اسرار مگو(۳)
د.ساتير
افوريسمهاي
روانکاوي/فلسفي
- در ستايش
خطا و حماقت: < من با خطاهايم، حماقتهايم کارم، عشقم و يا زندگيم را بباد دادم>. بارها در دوران ياس و
بدبختي يکايک ما اين را از ته دل فرياد زده ايم. اما خطا يعني چي. چگونه مي توان
با خطايي خويش را بدبخت کرد و يا ديگري را از دست داد. ايا عشقي، کاري و سعادتي که
با خطايي يا خطاهايي از بين مي رود، لايق از بين رفتن نبوده است. ايا اين خطا و
حماقت در واقع تنها ضرورتي براي پايان
دوراني از زندگي يا عشقي نبوده است. هر خطايي، هر بيراهه اي خود به معناي امکاني نو
و راهي نو و منطقي نو مي باشد که هنوز ما کامل به درک ان راه و منطق دست نيافته ايم.
هر حرکت انسان و جسم هدفمند است و در پي دستيابي به خواستي مي باشد، پس خطا نيز در
پي دست يابي به هدفي مي باشد و تنها منطق و خرد نهفته در ان با منطق و خرد حسابگري
و ابزاري روزانه ما فرق ميکند. گاه حتي در خطا منطقي بزرگتر نهفته است، منطق جسم و
<خود> انسان. براي مثال رابطه اي در
ذات خويش داراي مشکلات بنيادين مي باشد، ولي <من> انسان که در واقعيت روزانه سکان روح و روان را در دست
دارد، بخاطر حس عشق اش، هراس اش از جدايي و غيره
ناتوان از ديدن و يا حل اين معضلات
است، انگاه <خود> انسان و خرد جسم ناگهان در مسير زندگي پشت پا به ادمي ميزند،
تا زمين بخورد، در خواب و بيداري وسوسه اش ميکند به تنهايي رود يا تن به لذتي نو
دهد، يا يکدفعه او را با معشوقي نو به
تختخواب مي کشاند و در پي اين حوادث
رابطه اي، عشقي شکست مي خورد. انگاه <من> انسان از درد جدايي بر خطايش مي گريد
و بر خويش و حماقتش لعنت مي فرستد و تقاضاي بخشش ميکند. ميخواهد اب توبه بر سر خويش
بريزد و گذشته را برگرداند، بجاي انکه لحظه اي به منطق خطاي خويش و خرد نهفته<خود> جسم خويش در ان پي ببرد و انکه اين خطا خود نشان داده
است که رابطه يا طريق زندگي قبليش دچار
مشکل و معضل عميق بوده است. در واقع مشکل اصلي خطاهاي ما نيستند، بلکه مشکل بنيادي
احساس پشيماني مي باشد. منطق پشيماني چيست.
پشيماني از اين توهم برميخواهد که گويي ما بر زندگيمان کنترل کامل داريم و از اينرو مسئول هر عمل خويش هستيم. اين درست
است که ما بهاي اعمال خويش را مي پردازيم، ولي هر عمل انسان چون يک بازي دومينو و
ناشي از تکانه دهها يا صدها فاکتور کوچک مي
باشند که بخش اعظم انها در عرصه اراده ما و تحت کنترل ما قرار ندارند. رابطه علت و
معلولي رابطه اي خود ساخته و ناشي از يک منطق ابتدايي است و در بسياري موارد چيزي
جز يک توهم ضروري براي احساس کنترل بر زندگي خود بيش نيست، زيرا حس مجهول بودن
حوادث و عدم کنترل بر انها براي انسان
سختترين معضلات هستند. مشکل ديگر پشيماني ان است که بجاي انکه ما را وادارد، به
منطق خطا و راه جديد خويش تن بدهيم و از
ان به عنوان هشداري استفاده کنيم، تا در ديالوگ با خويش، ياري و يا دوستي به
معضلات رابطه بپردازيم و يا انکه در اين راه نو به امکاني نو، رابطه اي نو دست يابيم،
انگاه که ارتباط کهن توانايي استفاده از اين هشدار را ندارد، بجاي ان حس پشيماني
ما را واميدارد، در پشيماني و اين توهم
کنترل غوطه ور شويم و خودازاري کنيم. دوستان! بر پشيماني خويش غلبه کنيد، زيرا او
فقط قصد خرد کردن شما را دارد.بر پشيماني با خنده خود چيره شويد و او را از وسوسه
کردن خويش به خودازاري و مرگ خويش پشيمان کنيد. بجاي تن دادن به پشيماني و شرمندگي به خطاي خويش چون راهي نو و امکاني نو تن دهيد
و اين هديه ناخواسته را با خنده بگشاييد. حس پشيماني تنها انجا در خدمت زندگيست که
شما را به حرکت و جهش و تحول زندگي خويش وادارد. انگاه ميتوانيد در عين تن دادن به
امکان نو و هشدار وجود خويش، همزمان بخاطر ضربه زدن به خويش يا معشوقي، دوستي از
خويش يا يار خويش معذرت بخواهيد و انگاه راه خويش رويد و اين امکان و منطق نو، راه
نو را کشف کنيد. منطق نوي من، منطق جسم من اينگونه به خطاي خويش مي نگرد و راه نو
را ميرود. يا انکه در خطاي خويش، در اشتباه خويش نمادي از ضعيف شدن قدرتهاي دفاعي
خويش، ضعيف شدن غرايز خويش و خرد جسم خويش را مي بيند، چون هشداري انرا مي بيند،
پس به تنهايي ميرود و در سکوت به خطاي خويش مي انديشد و در ديالوگ با خويش به درمان خويش مي پردازد،
تا ديگر بار به جسمي سالم، با قلبي گرم و مغزي سرد ببازي عشق و قدرت زندگي برگردد
و جهان خويش را دگرگون سازد و خود نيز دگرديسي يابد. اينگونه من خطاي خويش را به
خرد خويش و فرشته خويش تبديل کردم و بر بالهاي او بسوي امکان و تحولي نو مي تازم.
پشيماني در ميان نيست. بر پشيماني خويش، بر اين توهم کنترل پيروز شويد و
بر ان بخنديد. بر کاهن درون خويش و خودازار اخلاقي درون خويش چيره شويد، تا در نهايت نيز ديگر
ازار نشويد. خودازاري و ديگرازاري اخلاقي در پيوندي تنگاتنگ با يکديگر قرار دارند . دوستان! خندان خطا کردن
را بياموزيد. تنها خدايان اجازه دارند خطا بکنند. هر شاهکاري احتياج به سالها
چرکنويسي و بدنويسي و کژنويسي دارد. پس کژروي و خطاروي خندان را بياموزيد. حماقت يک
حق مسلم خدايان و افرينندگان است.
- در ستايش بازندگي :
ابتدا انگاه که از باختن نهراسيديد، برندگي بزرگ شما اغاز ميشود. و انگاه که خندان بازنده شديد، ضربه ناپذير
و برنده بزرگ خواهيد بود. از بازنده هيچکس
نمي تواند ببرد. بر بازنده نميتوان پيروز شد.
اين راز پيروزي خندان است. تنها گلي که با باد و طوفان خم شود، ميتواند بر
طوفان چيره شود. تنها انکه زمين خورد و از زمين خوري نترسد، ميتواند ديگربار بلند شود و از نو اغاز کند. پس بازنده
شويد، اگر که ميل پيروزي داريد. بر باخت خويش بخنديد و انرا هديه اي خدايي براي
تکامل و تحول تازه بيابيد. به حريفتان که
پشت شما را به خاک ماليده است، نگاه تشکراميزي بياندازيد و قرار نبرد بعدي را با
او بگذاريد، تا انزمان که پشت اش را خندان بخاک بماليد. براي دست يابي به اين
بازندگي خندان، ظرافت ضربه ناپذير ابتدا بايد اما پشت ايده ال خويش از انسان شکست ناپذير و کامل را
بخاک نشانيد. بر اين ايده ال انسان ضربه
ناپذير و شکست ناپذير خويش پيروز شويد. پس
با خنده بازنده شويد، تا به عنوان بازنده بزرگ هر لحظه زندگي برايتان يک برد و پيروزي
باشد. مشکل انسان بازندگي نيست، احساس گناه
است. احساس گناه و سرافکندگي در برابر تصاوير بزرگ و متاروايتهاي شخصي ،
قومي، انساني و ناتواني از همسويي با اين قهرمانان. اما اين قهرمانان همه اسيرهاي
نگاهها و توهمات، ايده الهايي هستند و هر روز در پاي انها خويش را قرباني ميکنند.
پس بر احساس گناه خويش چيره شويد. با خنده بر اين حماقت بزرگ و شرمساري بزرگ چيره
شويد. بشرچيست: «مرد دانا انسان را چنين مي نامد:
جانوري با گونه هاي سرخ. او چگونه چنين گشته است؟ مگر نه انکه مي بايد بسي
شرمساري کشيده باشد؟. دوستان من! مرد دانا
چنين مي گويد: شرمساري، شرمساري، شرمساري! اين است تاريخ بشر!(1).». بر اين شرم و
خجالت اخلاقي و احساس گناه چيره شويد و به ان بخنديد، تا معناي ازادي را حس و لمس
کنيد. دوستان! خندان ببازيد و بر باختهاي خود، شکست ارمانها و بزرگيهاي خود بخنديد
و انها را به تخته پرشي براي بازي و جهشي نو اغاز کنيد. ابتدا بازنده شويد و انگاه
اينگونه شکست ناپذير به فتح جهان اغاز کنيد. اينگونه سبکبال و خندان ديگربار اغاز
کنيد.با مرگ قهرمان دوران ابرقهرمان سبکبال و خندان، دوران کودک خندان و تائوي
سبکبال اغاز ميشود.
- در ستايش ديوانگي و جنون: هر ديوانگي و جنون در
خويش داراي معنا و منطقي مي باشد. سيستم جنون اميز تنها از بيرون جنون اميز بنظر مي
ايد. ابتدا انگاه که به درون سيستم جنون و ديوانگي بروي، منطق و خرد انرا درک مي کني. هر جنون و ديوانگي
خلاقيتي نو و راهي نو توسط جسم و جان است، تا به لذتي و شوري ،هدفي جديد دست يابد.
براي درک اين منطق جنون بايد اما از منطق عمومي فاصله گرفت و بقول پسامدرنها به
خود متن، به بينابينيت متن و قوانين درونيش توجه کرد. تنها با درک اين منطق
بينابينيت متن و خرد در جنون و معناي در بي معنايي مي توان به درک جنون و ديوانگي
خويش و يا انسان بيماري دست يافت. مشکل انسان و يا بيمار روان پريش، اول در عدم
توانايي خواندن متن جنون خوايش و عدم درک
زبان و خلاقيت خويش يا ديگري است و مشکل دوم ترس از ديوانگي و جنون، ترس از بيرون
رفتن از سيستم و نگاه عمومي، ترس از ديدن هستي با نگاهي نو، ترس از منطق و خردي نو
مي باشد. انسانها از ياد برده اند که هر سيستم عمومي و منطق معتبر خود روزي ابتدا
ديوانگي و جنوني بيش نبوده است، تا انزمان که انسانها قادر به خواندن متن اين ديوانگي
و يافتن معناي اين جنون بوده اند. بقول اراسموس در کتاب ستايش ديوانگي:« ديوانگي
اساس و مبناي اجتماع است. همين ديوانگي است که امپراطوريها، حکومتها، مذاهب،محاکم
و دارالشوراها را اداره ميکند؛ در يک کلمه خلاصه کنيم: زندگي ادمي يک بازي ديوانگي
است.(2)». معضل نهايي همان ترس از ترس
است. ترس از چيزي بيگانه و ترس از رسوايي و شکست. دوستان! منطق بي منطقي و خلاقيت
در جنون و ديوانگي خويش را دريابيد و خندان انها را در اغوش گيريد و در خدمت خود گيريد،
تا چند منطقي و معنايي گرديد. از ياد نبريد:«در عشق همواره چيزي از جنون هست. اما
در جنون نيز همواره چيزي از خرد هست.(3)»
- در ستايش بحران و هرج
و مرج: بحران بدان معناست که وحدت و هيرارشي اوليه
دروني يا بروني شکست خورده است، ولي هنوز
وحدت و هيرارشي جديدي، سازماندهي جديدي بوجود نيامده است. از اينرو نيز در
درون انسان احساسات و سليقه ها، انديشه هاي
مختلف به عرض اندام و بيان خويش و جنگ با يکديگر بر سر قدرت و حاکميت و تقسيم قدرت مشغولند و يا در بيرون، در جامعه
نيروها و سازمانهاي مختلف که اين سليقه ها و انديشه ها را نمايندگي ميکنند، همينگونه
درگير جنگ قدرت و رقابت هستند. انسان و
جامعه در اين لحظه شاهد جزر و مدهاي احساسي و انديشه اي مي باشد. گاه غم پيروز ميشود،
گاه شادي.گاه انسان خويش را زنجير ميزند، گاه فرياد عصيان سر ميکشد. گاه سرش را از
بيچارگي و نااميدي در شن فرو ميکند و مايل است بميرد و گاه پر از اميد و ايده هاي نو در حال رقص و شاديست.
گاه کژومژ چو مستي راه مي رود، گاه سرافکنده و گاه سربلند و خندان و گاه
چنان نيروهاي مخالف قوي هستند و از هر طرف او را بسمت خويش ميکشند که او
ناتوان از هر حرکتي فلج ميشود و چون درويشي، مرتاضي روزها بي حرکت مي ماند. بحران
دوران زايمان و پوست اندازي است و دگرديسي، از اينرو نيز تا وحدت نو و پوست نو
بارها رنگ و حالت عوض ميکند و گاه چون افتاب پرستي مجنون لحظه به لحظه رنگ برنگ ميشود و ادمي خويش را در اين لحظه چون کاهي و يا برگي
بر امواج طوفاني دريا احساس ميکند. دوستان! رقصيدن با اهنگ بحران را بياموزيد. گاه راک اندرول،
گاه تانگو و گاه رقص عزاداري سياهان يا رقص وسوسه انگيز و پرسوزو گداز کوليان را با
ان انجام دهيد و موج سواري بر امواج بحران خويش را بياموزيد. زايمان و پوست اندازي خويش را زيبا کنيد. بي
بحران تحول امکان ناپذير است، پس اگر ميخواهيد نو و جوان شويد، ابتدا به بحران تن
دهيد. اگر ميخواهيد به بهشتتان دست يابيد، از درون جهنمتان عبور کنيد و راز رقص
جهنم و برزخ و خنده در بحران را بياموزيد رقص درد، پريشاني، عزاداري، و والسا و فلامينگوي اميد و نااميدي، ياس و دلهره، خشم و هراس،
مسحوري و ساحري را بياموزيد و رقاصان زيبا و سبکبال بحران تکامل و نوزايي خويش شويد..
زيبايي هرج و مرج و ندانستن لحظه ديگر خويش
و حالت خويش را،زيبايي دلهره وصال و لرزش
دست و پاي عاشقانه را حس و لمس و
از ان خود کنيد. بقول نيچه تنها انکه در خويش هرج و مرجي دارد، ميتواند ستاره اي
رقصان بيافريند. در اين راه مانع و خطر بزرگ نه خود بحران، بلکه احساس گناه از يکسو
و کين توزي از سوي ديگر است. اکثر انسانهايي که در بحران از بين ميروند، بخاطر
احساس گناه و شرم خويش از بحرانشان است. خويش را مقصر بحران خويش احساس ميکنند، پس
بجاي سواري بر بالهاي بحران خويش و دست يابي به هويت و يگانگي نو، به خودزني و
خودازاري و يافتن گناهکار در خويش مشغول ميشوند. نيروهاي دفاعي و غرايز زندگي او
بجاي جستجوي بهترين يگانگي وحدت اضداد نو، بجاي يافتن سريعترين راه عبور از بحران
و سروري نو بر شورهاي خويش و بر سازماندهي نوي خويش، وجود خويش را به دادگاهي براي
محاکمه يا جستجوي متهم مشغول ميکنند و خود را بر صندلي متهم مي نشانند و بخواست
کاهن درونشام، خود را شکنجه و شلاق ميزنند. اين
انسان در بحران بجاي يافتن وحدت نوي خويش در اين دادگاه دروني که هيچ گاه
پايان نمي يابد، کم کم داغان و پريشان ميشود و سرانجام مي ميرد، يا به يک چرخه
جهنمي مجازات و وسوسه و زندگي برزخي ابدي
محکوم ميشود. بويژه هر ايراني اين دادگاه کافکايي را در درون خويش مي شناسد و
هر کدام از ما در جايي و در بحراني بخاطر اين احساس گناه و حکم دادگاهمان خويش را
به صليب کشيده ايم. من که خود ستايشگر بحران و زندگيم، چگونه ميتوانستم همزمان خود
داغ اين دادگاه را بر خود و تن و روحم نچشيده باشم. من شلاق و خودازاري اين دادگاه
دروني ، احساس گناه ، گرفتاري در اين چرخه
جهنمي بي پايان و خوداختگي ناشي از ان را
با تمام وجودم چشيدم و تا دم مرگ پيش رفتم، تا انگاه که سرانجام خنده و رقص
من، خويشتن دوستيم و ستايش زندگي بر اين
خودزني پيروز شد و جهاني نو، وحدتي نو به عنوان عارف زميني و غول عاشق زميني يافتم و افريدم. جاي خط شلاقهاي اين کاهن و
دادگاه درون را من و شما يکايک چشيده ايم و بر تن هايمان، روانمان جايشان باقيست.
اين زخمهاي بر تن و جان را چون يادگاري حفظ کنيد، تا دشمنان واقعيتان، احساس گناه،
پشيماني و جان سنگيني اخلاقي را هيچگاه از
ياد نبريد، اما ان زخمها را از قلبتان و جانتان پاک کيند و فراموش کنيد، تا ديگربار از نو اغاز کنيد و ديگربار
کودک شويد. بر قبر عشقها، لحظات، عزيزان
از دست رفته تان بگرييد و انگاه انها را بخاک سپرده، ديگربار در جهان نويتان
چون کودکي از نو اغاز کنيد. روي ديگر اين سکه، کين توزي به ديگران و ديگر ازاري، يافتن
متهم و گناهکاري براي بحران خويش در ديگري، چه معشوق از دست رفته يا ارمان از دست
رفته ، چه رقيب سياسي و يا اجتماعي مي باشد. کين توزي ناشي از حس رسانتيمو يا دل
ازردگي است، دل ازردگي انسان در بحراني که بجاي درک بحران خويش به عنوان ضرورت و
سرنوشت خويش، به عنوان پيش شرط تحول خويش، بحرانش را به عنوان بلايي، زجري ، تله اي
مي بيند که ديگران برايش فراهم کرده اند، پس ميخواهد با کين توزي و دگرازاري بر
بحران خويش چيره شود.توهم وار خيال ميکند که با نفي و کشتن فيزيکي يا روحي ديگري مي
تواند به بحران خويش پايان دهد. خيال ميکند با شکستن ايينه مي تواند تصوير خويش ر
ا عوض کند. تنها حاصل اين کار سمي شدن و در نهايت مردن و داغان شدن توسط اين سمي
کردن وجود خويش و ديگري مي باشد. عقرب در بن بست انگاه که ديگرکسي را نمي يابد، خويش
را نيش ميزند. کين توز و خودازار شرمگين هر دو در نهايت به خويش بي باورند و ناتوان
از تحول و دگرگوني در چرخه جهنمي احساس گناه و کين توزي گرفتارند و محکوم به تکرار بحران خويشند، تا
انزمان که يا از بين بروند و يا سرانجام بجاي خودازاري و دگرازاري به بحران خويش و به سرنوشت خويش اري گويند و رقصيدن در
بحران را بياموزند و چندگانگي جديد را، تا
انزمان که از اين چندگانگي خلاقيتي نو و يگانگي نو بوجود اورند. پس دوستان! احساس
گناهتان را با خنده و رقصتان شرمگين کنيد و اينگونه او را بکشيد و کين توزيتان را
با خنده تان و اري گويتان به بحران بکشيد و اينگونه رقصان و خندان، گاه کژومژ،گاه
سربلند يا سرافکنده، گاه سرخ ، گاه ابي يا زرد، گاه خشمگين و گاه گريان از درون
بحران خويش عبور کنيد و بر بالهاي احساسات متضاد خويش بسوي وحدت اضداد جديد خويش و
وحدت در چندگانگي جديد خويش بشتابيد. فراموش نکنيد، شما براي اين بحران برگزيده
شده ايد. پس به سرنوشت خويش اري گوييد و کاشف، نخستزاد جهان نوي خويش باشيد. در اين
مسير اري گويي به خويش و به بحران خويش و
در اين مسير دست يابي به وحدتي نو به خطاها و اشتباهات خويش نيز اري گوييد و از خويش دلرنجيده نباشيد. هيچکس يکروزه به اين بحران
سبکبال و رقصان خويش، به اين وحدت در چندگانگي و توانايي رنگارنگي و پوست
اندازي دست نمي يابد.پس ابتدا اري گويي به احساسات و غرايز خويش و به همزادي درد وشادي، اميد و نااميدي را بياموزيد
و سپس گام بگام رقص وحدت اضداد را به اشکال مختلف تمرين و بازافريني کنيد. هيچکس
پرواز را با پرواز اغاز نميکند.« باري اين است اموزه ي من: انکه مي خواهد روزي پريدن
اموزد، نخست مي بايد ايستادن و راه رفتن و دويدن و بالارفتن و رقصيدن اموزد. پرواز
را با پرواز اغاز نميکنند.(4)».
- در ستايش دون خوان و لذت پرستي: دون خوان و کازانوا براي
من از زيباترين فيگورهاي انساني و ادبي هستند، نه تنها بخاطر انکه خود گاهي چون
دون خوان زيسته ام و از مواهب زندگي لذت برده ام، بلکه براي انکه هم معضل و بحران
دن خوان را که انرا يک بحران عميق انساني مي دانم و هم راه عبور از ان را چشيده ام و لمس کرده ام. دن خوان کيست. بقول ميلان
کوندرا( کتاب يک عشق مسخره) دن خوان يک
قهرمان تراژيک است که در نبردي نابرابر برعليه همه مطلق گراييها و خدايان مي جنگد
و با لذت بري بجنگ جهان سنگين اخلاقي ميرود و انرا بدور مي اندازد، ولي در اين جنگ
پيروز نميشود، زيرا حتي اغوش زنان زيباي فراوان نميتواند بر غم فاني بودن و پيروزي
خدايان بر انسان غلبه کند. انسان اسير زمان و پيري و مرگ است. کيرکه گارد نيز دن
خوان ( در کتاب يا اين- يا ان) را انسان زييايي
شناس، استه تيک/ اروتيک گونه و قهرماني جذاب، اغفال گر وتراژيک ميداند.معضل دن خوان در
اين است که در نگاه دن خواني ديگري در نهايت يک ابژه و وسيله اي، پله اي براي دست يابي
به ان ايده ال نهايي و وحدت وجود نهايي است که دن خوان ان را ميجويد و اين معشوق
نهايي همان چيرگي بر معضل انسان بودن، چيرگي بر خدا مي باشد و دستيابي به بيمرگي و
جاودانگي خويش در قالب عشق و لذت بي پايان،
زيبايي تازه و لذت ماجراجويانه بي پايان و نيز لذت و زيبايي بيادمانده در
قلب معشوقان فراوان، در قالب اسطوره شدن.
دن خوان در معشوقانش زيبايي را مي بيند که
حتي معشوق انرا در خويش نمي بيند، اينگونه مسحور نگاه او به خويش ميشوند و تسليمش
ميگردند. او زيبايي فاني و وحشت در اين زيبايي
را، پارادکس اين زيبايي را مي بيند و مي چشد، اما ميخواهد با دهن کجي به خدا و
زندگي، از طريق معشوقان و زيباييهاي فراوان، از طريق ايجاد لذت و زيبايي
جاودان توسط معشوقهاي مختلف بر پلشتي و پوچي زندگي پيروز شود. گويي ميخواهد
در کاخي زيبا تا ابد زندگي کند، در جوار زيبارويان
فراوان و اينگونه بر مرگ و خدا، بر پيري و فرسودگي، بر زشتي پيروز گردد. زييايي تراژيک دن خوان نه تنها در
توان لذت بري او، در توان عشق ورزي و اغفال گري او، بلکه در اين درگيري او با معضل
انسان بودن و مبارزه با خدايان نهفته است، در اين دهن کجي او به هستي و خدايان
نهفته است. او مي خواهد بر مرگ پيروز شود. دن خوان ميخواهد حسرت خدايان را به لذت
زميني خويش ببيند و حس کند، زيرا انها ناتوان از حس و لمس اين زيبايي و لذت
مالامال از حس مرگ و فاني بودن هستند. پس خندان از هزار دالان اخلاقيات مي
گذرد و انها را زير پا ميگذارد و در نهايت
اما در پي خواست خدا شدن خويش شکست ميخورد و پيري و مرگ به سراغش مي ايد. به کاريکاتوري
از يک شکوه بزرگ و جسارت بزرگ تبديل ميشود که اکنون بايد به جاي زنان زيبا و
جوان با تن هاي لطيف و جذاب
کاخ نشين به لبخند کنيزي مطبخي و مسن
قناعت کند. مشکل دن خوان در نهايت مشکل مارک دساد و هر فيگور لذت پرست ديگر
مدرن ميباشد. با انکه امروزه ديگر دن خواني و مارک دسادي وجود ندارد، زيرا چيزي،
معشوقي براي تسخيرکردن، بدست اوردن چون دون خوان ، يا برده کردن چون دساد وجود ندارد. زيرا ان دوران بپايان رسيده است. ديگر
نه باکره اي وجود دارد که از شرم نگاه لذت اوري سرخ ميشود و نه اخلاقي که بخواهيم
بر ان چيره شويم و انرا با لذت پرستيمان به سخره کشيم. امروزه لذت پرستي خود اخلاق
شده است و دن خوان امروزه، عاري از همه ان بار تراژيک بقول ميلان کوندرا به يک
<جمع کننده> زنان تبديل شده است، مانند جمع کننده تمبر يا البوم عکس
هنرمندان. حتي لذت پرستي امروز در مقابل ان لذت پرستي دن خواني يا مارک دسادي چيزي
جز کاريکاتوري از يک بازي پر احساس و تراژيک و تصويري رنگ پريده از يک دوران بزرگ
و غيرقابل تکرار بيش نيست.انزمان دوران
درد و شادي عميق و تراژدي/ کمدي پرمعنا
بود و اکنون زمان بي دردي و در نهايت بي
شادي عميق و دوران جستجوي هيجان و اکسزي، وياگرا. اينگونه نيز دوران رمانتيک، تراژيک،
کميک به پايان رسيده است و سادومازخيسم امروز کاريکاتور مارک دساد انروز است که
بخوبي پيوند درد و شادي را مي فهميد، حتي اگر من دن خوان را بر دساد ترجيح ميدهم.
معضل دن خوان در نگاه سوبژه/ ابژه اي
نهفته است و نيز قدرتش، جسارتش،جذابيتش در اين نگاه نهفته است. او دنيا را به رنگ
خواست خويش درمي اورد و انرا تسخير ميکند و به محل لذت خويش و معشوقش تبديل ميکند،
اما از انرو که معشوق در نهايت خود نيز نه همراهي، سوژه اي، همدردي ، بلکه پله اي،
ماجراجويي، بخشي از يک داستان بزرگ براي دست يابي به لذت و زيبايي جاودانه و يگانگي نهايي با بيمرگي بيش
نمي باشد، از انرو دن خوان درونا هميشه تنهاست و در يک مونولوگ با خويش و يا در يک
ديالوگ با دشمن خويش خدا و زندگي ظالم قرار دارد. تنها اين ديالوگ و مبارزه اساسي و مهم است. همه ماجراجوييهاي عشقي و
لذتهاي وراي اخلاق سنتي و مقدس در نهايت
حول محور اين خواست و بخشي از اين مبارزه و چيرگي انساني بر خدا و هستي مي گردد،
تا بشيوه خويش به لذت جاودانگي دست يابد. تا انزمان که دن خوان با موي سفيد در اينه
شکست خويش را پذيرا ميگردد. او مطمئنا به توهم وياگراي پيران امروز و خواست دست يابي
به جواني جاودان از طريق وياگرا ميخنديد. ما انسانها در نهايت هميشه بازنده به مرگ
و پيري و بازنده به پوچي و هيچي هستيم. دن خوان اين هيچي را مي بيند و از ان نمي
گريزد. شکست خويش را قهرمانانه مي پذيرد، به اميد انروز که کسي ديگر اين نبرد و
دهن کجي را ادامه دهد و روزي سرانجام زيبايي و انسان بر خدا و زشتي، فرسودگي چيره
گردد. اين زيبايي، جسارت و لذت طلبي تراژيک دن خوان و کازانواست که مرا لبريز از
لذت ميکند و بدانخاطر اين لذت را بارها چشيده
ام و به خدايان دربستر معشوقانم خنديده ام
و حسادتشان را لمس کرده ام. اما انچه دن خوان ناتوان از تن دادن به ان است، عبور
از هيچي و دست يابي به سبکبالي توسط هيچي مي باشد. ابتدا انگاه که ناتواني خويش را
در پيروزي بر معضل انسان بودن احساس کردي، انگاه که چون گيلگمش مرگ ناخواسته انکيدو را چشيدي و يا
چون دن خوان مرگ ارزوي خويش را چشيدي و از
ان نهراسيدي، بلکه به مرگ تن دادي، به خستگي، به نشستن، به بازندگيت، به هيچ شدن و پوچ شدن، انگاه که در زير ابشار پوچي
خويش را از همه اين تلاشها و ارمانها پاک کردي، انگاه راهي نو دربرابرت ظاهر ميشود،
راهي براي يک دن خوان جديد و خندان، راهي براي عاشقان زميني که اکنون بيمرگي را در
مرگ و فاني بودن مي بينند و ابديت را در لحظه بودن و بيزمان بودن ، سراپا جسم و
عشق بودن، لذت پرست بودن احساس و لمس ميکنند
و اين جاودانگي فاني را مي طلبند. اين دن خوان جديد و خندان، اين کازانواي سبکبال
که مرگ همه مطلقيات و نيز روياهاي خويش را ديده است، بر روي اين زمين با معشوقان
زميني خويش به رقص و شادي مي پردازد و در انها نه تنها ابژه اي ، بلکه همزمان ياري
و سوژه اي مي بيند که با رقص مشترک عشقشان هر لحظه ابديتي مي سازند و جهاني نو،
ابديتي فاني و جهاني عاشق و سبکبال، خواه اين رقص يک شب به درازا کشد يا هزار شب.
خواه اين معشوق زني واقعي باشد، يا الهه ايي رويايي در روزهاي تنهايي و در هنگام ديالکتيک
زيباي تنهايي. چنين دن خواني که اکنون انسان بودن، قبول پارادکس خداي فاني بودن،
قبول مرگ،پيري چون يار و همراه زندگي و
چهره ديگر خود او، زيربناي احساس جاودانگيش و خداييش مي باشد و انسان-خدا مي شود،
چنين انساني که ديگر بار کودک زندگي ميشود
و بر بستر تن دادن به نيازهايش، ضعفها و شکنندگيهايش به قدرتش و استحکام و بي نيازيش دست مي يابد،
چنين دن خواني ديگربار هزاره جهاني زميني و لذت پرستي نويي را اغاز ميکند و نواي
لذت جاودانه زميني را سر ميدهد. هزاره ايي نو براي دن خوان من و کازانواي من که
چون عاشقان زميني مرد و زن بي پروا براي لذت خويش هر لحظه جهان و ديگري را تسخير ميکنند،
اغفال ميکنند و به کام ميگيرند و اوج لذت را مي چشند و همزمان به معشوق خويش، به
لحظه تن ميدهند، خويش را به دست او مي سپارند، جام زندگيشان را، پاشنه اشيلشان را
به يارشان و زندگي نشان مي دهند و در اغوش او، در نيازش به او خويش را ديگربار بي
نياز و يگانه احساس ميکنند و در نيازش به ديگري
بي نيازي خدايي و در اسارتش، وابستگي اش به لبخند معشوق و يارش ازادي و
استقلال بزرگ را مي يابد. اين کازانواي من انگاه که ميخواهد و مي طلبد، خواب جهان
را به هم ميزند و صداي خنده او و معشوقانش جهان را پر ميکند و خشم حسودان و جان
سنگينان اخلاقي را برمي انگيزد و همزمان توانايي انرا را دارد که اگر بدرون تنهايي
يا بجستجوي خلاقيتي هنري، علمي و .. ميرود،
گاه به هزار معشوق نه گويد و اينگونه نيز خود را چون کازانوا احساس کند؛ گاه به
سان کازانواي بي اعتنا و ديگربار چون دن خوان نيازمند و يا تسخيرگر خندان. اري
دوران دن خوان خندان وسبکبال من فرارسيده است. ايا صداي وسوسه او را و صداي خنده
او را در قلب و روحتان نمي شنويد و شور خندان جسمي/اروتيکي و سبکبال او را در تن
تان و قلبتان احساس نمي کنيد. ايا در اينه لبخند شرور و شيطان اورا بر لبانت بازنمي
يابيد، شما اي عاشقان زميني حال و اينده. ايا مهره مار او در بر بازو و قلب خود احساس نميکنيد. باري دوستان! زمان دن خوان خندان و سبکبال و زمان لذت پرستي
زميني و جادويي فرارسيده است. تامل و درنگتان
براي چيست؟. باري دوستان! « انسان از اغاز وجود خود را بسي کم شاد کرده
است. برادران،< گناه نخستين> همين است و همين!. هرچه بيشتر خود را شاد کنيم،
آزردن ديگران و در انديشه آزار بودن را بيشتر از ياد مي بريم.( 5)».
پس دوستان من ! با
خنده و جسارت دن خوان وار از زندگي لذت ببريد و جهان خويش را تسخير کنيد، با شرارت
خداييتان معشوقتان و جهانتان را اغفال کنيد و از انها کام بگيريد و خويش را به او، به انها،به نياز و عشقتان، يارتان،
الهه ي وجودتان تسليم کنيد و لذت تسخير و
تسليم را يکجا بچشيد، لذت پارادکس زندگي، لذت درد و شادي، وابستگي و ازادي، لذت نياز
و بي نيازي، لذت شدن جاودانه و عشق زميني را.
ادامه دارد
http://sateer.persianblog.com/
ادبيات:
ا/ فريدريش نيچه. چنين گفت زردشت. ترجمه اشوري.ص 98
2/ اراسموس. در ستايش ديوانگي. ترجمه صفاري.ص 54
3/ فريدريش نيچه. چنين
گفت زرتشت.ترجمه اشوري.ص53
4/فريدريش نيچه. چنين
گفت زرتشت. ترجمه اشوري.ص207
5/ فريدريش نيچه. چنين
گفت زرتشت. ترجمه اشوري.ص 99