دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴ - ۱۵ اوت ۲۰۰۵

نامه ي نهم

فرود سياوش پور به اکبر گنجي ((کاوه پور))

 

 

اکبر جان، امروز روز شصت و پنجم  اعتصاب غذاي تو و روز هفدهم اعتصاب غذاي من است و خبرهايي که از تو مي رسد ضد و نقيض است.  از سناريوي "سپيد" که از خلال نوشته‌ي همکارم حسام به نظر مي‌رسد تا سناريوي خاکستري که از خلال اقوال ديگران شنيده مي شود و حتا سياه که اميدوارم تنها کار شايعه‌پردازان باشد، همه چيز به  گوش مي‌رسد. ميگويند که در بخش مراقبت هاي ويژه بستري هستي. پزشکان مراقبت خبر دقيقي از وضعيت هشياري‌ات نمي دهند. هنوز براي کسي چون من که به هر طريق ممکن مي کوشد بر مبناي اطلاعات موجود حدس زند که در چه وضعيتي هستي روشن نيست که چه بر تو مي گذرد. مني که هم مغز تو را ميخواهم که تلاشگر دستيابي کشورمان به آزادي، دموکراسي و تامين حقوق بشر باشد و هم جسمت را که حافظ مغز پرتلاشت باشد. شنيدم که علاوه بر گوشت و جوارح، مغز استخوان مي سوزاني و نگراني ام نسبت به حالت بيشتر شد. مگر پزشکاني که مستقيمن مراقبت تو را به عهده گرفته‌اند وظيفهي خود نمي دانند که تصوير کاملن روشني از وضع تو به عزيزان تو بدهند. آيا ايشان نيز مسئوليت شغلي و انساني خويش را فراموش کرده اند؟ حال که همسر، فرزندان، مادر کهنسال تو و بستگان و دوستان و وکيلان و پزشکان مورد اعتماد تو بر بالينت نمي توانند حاضر شوند، آيا  پزشکان «تسخيري»ات نداي وجدان خويش را نمي‌شنوند؟  آيا وقت آن نرسيده است که مدير و پزشکان و پرسنل «نهچندانبيمارستان» ميلاد، "همراهان" مزاحم توي بيمار را جواب کنند تا تو و همراهان واقعيت به کمک هم و  با فراغ خاطر به درمان آلام تو بپردازيد؟

رابطه مان بد جوري يک طرفه شده است. اندکي از خودم بگويم. فاصله ي نوشتن  اين نامه از نامه قبلي زياد شد. شش روز کامل. در اين روزها يک لحظه از ذهن من خارج نشدي و تمام برنامه هاي زندگي ام را با تو تنظيم کردم. هر روز با ديدن لبخند زندگي بخش مادر، بر سر کار خود يا کار مشترکم با تو رفتم و شب با ديدن لبخند شامگاهي اش يا بوسه اي بر گونه اش اگر که خواب بود به کاشانه آمدم. پس از سکته مغري ناغافلي که دو سال پيش داشت و نصف بدنش فلج شد و روند نسيانش سرعت گرفت، لبخندها و چشم‌هاي مهربان  اين زن در کنار زن ديگر و شريک  زندگي‌ام به حياتم مفهوم مي‌بخشد. هر روز صبح تا شب نام عزيز ترين عزيزانش را تکرار مي‌کند که اگر سراغي از او گرفتند، خجل فراموشي آن نشود و گاه مردد از من مي‌پرسد که من خودم هستم يا ديگري؟ با اين حال هرگاه که او را مي‌بينم مي‌پرسد «گنجي حالش خوب است؟» کسي که اسم فرزندان و نوه‌هايش را تمرين مي‌کند نام تو از يادش نمي‌رود چون مي‌داند که جان من و تو پيوند معيني به هم خورده است. هر روز دشنام‌هايش را هنگامي که به زور چند قدمي راه مي‌برمش به جان مي‌خرم تا زمينگير نشود. مدام  آرزوي مرگش را بيان مي‌کند ولي مي‌دانم که هنوز نيز سرشار از ميل به ادامه‌ي آن براي ديدار دوباره‌اي با عزيزي و از جمله من در ميان آنها  است. "خيرانديشان" بسياري از من خواسته‌اند که او را به حال خود رها کنم يا براي نگهداري به جاييش بسپارم. ولي من او را وانمي‌گذارم همچنانکه تو را به حال خود و دنيايي دروني که براي خود ساخته‌اي، وانمي‌گذارم. احمد نوشته ‌است که مادر پير و بيمار تو هنگامي که صدها دوستدارت به عيادتت آمدند، بي آنکه ناي صحبت داشته باشد، به پهناي صورتش اشک مي‌ريخت. کاش مي گذاشتند که تو و مادرت به لبخندي به هم نيروي تداوم زندگي  بخشيد و با لب به گونه ي يکديگرساييدني  آب حياتتان  از جاني به جان ديگر جاري و صدچندان مي‌شد.

دوشنبه که از سفر بازگشتيم بلافاصله تحصني را در برابر مقر آژانس بين المللي انرژي اتمي که در واحد سازمان ملل متحد در وين قراردارد و شوراي حکام آن در اجلاس فوق العاده خود بررسي پرونده ي هسته اي جمهوري اسلامي را در دستور داشت، تدارک ديديم. سه روز ممتد در حد امکانات خود تلاش کرديم که با اعضاي شوراي حکام و کارکنان سازمان ملل تماس گيريم و برايشان روشن کنيم که مسئله حقوق بشر و زندانيان سياسي به هيچ وجه اهميتي کمتر از مسئله ي هسته اي در کشورمان ندارد و آنان در مذاکراتشان با هم و با هيئت نمايندگي جمهوري اسلامي لحظه اي اين مهم را نبايد ازياد برند. عکس تو قبل و بعد از اعتصاب غذا هم آيينه ي شفافي بود از نقض حقوق بشر در کشورمان.

حال اغلب کارکنان سازمان ملل در وين ميدانند که گنجي کيست و براي چه ميکوشد. در روز پايان اجلاس وهم زمان با حضور صدها نفر از دوستدارانت در جلو و داخل "بيمارستان" ميلاد به قصد ديدار تو، اغلب ما در تظاهرات ايستاده اي که در برابر وزارت امور خارجه ي اتريش در اعتراض به کشتارهاي بيرحمانه اخير در کردستان برگزار شده بود شرکت کرديم.

دوستان ديگرت در ديگر بلاد انيران نيز در اين مدت  دست به اقداماتي زدند. حرکات بسيارند و تنها عمده ترين آنها به گوش من رسيده است که برايت بازمي گويم:

 

در کلن جمعيت دفاع از زندانيان سياسي جمعه شب سومين شب همبستگي با تو و ديگر زندانيان سياسي برگزار کرد.

حدود ١٠٠ نفر از دوستان با برافروختن ده ها شمع به ياد هر آزادي خواه به خاک افتاده در کردستان و براي  دفاع از جان و آزادي تو و همه زندانيان سياسي در سراسر ايران به شمول خانم دکتر ديانا مسئول حزب سبزها در ايالت راين شمالي- فالن غربي  گرد هم آمدند. خانم ديانا  که عکس هايي از دوستداران خواهان ملاقات با تو را در برابر بيمارستان ميلاد با خود به همراه آورده بود، حمايت قاطع حزب خود را از تو و اقداماتي که براي نجات جان تو صورت مي‌گيرد اعلام کرد و گزارش تلاش‌هايي که در اين راستا انجام مي‌دهند ارائه داد.

 

در برلين نيز ٢٠٠ نفر با سرود و ترانه از تو ياد کردند، چمن مقابل محل تجمعشان را شمع آجين و عکس هايي از تو و ناصر زرافشان زينت‌بخش آن کردند. ابتکارات هنري نيز مکمل کارشان بود. در آنجا چهار گرد سپاه فريدون چند روزي است که در برابر مقر حزب سبز هاي آلمان در اعتصاب غذايند و از حمايت رهگذران پر بهره. ايشان توانستند با فيشر وزير خارجه آلمان نيز در آنجا ديدار داشته باشند و شرح آخرين وضع  تو را به او بازگويند.

 

در پاريس ده‌ها دوستدار تو گرد هم آمدند و  با نوشتن نامه‌اي به تو از تشکيل کميته‌اي براي دفاع از حقوق تو و ديگر زندانيان سياسي اعتصابي خبر دادند و هم‌صدا با همسر و خانواده‌ات از تو خواستند که به اعتصاب غذاي پيروزمندانه‌ي خود پايان دهي.

 

در استکهلم هم صدها تن از هم ميهنانت شب هايي را در ميدان اصلي سرود خوانان، با شمع و گل و پروانه اي که تو باشي در کنار هم گذراندند.

 

در هانوفر نيز دوستاني با ياد تو و زندانيان سياسي ديگر و خشمناک از کشتار هم ميهنان کرد در کنار هم شبي را تا صبح زنده داشتند.

 

از جنبش نافرماني مدني در آفريقاي جنوبي و هند بيشتر سخن رفته‌است. ولي تو به خوبي مي‌داني که سياهان آمريکا با کاربرد چنين سياستي به دست‌آوردهاي زيادي نائل شدند. مارتين لوتر کينگ قهرمان مبارزات ضد تبعيض نژادي در اين کشور و استاد به کارگيري روش نافرماني مدني نطقي تاريخي دارد که به ترجيع « من يک رويا دارم» آغاز مي‌شود.

 

بر آن سياق من نيز مي‌‌گويم و بارها تکرار مي‌کنم:

 

 « من يک رويا دارم»:

 

کاش در جناح راست سپاه ماردوش که از ديو و دد و اجنه و شياطين مملو است و سرکرده آن امروز تازه فکر تک تازه‌اي به سپاه فريدون و به‌ويژه جناح چپ آن را که روبرو دارد در سرمي پروراند، «دورانديش»ي يافت مي‌شد و    ماردوش بي‌تدبير را به تدبير فرامي‌خواند که  مارهايش را يک روز هم که شده به خوردن مغز گوسپنداني به جاي مغز تو راضي کند و يک‌طوري کلاه شرعي «عفو ملوکانه» بر سرش گذارد.

 

« من يک رويا دارم»:

 

کاش «شعبان- طيب تاج-عمامه‌طلايي بخش»، سرکرده ي جناح ميانه سپاه ماردوش، به جاي آنکه بخواهد «نجابت» نداشته‌ي خود  را بخواهد به  سپاه انيران نشان دهد، حداقلي «طيبي» ميکرد و با طرد«بي‌مخي» نشان مي‌داد که از «دورانديش» احتمالي جناح راست چيزي کم ندارد.

 

« من يک رويا دارم»:

 

کاش «"سالار" صاحب‌کروب» (به قياس سلطان صاحب‌قران) سرکرده‌ي جناح "چپ" سپاه ماردوش حداقل با همخونان دورترش مختصرهم که شده، تظاهر به همدردي مي‌کرد و در مورد سرکوب وحشيانه هم‌ميهنان کرد کشورمان لب از لب مي‌گشود و يا شاخ و شانه‌کشي ظاهري هم که شده، شکوه‌اي از  ماردوش مي‌کرد و آزادي تو را از او التماس مي‌کرد. از او که انتظار بيشتري نيست. ولي کاش در اين جناح سپاه ماردوش، حري پيدا مي‌شد که رستم‌وار تير دوشاخ بر چله کمان مي‌نهاد و به چشمان بي‌فروغ «تدبير» ماردوش که شب‌ها خواب اسفنديار زمانه بودن را مي‌بيند مي‌زد و همچون حر آزاده‌اي به سپاه فريدون مي‌پيوست.

 

 

« من يک رويا دارم»:

 

 کاش سربازان لشکر «معين» که از حضور  در جناح "چپ" ماردوش دل نمي‌کند، خواب‌نما مي‌شدند و نور تو بر دلشان مي‌تابيد و پيوستن به جناح "راست" فريدون که تو سالار آني و فداکاري در راه تو و فريدون را به خفت جيره‌خواري از سپاه ماردوش ترجيح مي‌دادند.

 

« من يک رويا دارم»:

 

کاش نايب‌السلطنه معزول ماردوش پيشين که به خلوت آشپزخانه‌ي او راهي داشت و با زد وبند با آشپزباشي توانسته بود جوانان در بندي را رها کند، (هماناني که در سپاه فريدون هر روز به تمرين رزم‌ مي‌پردازند) گالشش را به پا کرده، عصا در دست مي‌گرفت و به ديدارت مي‌شتافت. حتمن خواهند بود جواناني که دست او را در اين راه بگيرند و ياري‌اش کنند.

 

« من يک رويا دارم»:

 

کاش امير انتظام، سالار سرافراز جناح ميانه سپاه فريدون که با زجر ده ها زخم کاري سياهچال ماردوشان شب ها سر به بالين مي گذارد، اين‌بار بتواند شخصن با دوستداران ديگرت به ديدارت بيايد و به حضور ملکي سردار بزرگ اين جناح بسنده نکند.

 

« من يک رويا دارم»:

 

کاش ناصر زرافشان سالار جناح چپ سپاه فريدون در اسارت هم که شده، پيام ضرورت پايان اعتصاب را که از فريدون گرفته، به تو نيز برساند.

 

« من يک رويا دارم»:

 

کاش هزاران يار جوان، ميانسال و کهن‌سالت بار ديگر به سويت بيايند و عيادتت را جويا شوند و اينقدر اين‌کار را تکرار کنند که ديوارهاي «بدتر از زندان» شکاف بردارد.

 

« من يک رويا دارم»:

 

کاش کسي از آنهايي که تو را مي‌بينند، نامه‌هايم را به تو دهند و کساني که احتمال مي‌دهند که شايد بتوانند تو را ببينند،  نامه‌هاي مرا به تو هميشه در دسترس داشته باشند.

 

 هم مي بود که نامه هاي مرا به دستت برساند و با پاسخ تو کشتي من با تو آغاز شود.

 

« من يک رويا دارم»:

 

کاش از وضعيت  منوچهر محمدي و  بينا داراب زند و ديگر زندانيان سياسي زندان‌هاي کشور خبرهاي بيشتري به  گوش مي‌رسيد.

 

« من يک رويا دارم»:

 

کاش طبل جنگ در کردستان هر چه زودتر از صدا مي‌افتاد، زندانيان روزهاي اخير آزاد مي‌شدند، عوامل جنايات اخير شناسايي و محاکمه مي‌شدند و در ازاي جان‌هاي از دست رفته، آزادي و سعادت نصيب بازماندگان و ياران ايشان مي‌شد.

 

 

فردا آخرين روز تعطيل آخرهفته‌ي بلندي است که اکنون مي‌گذرانم. با سرداران ديگري از سپاه فريدون نيز امروز  ديدار داشتم. برنامه‌هايي را براي هفته‌ي پيش رو و هفته‌هاي پس از آن تدارک ديديم. اگر بشود تحصني را در برابر وزارت خارجه اتريش، کشوري که تا يک سال و نيم ديگر عضو ترويکاي اروپا است، تدارک خواهيم ديد. من تو را مدام در جريان آنچه که پيرامونمان مي‌گذرد قرار خواهم داد ولي کاش مي‌شد که پاسخي از تو به نامه‌هاي اخيرم مي‌داشتم. پاسخت به نامه‌ي اول و شايد دوم، قانع‌کننده نبود ولي حيف که نشد گفتگويمان ادامه پيدا کند.

 

در هر حال منتظر پاسخ دلخواهم از جانب تو هستم.

 

شامگاه  يکشنبه  ٢٣ مرداد ١٣٨٤

فرود سياوش پور