاجتمندان روستاها را به سوي خود مي­کشاند. اولي­ها به دنبال موسيو گرشمن و کاوش­هاي او مي­آمدند و دومي­ها به زيارت مقبره «نبي دانيال» که مي­دانستند از انبياء است و نمي­دانستند که به روايت تورات، داريوش مادي صد و بيست والي بر مملکت نصب نمود و سه وزير بر آنها و يکي از آن سه وزير دانيال بود و ديگران بر او حسد بردند.

تلاش­هاي دوره ناصرالدين شاه و مظفرالدين شاه براي کشتيراني در کارون و يا سدسازي و احياي اراضي باير به جايي نرسيد.

چاه شماره يک نفت در نفتون مسجدسليمان که فوران کرد خوزستان چهره عوض کرد. با تأسيس پالايشگاه، عبادان به بزرگترين و پيشرفته­ترين قطب صنعتي ايران تبديل شد. هزاران کارگر ساده لر و عرب از شهرهاي دور و نزديک خوزستان و لرستان، هزاران کارگر فني و تکنيسين، کارمندان اداري و پرسنل خدماتي به آبادان رونق دادند. پي­ريزي آبادان، گسترش آن به شهري کارگري کارمندي با ترکيب جمعيتي گوناگون، روندي طبيعي و ضروري بود. خوزستان آن روز فقط کارگران ساده را مي­توانست به آبادان و شرکت نفت بدهد.

مسجدسليمان نيز از دهکده­اي کوچک به شهري زنده و پرتحرک فرا روييد. تأسيس آموزشگاه فني، بسياري از جوانان لر و عرب را آموزش داد.

تبعيضي که در آبادان و مسجدسليمان و مؤسسات نفتي اِعمال مي­شد در سطح مديريت و در بهره­مندي از امکانات رفاهي، تبعيضي بود بين «انگليسي» و «ايراني» و بعد بين کارمندان و کارگران. به هر حال نخستين موج جابجايي جمعيت از روستا به شهر و از شهرها به آبادان و مسجدسليمان، همزمان است با کشف نفت و تأسيس پالايشگاه.

دومين موج همراه است با ساختن سد دز، طرح نيشکر هفت­تپه (اولين محصول نيشکر هفت­تپه در مهرماه 1340 به مقدار 25 هزار تن برداشت شد در مجموع 2500 هکتار در اختيار اين موسسه بود)، اصلاحات ارضي، شرکت­هاي کشت و صنعت (از جمله شرکت کشت و صنعت نراقي)، کاغذ پارس، صنايع فولاد و نورد در دو دهه چهل و پنجاه. بسياري از روستاهاي لرنشين و عرب­نشين حاشيه رودخانه­هاي کرخه و شاوور و دز تبديل شدند به شهرک و روستاييان شدند شهرک­نشين و کارگر فصلي يا دائم شرکت­ها. تأسيس دانشکده کشاورزي ملاثاني در دهه سي و بعد تأسيس و گسترش دانشکده پزشکي جنديشاپور اهواز بويژه در اواخر دهه چهل و سالهاي اول دهه پنجاه صدها و هزاران دانشجو را از شهرهاي مختلف خوزستان بويژه از بهبهان و شوشتر و دزفول راهي اهواز کرد.

سومين و البته بزرگترين و دردناک­ترين موج جابجايي جمعيت و تغيير ترکيب شهرها و روستاها، حاصل زشت جنگ هشت­ساله است.

خرمشهر کوچه به کوچه، خانه به خانه و خشت به خشت کوبيده شد.

آبادان در روزهاي سخت محاصره به­طور کامل خالي از سکنه شد.

اهواز زير بمباران­ها و خمپاره راه­اندازي­ها، نيم­مرده شد.

اهالي شوش کوچيدند. دزفول زير بيشترين موشک­باران قرار گرفت.

هزاران هزار خانوار جنگ­زده به اصفهان، شيراز، تهران و کرج رفتند.

صدها روستا و صدها هزار هکتار زمين کشاورزي اشغال شد و در آتش جنگ و جبهه نابود شد.

به اين ترتيب در سالهاي جنگ اولاً موج بزرگ و گسترده­اي شهرها را ترک کردند و به شهرهاي ديگر استانها رفتند. ثانياً موجي بزرگتر از روستاها و شهرک­هاي کوچک به شهرک­هاي بزرگتر و شهرها رانده شدند.

بعد از جنگ بسياري از خوزستاني­ها به شهرهاي خود بازنگشتند. ترکيب جمعيتي بسياري از شهرها آن نيست که پيش از جنگ بود.

 

*روز شنبه 30 آوريل 2005، ناصر رحيم­خاني، گفتگويي داشت با سعيد افشار ـ مسئول راديو همبستگي در استکهلم ـ پيرامون شورش جوانان اهواز با نگاهي به جوانب تاريخي مسائل خوزستان. در آن گفتگو قرار بود به موضوعات گوناگون پرداخته شود. به علت کمبود وقت پاره­اي از آن موضوعات اساساً مطرح نشد و در بررسي مسايل مطرح شده نيز باز به دليل کمبود وقت بسياري از گفتني­ها ناگفته ماند.

نوار صوتي اين گفتگو در سايت «راديو همبستگي» www.Radiohambastegi.com و سايت اينترنتي «عصر نو» قرار گرفت. آنچه ­خوانديد متن کامل شده و مکتوب آن گفتگوست.