اسرار مگو (۴)
د.ساتير
افوريسم
هاي روانکاوي/فلسفي
- در ستايش مرگ و خودکشي:
بزبان سپهري مرگ
مسئول قشنگي پر شاپرکهاست و ريه هاي لذت مملو از اکسيژن مرگ است. هراس از مرگ،
هراس از دگرگوني و تغيير است. هر ساختني ابتدا خراب کردني و هر زايشي ابتدا مرگي مي
طلبد. چگونه مي توان به عنوان انسان و اجتماع نو و تازه شد، وقتي جهان و نظم کهن،
تصاوير و هويتهاي کهن ابتدا نميرد. چگونه ميتوان خويش را بازيافت ، يا از نو افريد،
وقتي ابتدا خود را گم نکرده باشي، از دست نداده باشي. چگونه ميتوان ديگر بار عاشق
شد، وقتي ابتدا با عشق قديميت نمرده باشي و انرا فراموش نکرده باشي. چگونه ميتوان
جهاني نو، نگاهي نو بساري، وقتي ابتدا هم
جهان گذشته را نکشته باشي و هم خويشرا، اخرين بازمانده ان جهان کهن را به قتل
نرسانده باشي و نمرده باشي. باري مرگ مادر زندگيست و من براي ساختن و افريدن و نو
شدن، ابتدا خويش را به اغوش اين مادرم، اين الهه زندگي مي اندازم و مي ميرم، تا ديگر
بار نو شوم و بيافرينيم. ايا اين منظور مرگ سمبليک است، يا مرگ واقعي. دوستان! هر
مرگ سمبليک مالامال از احساسات واقعيست و به بهاي چنين مرگي شما با بخشي ازخويش
خداحافظي ميکنيد. از اينرو اين مرگ اينقدر سخت است و مرگ واقعي مالامال از سمبل
است، از اينرو کسي مرگ را چو ديوي و ديگري چو من مرگ را چون فرشته اي مي بيند، زيرا
هر کدام مفهوم مرگ خويش و روايت مرگ خويش را بنا به سيستم نگاهمان و جراتمان، با
شور جانمان مي سازيم و او را با احساس و خردمان مي افرينيم. باري چه مرگ سمبليک و يا
واقعي ، هردو حکايت از ضرورت تحول و دگرگوني مي کنند. بباور من قاعده اين است که اگر مي خواهي
به مرگ واقعي زودرس نميري، پس انگاه که حس مرگ به سراغت مي ايد، به گفتمان
با اين الهه خويش بشين و به همراهي او به مرگ تصورات باطل و يا پژمرده خويش تن
بده. بگذار مرگ ماماي تحول و پوست اندازي نويت باشد، همانگونه که مرگ و نيستي در
هر لحظه مادر زندگي و هستي هستند و زندگي وهستي در هر لحظه رو بسوي همزاد خويش مرگ
دارند و مرتب مي ميرند، به عنوان لحظه، حالت مي ميرند، تا جاي خويش را به لحظه و
حالتي نو دهند. دوستان! رقص جاودانه مرگ و زندگي را بياموزيد. انگاه خودکشي برايتان چون هشدار وجود و خرد جسمتان
است که بشما ميگويد،
حالت کنوني زندگيتان، نوع روابطتان با خودتان يا
با معشوقاتان و جهانتان بايد بميرد، تا جاي خويش را به نوع جديدي از پيوند و
ارتباط دهد که توانايي زيستن و رقصيدن و لذت بردن داشته باشد. احساس خودکشي تنها
خشم بسوي خويش نشانه گرفته شده نيست ، انگونه که روانشناسي بطور عمده بدان نگاه ميکند؛
خشمي که در حقيقت بسمت ديگري، چه همسر و يار ظالم، يا اجتماع ظالم ميخواهد نشانه رود، اما از انرو که بنا به
ترسهاي اخلاقي و يا هراسهايش از اين بيان خشم هراس دارد، پس خويش را نشانه
ميرود و با مرگ خويش در نهايت انها را نيز ميکشد. اين بخشي از احساس خودکشيست. اري
در خودکشي خشم نهفته است، خشمي که هم به
زندگي و روابط کنوني سمت وسو دارد و هم به سمت خويش، چه از روي هراس از کشتن ديگري
يا رابطه اي و چه ار روي ديدن ناتواني خويش
از تحول و دگرگوني، نشانه رفته است. اين
خشم و اين احساس خودکشي حکايت از ان مي
کند که زندگي و جهان فردي در لحظه کنوني در يک بن بست قرار دارد و براي عبور از اين
بن بست، براي عبور از اين جهان زجراور نياز به دگرگوني رابطه، خود و جهان خود وجود
دارد، نياز به مرگ اين نوع از رابطه، و يا اين
نوع تصور از جهان و هستي. اما چگونه ميتوان جهان خويشرا،نوع رابطه عاشقانه
خويش را کشت، بي انکه خويش را نيز به عنوان بخشي از ان،به عنوان جزيي از اين
داستان و روايت قديمي به قتل رساند. پس احساس خودکشي به ما ميگويد، قبل از انکه از
شدت ياس و يا احساس بن بست و يا از روي خشم خويش را واقعا بکشي و يا به ديگرکشي
دست بزني، قبل از ان جرات کن و نوع رابطه و نوع زيستن کنونيت را بکش. از اين روابط
غلط بيا بيرون و بر خويش و جهانت، بر ترسهاي خويش و نيز کين توزيت چيره شو و
انگونه که هستي بمير، تا ديگر بار به عنوان انساني نو با نگاهي نو زاده شوي. احساس
خودکشي به ما ميگويد، يا به اين مرگ سمبليک و مرگ روابط غلط در زندگي واقعيت، چه
نسبت به خودت يا ديگران، تن بده و يا روزي ناچاري
بيمار و برزخي داستانت را،زندگيت
را با گلوله اي، قرصهايي به پايان رساني، يا
انکه بجاي خودکشي دگرکشي و کين توزي کني که روي ديگر همين سکه مي باشد.اري در
احساس خودکشي ياس نيز نهفته است، ياس ناتواني از تحول و دگرديسي. انکه خويش را مي
کشد، در حقيقت مي بيند که ديگر توانايي افريدن و نواوري ندارد، يا انکه مرگش تنها
فريادي در پي دستي کمک کنده و مدد دهنده بوده است، زيرا ناتوان از کمک به خويش است
و راستي چرا ما بايد هميشه به تنهايي از پس مشکلاتمان براييم. چنين قواعدي
را بدور اندازيد. هم خويش را با توجه به هشدار وجودتان خود رها سازيد و هم طلب کمک
و ياري از ديگران کنيد. قاعده اين است عزيزان:« بيش از توان خويش از خويش مخواهيد.
نزد انان که بيش از توان خويش مي خواهند دروغي زشت در ميان است.(1)». پس دوستان!
از احساس خودکشي نترسيد. در پشت ان خرد جسم و نياز به تحول را بازبينيد و با الهه
خودکشي خود ابتدا بجاي کشتن خود و ديگران
جهان خويش و نگاه خويش را، روابط غلط عشقي، دوستي و تصويرهاي دروغين از خويش در
برابر چشم خود و ديگران را بکشيد و انگاه
با خنده اي خود بميريد، تصوير گذشته و هويت گذشته تان را در وجودتان بکشيد و اينگونه به عنوان اخرين بازمانده اين جهان کهن و بازيگر
همراه ان روابط غلط بميريد و از نو زاييده شويد و دگرديسي يابيد. به اين مرگ
سمبليک/واقعي تن دهيد، تا نيازي به ان مرگ نهايي واقعي/سمبليک نداشته باشيد. انکه
اينگونه به خويش و مرگ و خودکشي نگاه کند، اگر که روزي نيز واقعا خواهان مرگ واقعي
خويش باشد، انگاه به عنوان افريننده و عاشقي مي ميرد که چون در خويش ديگر توان عشق
ورزي و افريدن، توان لذت بري بر زمين نمي بيند، پس خود مرگ خود خواسته را به عنوان
اخرين انتخاب ازادانه خويش خواستار ميشود و او انگاه لااقل مرگ خويش و جهان فرامرگ
خويش را به عنوان اخرين افرينش و خلاقيت خويش مي افريند، انرا چون بهشتي و ماجراجويي
نو مي افريند و انگاه با خنده اي بر لب و اشکي در چشم شايد، پا به درون اين
ماجراجويي نو و دگرديسي نو، خلاقيت نوي عاشقانه خويش ميگذارد.
همراه با يارانش مرگ زيبا، خودکشي خندان و کنجکاوي سبکبالش پا به ماجراجويي
فراسوي اين جهان مي گذارد، تا با محک تجربه و خرد و عشق اش، خيال و افرينش نوي خويش
را بازافريني و کامل سازد. و راستي اگر بعد از زندگي چيزي جز هيچ بزرگ در انتظار
ما نيست، پس اين هيچ بزرگ را چون اخرين افرينش خويش به ميل خويش بيافرينيم، حتي
اگر به ظاهر اين کار بي معنا و پوچ باشد. چه باک! مهم ان است که ما حتي اين هيچ
بزرگ را در خدمت لذت خويش قرار داده ايم. اين قدرت خدايي ماست که هيچ قدرتي ، خدايي
نمي تواند انرا از ما بگيرد. تنها ما به همه چيز نام و نشان و معنا ميدهيم. بي ما
نه هيچي است، نه خدايي و يا بنده اي، نه فراسويي يا اين سويي، نه داستاني يا روايتي
از هستي و انسان. تنها بواسطه ما اين انسان سنجش گر و روايت گر همه چيز از
ناخوداگاهي به خوداگاهي مي ايد و زنده ميشوند، روحمند ميشوند و نام مي يابند. بي
ما حتي خدا وجودي ندارد، در ناخوداگاهي اسير
و پنهان است، بي نام و شکوه است. پس اين هيچ
بزرگ را به خاطر خويش زيبا مي افرينيم، تا
او هم در اين دنيا در خدمت و يار پرباري و سبکبالي زندگي مان باشد و هم در
ان دنيا بشکل ما در ايد و ياور ما باشد. مي گوييد اگر اصلا به هيچگونه ايي بيداري
بعد ار مرگي نباشد، انگاه با غم اين توهم چه کنيم. دوستان چه باک! اگر اين توهمي بيش
نيست و جهان فراسويي نباشد، خوب چه تفاوت که من توهم داشته باشم يا نداشته باشم.
براي هيچ بزرگ چه تفاوت که من او را چگونه بنامم. موضوع اين است که اين تفاوت تنها براي من، براي ما انسانها
مهم است، تا هم رفتن را زيبا سازد و هم
بودن را بر اين زمين پر از شور
تحول و حرکت، زيرا حس مرگ و بوي مرگ، نوازش مرگ همه لحظات وجود ما انسانهاي فاني
را پر مي کند و يار و همراه هميشگي ماست. او همراه هميشگي ما در لحظه هاي بوسه فاني
عاشقانه و اروتيسم جسمهاي فاني است. لمس او اين لحظات را مالامال از شکوه درد و
لذت، مالامال از حس خنده و اشک ميکند. پس چه زيبا که اين همراه را از دشمن به دوست
و ياوري تبديل کنيم، بکمک او و حس فاني بودنمان هر لحظه بودنمان را زيباتر و
پرشورتر سازيم و قدر لحظاتمان، ماجراجوييهايمان، عشق و دوستي هايمان را بدانيم،بکمک
او مرتب خويش و جهانمان را از نو بيافرينيم
و او را در لحظه مرگ به معشوقي زيبا تبديل کنيم که با بوسه او و هماغوشي او
به مرگي زيبا تن دهيم و از مرگ نترسيم، خندان و سبکبال از اين جهان برويم، چون
عاشقي که به ديدار معشوقي مي رود، براي اولين شب زفاف و اولين بوسه پر شرم عشق
نو. دوستان! موضوع ديگر ان است که اگر ان
سو هيچ بزرگ مي باشد، راستي ايا هيچ دربرگيرنده
همه چيز و همه رنگها و حالات، در برگيرنده همه نوع امکانات و بازيهاي خيال نيست. ايا بقول خيام کسي از ان سو برگشته است
که به ما خبري از ان سو دهد. پس اينجا خيام وار از زندگي با اين دانش از هيچ بزرگ
لذت ببريد و با اشتي با هيچ بزرگ و ديدن او به عنوان توانايي تبديل شدن به هزار
رنگ و امکان به اين هيچي در لحظه مرگ تن دهيد و امکان خويش، نگاه خويش از هيچي را
بيافرينيد و اينگونه هيچي را در خدمت لذت خويش گيريد و همزمان با اين سبکبالي و
خنده بر زهرخند و سنگيني در شراب و خنده خيام چيره شويد، به خيام نو و سبکبال تبديل
شويد. از ياد نبريد که براي ما هر خلقتي و امکاني وسايلي در خدمت لذت و باروري
زندگي و دست يابي به اوج لذت بازي عشق و قدرت زندگي مي باشد. اري ما عاشقان زميني
و لذت پرستان،شوخ چشمان چگونه ميتوانيم
عاشق مرگ، هيچي، مرگ خودخواسته يا طبيعي،چه سمبيليک يا واقعي نباشيم و همه اين
امکانات و حالات زندگي را چون الهه ها و خدايگان خويش در خدمت خويش وزندگي نگيريم
و اينگونه هم زندگي و هم مرگمان را پربار،
عاشقانه و زيبا و سبکبال نسازيم. باري
دوستان! من مرگ و خودکشي خويش را اينگونه
ميخواهم و اينگونه انها را افريدم، به سان ياوران من در مردن و تولد مداوم، دگرديسي مداومم بر اين جهان زيباي
زميني و به عنوان مشاورانم در ساختن ديگر بار خويش و جهانم، عشقهايم در اين جهان زيباي
زميني، چون الهه هايم و يارانم در خدمت زندگي، عشق زيبايي و لذت لحظه
وابديت و نيز به عنوان يارانم در
پرش و پرواز نهايي به ديگرسو، در ماجراجويي جستجوي اونيورسمهاي پس از مرگ و به سان
يارانم در بازي و لذت هزارگانه شدن وبه هزار امکان تن دادن در هيچ بزرگ. راستي اگر
هم زندگي ديگري پس از مرگ ممکن بود، چه زيبا که ياراني و همرقصاني داشته باشم.
خوشبختانه هيچکس نميداند،در انسو چه ميگذرد، پس چرا به يک توهم و خيال قناعت کنيم.
حتي هيچ بزرگ نيز در نهايت يک خيال و توهم از ان سو است. از انجا کسي برنگشته است.
اينجا لذت ببريم و عاشق زمين و لحظه باشيم و با شور مرگ هر لحظه دگرديسي و نواوري کنيم و ان سو با کنجکاوي به کشف
امکانات نوي هستي و زيستن بپردازيم.باري من مرگ و زندگي خويش را چون الهه هاي زيباي همزاد و چون
يارانم در زيباسازي و لذت بري از
زندگي اينگونه بازافريدم.
- در ستايش نااميدي،
ياس، خستگي، بن بست: من خود ديرهنگام
به زيبايي اين چهار امشاسبندان پي بردم و يا بهتر بگويم، دير هنگام توانستم انها
را از جنگ اضداد اميد و نااميدي، جنگ خيرو شر، اهريمن و اهورامزدايي
زاده نياکانم رها سازم و بر هراسم از انها چيره شوم و انها را از نو به عنوان يارانم
و امشاسبندانم بيافرينم و بر بالهاي انها به سوي دگرديسي و تحول پرواز کنم. نااميدي
اين اهريمن ايراني مانند ديگر ديوان که در واقع خداياني قديمي هستند، ديباني (ديب يا خدا) که در سيستم
دواليسم خير وشر مذهبي زردشتي چون ديگر شورهاي انساني مانند خشم و اروتيسم به اهريمناني تبديل ميشوند، در واقع يک حالت و شکل بيان خرد
مي باشد. نااميدي چه ميگويد؟. نااميدي به ما نشان ميدهد که انچه مي طلبيم، ان راهي
که ميرويم به خواست و هدفش دست نمي يابد و
اخرش به بن بست و شکست مي انجامد. چه کسي در پشت احساس نااميدي اين سنجش را انجام
داده است؟. در واقع اين خرد ما، خرد جسم ماست که با سنجش اوضاع و شرايط به اين نتيجه
دست يافته است که اين راه و شيوه بي ثمر است و نهايتش تنها داغاني و شکست مي باشد
و چون مي خواهد از شکست و داغاني خويش و انسان جلوگيري کند، احساس نااميدي را ايجاد
ميکند، تا <من> انسان زير فشار اين احساس دست به حرکت تازه اي و تغيير
راه و منشي دست زند. مشکل ادميان در
برخوردشان به احساساتشان و بويژه در برخورد به احساسات باصطلاح منفي شان مثل نااميدي
و ياس، در کل از اين تفکر غلط دواليسم تن
و روح، احساس و خرد و جنگ انها و سپس تبديل اين همزادان به دشمنان متضاد سرچشمه مي گيرد . اولين نشان بلوغ واقعي و نشان
عاشق زميني، غول زميني و بلوغ زميني در ان است که او بر اين دواليسم پيروز ميشود و جسم و روح را يکي
ميداند و روح را بخشي از جسم و قدرتي از
ان ميداند. براي اين عارف زميني جسم و جان
، جسم و روح يکيست و همه حالات دوگانه احساسات چون دو نيروهاي همزاد او هستند و در
خدمت او ، چون امشاسبندان و الهه گان يا خدايگان او در خدمت دست يابي به اوج عشق و
قدرت، در خدمت دست يابي به اوج سلامت و قدرت و زيبايي بر روي زمين و در خدمت زيباساختن
زمين اين مادر هستي و انسان و زيبا ساختن زندگي و اسمان اين پدر انسان. در چنين تفکر يگانه و زميني،
به جسم تنها بسان يک ماديت نگاه کرده نميشود
بلکه همچنان جسم يک محيط انرژي و شور زندگيست که اين انرژي مي تواند به ماده و جسم
تبديل شود و همزمان در يگانگي با او موتور متحرک او و توان تحول او نيز مي باشد.
در واقع ماده و انرژي دو حالت يک وجود يگانه هستند و به هم تبديل ميشوند. اين حالت انرژي وار جسم و اين شور زندگي و جسم
در نگاه انسان اخلاقي شرقي و هراسان از جسم خويش و يا تحقيرگر مدرن جسم خويش
نام روح و روان يا <من> را گرفته است و يا در تفکر عارفان هراسان از
جسم ايراني به شور عشق روحاني تبديل شده است. بقول نيچه:
« <من تن و روان ام> کودک چنين مي گويد. و
چرا چون کودکان نبايد سخن گفت. اما مرد بيدار دانا مي گويد:< من يکسره تن هستم
و جز ان هيچ، و روان تنها واژه اي است براي چيزي در تن. تن خردي ست بزرگ، کثرتي با
يک معنا، جنگي و صلحي، رمه اي و شباني. برادر، خرد کوچک ات که <جان> اش مي
خواني، نيز افزار تن توست، افزار و بازيچه اي کوچک براي خرد بزرگت. <من> مي
گويي و از اين گفته مغروري. اما بزرگتراز
اين سکه- نمي خواهي بدان باور داشته باشي-
تن توست و خرد بزرگ اش که <من> نمي گويد، اما <من> را در کار مي
اورد.(2).»
اين < خود> جسم است و خرد جسم است که در
پشت <من> و همه حس هاي ما و احساسات ما نشسته است و انها را در خدمت دارد،
چون ابزار خويش براي سروري بر جهان خويش و
تغيير و تحول درون و بيرون خويش. براي
انکه بر اين <خود> سرور شد و انرا در خدمت گرفت، بايد ابتدا سراپا جسم شد،
فرزند خدا شد و خداي فاني. بايد خود شد، خود آ شد، خدا شد. انگاه مي بيني که در واقع اين < خود> توست، اين خرد جسم توست
که همه احساسات و حسها را به عنوان قدرتهاي خويش و هشدارهاي خويش به تو بوجود مي
اورد، تا من و تو بتوانيم با ياري اين هوش
احساسي و خردي بر موانع زندگيمان چيره شويم و به اوج لذت و سلامت دست يابيم.
«
حس و جان افزارند و بازيچه: در پس انها خود جاي دارد. خود با چشمان حواس مي جويد و با گوش هاي جان مي
شنود. خود همواره شنواست و جويا: مي سنجد، چيره ميشود، فتح مي کند، ويران مي
کند. او فرمان مي راند و من فرمان مي برد..... خود به من مي گويد:
< اينجا درد ببر!> انگاه او رنج مي برد و مي انديشد که رنج خويش را چگونه پايان
دهد. و براي اين مي بايد بيانديشد .خود به من مي گويد:< اينجا
لذت ببر!> انگاه او شادماني مي کند و مي انديشد که چه گونه بيشتر شادي کند و
براي اين مي بايد بيانديشد(3).»
مشکل انسان در رابطه با احساسات و تواناييهايش در اين است که يا مثل شرقيها و
بويژه ما ايرانيان تن و خرد جسم و اين
<خود> زيباي خويش را تحقير و سرکوب مي کند و زندگي را، خويش را به جنگ خير وشرگونه روح و جسم، اخلاق و وسوسه، نااميدي واميد، عشق
وخرد، ايمان و خرد مبتلا مي سازد و اينگونه تحقيرگر خويش و زندگي هرروز داغانتر،
پژمرده تر و حقيرتر مي شود و يا در مدل مدرن ان که بر اين دواليسم اخلاقي چيره مي
شود و بدان خاطر توانايي دست يابي به قدرتي نو و زيبايي نو را دارد، از انرو که اين تحول کامل نيست و کامل از دواليسم
خرد و احساس، جسم و روح نمي کند، اکنون در نهايت اسير<من> خويش مي گردد و
خواهان سيادت خرد بر احساس ميشود، خواهان سيادت و سروري عقل بر احساس و غريزه، بجاي
انکه هم از خرد غريزه و احساس استفاده کند و هم از خرد استدلالي و سنجشي خويش. او
اينگونه کار را نصفه و نيمه انجام مي دهد و از انرو نيز کوچک و نصفه نيمه مي گردد.
چون به عنوان <من> از قدرت شورهايش مي ترسد و از جسم خويش و خواستهايش هراس
دارد و در عين حال مي داند به بخشي از اين قدرت براي پيش برد زندگيش و توانايي لذت
بري احتياج دارد، پس مي خواهد بدان خاطر نيز احساساتش را کوچک و بي خطر کند و انها
را متمدن سازد و بر نابخردي احساساتش و
احساسي بودنشان چيره شود. مي خواهد نااميدي و هراسهايش را کوچک و بي خطر
سازد، بجاي انکه منطق انها را درک کند و خرد نهفته در هراسها، افسردگيها، نااميديها
و بن بستهاي خويش را دريابد. از اينرو در
نهايت نه تنها احساس خويش ، بلکه خرد و منطق والاتر جسم خويش و <خود> خويش را ناديده مي گيرد و مي
خواهد تنها با قرصهاي آنتي دپرسيو به جنگ خرد جسم و وجود خويش رود و اينگونه مرتب
در نهايت خويش را کوچکتر، هراسانتر و بيرنگتر مي سازد. باري راه نه تبديل احساسات
به جنگ خير و شر و سرکوب احساسات باصطلاح اهريمني خويش در پاي خداي اخلاقيات
مقدس مي باشد و نه کوچک کردن، بيمار و بيرمق
کردن انها در پاي خواستهاي باصطلاح واقعيت گرايانه يک <من> مدرن . روندگان
هر دو راه در نهايت بهاي اين خطاي خويش را با درگيرشدن به جنگ جاودانه اخلاق و
وسوسه و خود ازاري تا حد مرگ فردي و اجتماعي، يا به شکل کوچک شدن و بيرنگ شدن در
شکل مدرنش مي پردازند. هر کس با نوع برخوردش به احساسات و نيازها و غرايزش، در
چگونگي برخوردش به خويش و تواناييهايش در واقع سرنوشت خويش را مي سازد، زيرا اين
غرايز و احساسات شورهاي زندگي و ريشه هاي زندگي و جسم هستند. انکه بخواهد انهارا
بخشکاند و يا بيرمق و بيمار سازد، در نهايت خويش را مي خشکاند، اخته مي کند و يا
کوچک و کم توان مي سازد. باري دوستان! نااميدي هشدار جسم و خرد جسم شما به شماست،
تا ببينيد که راه و شيوه زندگي يا رابطه تان غلط مي باشد و اينگونه به ثمر نمي رسد. پس از نااميدي خويش،
از اين الهه و خدايگان ظريف و زيباي خويش نترسيد، بلکه با او به گفتمان نشينيد و
همراه با او راهي نو براي دست يابي به عشقتان، هدفتان يابيد. هر نااميدي چون پلي
است به سوي اميدي نو. او تنها ميخواهد که شما اين راه را نرويد، چون اين راه به بيراهستان
ميرود. هر نااميدي در خويش راهي پنهان دارد، وگرنه نمي تواند نااميد باشد،
همانگونه که هر شکي در خويش راهي پنهان، امکاني پنهان دارد، وگرنه نمي تواند شک
کند. هر نااميدي و احساسي گذرگاهيست، پليست به سوي همزاد خويش اميد و احساس دگررنگ
خويش. .پس به گفتمان با الهه زيباي نااميدي خويش بنشينيد. به بن بست خويش تن دهيد
و او را قبول کنيد. در بن بست خويش لم دهيد و با الهه نااميدي نرد عشق و گفتمان
ببازيد و بي تلاشي بگذاريد خستگيتان از تنتان بيرون رود. تن به خستگي ساليان دراز
خويش دهيد. خستگي احساس تن و خرد است که
به تو مي گويد، ديگر نمي تواند اين بار زندگي و روابط غلط و اين ارمانها و تصورات را بر دوش خويش بکشد و
ارزوي رهايي از انها دارد. خستگي ات بتو مي
گويد، که زندگيت، رابطه ات، عشقت برايش تبديل به باري سنگين شده است. کار تو و من،
کار انسان بارکشي نيست. عشق، ارمان، حقيقت،
اخلاق، نگاه و هر چيز ديگر بايد در خدمت انسان و زندگي و براي دست يابي به اوج لذت
زندگي باشد و نه انکه به بار زندگي تبديل شوند و جسم و زندگي را در پاي خويش قرباني
يا پژمرده کنند. هر رابطه و نگاهي مي
تواند مدتي دچار بحران و درد شود و بايد به اين درد وبحران تن داد و زندگي
خويش را عوض کرد، اما انگاه که به باري
سنگين تبديل شد که شما را بر زمين مي کوبد، پژمرده مي کند، ان زمان اين بحران و
رابطه به يک خطر و لوح اخلاقي مقدس و سنگين تبديل شده است که بايد بر ان چيره شد و
ديگربار حاکم و سرور جهان خويش گرديد. پس بنشينيد و بارهايتان را بکمک الهه نااميدي
و فرشته ياس خويش بدور اندازيد و شکست خويش
را قبول کنيد و به بن بست خويش باور اوريد. بر شتر بارکش درون خويش پيروز شويد و ديگر
بار خويش را سبکبال و سرور جهان، خندان و
زيبا بخواهيد، چون سروري که همه هستيش و مواهبش در خدمت او و زيبايي زندگي و روابط
اوست. پس اگر عشقي تبديل به باري شد،
انگاه او را بدور اندازيد و با معشوق خويش در گفتمان مشترک عشقي زيباتر بيافرينيد
و يا با او وداع گفته به سوي معشوق و عشقي نو و سبکبال بتازيد. ابتدا اما به خستگي و بن بست خويش تن دهيد. در
بن بست خويش دراز کشيده به اسمان زيباي بالاي سرتان نگاه کنيد، به اسمان پوچي که
بقول نواليس رنگش ابي است و بخود اجازه دهيد خسته از راه و در بن بست گرفتار بگرييد، فرياد زنيد و نااميد
باشيد،مايوس گرديد و اينگونه ديگر بار لاغر و جوان و سالم شويد. انگاه که خستگي از
تن تان بيرون رفت و لذت در بن بست بودن را، ناتوان بودن را چشيديد و از ان نهراسيديد،
انگاه با اين احساسات و خرد نهفته در پشت ان، با خرد و خود جسمتان به گفتمان در اييد و همراه هم راهي
نو بيابيد. اين جسم شما و خرد <خود> شماست که راه و شيوه کنوني زندگيتان را
سنجيده است و ان را در بن بست مي بيند و
فشار اين راه و روابط غلط را بر وجود خويش احساس مي کند و خطر نابودي را مي
بيند و لمس مي کند، پس با تو در خواب و بيداري سخن از بن بستت و راه خطايت،
رابطه خطايت ميکند و خستگي اش را با انواع
و اشکال بيماريهاي جسمي و رواني و کوفتگي رواني و جسمي، با اعتصابهاي جسمي و جنسي
نشان مي دهد. به تو با احساسات ياس
و نااميدي هشدار ميدهد، تا لحظه اي بنشيني و به معضل خويش، بن بست خويش
توجه کني، خستگي در کني و با تن دادن به احساسات ياس و نااميدي خويش و هشدار خرد
خويش سرانجام راهي نو و لذتي،اميدي نو را بيابي.اي دوست! بن بست به من، به تو نشان مي دهد که بايد با اين طريق از زندگي، با اين نوع نگاه به خويش
و هستي، با اين نوع رابطه عشقي و يا رابطه با خويش پايان دهي، زيرا در انها ديگر
تواني نيست و زمان مرگشان فرارسيده است، پس
همراه اين احساسات و انديشه
ها به جستجوي نگاهي نو به خويش و معشوق خويش
و يا به زندگي بپرداز. با انها، با اين
همراهانت و يارانت به جستجوي نگاهي نو و خرد و منطقي والاتر و راهي جديد بپرداز.
بر بالهاي خيال انها راههاي نو، نگاه و چشم اندازهاي نو به رابطه و زندگي کنونيت بياب
و لمس کن. يا بر بالهاي خيال نااميدي و ياس خود به جستجوي زندگي و روابط نو بپرداز و انگاه که خستگي از تن ات بيرون رفت و مي تواني
ديگربار رها يافته از ان بارهاي سنگين پرواز کني، بلند شو و به تجربه راه و نگاه
جديدت بپرداز و اين بار از ابتدا به هشدارهاي جسم و خرد جسم خويش، به احساساتت و
غرايزت و سنجش انها توجه کن. نه برده انها
باش و نه سرکوب گر انها، بلکه انها را، اين
شورها و تواناييهايت را زيبا کن و در خدمت
خودت بگير. به عنوان فرزند زندگي، جسم خندان و عارف زميني،به عنوان خداي فاني بر دواليسم اهورامزدا و اهريمني نياکانت و يا
دواليسم مدرن چيره شو و ديگر بار به اين الهه گان و خدايگانت جا و منزلت واقعي و
برحقشان را به عنوان ياران و نيروهايت در دنيايت و دربار درونت بده و انهارا ستايش کن. اينگونه به عنوان سرور انها و دوستدار انها به لذتي
رنگارنگ و قدرتهايي نو، چشم اندازهايي نو و مشاوراني خردمند دست مي يابي و اين الهه گانت، امشاسبندانت تو را، سرورشان را که انها را از جهنم اهريمني نجات داده اي، با
وفاداري و ياريشان، با خنده و شاديشان ، با قدرتهايشان ياري مي دهند و جهانت را زيبا
و رنگارنگ مي سازند. طبيعتا هر از چندگاهي نيز به شيطنت دست مي زنند و مي خواهند،
تو را کامل براي خويش داشته باشند و تنها معشوق و يار تو باشند و يا سرور تو. در يکايک
انها همان شور سروري و لذت پرستي وجود دارد که در تو اين فرزند زندگي مي باشد، زيرا
همه ما از يک جنسيم، از جنس زندگي و بافتهاي وجود يکايک ما را با شور عشق و قدرت بافته اند. در چنين مواقعي با
خنده اي اين يار و مشاور حسود خويش را با کمک ديگر قدرتهايت ، با شرارت و سروري خداييت به بند بيار و انگاه با بوسه اي
او را ازاد کن و بگذار چون يارت و مشاورت همراهت باشد. اين جنگهاي قدرت براي رشد و
تکامل انسان لازم است. مهم ان است که تو بداني، تو دريايي و انها امواجت، پس به
امواجت تن بده و در عين حال سرورشان باش و قدرتت را با خنده و شيطنتت، خداييت گاه
بگاه به انها نشان بده. گاه به ميلت انها را با تغيير داستان و جهانت و هيرارشي
درونيت به رنگها و لباسها و فيگورهاي مختلف در ار، همانطور که روزي انها را اهريمن
و يا اکنون فرشته کرده بازافريده اي. مهم ان است که بداني علت هر تحولي در دست يابي
به لذت و سلامت والاتر و زيبايي بيشتر است، دست يابي به اوج عشق و قدرت،
انگاه هيچ گاه خواهان سرکوب انها نميشوي،
زيرا ميداني مرگ انها، مرگ بخشي از خود تو، مرگ زندگي و در نهايت پژمردگي تو و مرگ توست.در ابتداي رهايي از نگاه اهريمني و
احساس گناهکاري هم خود تو و هم اين احساساتت تا مدت زمان زيادي دوگانه هستند. نه
تو يکروزه از انسان اخلاقي و يا ميانمايه مدرن به فرزند خدا و عاشق زميني تبديل ميشوي و نه احساسات و شورهايت
يکباره از اهريمن و احساس نابخرد به فرشته و احساس خردمند تبديل ميشود. زمان مي
طلبد، تا تو بر احساس شرم و گناه اخلاقي و
هراس از تن و احساسات خويش چيره شوي و به ازادي و اعتماد بنفس غول زميني دست يابي، به
خويش و جسمت اري گويي و زمان مي طلبد که احساساتت که قرنها اهريمني خوانده شده اند و اينگونه در سياه
چال اخلاق نيز مسخ و کين توز و بي اعتماد گشته اند، بر اين حس اهريمني خويش و بي
اعتمادي خويش چيره شوند و به تو ايمان اورند و به سروري تو تن دهند و دگرديس يافته
فرشته گردند، ياور تو گردند. ديرزماني ما بايد بهاي اين ارثيه سنگين را با
حالتهاي بحراني و احساسات دوسويه و جنگ هاي
قدرت با خويش و احساسات خويش بپردازيم، تا کم کم هم بر هراس و تحقير جسممان چيره شويم و هم شورهايمان کم کم از ديو و اهريمن،
يا ازاد شده کين توز که اکنون تنها به خويش مي انديشد و رقيبي در کنارش نمي خواهد،
به فرشته و يار ما تبديل شود. در اين مسير اما راه درست تن دادن به گفتمان و جستجوي
اعتماد متقابل در عين سروري بر اين نيروهاي خويش و چيرگي مداوم بر باقيمانده احساس
گناه و تحقير وسرکوب جسم و شورها، چيرگي بر اين ارثيه منحوس نياکانمان است. در اين مسير چيرگي و نبرد مشترک بر عليه
جان سنگيني و تحول روزانه سرانجام انسان و
شورهايش به فرزند خدا و عارف زميني، به
فرشتگان و خدايگان همراهش تبديل ميشوند. در طي زمان انگاه تو فرزند خدا ميشوي،
جهانت زمين جادويي مي گردد و شورهايت خدايي و يارانت مي شوند. در بسياري
موارد حتي احساسات اميد و نااميدي با هم
بسراغ انسان مي ايند و انسان گاه در اين لحظات دمي از راه و رابطه و نوع زندگي خويش خوشحال و راضي و دمي ديگر نااميد است. انگاه که با هم مي ايند،
جسم شما و خرد جسم شما مي خواهد به شما بگويد، که رابطه تان، شيوه زندگي کنونيتان،
عشقتان هم توانايي زندگي دارد و هم امکان شکست و خرابي. جسمتان مي خواهد به شما
بگويد که براي حفظ بخش سالم رابطه و زندگيتان
بايد تغييراتي در ان بوجود اوريد و به سخنان نااميديتان و احساسات دوگانه تان گوش
دهيد. در چنين شرايطي انگاه فرزند زندگي و عاشق زميني با اين دو نيروي خويش، با
الهه نااميدي و اميد به گفتمان مي نشيند و با ياري انها بهترين شيوه تغيير و تحول
را مي يابد و پيشنهادات انها را با يار و معشوقش، همکارش يا با خودش در ميان مي
گذارد، تا تحولي در زندگيش بوجود اورد و يا زندگي نويي اغاز کند. او اين دو مشاور و يارش را هميشه براي خويش نگاه مي
دارد، همچون ديگر احساسات متفاوتش و دوگانه اش. اينگونه او هميشه لااقل به دو چشم
انداز يک موضوع تسلط دارد و مي تواند راحت تر بهترين انتخاب يا تلفيق را بدست
اورد. سوال نهايي اين است که تفاوت ياس با نااميدي چيست. دوستان! ياس و نااميدي در
عين خويشاوندي الهه گاني و شورهايي متفاوتند. نااميدي بطور عمده
از چيزي يا راهي بوجود مي ايد و از اينرو رنگش تيره و تاريک ميشود و بر زمين
مي نشيند و از ته دل فرياد مي کشد، انگاه که شکست ارمان و عشقي را احساس ميکند، ياس
اما رنگش سپيد است و حکايت از قلبي ، جاني شکسته مي کند که اکنون ديگر حتي نااميدي
نيز ندارد و تن به ياس سپيد خود داده در اغوش بن بست خويش خويش، هيچ بزرگ و نيستي
خويش دراز مي کشد. ياس رنگ هيچي و پوچي مي باشد که در ان ديگر حتي فريادي نيز و
خشمي به کسي يا چيزي بي دليل است و ثمري ندارد. انها دو مرحله يک راه و نيز ياوران
يکديگرند. نااميدي مرحله شکست انتطار و اميد به عشق و يا ارزويي است و ياس حس و
لمس بي ثمري انتظار با جان و دل. نااميدي مرحله نشستن و از پا افتادن و خستگي است
و ورود به هيچستان و ياس رنگ هيچستان است، انگاه که حتي خشم و دل شکستگي نهفته در نااميدي نيز بي ثمر
است و از اينرو همه چيز سپيد و بي رنگ است، تا روزي تو بتواني در اين هيچ بزرگ و
با توانايي هيچ شدن به هزار رنگ و هزار حالت دست يابي و هيچ خلاق شوي. مگر نه انکه
سپيدي مملو از همه رنگها و حالات است. باري اين الهه گان سپيد وسياه خويش،اين زيبارويانتان
را چون رنگ اتش سوخته و هنوز اما پرقدرت سرخ وسياه نااميدي و رنگ سپيد تن دهي به هيچ بزرگ و پوچي بنگريد و
سوار بر اسبان بالدار زيباي سياه و سپيد خويش از درون هيچي و پوچي زيبا، ترسناک،
از درون هيچي و پوچي هزار رنگ رد شويد و ابتدا
با تن دادن به نااميدي و خستگي خويش و نيز با تن دادن به ياس و هيچي زيبا
و ترسناک خويش، خويش و الهه گانتان را در
هزار رنگ و لباس لمس کنيد، ترس هيچي را بچشيد و تن داده به اغوش فرشته ياس و فرشته
نااميدي خويش، تن داده به اغوش عشق ياس و
خرد نااميدي و همراه ترس زيباي خويش از درون ازادي هزار رنگ هيچي و پوچي عبور کنيد
و به جهان پشت هيچستان خويش دست يابيد، به جهان اسطوره اي/واقعي، جادويي/ واقعي خويش،
به جهان شخصي و خلاقيت شخصي خويش از همه چيز و همه کس، به اونيورسوم شخصي خويش. باري عاشق زميني اينگونه الهه گانش را با
همزادانش مي خواهد، چه براي گفتمان، چه براي عشق بازي با شورهاي خويش و خنديدن و
چه براي سواري بر بال اسبان دوگانه بالدار شورهاي خويش بسوي دست يابي به چشم اندازي
نو، معشوقي نو، نگاهي نو و خودي نو. باري دوستان! لبان ياس خويش را ببوسيد و با او
رقصي عاشقانه را شروع کنيد، تا انزمان که از شور لحظه و رقصتان هم ياس تان به
فرشته زيبا و ظريفي تبديل شود و تو به خدايي نو
با قدرتي، معشوقي نو، و هم از وسوسه ي بوسه هايتان اميدي نو و راهي نو
بوجود ايد، زيرا هر ياسي، هر احساسي در پي دست يابي به همزاد خويش است، گذرگاهي،
پلي به سوي همزاد خويش است. يا سوار بر اسب بالدار ياس خويش به جهان پشت هيچستان، اميدي نو، معشوقي
نو و يا تحولي نو در رابطه عشقي و زندگيتان دست يابيد.يا سوار بر درشکه اسبان بالدار ياس و اميد خويش بسوي چشم اندازي نو از رابطه، يا رابطه و زندگي
اي نو و اونيورسوم سبکبال شخصي خويش بتازيد. رقص ياس و اميد، نااميدي واميد، رقص
بن بست و خستگي و فروافتاد ن را بياموزيد، تا هم چندگانه و زيباتر شويد و پرشورتر
و هم از هر بن بست و خستگي، با دگرديسي نو
و شوري نو، با سبکبالي نو در اييد و صاحب حکمت خندان شويد و مالک چشم اندازهايي نو و گسترده. تا به سبکبالي و
شادي ان انسان دست يابيد که در قهقرا نگريسته است و در ان زيسته است و اينگونه به
فرزانگي خندان دست يافته است. اينگونه روزي نيز به سبکبالي انسان زيسته در هيچستان
و قادر به خلاقيت سبکبال يک <هيچ> خندان و خلاق و نيز به جهان جادويي/واقعي پشت هيچستان
خويش و اونيورسوم شخصي ، سبکبال و فاني خويش دست يابيد.
http://sateer.persianblog.com/
ادبيات:
1/2/3. فريدريش نيچه.چنين گفت زرتشت. ترجمه اشوري. چاپ جديد.ص
45/304/46