سيزده به علاوه ی
دوازده ،
مساوی است با
بيست و پنج
با ياد شهيدان ۳۰ فروردين پنجاه و يك ، در ميدان تيرباران
آريامهری :
علی باكری ـ علی ميهن دوست ـ
ناصر صادق ـ محمّد بازرگانی
با ياد شهيدان ۳۰ فروردين
پنجاه و چهار ، در تپّه های اوين ايران شاهنشاهی :
بيژن جزنی ـ حسن ضياء ظريفی ـ
عزيز سرمدی ـ سعيد مشعوف كلانتری ـ عبّاس سوركی ـ محمّد چوپانزاده ـ احمد جليل
افشار ـ كاظم ذوالانوار ـ مصطفی جوان خوشدل
با ياد همه ی شهيدان
حسين اخوان توحيدی
akhavan1384@yahoo.fr
در مدرسه
به ما می گفتند كه وقتی می شود دو چيز را با همديگر جمع زد ، كه هردو از يك جنس
باشند. و ما هم باور كرده بوديم. امّا بعد ها كه پامان به بيرون مدرسه باز شد و از
درس و مشق فارغ شديم ، ديديم كه هميشه هم اينطور نيست...
خامنه
يی ، سر حال ، با توتون « هاف اند هاف » ،
پيپ می كشيد.
مي
گفت كه در اين ماه ، خوب كار كردم و دوازده هزار تومان گيرم آمده است.
او هم
مثل خيلی از آخوند های ديگری كه حالا برای خودشان كاخ های تابستانی و زمستانی و
پاييزی و بهاری به هم زده اند ، در ايّام محرّم و صفر برای روضه خوانی به تهران می
آمد. چون در تهران ، هم " مجلس "
بيشتر پيدا می شد ، و هم ، پول ، بهتر
می دادند.
بيستم
اسفند ۱۳۴۹ بود. آقای حاج محمّد شانه چی ، خامنه يی را به سور دعوت كرده بود. و مرا هم به
ديدار ايشان.
از
خامنه يی ، احوال طاهر آقا احمدزاده را پرسيدم كه مثل او در مشهد زندگی می كرد.
گفت :
چرا از من می پرسيد ؟
و با
دست ، اشاره كرد كه :
از
فرزندشان بپرسيد.
جوانی
همسن و سال خودمان ، محجوب وآرام ، آنجا نشسته بود :
مجيد
احمدزاده.
آمده
بود تا سر و گوشی آب بدهد و ببيند كه بازتاب واقعه ی سياهكل چيست.
بحث
های آن شب ، حول و حوش اين مسأله بود كه اتّفاقات بی سابقه يی دارد می افتد.اين ها
كه در جنگل ، مشعل مبارزه برافروخته اند كيستند و چه می گويند ؟
و
تعريف و تمجيد خامنه يی از عمل آن ها.
انصافاً
عمل خود خامنه يی از عمل آن ها دستكمی نداشت. فرقش فقط دوازده هزار تومانِ آن موقع
بود.
می گفت
:
دوازده
هزار تومان كار كرده ام و می خواهم شش هزار تومانش را بدهم يك فولكس واگن بخرم ؛ و
شش هزار تومانش را هم پس انداز كنم.
امّا
خوشبختانه توانست به جای فولكس واگن ، بنز ضدّ گلوله بخرد. شش هزار تومان پس
اندازش هم بركت كرد و به همه ی مخارج رسيد. از مخارج بيت رهبری گرفته تا پول حمّام سونای سعيد امامی ؛ و بعد هم خريد
واجبی.
البتّه
وقتی كه مردم به خاطر او انقلاب كردند.
شش
روز بعد ، در روزنامه ها نوشتند كه حكم عدالت در مورد سيزده خرابكار كه در دادگاه
های نظامی محاكمه و محكوم به اعدام شده بودند ، در ميدان چيتگر به اجرا در آمد :
علی
اكبر صفايی فراهانی ، احمد فرهودی ، محمّد علی محدّث قندچی ، ناصر سيف دليل صفايی
، جليل انفرادی ، هادی خدابنده لنگرودی ، ماشاء اللّه مشيدی ، اسكندر رحيمی مس چی
، غفور حسن پور ، محمّد هادی فاضلی ، عباّس دانش بهزادی ، هوشنگ نيّری ، و اسماعيل
معينی.
« نصف
لی ؛ و نصف لك ». نصف ، مال من ؛ و نصف هم مال تو.
تازه " نصف بيشتر " ، يعنی سيزده تا شهيد مال تو ؛ و " نصف كمتر
" ، يعنی دوازده هزار تومان ، مال
من.
البتّه
، ناقابل است. همه اش روی هم می شود بيست و پنج. يعنی دو دهه و نيم روضه خوانی.
همه می
خواستند بدانند كه فداييان خلق و مجاهدين خلق ، چه كسانيند.
ساواك
هم ، عكس و نام نه نفر از آن ها را همه جا به در و ديوار زده بود كه اگر كسی خبری از شان دارد ، راپرت بدهد.
اوّلين
نفر از آن نه نفر كه من شنيدم ردّ پايی از او پيدا شده ، برادر اميرپرويز پويان
بود.
همه
جا صحبت از حنيف نژاد و سعيد محسن و بديع
زادگان و رضايی ها می شد.
آشنايی
با آن ها و خانواده هاشان برای آخوند ها ، نه فقط باعث افتخار ، بلكه مايه ی كاسبی
هم بود و نرخ منبرشان را بالا می برد.
در
هيأت "
انصار الحسين " كه
صبح های جمعه برگزار می شد و تقريباً نيمه سياسی و نيمه مذهبی بود ، اخبار و
اعلاميّه های مبارزان چريك ، ردّ و بدل می شد. و وقتی مرحوم حاج خليل ، پدر رضايی
های شهيد . به هيأت می آمد همه راه را باز می كردند و به احترام او ، تمام قد می
ايستادند.
يادش
عزيز باد. بسيار ستم كشيد ؛ امّا استوار ماند.
در
تابستان ۱۳۵۰ طاهر احمدزاده به محلّ كار من آمد. متأثّر بود. می گفت :
ـ می
گويند مجيد ، دستگير شده است ؛ تو خبری داری ؟
گفتم
:
ـ من
هم اين را شنيده ام.
و بعد
، ديگر سكوت بود و بغض.
در
اسفند همان سال ، نوزده نفر ، در سه نوبت ، نه نفره و سه نفره و شش نفره ، اعدام
شدند.
مجيد
، و برادرش مسعود ، در نوبت شش نفره بودند...
پيام
شاه با اعدام ها ، به همه اين بود :
ـ من ، شاهنشاه ايرانم .تخت سلطنت من ، برجاست.
مخالفين ، سرنوشتشان دادگاه های نظامی و شكنجه و اعدام است.
و
پاسخ مردم ، تاريخ ، و خدا را هم به او خيلی زود ديديم :
ـ تو
آواره يی در به در هستی كه ارباب آمريكاييت هم تو را ، از ترس خشم ملّت ايران ،
حتّی برای معالجه ، به خود نمی پذيرد.
شامگاه
اعدام گروهی از مبارزان ، علی شريعتی
، آن سخنرانی جاودانه ی خود را با عنوان "پس از شهادت" ، در
مسجد نارمك ايراد كرد :
ـ آن
ها كه رفتند ، كاری حسينی كردند ؛ آن ها كه مانده اند . بايد كاری زينبی كنند ؛
وگرنه يزدی اند !
همان
سخنرانی يی كه همراه نوشته ها و فعاليّت ها و سخنرانی قبلی اش ، برای او ، دستگيری ، زندان انفرادی ، و سرانجام
شهادت را در پی داشت :
سرانجامی
حسينی ، برای آن كه كاری زينبی می كرد تا يزيدی نباشد.
من آن
شب آنجا بودم. و می ديدم كه مردم ، هنگام خروج از مسجد ، با مشت های گره كرده شعار
می دادند :
ـ از
خون جوانان وطن ، لاله دميده !
خونی كه
به قول طالقانی ، سيلی بنيان كن شد و طومار ننگ ۲۵۰۰ ساله را درهم پيچيد.
خاطرات
" علم " را خوانده ايد ؟
وارث
تاج و تخت كيان ، بر خلاف اسلافش ، حرمسرا نداشت. امّا مهمانان مخصوص داشت. و چون
كمی خجالتی بود ، از علم می پرسيد :
ـ
ديگران متوجّه می شوند ؟
اعيحضرت
، چه شد ؟ علياحضرت ؟ والاحضرت ؟ و والاحضرت ها ؟
بگذار
خامنه يی ها و رفسنجانی ها و امثال خاتمی
ها هم دلشان خوش باشد كه ماندگارند، و ماندگاريشان را خون های به ناحق ريخته ی
فرزندان اين مرز و بوم ، تضمين می كند.
بگذار
خمينی شان ، در سخنرانيش ، در باره ی شهيدان سياهكل بگويد :
ـ
عدّه يی راهزن به يك پاسگاه حمله كردند ؛ و حالا اين جزء افتخارات اين هاست.
( اين
كه مبارزات چريكی چه بود و چه نبود و چه نقاط ضعف و قوّتی داشت و نداشت ، و اين كه
می توان با آن موافق ، مخالف ، موافق مشروط ، و يا مخالف مشروط بود يا نبود ، حرفی
است ، و اين همه وقاحت ، حرفی ديگر.)
بگذار آنسو تر كاخ های اين سفلگان ، مردم ، هر صبح
زمستانی، اجساد يخ زده ی كارتن خواب ها
را از كوچه ها و خيابان ها جمع كنند ، و
هر صبح بهاری ، كودكان خود را در طلب لقمه يی نان روانه ی نا كجا آباد ها سازند.
امّا
تابستان داغ ، در راه است.
اين
را خواهيم ديد.
و
خواهند ديد.
خامنه
يی نمك به حرام !
محسن
شانه چی و حسين شانه چی را كه در آن شب بيستم اسفند ماه ۱۳۴۹ سفره ی غذا را جلو تو
پهن كردند ، همراه با هزاران و هزاران
كودك و جوان و پير و زن باردار و دختركان معصوم ، به شكنجه گاه ها و جوخه
های اعدام بسپار.
ذوب
شدگان در ولايت فقيه !
دانشجو ها را از بام های خوابگاه ها به زمين پرتاب كنيد ؛ و اگر زنده ماندند ،
زندگی و جوانيشان را در سياهچال هاتان بپوسانيد.
هرزگان
سالوس !
قربانيان
معصوم فقر و جهلی را كه خود ساخته ايد ، تا نيمه در گودال بگذاريد و سنگسار كنيد.
بگيريد.
ببنديد. بزنيد. بكشيد.
بساز
و بفروش ها !
حتّی سنگ
قبر شهيدان ما را هم بشكنيد.
امّا
چيزی هست كه نمی توانيد بگيريد و ببريد و بكشيد و بشكنيدش :
فردا
!
فردای
محتوم !
بهشتی
، در ابتدای انقلاب ، گفته بود كه حكومت ما ، هفتصد ساله خواهد بود.
ببينيم
حرفش تا كجا درست در می آيد.
خودش
كه كمی زود تر از هفتصد سال ، رفت.