يکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴ - ۲۱ اوت ۲۰۰۵

بي گمان امشب شعري خواهم سرود


کوشيار پارسي

http://www.ketabeshear.com

 

معرفي کتاب شعر حسن حسام
خوشه هاي آواز
سه دفتر شعر
 چاپ يکم، ۱۳۸۲، کلن، آلمان
انتشارات فروغ – آلمان

 

 

سنگ جلوي پاي خواننده انداختن هم هنري است. اما خوب نبايد هنر خوانده شود. در اين گير و دار و بازارمکاره ي ادعاهاي نوآوري "در جست و جوي  ِ چيزي بودن و يک باره شعر را دريافت" کردن، گاهي خواننده هواي خواندن چيزي مي کند که عادي باشد. منظورم از عادي، صميمي است. صميمي و آدميزادي. 

حسن حسام، نام آشنايي است. مجموعه داستان "بعد از آن سال ها" که در سال 1352 منتشر شد، دربرگيرنده چند داستان بسيار به ياد ماندني است. اين کتاب در دسترسم نيست، اما يکي از داستان هاش را که پيش تر در "جنگ لوح – دفتري در قصه" منتشر کرده بود، هرگز از ياد نخواهم برد. داستان درباره ي سپاهيان (دانش) در زندان. هرکدام شان در محل خدمت جرمي مرتکب شده بودند و در بند گرد آمده بودند. گفت و گوشان از به يادماندني ترين لحظات است. ما نوجوانان خواننده از اين که در داستان نويسنده ي ايراني، نخستين بار از همينگوي و فاکنر و اشتين بک نام برده مي شد، به هيجان آمده بوديم. حالا نمي دانم قضاوتم درباره ي آن داستان چه خواهد بود؛ اما همين که هنوز، از پس سال ها به يادم مانده است مگر کافي نيست؟ صميميت ِ آن داستان و راوي ش را از ياد نمي برم. همان زمان يادداشتي درباره ي کتاب "بعد از آن سال ها" در صفحه نقد کتاب مجله تماشا، نوشتم. غريب اين که داستان هاي کتاب "کارنامه ي احياء" زياد به يادم نمانده اند. شايد به دليل انتشار در زمانه اي که دغدغه هاي ديگري داشتيم.

حسن حسام، جز اين هفت کتاب ديگر منتشر کرده است: 5 کتاب شعر، يک کتاب تحليلي و کتابي دربرگيرنده ي يک قصه و يک گزارش.

حسن حسام، در اين آخرين دفتر همان آدم (راوي) صميمي باقي مانده است.

 

وقتي هم شلاق ِ داغ

                        با شتاب

                                    فرود مي آمد،

و نعره ي درد را

                        به آسمان مي برد،

با چشمان ِ آبي اش

                        مي آمد

عين چشمان يکي ماهي

                        خيس و آبي!

و دلم را که هر دم ويران مي شد

دوباره با دلش مي ساخت

هي خانه هاي دلم خراب مي شدند،

                                    هي مي آمد آبادشان مي کرد ....

 

برجستگي خاصي ندارد اين سطر ها. هنربازي يا اداي بازي هنري و زباني و غيره هم ندارد، اما صميمي است و رک. تمرين و تاتي تاتي "خودت يه کاريش بکن" هم نيست.

شعرهاي بلند اين دفتر بيشتر گردآورده ي چند شعرند که مي توانستند به همان شکل کوتاه و مستقل بمانند. اما انگار تعمدي در همين کارش هست. بندي جدا مي آورد تا صداش را به گوش مان برساند؛ چرت مان را پاره کند. گيرم که گاهي اين چرت از به کار گرفتن وزن نامانوس و متناقض پاره شود.

 

سهم من است اين جور ديدن

                                    اي ستاره

مي بينم

            و مي خواهم

                         و مي بارم از درد

چون ابر باران زاي ِ پاييزان ِ بي گاهان

 

ارتباط يا رشته ي ارتباطي ِ وزن ِ اين سطر آخر با وزن ِ چند سطر نخست کجاست؟

از اين دست پرش ها بسيار دارد، اما لحظه هاي خوب و استوار هم در شعرهاش کم نيستند. بي شانه بالا انداختن بايد خواند. جست و يافت.

 

نه

            نه

                        نه

باور نمي کنم

در پشت جيوه هاي به يقين امشب

جادوگري عجيب کمين کرده است

که مي خورد رزان ِ جوان را

تا قي کند

            خزان ِ رزان را

                                    و آئينه را بميراند

                                                            در هاي ِ سرد ِ خود.

 

حسن حسام دفتري گردآورده است از لحظات ِ تجربه ي شخصي ش. اين لحظات شايد لحظات ِ ديروزي اند، اما بي وجود ِ آن ديروز، هم اين نيستيم و نخواهيم بود که هستيم. او خود را جاي تماشاگر مي گذارد و در بيرون زندگي جاي مي دهد تا ببيند.  لحظه هاي سنگين و سبک را در کنار دريافت ها، حس ها، ديده ها، تجربه ها و روايت ها گردآورده است تا تجربه ي نگاهش را با خواننده قسمت کند. اعتنايي به هنجارهاي زباني کلاسيک و نوين ندارد. حرف خودش را مي زند و کار خوش را مي کند. گيرم که خواننده را به سکندري هم مي اندازد. اما حسن کارش در صميميت اش است. اگر در وزن و زبان شعر کم دارد، به عمد و از بدجنسي يا ادعاي بزرگي نيست. تجربه و ديده هاش را با آن چه در توشه داشته با ما قسمت کرده است.

 

اطراقگاهي نمي جويم اين جا من

مردي در گذرم

            با کولباري از خاطره و آتش.

تا بر سفره نان ِ جوين و خون و خاکستر خود بنشينم

و با آن همه غمگساران ِ خاموش

                                    ديداري تازه کنم

                                                            پيشواز بها را

و گوش بخوابانم به آواز خروسي  که

                                                هر خروسخوان،

صبح را

مي خواند گرم!

 

حسن حسام شاعر ساده اي است که بي تغزل و احساساتي گري و به ساده ترين و قابل درک ترين لحن ديده هاش را بر سفره مي ريزد و حرف اش را نيز مي زند. خوبي کارش در همين نگاه کردن به لحظه هاي زندگي است. واقعيت ِ نگاه براش اهميت دارد.

حسن حسام به ترين شاعر نيست، اما همين صميميتي که دارد و همين شيوه ي سبک کردن همه ي آن چه که سنگين است، خاص اوست. 

 

http://www.ketabeshear.com/Hessam,Parsi.htm