شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴ - ۱۳ اوت ۲۰۰۵

جنبش اجتماعي درا يران

 

 

 

گفت‌وگو با دكتر پرويز پيران

 سعيد مدني

  چشم انداز ایران شماره 32 تیر و مرداد 1384

 

 تحليل تحولات اجتماعي جامعه ايران و چشم‌انداز تغييرات اجتماعي در آن بدون ارزيابي صحيح و واقعي از ماهيت جنبش‌هاي اجتماعي و ويژگي‌هاي آن ممكن نيست.

  دكتر پرويز پيران كه هم‌اكنون كتاب وي درباره "جنبش اجتماعي" آخرين مراحل بازبيني و چاپ را مي‌گذراند و به‌زودي در دسترس علاقه‌مندان قرار خواهد گرفت، مدت‌هاست دغدغه تحليل جنبش و تحولات اجتماعي جامعه ايران را دارد. در اين گفت‌وگو تلاش شده تا ابعاد جنبش‌هاي اجتماعي روشن و مورد بحث قرار گيرد. از دكترپيران كه دعوت براي اين گفت‌وگو را پذيرفتند، سپاسگزاريم.

 

¢بسياري با تأكيد بر حجم نارضايتي عمومي كه در كوچه و خيابان اظهار مي‌شود، معتقدند در حال حاضر جنبش اجتماعي قوي اما سرخورده‌اي در ايران وجود دارد كه در صورت ايجاد زمينه‌هاي لازم مي‌تواند تغييرات مهمي را در جهت دمكراتيزه‌كردن جامعه ايران به‌وجود آورد، گروهي نيز اين ارزيابي را خوش‌بينانه تلقي مي‌كنند و بر اين باورند كه در حال حاضر چشم‌انداز روشني از تغيير به كمك يك جنبش اجتماعي فعال وجود ندارد، درواقع اساساً بر سر مفهوم "جنبش اجتماعي" نيز توافق مشخصي وجود ندارد، شما وضعيت را چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟

pخارج از همه بحث‌ها و شرايط  حاكم بر جامعه، ما به‌عنوان كساني‌كه دغدغه شناخت مسائل جامعه را داريم، با مسئوليت‌هاي زمين مانده‌اي روبه‌رو هستيم و متأسفانه اين مسئوليت‌هاي بر زمين مانده تا حدودي با بي‌توجهي هم همراه است. وقتي يك انسجام فكري در جامعه وجود ندارد و مطالعات و تحقيقات كساني‌كه دغدغه كار علمي را دارند به هم پيوند نمي‌خورد و مثل صنعت رابطه قبل و بعد وجود ندارد و انباشتي صورت نمي‌گيرد، در كنار شرايطي نقد آگاهانه و علمي هم نه نهادينه است و نه رواج دارد. خطري كه وجود دارد اين است كه دوغ و دوشاب با هم قاطي مي‌شود. امتزاج اين سره و ناسره طيفي را دربرمي‌گيرد. كساني‌كه با سرقت كار ديگران آثاري را آماده مي‌كنند، ميدان‌دار مي‌شوند و تازه در بين كساني‌كه شرافتمندانه كار مي‌كنند، عناصر اخلاقي منفي به چشم مي‌خورد. براي نمونه ديده مي‌شود كساني مثل ما كه كار تحقيقاتي مي‌كنيم، وقتي به موضوعي مي‌پردازيم، يكي از ويژگي‌هاي روشنفكر جهان سومي اين است كه كار ديگراني كه در آن زمينه انجام شده ـ اگر نخواهيم از آن برداشت نادرست بكنيم ـ ناديده مي‌گيريم و به سكوت برگزار مي‌كنيم. يكي از نتايج منفي اين جريان اين است كه روي مباحث و موضوعات گفت‌وگو، چالش و ديالوگي شكل نمي‌گيرد و هركس در انزواي خودش يك پروژه تحقيقاتي را به پيش مي‌برد و تصور مي‌كند كه اگر به كار ديگران رجوع كند يا كار ديگران را به حساب بياورد، اين شيوه سطح كارش را پايين مي‌آورد، حال اين‌كه شما مي‌دانيد اگر براي مجامع و نشريات معتبر دنيا يك كار تحقيقاتي بي‌نظير انجام دهيد، اما نگاهي به پيشينه پژوهش نكنيد، تحت هيچ شرايطي چاپ نمي‌شود. ارزنده‌ترين مسئله اين است كه ما در هر كار تحقيقاتي، داشته‌هاي خودمان در زمينه آن بحث را مطرح كنيم و بعد بررسي كنيم كه چگونه ديگران به موضوع نگريسته‌اند و چگونه بايد با كار ديگران برخورد كرد. آيا موضوع را به پيش ببريم؟ آيا تعديل‌اش كنيم؟ آيا نقد و اصلاحش كنيم؟ زيبايي كار تحقيقاتي اين است. وقتي اين كار شكل نمي‌گيرد، طيفي از شارلاتانيزم تا سكوت و بي‌توجهي به كار ديگران و جزيره‌هاي پراكنده‌اي كه افراد در زمينه كار تحقيقاتي شكل مي‌دهند شكل مي‌گيرد. در چنين حال و هوا و محيطي بديهي است كه توده مردم يا علاقه‌مندان به مباحث تحقيقاتي دچار سردرگمي مي‌شوند. جالب توجه اين است كه اين سردرگمي از سطح مفهومي و تعريف شروع مي‌شود و هركس سعي مي‌كند تعريف خودش را بگويد و تعريف ديگران را كنار بگذارد.

 

  نكته بعدي ـ كه البته دوسويه است ـ اين است كه اين زمينه باعث مي‌شود دستگاه‌هاي اجرايي و دستگاه‌هاي برنامه‌ريز و سياست‌ساز نتوانند از دستاوردهاي تحقيقات علمي استفاده لازم را ببرند. متأسفانه خود آنها هم به اين جزيره‌سازي‌ها مبادرت مي‌كنند. ضمن اين‌كه علي‌الاصول دستگاه‌هاي اجرايي سياست‌ساز با مسائل علمي و استفاده كار علمي در تصميم‌سازي‌ها و اقداماتي كه مي‌كنند، بيگانه هم هستند. سنت تحقيقاتي و سنت نقد نهادينه نيست و اين به اتلاف منابع و تصميمات نادرست مي‌انجامد. اگر گفت‌وگو باب شود، در مراحل بعدي به نهادسازي منجر مي‌شود و اين نهادسازي، سازمان‌هاي خاص خودش را به دنيا مي‌آورد و ما وارد يك جريان پالايش يافته سالم و علمي مي‌شويم. آن موقع است كه وقتي پژوهش پالايش يافته علمي و سالم به جامعه عرضه شد، جامعه وارد كنش و واكنش مي‌شود و هر چيزي به‌تدريج جاي خودش را پيدا مي‌كند و يك جريان عمومي، پايدار، بر هم انباشته همراه با نقد، اصلاح، تعديل و پيش‌بردن و تصحيح‌كردن و ارتقادادن شكل مي‌گيرد. اين آن مسئوليت مهمي است كه همه ما داريم و همان‌طوركه گفتم به‌دليل روان‌شناسي اجتماعي جامعه ايران و خطركردن‌هايي كه هست، اين مسئوليت بر زمين مانده است. بديهي است كه در بحث جنبش‌هاي اجتماعي اين مشكل تشديد هم مي‌شود، زيرا بحث درباره جنبش اجتماعي بار سياسي دارد و يا پيدا كرده و متأسفانه در جامعه سياست‌زده‌اي كه از يك‌سو سياست به اشكال مختلف ناسالمش در جريان است و از يك‌سو مردم از بحث سياست هم زده شده‌اند، دريافت واقعيت دشوار مي‌شود. اينجاست كه به قول مولوي "هركسي از ظن خود شد يار من" و هركس براساس ميزان اطلاع و دانشي كه دارد، خودش را مجتهد مي‌داند و به خودش حق مي‌دهد كه وارد بحث جنبش‌هاي اجتماعي بشود. با اين توصيف شايد آن نكته‌اي كه شما گفتيد كه هركس يك نگاهي به جنبش اجتماعي دارد برخي به زودباوري و خوش‌خيالي مي‌افتند و بعضي به برداشت‌هاي ديگر، اينجا دليلش روشن مي‌شود. اما اين‌كه مردم فكر مي‌كنند اعتراض في‌نفسه جنبش اجتماعي است، شايد از اين واقعيت سرچشمه مي‌گيرد كه بحث اعتراض در تعريف جنبش اجتماعي جايگاه ويژه‌اي دارد. تعريفي كه از جنبش اجتماعي مي‌شود اين است كه ـ درواقع اين تعريف مرز جنبش اجتماعي با ديگر حركت‌هاي دسته‌جمعي است ـ جنبش اجتماعي جريان آگاهانه‌اي است كه براي ايجاد تغييري مطلوب يا جلوگيري از تغييري نامطلوب يا جلوگيري از شرايطي نامطلوب به راه مي‌افتد. بديهي است كه در همه اشكال جنبش اجتماعي بنا به اين تعريف، ميزاني از نفي شرايط موجود و ميزاني از اعتراض نهفته است.

 

 

¢چرا به اين حركت، جنبش سياسي نمي‌گوييم و آن را جنبش اجتماعي مي‌ناميم؟

 

pمفاهيمي مثل جنبش اجتماعي، جنبش سياسي، جنبش فكري، جنبش فرهنگي يا جنبش مذهبي همپوشاني دارند. اما يكي از دلايل اين تقسيم‌بندي‌ها تسهيل مطالعه و بررسي است. چون آن ميزان همپوشاني گاهي در زمينه‌هايي آن‌قدر زياد مي‌شود كه اين جداسازي‌ها جنبه قراردادي پيدا مي‌كند و عناصر كليدي كه از ماهيت نوع جنبش سرچشمه گرفته مبناي تعريف قرار مي‌گيرد. اينجاست كه جنبش سياسي به تغييرات و تحولات ساختار سياسي و قدرت ناظر مي‌شود. جنبش اجتماعي هم ناظر مي‌شود به حركات سازمان‌يافته و آگاهانه مردم در جهت زمينه‌هايي كه مستقيماً سياسي نيستند، ولي اجتماعي‌اند. براي نمونه از مهم‌ترين جنبش‌هاي اجتماعي، مبارزات اجتماعات اسكان غيررسمي براي دسترسي به خدمات عمومي و شهري و حفظ سرپناه است. طبعاً شما متوجه مي‌شويد كه گرچه در اين نوع جنبش، بحث قدرت و بحث سياست به معاني مختلف‌اش دخالت دارند، ولي جنبش هدفي براي تغيير نظام سياسي يا تعديل نظام سياسي يا تصحيح نظام سياسي يا ايجاد دگرگوني در نظام سياسي و حفظ موجوديتش را در بدايت امر دنبال نمي‌كند. گرچه اين امكان دارد كه در جريان زنده زندگي جنبش اجتماعي از بحث و مسئله اجتماعي فراتر رود و نظام سياسي را هدف گيرد.

 

 

¢در برخي از تحليل‌ها بر ناكامي و شكست جنبش اصلاحي تأكيد مي‌شود و يكي از دلايل عمده ناكامي آن را پيوند نخوردن با يك جنبش اجتماعي مي‌دانند. به نظر شما اينجا مفهوم جنبش اجتماعي با جنبش سياسي ادغام نشده، يك نوع اختلاف اين وسط صورت نگرفته است؟ آيا بايد منتظر باشيم تا جنبش اصلاح‌طلبي با جنبش يا جنبش‌هاي اجتماعي پيوند بخورد؟

 

pبه نظر من اشتباهي كه اينجا پيش آمده در تعريف جنبش اصلاحي است. جنبش اصلاحي مدت‌ها قبل از دوم خرداد شكل گرفت و من بارها در نوشته‌هاي خودم اشاره كرده‌ام كه علايم تشخيص‌شناسانه آن در انتخابات پنجم مجلس شوراي‌اسلامي به‌خوبي ملاحظه مي‌شد. من در نوشته‌اي بيان كرده‌ام كه درحقيقت آخرين گلوله جنگ، جنبش اصلاحي را در جامعه ايران مطرح مي‌كند. دليلش هم اين است كه وقتي جنگ در جامعه‌اي در جريان است، مردم آگاهانه و به‌دليل اهميتي كه حفظ ميهن براي آنها دارد، از طرح خواسته‌هاي خودشان خودداري مي‌كنند و عليرغم همه مشكلاتي كه دارند، مطالبات‌شان را پس از جنگ طرح مي‌كنند. اما اين به‌معناي آن نيست كه جامعه تحولات خودش را متوقف مي‌كند يا به تأخير مي‌اندازد. همزمان تحولات جامعه به پيش مي‌رود. اتفاقاً جنبش‌هايي كه در جريان تحولات شكل مي‌گيرند اما تقاضاهايشان عرضه و مطرح نمي‌شود، قدرت‌شان تشديد مي‌شود. يعني از نظر علمي با يك ضريب فزاينده رشد جنبش‌هاي اجتماعي روبه‌رو هسيتم زيرا تقاضا مطرح نمي‌شود. اين تقاضاها مثل بخاري است كه در يك ديگ انباشت مي‌شود و با طرح آن بخشي از پتانسيل موجود آزاد مي‌شود. بخشي نيز به كانال‌هاي متفاوتي راه پيدا مي‌كنند. وقتي مطالبات مطرح نمي‌شوند، جنبش و ايده تغيير اجتماعي به صورت پنهان تشديد مي‌شود. چيزي كه اينجا توجه نمي‌شود اين است كه در جريان جنگ و با ارزيابي پيامدهاي انقلاب اسلامي در ايران و تحولات اجتماعي بنياديني كه پيش آمد، يك فرايند تغيير فاز به‌تدريج شكل گرفت يعني ما از جنبش تمام خلقي يا پوپوليستي وارد جنبش‌هاي اجتماعي شديم. گرچه متأسفانه به‌دليل اين‌كه اين پديده مورد تحليل قرار نگرفت و واكنش‌هاي درستي هم در برابر آن ابراز نشد، نتوانست مسير و جايگاه خودش را پيدا كند و صدمه سنگيني به جامعه ايران زد. من فقط بحث سياسي را نمي‌گويم، بحث كل جنبش اجتماعي و جنش اصلاحي را در نظر دارم. آنچه علايم تشخيص‌شناسانه نشان مي‌دهد اين است كه  اين جنبش اصلاحي مجموعه‌اي از جنبش‌هاي اجتماعي ـ سياسي را يكجا با هم آميخته و اين چيزي است كه به آن توجه نشده است. در هر حال ما نمي‌توانيم براساس شرايطي كه مي‌بينيم حكم به شكست يا پيروزي يك جنبش بدهيم. شكست و پيروزي يك جنبش يك امر نسبي است و به متغيرهاي متعدد و تحليل آن متغيرها وابسته است. اما چيزي كه هست شما مي‌بينيد كه جنبش آزادي‌خواهي، جنبش دموكراسي‌خواهي، مردم‌سالاري، جنبش عدالت‌خواهي، جنبش رهايي‌بخش ملي، پايان‌بخشيدن به نفوذ خارجي، همه شعارهايي هستند كه در زمان‌هاي بسيار دورتر مطرح شده‌اند. اما جالب اين است كه اين نوع خواسته‌ها بيشتر به شكل جنبش سياسي ظاهر و در بستر جامعه جوان ايران و به‌موازات جنبش جوانان، جنبش‌هاي سبك زندگي، جنبش زنان، جنبش‌هاي زيست‌محيطي، جنبش‌هاي شهري درجهت دستيابي به مصرف جمعي، دستيابي به سرپناه، دستيابي به شغل، جنبش‌هاي بين‌المللي و مهاجرت جنبش‌هاي شهروندي، مطرح مي‌شوند. پس ما در جنبش‌ اصلاحي تركيب جنبش‌هاي اجتماعي، فرهنگي، سبك زندگي و جنبش سياسي را با هم داريم. اتفاقاً جالب است كه اين جنبش آگاهانه خودش را درون نظام سياسي تعريف مي‌كند و ساختارشكنانه نيست و خشونت پرهيز است و اينها نكات ارزنده‌اي است كه ما بهاي لازم را به آنها نداده‌ايم و ارزش آن را درك نكرده‌ايم گرچه دائماً از وجود آنها سخن مي‌گوييم. تركيب اينها با هم جنبش اصلاحي را پيش مي‌برد. اما اگر بخواهيم بحث شكست را مطرح كنيم، بايد بر برخوردهاي نادرستي كه با اين جنبش شد و متأسفانه جامعه قطبي شد، تأكيد كنيم. دوقطبي‌شدن جامعه از هر دو سو غلط بود اما مهم‌تر از همه اين نبود كه همزمان براي پيوند جنبش اجتماعي و جنبش سياسي برنامه‌ريزي‌ نشد، آنچه مهم است اين است كه جنبش‌هاي اجتماعي، همين‌طور جنبش‌هاي سياسي، جنبش‌هاي فكري، جنبش‌هاي مذهبي به‌تدريج بايد نهادينه و سازمان‌يافته بشوند. اما اين اتفاق نيفتاد. هيچ‌وقت جنبش اجتماعي با شدت اوليه و در يك جريان سيال بدون بنيان‌هاي سازماني، نهادي براي مدت طولاني ادامه پيدا نكرده است. نكته مهم اين است كه سازمان‌هايي كه بايد در جريان جنبش اجتماعي خلق شوند با سازمان‌هاي رسمي بوروكراتيك ماهيتاً متفاوت هستند و مدار رهبري، سلسله مراتب و تقسيم كار متفاوتي دارند. در كنار اين تأخير در سازمان‌سازي، در كنار برخوردهاي نادرست و قطبي‌شدن، در كنار درك‌نشدن اهميت اين جريان براي آينده ايران، بايد به روان‌شناسي جمعي ايران و تأثير اين روان‌شناسي روي كساني‌كه قدرت را به دست گرفتند و وارد قالب حاكم و محكومي تاريخي ايراني شدند و از موضع بالا به جامعه نگاه كردند و ارتباط خودشان را با جامعه بريدند، آن هم در جنبش اصلاحي و سردمداران آن اشاره كرد. وقتي به مجموعه اينها نگاه مي‌كنيم، آن‌وقت سهم متغيرهاي مختلف را در بحث شكست درك مي‌كنيم؛ البته باز هم تأكيد مي‌كنم اگر بپذيريم كه اين جنبش شكست خورده و يا به نتيجه نرسيده است. يكي از دردناك‌ترين دستاوردهاي تحقيق درباره جنبش‌هاي اجتماعي آن است كه برخي معتقدند استفاده از كلمه جنبش‌هاي اجتماعي براي بسياري از تحولات جوامعي كه در آنها حق شهروندي وجود ندارد و افراد صاحب حقوق متولد نمي‌شوند، درست نيست، بدين سبب، اصطلاح جنبش‌هاي اجتماعي را در مورد اين جوامع به كار نمي‌برند. اما اگر ما اين تعريف خاص براي جنبش را كه آن را محدود به شرايط ساختاري ويژه‌اي مي‌كنند كنار بگذاريم، به بحث دردناكي در جامعه ايران مي‌رسيم كه به قرن‌ها پيش بازمي‌گردد. آن اين كه مردم فداكارانه وارد ميدان مي‌شوند، جانفشاني مي‌كنند، اما متأسفانه در بزنگاه پيروزي، الگوهاي سنتي بازتوليد مي‌شود و اين چرخه معيوب يكي از بارزترين ويژگي‌هاي تاريخ ايران از گذشته‌هاي بسيار دور است. بررسي دلايل وجودي اين چرخه در جنبش‌هاي اجتماعي ايران و اين‌‌كه چرا اين اتفاق مي‌افتد، بحثي مستقل و جدي است. ولي نكته اساسي كه بايد به آن اشاره كرد اين است كه معمولاً وقتي به مطالعه جنبش‌هاي اجتماعي در گستره تاريخ ايران نگاه مي‌كنيم، مي‌بينيم جنبش‌هاي اجتماعي معمولاً با نفي پديده‌ها يا نفي شرايط خاصي شكل مي‌گيرند و اين نفي و رد به قدري در اين جامعه با احساسات همراه است كه مرزبندي‌هاي متعددي كه گروه‌هاي اجتماعي را از هم تفكيك مي‌كند، ناديده مي‌گيرد و جامعه را به وحدتي بسيار پررنگ و احساساتي مي‌كشاند. وحدتي هم كه از اين احساسات و نفي و رد غليظ و تندروانه شكل گرفته، هرگز پس از گذر از آن مرحله مقطعي خودش پايدار نمي‌ماند و تجزيه و فروپاشي آن شروع مي‌شود.

 

   پس بايد علاوه بر اين شرايط، نقش عوامل و دلايل خارجي را هم در نظر بگيريم.  قدرت‌هاي جهاني هرگز الگوهاي جنبش‌هاي اجتماعي بومي را برنمي‌تابند. مخصوصاً در جايي مثل ايران كه از نظر ژئوپولتيكي اهميت ويژه‌اي دارد.

 

 

¢پيش از اين كه وارد اين بحث بشويم، باز هم مي‌خواهيم درباره ماهيت جنبش‌هاي اجتماعي بحث بيشتري ‌كنيم. از ديد راديكال اين‌طور مطرح مي‌شود كه تغيير بنيادين براي اصلاح‌ وضعيت موجود مستلزم يك جنبش سياسي است. برخي بر اين باورند كه تأكيد بر جنبش اجتماعي درمقابل جنبش سياسي، نوعي تعديل مواضع يا برخورد محافظه‌كارانه درمقابل برخورد راديكال است. در مقابل، برخي با اشاره به همين پيشينه تاريخي ايران كه شما به آن اشاره كرديد، بر فرازوفرود جنبش‌هاي سياسي تأكيد مي‌كنند و ايجاد و تقويت جنبش‌هاي اجتماعي را به معني حركت جامعه به‌سوي تغييرات بنيادي‌تر از تغييرات سياسي تلقي مي‌كنند، نظر شما چيست؟

 

pبه نظرم همه اين واژه‌ها جايگاه و تعريف درست خودش را در ايران ندارد. اصطلاحات راديكال و محافظه‌كار، متأسفانه شبيه‌سازي‌هايي است كه بومي نشده است. ما از دو نگاه تاريخي رنج مي‌بريم كه يكي از اين نگاه‌ها غلظت بيشتري دارد و آن بخشي است كه از طريق چپ ارتدوكس در منابع و متون آمده و بر نگاه اراده‌گرايانه به تحولات سياسي و اجتماعي مبتني است. متأسفانه اين نگاه اراده‌گرايانه در بطن جريان‌هاي تاريخي ايران ـ باز هم به‌دليل روان‌شناسي اجتماعي ايران ـ  وجود دارد. اين همان رستم‌خواهي است، بدين معنا كه قهرمان توانمندي بايد بيايد و همه اين مشكلات را در چشم به‌هم زدني درست كند. اين نوعي برداشت مكانيكي از آزادي عمل است و گويي ما هر كاري را در جامعه بخواهيم مي‌توانيم انجام بدهيم. در كنار اين نگاه اراده‌گرايانه، رويكرد ديگري هست كه البته به غلظت نگاه اراده‌گرايانه در جنبش‌هاي اجتماعي نيست و آن در زماني تقويت مي‌شود كه جامعه شرايط عادي و راكد سياسي و اجتماعي دارد. زماني‌كه جامعه متلاطم است و حركت مي‌كند، نگاه اراده‌گرايانه تقويت مي‌شود و غلبه پيدا مي‌كند. اما در شرايطي كه جامعه در حالت نيمه‌متعادلي حركت مي‌كند، نگاه قدرگرايانه و جبرگرايانه حاكم مي‌شود كه گويي يك‌سري جبرهاي تاريخي فراتر از كنش‌گران موجود هستند كه سرنوشت وقايع اجتماعي و تاريخي را تعيين مي‌كنند. درحالي‌كه ديالكتيك اراده آزاد كنش‌گران و شناخت جبرهاي موجود است كه جمع بست عمل جمعي و كنش اجتماعي را با توجه به مقتضيات زماني تعريف مي‌كند. من مدت‌هاست تحت‌تأثير بحث‌هايي كه امروزه در دنيا مطرح است، علوم‌اجتماعي را به علوم اجتماعي "با ربط" و "بي‌ربط" تقسيم مي‌كنم. از ويژگي‌هاي "علوم‌اجتماعي با ربط" نقد مطلع، افسانه و اسطوره‌زدايي و مطالعه‌ خالي از حب و بغض است، ولي وقتي به نتيجه رسيد، با تعهد و طرح ضرورت‌هاي تغيير به‌دست آمده از تحقيق  روبه‌روست. برعكس "علوم اجتماعي بي‌ربط" بر علم به‌طور عام مستقل از ارزش تأكيد مي‌كند و پشت آن براي توجيه بي‌عملي و بي‌تعهدي نسبت به جامعه مخفي مي‌شود. در صورتي‌كه حتي به بيان ماكس‌وبر اين مطالعه خالي از ارزش‌ تا زماني است كه شما در مرحله تحقيقات و شناسايي هستيد. وقتي‌كه به نتيجه‌گيري رسيديد، گرچه همه نتيجه‌ها نسبي و ناتمام‌اند، ولي تعهد و مسئوليت محقق با نتيجه‌گيري علمي و بي‌طرفانه آغاز مي‌شود و محقق به كنش‌گر عرصه فعال زندگي و جامعه خودش تبديل مي‌شود. نكته‌اي‌كه اينجا هست اين است كه متأسفانه ما نتواستيم بنيان‌هاي علوم‌اجتماعي، فرهنگي و علمي و روشنگرانه لازم را براي درك آن ديالكتيكي كه بين كنش‌گري و مقتضيات و شرايط، محدوديت‌ها و الزامات تاريخي و ساختاري جامعه است به‌دست بياوريم. از اين‌رو حاضر نيستيم تحليل واقعي از شرايط زمان، مكان و لحظات مفروض ارائه بدهيم.

 

 

¢آقاي دكتر! نقش نيروهاي اجتماعي اعم از نيروهاي سياسي و غيرسياسي مثل جريانات و تشكل‌هاي صنفي در ايجاد و بروز جنبش‌هاي اجتماعي چيست؟ امروزه دو رويكرد متفاوت نسبت به جنبش‌هاي اجتماعي وجود دارد؛ يك رويكرد كاملاً اراده‌گرايانه است و مدعي است كه حل مسائل ايران از طريق تلاش براي ايجاد جنبش و جنبش‌هاي اجتماعي امكان‌پذير است، بنابراين نسخه‌اي كه براي ايران مي‌پيچد تلاش براي شكل‌گيري جنبش اجتماعي است. درمقابل اين رويكرد ديدگاه ديگري همه‌چيز را موكول مي‌كند به اين‌كه در آينده احتمالاً جنبش يا جنبش‌هاي اجتماعي رخ بدهند و آن‌موقع نيروهاي نخبه اجتماعي يا روشنفكران وارد صحنه اجتماعي بشوند. به‌نوعي همه‌چيز را موكول مي‌كند به آن‌كه در آينده اتفاقي خواهد افتاد. شما اين رابطه را چگونه توضيح مي‌دهيد؟

 

pاين نكته‌اي كه گفتيد، در بطنش همان ضعفي كه من گفتم نهفته است. يعني اين نوع نگاه دوقطبي كه در بحث‌هاي اجتماعي بي‌معناست. يكي از مهم‌ترين تعاريف آزادي، شناخت جبرهاي حاكم است. اين‌طور نيست كه ما از يك‌طرف بگوييم اراده‌گرايانه يك جنبش اجتماعي را شكل بدهيم و وقتي شكل گرفت، خود به‌خود مسائل حل خواهد شد. يا بگوييم جنبش اجتماعي شكل نمي‌گيرد، بلكه ما بياييم نهادها و سازمان‌ها را ايجاد كنيم كه اين نهادها و سازمان‌ها در قوام تاريخي خودشان به انواع جنبش‌هاي اجتماعي منجر بشوند. اساساً اين نگاه مكانيكي با پديده‌هاي اجتماعي و پديده‌اي به‌نام جامعه همخواني ندارد. جامعه تركيب و ديالكتيك اينها را در هر زمان مطرح مي‌كند. يعني همان عنصري كه نقش محقق، متفكر و روشنفكر را بايد تعريف كند. اين‌كه در هر زمان و مكان مفروض چه تركيبي از اين دو حالت، دو وجه يا دو قطب در جامعه در جريان است اهميتي اساسي دارد. نكته خنده‌دار و مضحك اينجاست كه اساساً در بسياري از نحله‌هاي فكري، سازمان‌سازي متأخر بر جنبش اجتماعي است. ازسوي ديگر نحله‌هاي ديگري معتقد هستند كه جنبش‌هاي اجتماعي سيال و بي‌شكل پس از شكل‌گيري، به سازمان تبديل مي‌شوند. منتها هر دوي اين نگاه‌ها در ايران بد فهميده شده است. درواقع داستان مرغ و تخم‌مرغ است كه تكرار مي‌شود و جنگي است بين كساني‌كه در تاريكي فيل را لمس مي‌كردند. چه نوع سازمان‌هايي در هر مرحله تاريخي بايد به‌وجود بيايد؟ چه نوع سازمان‌هايي از جنبش‌هاي اجتماعي پديد مي‌آيند و از آن متأثر هستند؟ چه نوع نهادها و سازمان‌هايي در زمان عدم آمادگي جامعه براي جنبش‌هاي اجتماعي بايد شكل بگيرند؟ وقتي ما كلمه نهاد و سازمان را به كار مي‌بريم، در دوره‌هاي تاريخي مختلف ماهيت و نوع و شكل اينها متفاوت هستند. اين عدم تفاوت‌گذاري و عدم درك طيف‌هاي مختلفي كه در اين بحث وجود دارد، منجر به برداشت مكانيكي اين يا آن رويكرد جداي از هم و جدال بين اين دو ديدگاه مي‌شود. ريشه اين مسئله همان ضعف‌هاي اساسي تاريخي است كه البته روان‌شناسي اجتماعي مردم ايران هم به آن افزوده شده است. مجموعه اينها شرايطي مي‌شود كه ما در آن به سر مي‌بريم. من فكر نمي‌كنم كه جامعه آماده يك جنبش اجتماعي فوري عظيم است. از آن طرف به هيچ‌وجه اعتقاد ندارم كه جامعه منفعل شده و زمام اموراجتماعي را رها كرده است. من فكر مي‌كنم در شرايط كنوني ما، جامعه در شرايطي است كه در مطالعات جنبش‌هاي اجتماعي به آن ترديد(Ambivalence) مي‌گويند. يعني دوران ترديد و گمانه‌زني، تخمين كه شرايطي دو حالتي پديد مي‌آورد. چون شما نشانه‌هايي را مي‌بينيد كه گواهي مي‌دهند كه جامعه زنده است و منفعل نشده است. از آن طرف علايمي را مي‌بينيد كه جامعه خسته است و ازسوي ديگر نكته اساسي اين است كه چارچوب‌هاي غالب مانع و مقابل جنبش‌هاي اجتماعي است. جامعه از مطالبات و نوع نگاه گروه‌هاي هدايت‌كننده درون‌سيستمي جنبش‌ها فراتر رفته و ديگر به آنها واكنش نشان نمي‌دهد و چون واكنش نشان نمي‌دهد، وازدگي و انفعال از آن تلقي مي‌شود. از آن طرف جرقه‌هايي اينجا و آنجا زده مي‌شود كه مبتني بر زنده‌بودن جنبش اجتماعي است. به نظر من هيچ‌كدام از اينها كل ماجرا نيست، بلكه جامعه در يك حالت انتظار به سر مي‌برد. اين انتظار تا زماني‌كه چارچوب‌هاي فكري و محرك‌هاي اجتماعي مناسبي برايش تعريف نشده ادامه پيدا مي‌كند. خطرش اين است كه وقتي اين به درازا بكشد، به انفعال و شورش‌هاي سفيد يعني بالارفتن جرم و جنايت و اعتياد و... مي‌انجامد. بدين‌معنا كه جامعه آنوميك مي‌شود، گرچه آنومي هم وجه سازنده و هم وجه ويران‌كننده دارد. آنومي در شرايطي مي‌تواند به تغييرات اجتماعي مثبت منجر شود ولي جامعه نمي‌تواند اين انتظارش طولاني باشد و خطر اين است كه از اين انتظار به سمت انفعال برود. علايم آن انفعال را هم كه نرخ جرم و اشكال جديد جرم هست، در جامعه مي‌بينيد. اما هنوز اين گرايش، يك گرايش غالب و قطعي نيست، بلكه جامعه در حالت انتظار است و متأسفانه اينجا است كه اگر سياست‌سازان و برنامه‌ريزان غفلت بكنند، ممكن است شرايطي ايجاد شود كه جامعه زيان‌هاي جدي ببيند و مي‌تواند آثار تخريبي روي جامعه جوان و نسل جوان داشته باشد.

 

 

¢چه چيزي تعيين‌كننده اين است كه اين حالت تعليق به يك جنبش سياسي بينجامد يا يك جنبش اجتماعي؟ يعني چه عاملي باعث مي‌شد كه پتانسيل بالقوه در درون جامعه ايران، به سمت يك جنبش سياسي يا يك جنبش اجتماعي سوق يابد؟

 

pدر اينجا بايد به دو پيش‌فرض توجه كنيم؛ يكي درك و شعور نيروهاي صاحب قدرت در جامعه و دوم شكل‌گيري پرسش آغازين. نظريه آغازين هدايت‌كننده مناسب و محرك مناسب است. درست است كه جامعه در يك اجماع سازماني دور هم جمع نمي‌شوند تا تصميم بگيرند اما در عين حال جامعه براي خودش دائم درحال مطالعه هزينه و فايده است. از يك‌سو نيروهايي كه قدرت را در دست دارند، اگر متوجه نباشند كه جنبش‌هاي اجتماعي مي‌توانند در مواقعي براي آينده و سرنوشت يك جامعه و فرزندان خود آنها مفيد باشند و لذا ميزاني از اعتراض را نپذيرند و بر نظريه همه‌چيز پافشاري كنند، در تحليل هزينه و سود، جامعه متوجه مي‌شود هزينه‌اش به‌طرز بسيار فزاينده‌اي بالاست. اگر اين هزينه بالا برود و از آن طرف خواسته‌هاي جامعه پاسخ داده بشود، جامعه گرچه در عمل از مرحله تاريخي خودش عقب مي‌ماند و دچار پس‌افتادگي مي‌شود، اما اين شرايط را مي‌پذيرد. به‌دليل اين‌كه سود به‌دست آمده با پاسخ‌دادن به تقاضاهاي مادي، اشتغال، ازدواج و... تأمين مي‌شود و جامعه با يك پس‌افتادگي از نظر تحول تاريخي به يك تعادلي مي‌رسد. نكته اينجاست كه راه افتادن اين جنبش زماني است كه پرسش آغازين مناسبي داشته باشد. متأسفانه ما جريان جنبش اصلاحي و جنبش بعد از جنگ را تحليل نكرده‌ايم. اگر توجه كنيد مي‌بينيد كه جنبش اصلاحي، جنبش ساختارشكن نبود. جنبش اصلاحي پيشگامي را به كساني محول كرد كه در وابستگي و تعهدشان نسبت به نظام سياسي ترديدي نبود. كساني بودند كه زخم جنگ را بر پيكر داشتند و به سادگي نمي‌شد هيچ مارك و انگي به آنان زد. نيروها و فرزندان وابسته به حكومت بودند كه به‌دلايل تاريخي و بالارفتن سطح سواد و دانششان و به‌دليل رويارويي با جريان زنده زندگي متحول شدند. پس، از يك‌سو ساختارشكن‌ نبودند، از يك‌سو به اصطلاحي كه متأسفانه اين روزها به نادرستي به كار مي‌رود "خودي" هستند. از سوي ديگر تقاضاهاي جنبش‌هاي مختلف مثل جنبش سبك زندگي و... تقاضاهاي بسيار راديكالي نبود كه از توان سيستم خارج باشد. مجموعه اينها كه جمع شد گفتمان ويژه‌اي را هم با خودش آورد كه نظريه‌اي را هم مطرح كرد. پرسش آغازين تاريخي خودش را هم معرفي كرد. محرك‌هايش را هم از طريق صندوق‌ رأي تعريف كرد. تجربه قبلي‌اش هم بحث انتخابات مجلس پنجم بود؛ به‌گونه‌اي كه جامعه فراگرفت بايد اين جريان صندوق رأي را به حد بسيار وسيعي به نمايش بگذارد تا هيچ شبهه‌اي در آن راه نيابد. اينها در كنار هم، جنبش‌اصلاحي را شكل داد. منتها همان مكانيزم‌ها، همان محرك‌‌ها و همان نظريه هدايت‌كننده يا پيشروي جامعه چارچوب مفهومي ديگري براي جنبش آينده و ادامه آن را الزامي مي‌سازد يعني در برخورد با موانع و كارشكني‌هاي آگاهانه و برپايه روان‌شناسي جمعي چارچوب مفهومي و نگاه و نظريه‌اي جديد و نوشونده الزامي مي‌گردد اين قانونمندي جامعه است. چنانچه اين نوشدن رخ ندهد جامعه به نظريه هدايت‌كننده قبلي واكنش نشان نمي‌دهد كه به اشتباه انفعال تعبير مي‌شود. پس از درك شرايط هزينه و سود براي جامعه، صاحبان قدرت نبايد جنبش اجتماعي را به خطر مرگ و زندگي تبديل كنند. زيرا وقتي جامعه در مقابل انتخاب مرگ و زندگي قرار گيرد، اكثريت جامعه خاموش مي‌شود، درنتيجه به‌تدريج مشروعيت و سرمايه اجتماعي رو به كاهش مي‌رود و جامعه به شرايطي وارد مي‌شود كه گاهي تصور مي‌شود به كلي كر شده و به راه خودش مي‌رود. اينجاست كه ما به خطا فكر مي‌كنيم كه با حداقل‌هايي مي‌شود اين جامعه را اداره كرد، ولي اين آتش زير خاكستري است كه با قدرت تخريبي چند برابر شعله‌ور مي‌شود. در آن شرايط وقتي نه سازماني هست، نه نظريه هدايت‌كننده‌اي و نه قالب‌هاي مفهومي تعريف‌شده‌اي و نه شرايط آماده‌اي، جامعه قطبي مي‌شود و اين به زيان جامعه خواهد بود.

 

¢اين پروسه‌اي كه شما توضيح داديد مي‌شود گفت فرايند تبديل جنبش اجتماعي به جنبش سياسي است؟

pبله. اين همراهي جنبش‌ها خيلي به نفع جامعه است، ولي وقتي راه گسترش و ادامه حيات آنها سد مي‌شود، ممكن است جامعه به اين نتيجه برسد كه جنبش‌هاي اجتماعي تنها از طريق يك جنبش سياسي مي‌توانند به موفقيت دست يابند. ممكن هم هست كه جامعه در اين تحليل‌ها اشتباه كند و درست درك نكند. منتها به خاطر سدشدن شرايط به اين جمع‌بندي برسد و گاهي هم ممكن است جنبش‌هاي تخريبي را خارج از قواعد سياسي راه‌حل خودش بداند كه آن وقت از مرحله جنبش خارج مي‌شود و به اشكال مختلفي كه ساختارشكن هم هست برمي‌گردد.

 

 

¢در مواقعي اين استنباط وجود دارد كه مي‌شود جنبش اجتماعي و همين‌طور جنبش سياسي را با برخي اصلاحات اجتماعي كه خيلي در سمت و سوي دموكراتيزه‌كردن روابط نيست، يعني مستقل از ساخت سياسي است، تعديل و كنترل كرد. تصور اين است كه با اين كار مي‌شود نتايج و حاصل يك جنبش اجتماعي و در پي آن يك جنبش سياسي را كنترل كرد. شما فكر مي‌كنيد اين استنباط درست است؟

 

pاين نكته باز هم با شروطش درست است. به‌هرحال جامعه عرصه بده بستان است. هر نوع تسهيلاتي، مي‌تواند گروه‌هايي را از عرصه جريان جنبش اجتماعي خارج كند. شما مي‌دانيد كه همه جوامع عليرغم تنوع سعي مي‌كنند با اعمال زور و سركوب خودشان را پايدار كنند. حالا سركوب و زور آشكار يا نهفته و روشهاي تغيير شكل داده و نوين. جوامع دموكراتيك بيشتر از جذب استفاده مي‌كنند ولي به‌شدت و ضعف در همه جوامع و در همه دوره‌ها تركيبي از اين را مي‌بينيم و در جوامع غربي سركوب و زور شكل‌هاي اقتصادي و پنهاني به خودش مي‌گيرد. هميشه در چنين جريان بده بستاني يك پيش‌فرض مهم وجود دارد و آن اين است كه نظام و سيستم موجود چقدر سرمايه اجتماعي مي‌خواهد و چقدر اين بده بستان‌ها با تقاضاها هماهنگ است. اگر تقاضاها پاسخ داده نشود و به‌شدت  و به حداكثر غلظت و حداكثر تقاضا برسد، تسهيلات ساده و ابتدايي پاسخي را در جامعه دريافت نمي‌كند و گاهي ضدخودش به‌عنوان تشديدكننده تقاضا عمل مي‌كند. اما اگر سرمايه اجتماعي باشد، ميزان مشروعيت، سيستم و درجاتي از اين مشروعيت مي‌تواند اين بده بستان‌ها را تقويت كند. اينها چيزي نيست كه به صورت فرمول رياضي بيان شود و نيازمند مطالعه دائمي است. بايد از خودمان بپرسيم كه جوامع پيشرفته چرا اين‌قدر براي تحقيقات واقعي علمي هزينه مي‌كنند؟ در جوامعي كه هر دينار آنها ده‌ها بار حساب و كتاب مي‌شود. جوامعي كه بيشترين صرفه‌جويي را مي‌كنند. براي نمونه، تا چند وقت پيش در دولت امريكا بودجه‌هايي به دانشجويان پژوهشگر مي‌دادند. سپس مطرح شد كه اين شيوه معمولاً نتيجه آنچناني ندارد و هزينه بازگشت مناسبي ندارد، بهتر است كه اين را يا كاهش دهيم يا حذف كنيم و به جاي آن اين هزينه را براي چند تحقيق بنيادين حساب‌شده صرف كنيم. جالب اين است كه اين بحث هم از طرف رسانه‌هاي عمومي و هم از طرف نمايندگان و سياست‌سازان و تصميم‌گيرندگان رد شد. گفتند اين پول براي دست‌گرمي است. در واقع پول هدر نمي‌رود، اين پول محقق را آماده مي‌كند، محقق توليد مي‌كند. موافقت نكردند كه اين صرفه‌جويي بشود، در صورتي‌كه كساني‌كه نظر داشتند اين عوض شود و صرفه‌جويي بشود، مطالعات گسترده‌اي كرده بودند كه نشان بدهند اين هدر رفتن پول است. ولي آنها گفتند فلسفه اين هزينه‌كردن، تمرين است براي توليد محقق در جامعه. متأسفانه در ايران ازسويي شارلاتان‌‌بازي و از سوي ديگر روابط، عرصه تحقيقات علمي را آلوده كرده است. تصميم‌گيرندگان دستگاه‌هاي دولتي هم اصلاً به تحقيق بها نمي‌دهند. بارها ديده شده كه بودجه‌اش را مي‌گيرند و تحقيق راه مي‌افتد، قبل از اين كه نتايج آن مشخص بشود، تصميم مي‌گيرند و گاهي تحميل مي‌كنند كه محقق بايد اين تصميمات و اين نتايج را بگيرد. در چنين شرايطي طبيعي است از شناخت دائمي شرايطي كه جامعه در آن وجود دارد دور مي‌شويم. كار تحقيقاتي، ميزان‌الحراره شناخت پديده‌هاي مختلف اجتماعي است. اگر اين ميزان‌الحراره درست نباشد يا صوري و قلابي باشد يا ما عمد داشته باشيم آن چيزي را كه نشان مي‌دهد نخوانيم، طبعاً بيماري جامعه را به موقع تشخيص نمي‌دهيم، آنگاه جامعه هزينه‌هاي سنگين‌تري را خواهد پرداخت.

 

 

¢چه چيزي تعيين‌كننده اين است كه يك جنبش اجتماعي آن مسير حلزوني خودش را طي كند و بعد از يك دور زدن و فرازوفرودش دور بعدي كه آن جامعه دوباره وارد يك جنبش اجتماعي مي‌شود، آن جنبش ارتقاء يافته باشد؟ اساساً جنبش اجتماعي بعد از فرود به نوعي احساس ناكامي و انفعال در جامعه مي‌انجامد، چه چيزي گام بعدي را مشخص مي‌كند؟

 

pاينجا باز هم بايد به چند نكته مختلف اشاره كنيم. يكي بحث ساختار فرصت‌هاي سياسي است. ايرادي كه در جامعه ما هست و بايد با آن برخورد كنيم اين است كه جنبش‌هاي اجتماعي ما دچار انقطاع هستند. گويي پديده‌هاي مجزا، مقطعي و موردي هستند، نه يك جريان پيوسته‌اي كه با جريان تاريخي جامعه حركت مي‌كند. وقتي شما جنبش‌ها را در مقاطع تاريخي مختلف كنار هم مي‌گذاريد، درس‌آموزي‌شان از همديگر به‌شدت كاهش مي‌يابد و همه‌چيز از ابتدا شروع مي‌شود. مديريت و تصميم‌گيري ما هم همين‌طور است. همه مديراني كه سر كار مي‌آيند، همه‌چيز را از نو شروع مي‌كنند و بر هر آنچه ديگران كرده‌اند خط بطلان مي‌كشند. در جنبش اجتماعي هم همين‌طور است، يعني انباشت تجربه صورت نمي‌گيرد. جنبش اجتماعي بايد از جريانات پيش از خودش درس‌آموزي كند. يعني كنش‌گران سياسي و محققان غيرسياسي در كنار هم و دستگاه‌هاي مطالعاتي و تحقيقاتي دائماً اين بازخوردها را به يكديگر دهند تا جنبش اجتماعي‌اي كه سركوب شده در مقطعي كه دو مرتبه زنده مي‌شود، در مرحله بالاتر، پالايش‌يافته‌تر و ارتقايافته‌تري‌ شكل بگيرد و از اشتباهات، خطاها و شرايط قبلي خودش درس بگيرد. در كنار اين موضوع همان‌طور كه اشاره كردم اين بستگي به فرصت‌هاي سياسي دارد. متأسفانه در جوامعي كه با جنبش‌هاي اجتماعي حتي غيرساختارشكن به‌شدت برخورد مي‌شود و اجازه شكل‌گرفتن يك جريان اجتماعي را نمي‌دهند، جنبش‌هاي اجتماعي، به‌اصطلاح جوانمرگ مي‌شوند و نمي‌توانند به دوران بلوغ و پختگي خودشان برسند. وقتي گذشته ايران را بررسي مي‌كنيم، كنش‌گران سياسي هم كمتر به سنين بالا مي‌رسند. اين باعث مي‌شود كه در هر مرحله هزينه‌اي كه پرداخت مي‌شود آنچنان بالا باشد كه يك دوران انفعالي را شكل بدهد و در اين دوران انفعال، كنش‌گران اصلي از ميان مي‌روند، تحليل مي‌روند يا در جامعه هضم مي‌شوند يا چرخه زندگي‌شان را طي مي‌كنند و از دنيا مي‌روند و از آن طرف هم باز به‌دليل محدوديت ساختار فرصت‌هاي سياسي اين جريانات ثبت نمي‌شود و عمدتاً سينه به سينه باقي مي‌ماند و بسياري با خودشان تجارب آن را به گور مي‌برند. اگر دقت كنيد، مي‌‌بينيد كه اين بحث بارها در تاريخ ايران تكرار شده كه با  مرگ يك شخصيت سياسي يا مبارزاتي هميشه دنيايي از تجربه با اين شخص به گور رفته است، چون سنت ثبت‌كردن و نقدكردن، وجود ندارد. نبودن سنت ثبت و نقد، برمي‌گردد به ويژگي ساختاري فرصت‌هاي سياسي. نهاد قدرت رسمي چقدر اعتراض را مي‌پذيرد و چقدر اعتراض را براي بقاي خودش مفيد مي‌بيند و چه روزنه‌هايي را براي جامعه بازمي‌كند؟ مجموعه اينها از آن طرف به اضافه موانع و مشكلاتي كه از نظر تحقيقاتي و نقد وجود دارد به اضافه ويژگي‌هاي روان‌شناسي جامعه ايران كه هميشه بايد تكرار كنيم و يك روز با خودمان كنار بياييم تا اين بيماري‌ها به نسل بعدي نرسد، مجموعه اينها اين ابتري و مقطعي بودن را تشديد مي‌كند.

 

 

¢اگر فراز جنبش اصلاحي را خرداد 76 بگيريم، به نظر مي‌رسد كه در دور دوم انتخابات شوراها اين جنبش به فرودش رسيد. به نظر شما اگر چنين استنباطي درست باشد، بنابراين بايد انتظار داشت كه چرخه بعدي جنبش اجتماعي در مدار بالاتر و كيفي‌تري قرار گيرد؟

 

pنه، ما چنين بحث رياضي‌‌گونه‌اي نداريم. متأسفانه هيچ‌كس به فكر مطالعه مسائل اجتماعي نيست، حتي آنهايي هم كه سرنوشتشان به اين مسائل بسته است. در انتخابات دوره هشتم رياست‌جمهوري در طي پژوهشي از مراكز رأي‌گيري، مطرح كردم كه مردد‌ها به ميدان آمدند. عنوان مقاله‌اي كه چاپ شد اين بود كه "مردد‌ها به ميدان آمدند" وقتي شما به محل‌هاي رأي‌گيري مي‌رفتيد تا ساعت سه بعدازظهر مشاركت به شدت كم بود. جامعه دچار ترديدها، خستگي‌ها و ناراحتي‌هاي خودش بود. جامعه از جريان اصلاحات گله‌مند بود. اما اين عقب‌نشيني كم‌كم اين احساس را در جامعه ايجاد كرد كه نكند ما داريم اشتباه مي‌كنيم. نكند ما داريم يك جريان اجتماعي را كه خودمان ايجاد كرده‌ايم نابود مي‌كنيم و يك‌دفعه بر اين تهديدها غلبه شد و تا ساعات ديروقت صف‌هاي طولاني شكل گرفت و در زماني‌كه بسته شد حتي برخي از مردم نتوانستند رأي بدهند و درنهايت باز هم 22 ميليون نفر به آقاي خاتمي رأي دادند. جرياني كه مردد‌ها به ميدان آمدند بديهي بود كه در انتخابات شورا مردم شركت نمي‌كنند. اگرچه اينجا مردم واقعاً اشتباه كردند. از ويژگي‌هاي روان‌شناختي جمعي جامعه ماست كه با حدت و شدت مي‌آييم و هميشه اين تب تند ما زود عرق مي‌كند. من فكر مي‌كنم فرود از آن مقطع شروع شد. حركت جنبش اجتماعي بعدي به‌دليل اين‌كه من معتقد به انفعال نيستم، مستلزم محرك مناسب است. هرگاه بستر اين محرك مناسب آماده بشود، جنبش اجتماعي با قدرت بسيار بيشتري در ايران پا مي‌گيرد، اما اين محرك مناسب را چه گروهي، چه كساني، در چه زماني و با چه ويژگي‌‌هايي بايد به جنبش تعديل‌شده وارد كنند، تعيين‌كننده است؛ از اين‌رو مي‌تواند امكان اين حركت، هر لحظه باشد تا آينده بسيار دور. وقتي شما اعتقاد داريد كه جامعه وارد ترديد شده، اين نشان مي‌دهد كه جامعه پتانسيل بالقوه‌اي كه داشته و تجربه‌اش را فراموش نكرده، اما ديگر با محرك‌ها و شعارهايي كه داده مي‌شود و با تقاضاهايي كه مطرح مي‌شود به حركت نمي‌آيد. جامعه از اينها رد شده و فراتر رفته است. اگر شما حركات جنبش دانشجويي را نگاه كنيد همين وضعيت در آنجا نيز حاكم است. در اينجا من از فرصت استفاده مي‌كنم و هشدار مي‌دهم كه جنبش دانشجويي در مرحله بسيار خطيري قرار گرفته است. متأسفانه كساني‌كه دانشگاه‌ها را هدايت مي‌كنند، درك درستي از شرايطي كه دانشگاه و جنبش دانشجويي در آن قرار گرفته ندارند. ما بايد از هر چپ‌روي كودكانه‌اي بپرهيزيم. البته پرهيز از چپ‌روي كودكانه به معناي فرصت‌طلبي نيست. شرايط  و مقتضيات جامعه را بشناسيم و به آينده ايران فكر كنيم. ما در شرايط جهاني و داخلي بسيار خطيري قرار گرفته‌ايم و هرگونه تندروي يا كندروي مي‌تواند هزينه‌هاي بسيار سنگيني براي كشور ما داشته باشد. در شرايطي قرار گرفته‌ايم كه در محيط پيرامون‌مان و در جهان، دوستان كمي داريم و در حال تكرار اشتباهات اساسي تاريخي هستيم. اين است كه احتياج داريم به‌تدريج با هم زندگي كردن را فرا بگيريم و از جامعه احساساتي به جامعه عقلاني حركت كنيم. نيازمند تفاهم، همبستگي و همزيستي هستيم. اما همبستگي، همزيستي، تفاهم و وحدت جرياني است كه بر پايه بده بستان‌هاي واقعي شكل مي‌گيرد نه براساس تحميل خواسته‌هاي يك‌طرف.

 

 

¢برخي با اشاره به تحولاتي كه مخصوصاً در جمهوري‌هاي شوروي سابق اتفاق افتاده و انقلاب‌هاي نارنجي و مخملين در آنجا چنين استنباط مي‌‌كنند كه جنبش اجتماعي آينده ايران هم از چنين الگويي پيروي مي‌كند. نظر شما چيست؟

 

pاينجا نمي‌شود از يك نكته غفلت كرد و آن اين است كه شرايط يك‌قطبي شده جهاني برخي علايمي را بروز مي‌دهد و فرصت‌هايي را ايجاد مي‌كند كه حركت‌ها و شرايط اجتماعي را به يك دستي سوق مي‌دهد. ولي من شرايط اجتماعي جامعه ايران را به چند دليل اساسي در اين مقطع يا حداقل در كوتاه‌مدت از جنس آنها نمي‌دانم. مگر اين‌كه محرك‌هاي بيروني در شكل‌دهي به اين جريان دخالت داشته باشند. به نظر من شرايط ايران با اوكراين قابل مقايسه نيست. شرايط ايران با قرقيزستان هم قابل مقايسه نيست. ضمن اين‌كه باز هم تأكيد مي‌كنم به‌دليل شرايط يك‌قطبي‌شدن جوامع، ما به سمت الگوهاي همگون جهاني مي‌رويم و اين هم يكي از نكاتي است كه همه ما بايد روي آن كار كنيم. ولي اين سوال را هم بايد مطرح كنيم كه آيا در يك نگاه بلندمدت اتفاقات اوكراين به نفع كشور اوكراين تمام مي‌شود يا منافعش به كسان ديگري تعلق مي‌گيرد كه در مهندسي اين جريان نقش اساسي‌اي داشتند؟ ضمن اين‌كه بهتر است دچار نظريه تئوري توطئه نشويم. هميشه جاي يك‌درصدي از احتمال را هم بايد باز ‌گذاشت. اما شرايط جامعه ايران، ويژگي ژئوپولتيك سرزمين ايران كه من در چارچوب بحث نظريه سياست و راهبرد سياست سرزميني يا نظريه ژئواستراتژيك و ژئوپولتيك ايران اشاره كردم كه هم تحليل تاريخي و هم تحليل امروزين جامعه ماست، ما را در يك شرايط و موقعيت حساسي و مكان حساسي قرار مي‌دهد كه طمع قدرت‌هاي منطقه‌اي و بين‌المللي نسبت به ما بسيار بالاست و از طرفي با ظرافت‌هاي بيشتري با ما برخورد مي‌كنند.

 

 

¢بنابراين، آيا فرايند جهاني‌شدن روي شكل‌گيري جنبش‌هاي اجتماعي در ايران تأثيرگذار هست؟

pصددرصد. جهاني‌سازي يا جهاني‌شدن پيامدهاي بسيار مهمي دارد، حتي اگر شما روي آرايش فضايي‌ كه تحت‌تأثير جهاني‌شدن هست فكر كنيد مي‌بينيد چه اتفاقي مي‌افتد. چه بخواهيم و چه نخواهيم، عناصر جهاني‌شدن يا جهاني‌سازي بر شرايط اجتماعي ما تأثير مي‌گذارند. وجود ارتباطات، وجود تلفن همراه يا شبكه‌هاي ماهواره‌اي يا دسترسي به كانال‌هاي تلويزيوني يا اينترنت كه هر روز دارد با سرعت زياد متحول مي‌شود، اينها شرايطي را براي ما فراهم مي‌كنند كه مي‌تواند به جنبش‌هاي اجتماعي مصنوعي بينجامد. اين چيزي است كه جامعه ايران بايد نسبت به آن هوشيار باشد. مخصوصاً به‌دليل اهميت و استراتژيك بودن جامعه ايران اين خطر بسيار جدي است. اينجاست كه باز هم ساختار فرصت‌هاي سياسي متصلب مي‌تواند براي كشور بسيار خطرناك باشد. بهاندادن به  جريان شكل‌گيري سازمان‌هاي غيردولتي راستين مي‌تواند براي جامعه ايران هزينه سنگيني داشته باشد. تصدي‌گري دولت مي‌تواند هزينه‌هاي سنگيني داشته باشد. از آن طرف خصوصي‌سازي به‌معناي غارت منابع ملي هم مي‌تواند هزينه سنگيني داشته باشد. جهاني‌سازي نشان مي‌دهد كه ما نيازمند درك شرايط و مقتضيات و تفاهم براساس بده بستان هستيم، نه هيچ يا همه چيز‌. چنين چيزي در جامعه كنوني امكان‌پذير نيست. من بايد به نكته‌اي اشاره كنم كه جهاني‌سازي و جهاني‌شدن به‌دليل شرايط استراتژيك ما و ويژگي‌هاي جامعه ما امكانات بسيار عظيمي را در اختيار ما قرار مي‌دهد. بهره‌برداري از اين امكانات عظيم نيازمند تجديدنظر در بسياري نگرش‌هاي ما در عرصه‌هاي مختلف ازجمله عرصه‌هاي سياسي است. در عرصه سياسي برداشت‌هاي جزمي مطلق وجود ندارد. سياستمداران بزرگ تصميمات سرنوشت‌ساز را در لحظات تاريخي مي‌گيرند. گاهي ممكن است خودشان را براي اين تصميمي كه مي‌گيرند فدا كنند. ما شرايط بسيار خطيري داريم. شرايط و موقعيت ما به‌گونه‌اي است كه مي‌توانيم بهره‌برداري سنگيني از آن بكنيم، اما اين بهره‌برداري نيازمند بازنگري در روش‌ها و نگرش‌هاست. بايد به سمت الگوهاي پايدار يا درك مقتضيات جهاني و تصميم‌هاي سرنوشت‌ساز برويم.

 

 

¢من برمي‌گردم به سوال اولي كه بحث را شروع كرديم. مجموعه مطالعات و ارزيابي‌ها نشان‌دهنده نوعي نارضايتي عمومي در جامعه است. درواقع ناكارآمدي دستگاه‌هاي موجود هم اين را به شكل‌هاي مختلفي تشديد مي‌كند. از مسئله ساده ميوه‌شب عيد گرفته تا تك‌تك مسائل جاري و روزمره. آيا اين نارضايتي كه در كوچه و خيابان و به صورت علني هم توسط افراد ابراز مي‌شود، مي‌تواند حاكي از وجود يا شكل‌گيري يك جنبش اجتماعي باشد؟

 

pبراساس پيش‌فرض‌هايي‌كه قبلاً در بحث حاضر بنا كردم، جواب اين سوال شما را دادم. جامعه در حالت صبر و انتظار قرار دارد. بي‌توجهي به شرايط حاكم هزينه سنگيني را بر جامعه ما تحميل مي‌كند. بايد قدر جنبش‌هاي اجتماعي را دانست و از سد كردن آن پرهيز نمود. درحالت دوگانگي است، پس انفعالي در كار نيست. در چنين حالتي به‌دليل نارضايتي و فشارهاي ساختاري كه به جامعه مي‌آيد و جامعه قادر به حل مشكلات روزمره مردم نمي‌شود، واكنش‌هاي تخريبي فردي و واكنش‌هاي تخريبي جمعي شكل مي‌گيرد. ملاحظه كنيد در مدت عيد نوروز 141 نفر ـ اگر درست بگويم ـ در تهران اقدام به خودكشي ‌كردند. اينها به ما نشان مي‌دهد كه جامعه يك پديده يكدستي نيست. درست است كه جامعه يك جريان غالب دارد، ولي من معتقدم جريان غالب در جامعه ما در حال حاضر دچار دوگانگي، ترديد يا (Ambivalence) است كه در آن پتانسيل جنبش اجتماعي براساس تجربه گذشته‌اش وجود دارد، اما جريان غالبش شورش سفيد، اعتياد، دعواهاي وحشتناك خياباني و تغيير الگوي قتل است و مسئله بسيار مشهود تخريب روابط اجتماعي و بين فردي است. تخريب رابطه راننده و مسافر، فروپاشي روابط مالك و مستأجر، خريدار و فروشنده، كارفرما و كارگر است. اينها علايم نارضايتي رو به رشد است، نشانه عدم‌پاسخگويي به نيازها و مطالبات مردم است. ولي در عين حال آن جريان غالب، دوگانگي و حالتي از صبر و انتظار است با پتانسيل بسيار بالاي جنبش اجتماعي كه در انتظار چارچوب مفهومي، چارچوب نظريه آغازين و در انتظار محرك به موقع است. مقدمه اينها نيز نقد گذشته است كه جز توجيه، تاكنون انجام نشده است. همان‌گونه كه در بالا نيز اشاره شد جنبش عدالت‌خواهي و تبعيض‌زدايي نيز به حد ضروري مورد تأكيد قرار نگرفته است، گرچه آمادگي فعال‌شدن بالايي را دارد. خدا كند كه محرك‌هاي مجازي چارچوب‌هاي مفهومي مهندسي شده،  جايگزين مسئله اصلي نشوند.

 

  كساني‌كه واقعه مصيبت‌بار بم را از نزديك مشاهده كردند، مي‌توانند گواهي دهند كه جامعه منفعل نيست. كمك مردمي به بم بسيار متشكل بود با كمك‌رساني در مصائب جمعي قبلي تفاوتي اساسي داشت كه نشان از وجود جنبش‌هاي اجتماعي قدرتمند است. مسابقات فوتبال و حركات بعد از پيروزي با همه كاستي‌ها و به بيراهه رفتن‌ها گوياي زنده‌بودن جنبش‌هاي اجتماعي ازجمله جنبش جوانان و سبك زندگي است. گرچه به‌دليل برخوردهاي نامناسب به بيراهه مي‌رود و طرح مطالبات كم‌ارزشي (در مقام مقايسه با مطالبات واقعي جنبش سبك زندگي) عمومي مي‌شود. اينها علائم تشخيص‌شناسانه مهمي است