جمعه ۲۱ مرداد ۱۳۸۴ - ۱۲ اوت ۲۰۰۵

اسرار مگو(۲)

د.ساتير

 

افوريسمهاي روانکاوي/فلسفي

- در اين جهان نوي زميني شما چون اليس در سرزمين عجايب هستيد، زيرا اينجا همه چيز ميتواند دگرگون شود و ديگرگونه ديده، حس و لمس گردد.« شما مرز جهان خويشيد(1)»  و خالق جهان خويش  و  انچه دنيا ميناميد،جز حالتي، نگاهي بيش نمي باشد و شما مرتب ميتوانيد حالتي و نگاهي نو، جهاني نو بيافرينيد.اما اين جهان جادويي زميني را شما با جان خويش، با خون و خرد خويش، با احساس و شور خويش مي سازيد  و از انرو نيز خوبي و بدي اين جهان و خلقت خويش را نيز با خوشبختي و درد خويش بازپس ميدهيد، زيرا شما جهان خويشيد و سرنوشت شما و خلقتتان يگانه و همپيوند است.پس زيبا خويش و جهانتان را بيافرينيد. اينگونه ديگربار نيروي سحراميزي و ساحري خويش را بدست مياوريد و به عنوان غول زميني و فرزند خدا مرتب دست به خلقت ميزنيد. اينجا ان ازادي را بدست مياوريد، که هميشه ارزويش را در خفا داشته ايد. اينجا همه چيز ممکن است و انچه ناممکن است، خود امکاني پنهان است. ادمي نميتواند ناممکن را تصور کند،« زيرا انچه ناممکن است غيرقابل تصور است، پس انچه متصور است، ممکن است(2)». در اين جهان جادويي زميني شما هرلحظه چون خدايي انتخاب ميکنيد، که جهانتان به چه رنگ و گونه اي، حالتي باشد. ايا اين بدان معناست که جهان تنها تصور ماست و فقط بايد مثبت انديشيد؟. دوستان! انديشه مثبت براي ادميان ميانمايه وسيله اي براي تطبيق بهتر خويش بر جهانشان است  و نه براي ما که قصدمان تغيير دنياست. جهان تصور ذهني نيست. جهان نه ذهني و عيني بلکه شخصي است.« واقعيت،جهان چيست، بجز امواج الکترومغناطيسي که ابتدا اين امواج را جسم ما  و تن ما، مغز ما در يک خلاقيت اوليه به رنگ، شکل و اوا تبديل ميکند(3)»، اما اين هنوز جهان کاملا انساني نيست. اين خلقت اوليه است، انگاه اين حس با توانايي خرد و بلوغ روح و روان من و شما اميخته ميشود و تبديل به احساس، تصوير و  فکر ميگردد. اين خلقت دومين است. در اين جاست که توانايي خدايي ما اغاز ميشود، تا انزمان که ادمي تاثير بر حرکت ناخوداگاه جسم خويش و خلقت اوليه را نيز ياد بگيرد. اما کار ما و جسارت و بزرگي ما در ان است که اکنون ميدانيم انجه مي بينيم، يک پديده حسي/عاطفي/معنايست و در ان دو خلقت اوليه دست بکار بوده اند و ما با تاثير گذاري بر احساس و معناي خويش ميتوانيم هربار انرا بگونه اي ديگر بسازيم.از اينرو همه ما انسانها به عنوان اين جسم تکامل يافته در طي ميليونها سال، ناخوداگاه اين خلقت مشترک اوليه را انجام ميدهيم و ماه را، خورشيد را، گياه و ملودي را مشترک  مي افرينيم، حس و لمس ميکنيم، يا مي بينيم  و به تصوير مي اوريم و همزمان بنا به خلقت دومان و توانايي خلاقيتمان، درکمان، حسمان از اين خورشيد، لحظه، گياه  متفاوت و رنگارنگ است و بنا به نگاه و روايتمان از لحظه و زندگي داستاني و پيوندي نو ميان اين خورشيد، لحظه و دريا بوجود مي اوريم، بنا به شورمان در اين لحظه که عاشق باشيم يا افسرده و بنا به توان خردي وبلوغ فکري و روحيمان. اينگونه انگاه که به درد مياييد، چه درد جسمي و يا روحي، اين درد حکايت از تاثيري نامطلوب بر جسم و روح شماست، درد را نميتوانيد نفي کنيد. دندان درد يا درد عشق همه ما را وادار ميکند که به حرکت در بياييم و بي تاب شويم. اين خطاي تفکر مثبت  ويا ايده اليسم است که نمي خواهد واقعيت درد را بپذيرد، اما ميتواني درد را با معنايت،با خلاقيت ات  و با احساسات همراه ديگرش به درد شيرين، درد پرافتخار، درد مغرورانه، درد زايمان خلقتي نو، دردي بسوي شادي ديگر در يک طيف احساسي تبديل کنيد. شما ميتوانيد دردتان را به اهريمن و يا فرشته تبديل سازيد. به  دشمن خويش، انکه سرکوبش ميکنيد و يا او شما را به زمين ميکوبد ويا انکه دردتان را، خشمتان را به ياري، الهه اي زيبا در پي رسيدن به شادي نو و لذتي نو تبديل مي سازيد. به همينگونه نيز شما همه احساسات  وتصورات و برداشتهاي خويش را با توانايي روحي و ارزشگذاريهايتان ميسازيد، پس زيبا بيافرينيد، زيرا با افرينش درد و شادي خويش و جهان خويش، سعادت و سلامت خويش را مي افرينيد. خالق و مخلوق سرنوشتشان به يکديگر با پوست و خون وابسته است. از ياد نبريد،جهان نه عيني و يا ذهني است، بلکه شخصي ميباشد و از اينرو شما هميشه در متن خلقت خويش قرار داريد  وانگاه که از حالتي و جهاني  به حالتي نو و جهاني نو گذار ميکنيد، اين تنها يک بلوغ تازه و خلقت تازه است و نه معناي نهايي و يا واقعيت نهايي. شما هميشه تنها يک ارزش گذاري، يک روايت و تاويل  را با روايت و تاويلي ديگر عوض ميکنيد و از روايتي خود ساخته، جهاني خودساخته به جهان خودساخته و داستان جديد خويش وارد ميشويد و نه به جهان واقعي نهايي. چنين چيزي وجود ندارد. شما يک داستان را با داستاني نو جايگزين ميکنيد، پس خالقان خوب جهان خويش باشيد و تصوير خويشرا از درد و خورشيدتان و لحظه و پيوند ميان همه اجزايش بوجود اوريد و  اين تصوير شخصي را در برابر خداي همسايه خويش بگذاريد، تا جهان و خورشيد، درد و شادي، عشق و خرد در عين يگانگي، هزارگانه شود و زندگي به جنگ قدرت ميان اين خلاقيتها تبديل گردد. ايا دمکراسي واقعي چيزي جز حکومت خدايان مي باشد و پايان تک خدايي؟.اينگونه اينجا شما با جسمتان ميسازيد و خلق ميکنيد و اينجا شما در عرصه جادو و ازادي بزرگ و خدايي قرار داريد. هراس بشري هراس از لذت و اين ازادي خدايي و لذت خدايي بوده است. ايا شما نيز از اين سفره خدايي ميترسيد و ناتوان از چشيدن اين ميوههاي بهشتي مي باشيد. ايا ميخواهيد اسير اداب و رسوم شرقي و يا جهان مدرن کوچک غربي بمانيد و يا انکه به عنوان فرزندان مدرنيت کار را بپايان رسانيد و خود خداي خويش، خداي جهان خويش گرديد و وارد سرزمين جادويي و لذتهاي خدايي گرديد. کدامين کس از ميان شما ميل  و توان اين ماجراجويي و لذت خدايي را دارد؟يا حدااقل ميل به حس و لمس امکان انتخاب خويش ميان جهان شرقي، مدرن و زميني فرزندان خدا دارد. من  و شما  در هر لحظه در برابر اين انتخاب قرار داريم و انتخاب ميکنيم. پس بياد اوريم لحظه انتخاب را و ديگر بار امکان انتخاب و مسئوليت ان، لذت خدايي و قدرت خدايي نهفته در ان را بچشيم. انگاه حتي اگر خود خواسته به جهان مدرن ويا شرقي بازگرديد، به عنوان سبکبالان و خندانان بازخواهيد گشت، زيرا خود انتخاب کرده ايد و خالق جهان خويشيد.

 

- راز جسم گرايي در دو قدم و يک هويت نو ميباشد. در اينجا سه تصوير از سه هويت در برابر يکديگرند. ابتدا تصوير انسان اخلاقي/اسطوره اي شرقي/ ايراني که از تن خويش و وسوسه هايش، شورهايش مي هراسد و از زيبايي و قدرت انها به وحشت مي افتد و مي لرزد، پس صليب، مهر، مجسمه بودا را در برابر اين شورهاي وجود خويش مي گيرد و در پاي اخلاق انها را مي کشد، سرکوب ميکند و اينگونه خويش را اخته و مسخ مي سازد و مبتلا به جنگ جاودانه اخلاق و وسوسه. تصوير وسوسه سنت انتوني مقدس- سالوادور دالي که لاغر و لرزان در برابر وسوسه هاي رقصان و شورهاي زيبايش که بر فيلهايي با پاهاي لاغر، شکننده و سبکبال بسراغش مي ايند، زانو زده و براي دفاع خويش در برابر شورهاي خويش صليب ميکشد بهترين بيان اين هويت مي باشد.(به لينک پايين براي ديدن عکس مراجعه کنيد)  زندگي يکايک ما شرقيان و ايرانيان خود بهترين سند اين هويت هولناک و جنگ جاودانه خير وشر، اخلاق و وسوسه  است.اين هويت تنها يک نتيجه مثبت دارد و ان اين است که شورها در جنگ خير وشر با همه قدرت و توانشان خويش را نشان ميدهند و انسان اخلاقي انگاه که اسير وسوسه ميشود، لحظه اي قدرت و زيبايش را درک ميکند، يا در اخلاق ميل سروريش را ارضاء ميکند. او اسير انهاست، اما انها را بيمار و کوچک نميکند. هويت و تصوير ديگر هويت انسان مدرن و پسامدرن است که اينجا يکجا به ان نگاه کرده ميشود، با تمامي تفاوتهايشان، زيرا پسامدرنيت بقول ليوتار روح مدرنيت است. تصوير اين هويت، تصوير يک انسان مصنوعي، يک طرح مصنوعي و خودساخته، يک ناظر خوداگاه به هستي ميباشد، که از اخلاق کهن خويش را رها کرده است، اما هنوز به خرد جسم خويش  و خرد زندگي دست نيافته، از انرو مرتب براي تبيين خويش نياز به خلقت نوي خويش و طراحي نوي خويش دارد. اين توانايي خلاقيت او که خود قدرت مدرنيت و قدرت تحول مدرنيت است، اما در خويش اين ضعف را به همراه دارد که انسان مدرن ناتوان از دستيابي به خرد جسم و اشتي دوباره با جسم خويش و زندگي، به تفسيرهاي خويش و طراحيهاي خويش چون تکيه اتکايي، باربستي روحي احتياج دارد، تا به خويش بگويد، که چيست و کيست. اينگونه او بسان يک <من> سرگردان و هراسان از پوچي يا ناتوان از عبور از هيچي، اسير اين باربست روحي و تفسير خويش ميشود و در هر تبييني خويش را بناچار کوچک و کليشه وار ميکند، حتي اگر اين کليشه با مد روز تغيير کند. اما از دام اين باربستها و تکيه گاهها که مرتب او را به رفتاري و نقشي دگر وادار مي سازند، رها نميشود و قادر نيست به  خداي کامل اين نقشها و رنگها، به  جسم خالق و دگرديس به همه اين تفسيرها و حالتها تبديل شود و اينگونه اسير اين تبيين ها و باربستهاي روحي توان جهش و پرش و دگرديسي طبيعي  و پرشور خويش را از دست مي دهد، کوچک،مصنوعي و دست و پا بسته در اين کليشه ها ميگردد .روزي خويش را انساني بمثابه يک ماشين، ديگر روز بمثابه يک حامل اطلاعات تبيين و تفسير ميکند و اسير جامعه و تفسير انفورماسيوني خويش ميشود. باز هم چه کسي بهتر از سالوادر دالي در نقاشيهايي مثل <زرافه سوزان و زن> يا <زرافه سوزان و تلفن> اين واقعيت انسان مدرن و گرفتار باربستهاي وجودي خويش را به تصوير کشيده است.(لينکهاي پايين). هويت نوي وراي اين دو هويت را بازهم سورئاليسم و دالي به تصوير ميکشد. تصوير اين هويت نو که ريشه در جسم خندان نيچه و انسان ارگاستي رايش و نيز بخشي از تفکر جسم گرايي پسامدرن دارد، زرافه سوزان است(يا نقاشي انسان نو، ژئوپوليتيک از دالي. لينک پايين) که نمايانگر طبيعت پرشور مي باشد که سوزان است ،اما نمي سوزاند. پرشور است، اما خالق خويش را بنده خويش نميکند، بلکه در خدمت انسان و زندگي اين شورها و قدرتها به لذايذ و زيبايي زندگي تبديل ميشوند و انسان را قوي و زندگي را شکوهمند مي سازند. تصوير انسان زميني من که اين تصوير انسان فرامدرن و جسم گراي اروپايي را با شور عشق زميني حافظ قلندر پيوند ميزند و از انسان اخلاقي شرقي و دنيوي مدرن گذشته است و سراپا جسم گشته است، اين انسان نويي مي باشد که اکنون سوار بر فيلهاي وسوسه خويش با پاهاي سيکبال به پيش مي تازد و همه چيز را، همه قدرتهايش را به خدمت خويش ميگيرد و به عنوان غول زميني، عارف و عاشق زميني  جهان عشق و قدرت خويش را مي افريند. کار اين انسان در هر مقطع از زندگيش، جذب شوري نو از خويش در خدمت خويش و زندگي مي باشد، تا زييايي و شکوه زندگيش را به اوج رساند. او اهريمنان خويش را به فرشتگان خويش، امشاسبندان خويش تبديل ميکند وبا هر شور تازه اي قويتر وزيباتر ميگردد. اينگونه او شرورترين، زيباترين و مهربانترين ميگردد. او در خويش خدا و شيطان را دگربار متحد ميسازد، چون دو شور بزرگ خويش. همانگونه که عشق، قدرت و خرد را چون شورهاي خويش به ياران و فرشتگان خويش تبديل ميکند. شورها و اضدادي (توسط نياکانش) که در قالب او به ياران و همدلان يکديگر تبديل ميگردند. اري اين انسان زميني، اين عارف زميني و عاشق زميني، اين غول زيباي زميني پاسخ من به  جهان خويش و هويت نوي من و امثال من مي باشد.هويتي فراسوي هر دو سيستم کهن و مدرن و در عين حال دربرگيرنده زيباترين و قويترين قدرتهاي انها. اينجا ديگرباره اسطوره و خرد دراين هويت نو با يکديگر اشتي ميکنند، چون دو قدرت زيباي اين غول زميني.  اين غول و عارف زميني که بر اسبان زيباي شورهاي خويش به پيش مي تازد و زمين را ،لحظه را فتح ميکند، در هر ان و دم، در هر ملاقات با خويش يا معشوق و دشمن زيباي خويش دو گام بر مي دارد. او ابتدا ان ميشود که هست، يعني به شور خويش، احساس خويش و ضرورت لحظه خويش تن ميدهد و ان ميشود که هست.  پس درد ميشود، شادي ميشود،ترس ميشود، غم ميشود و از شورها و قدرتهاي خويش هراس ندارد و انگاه گام دوم را بر ميدارد، زيرا درست است که بقول کيرگارد ما ترس هستيم، اما در لحظه برخورد با ترس و غم و شادي خويش، «همزمان انرا کشف رمز ميکنيم(4)»، انرا مي سازيم، بدان در چهارچوب داستان و بازيمان نقش و رنگي مي بخشيم  و اينگونه بقول نيچه به عنوان کارگردان، سناريو نويس و بازيگر بازي خويش  بدان معنا و رنگي مي بخشيم، تا سرانجام تماشگر نهايي بازي خويش نيز باشيم. اين خلاقيت و دگرديسي لحظه و شور خويش در هزار رنگ و حالت، همان قدرت دگرديسي مداوم زندگي و انسان سراپاجسم و اين عارف زميني است که مرتب خويش را و لحظه خويش را، شور خويش را به هزار رنگ و حالت با تناسب به روايتش و داستانش، بازيش مي افريند و اينگونه مرتب خويش را و جهانش را بازافريني ميکند. باري اساس جسم گرايي نو و اين غول زيباي زميني اين يک تصوير و هويت نو و اين دو گام نو  مي باشند.  پس سراپا جسم شويد، ان شويد که هستيد و انگاه خويش را و لحظه خويش را به ميلتان بازافريني کنيد. ايا توانايي وجسارت چشيدن چنين لذت و خردي را ، توانايي حس و لمس اين ميوه هاي بهشتي و سواري بر اين فيلان زيباي سبکبال شورهاي خويش را داريد؟ انتخاب با شماست. يا شايد بهتر بگويم، قدرت، عشق و جسارت شما، راهتان و انتخابتان را انتخاب ميکند و شما را نيز، زيرا بقول کنفوسيوس خوشبختي هر انساني به اندازه قامت اوست.پس سوال اين است، ايا توانايي قدکشيدن داريد؟

 

- اين انسان زميني که سراپا جسم، ان ميشود که هست، با خويش يک تيپ جديد از انسان نمي اورد بلکه با خود تنها حالتي نو مي اورد. انسان زميني يک حالت است، زيرا سراپا جسم شدن نيز يک حالت است و ميتوان بنا به توان و جسارت خويش و تبيين خويش از < چگونه جسم بودن> اشکال متفاوتي از اين حالت را بوجود اورد. من ترکيب عشق و قدرت را بوجود اوردم.من با ترکيب رند قلندر حافظ و فرهنگ ديونيزوسي نيچه  اين غول و عارف زميني  خويش را و پيوند عشق، خرد و قدرت خويش را افريدم و انگاه انرا با فرشته سبکبالي همراه کردم، چون چهار قدرت اصلي من، چهار امشاسبندان و خدايگان غول زميني من در بازي جاودانه عشق و قدرتش بر اين زمين. من خويش و جهانم را اينگونه بازافريني کردم. اين خلقت من است. خلقت شما چيست؟

 

- اين هويت و نگاه نوي زميني  از انسان و زندگي، نيز تعبيري نو از روانشناسي و بيماريهاي رواني بوجود مي ايد و من انرا براي خويش و کارم بوجود اوردم، بر بستر کار و تلاش بهترين استادان و پدران و مادران فکري مدرن و شرقي خودم. اکنون بباور من موضوع انسان و روانکاوي، ديگر تطبيق خويش بر واقعيت يا قوي کردن <من> خويش نيست، بلکه کار او تغيير واقعيت خويش و جهان خويش و سراپا خويش شدن، جسم شدن، خود شدن است.<من> اکنون تنها قدرتي از <خود> اوست، قدرتي از خرد جسم او  در کنار قدرتهاي دگر چون احساسات و هوش احساسي يا خردي او. از انرو که براي اين انسان زميني همه بيماريهايش، اهريمنانش جز شورهاي زيبا و قدرتهاي او بيش نيستند، پس کار او نه سرکوب يا چيرگي بر بيماري روحي خويش، بلکه در خدمت گرفتن و زيباکردن شورهاي مسخ شده و اهريمن شده در پشت بيماريهاي خويش است. براي او بيماري رواني و جسمي هر دو يک بحران بلوغ هستند، چه سرماخوردگي باشد، يا سرطان و اسکيزوفرني.چه بيماري چند شخصيتي، نارسيستي باشد يا درد معده و ميگرن. در هر دو حالت جسمي،جاني شيفته  در پي عبور از بحراني و در پي دستيابي به تحول و دگرديسي نويي مي باشد. بخشي از وجودش درست عمل نميکند و اينگونه کل سيستم و جسم نياز به يک تحول را احساس ميکند و يا نياز بدان دارد که اکنون شور جديدي را در خويش جذب و همپيوند سازد. انسان زميني اينگونه به جنونهاي خويش، هراسهاي خويش، افسردگي خويش و سرطان خويش نگاه ميکند. او خويش را به سان يک موجود يکدست و پيچيده مي نگرد و از بند دواليسم روح و تن خويش را رها کرده است. از اينرو قصد او سرکوب و چيرگي بر اعتياد، جنون اسکيزوفرني يا احساسات شکوهمند نارسيستي خويش و يا تنها کشتن سلولهاي سرطاني خويش نيست. او نميخواهد بر حالات دوگانه افسردگي خويش يا به اصطلاح مانيک/دپرسيو خويش چيره شود، بلکه ميخواهد اين شورها را در خدمت خويش بگيرد و بر امواج انها سواري کند، زيرا ميداند امدن و پديدار شدن انها ناشي از ضرورت جسم و لحظه است.زمان خانه تکاني و دگرديسي و پوست اندازي فرارسيده است. پس او ديو اعتياد را به فرشته سبکبالي تبديل ميکند و جهان خويش را سبکبال ميکند و اينگونه به اعتياد بي نياز ميگردد. او ميداند که مرز جنون و نبوغ باريک است، پس اسکيزوفرني خويش را، جنون خويش را به مثابه توان ديدن واقعيت به چند نوع مي نگرد و اينگونه ميخواهد خدا و سرور واقعيت چندگانه خويش شود. او ميداند که روان پريشي و جنونش خلاقيت ناخوداگاه جسمش براي چيرگي بر معضلي دروني و يا بيروني مي باشد، پس اين خلاقيت را به قدرت خوداگاه خويش تبديل ميکند و انرابه فرشته چندگانگي و چندسيسمتي خويش تبديل ميکند و در خدمت خويش ميگيرد. اينگونه جهانش را، خويش را پربارتر و چندگانه تر ميسازد و  به عنوان سرور و اقاي اين واقعيت چندگانه به وحدت در چند واقعيتي، چند جهاني دست مي يابد و اهريمن جنون را به فرشته و الهه دگرديسي  و چندگانگي خويش  بازافريني ميکند. او ميداند که افسردگيش و حالت دوگانه مانيک/دپرسيوش ناشي از کمبود چيزي و ضرورت دست يابي به عشقي نو، حالتي نو و چيزي نو مي باشد، پس از خويش و شورهايش نمي هراسد، بلکه سوار بر بالهاي اسبان سياه و سفيد مانيک/دپرسيو خويش به سوي وصال معشوق مي تازد و اينگونه انها را به قدرتهاي خويش تبديل ميکند.او ميداند که سرطانش در کنار علل ديگر(مانند همه ديگر بيماريهاي جسمي و روحي که بايد علل هورموني، جسمي و روحيش در تناسب با يکديگر و نيز چندفاکتوري ديده شود) ناشي از ميل جسم و جان خويش به مرگ است،زيرا وجودش در زندگي کنونيش سعادت،عشق، لذت و کمال خويش را نمي يابد.(دراين باره به کتاب سرطان اثر ويلهلم رايش مراجعه کني). اين شور عشق مرده است که به سلول سرطاني تبديل ميشود.گويي ميخواهد بگويد، انجا که عشق و نيز خويشتن دوستي  نيست، همان بهتر که با خودخواهي به مرگ دست يابم و اينگونه خويش را به عنوان سلول سرطاني مرتب بازتوليد ميکند.سرطان و هر بيماري ديگر فرياد و عصيان  جسم و جان در پي شور و لذتي و يا ناشي از ياس عدم دست يابي به شور و لذتي مي باشد. سرطان سينه زنان (در کنار علل ديگر) ناشي از افسردگي عشقي و وجودي جاني شيفته است که از انرو  عشقي و لمسي عاشقانه از طرف ديگري يا عشق به خويشتني نمي بيند، پس مرگ خويش و قطع شدن خويش را بر ان ترجيح ميدهد که از طرف دستهاي زمخت و سرد همسر يا معشوقي لمس شود که عاري از عشق است و يا اين نوع مرگ را بر سازشکاري صاحب جسم خويش و بر بي توجيهش به عشق و خويشتن دوستي  ترجيح مي دهد.. سرماخوردگي ميل وجود به خانه تکانيست، تا سمهاي جمع شده در جسم و روان را و اصطبل اوژياس وجودش را دمي پاکسازي کند. جسم و زندگي زنده است و مي انديشد و تنها شکل انديشه، خرد استدلالي ما نيست. منطق و خرد انساني تنها نوعي از خرد و منطق است  و حتي والاترين ان نيست. انسان زميني  ميداند که مشکل اصلي انسانها هراس و ترس از افسردگي، ترس از بيماري، اعتياد، ترس از اسکيزوفرني است.ترسي که اين شورها را  به ديو و دشمن تبديل ميکند، پس بر ترس خويش چيره ميشود و انگاه سعي ميکند، گام بگام انها را بکمک روانکاو يا روانپزشکي به شورها و فرشتگان خويش تبديل سازد، انها را زيبا سازد و در خدمت خويش قرار دهد، تا انزمان که بي نيازي به همراه و بدون اجباري خود توانايي سواري بر اين امواج پرشور را داشته باشد و بتواند سوار بر اين فيلان زيباي  جنون خويش  و سوار بر بالهاي پرندگان نارسيستي يا مانيکي خويش به سوي وصال و جهان نوي خويش بتازد. طبيعي است که اين راه نو نياز با تمرين و همراهي روانکان و روانپزشکان و داروهاي همراه دارد، تا هر کس با توان خويش و بدون زور و اجبار به بلوغ خويش دست يابد. اينجا قاعده، جذب و همپيوندي با شور تازه اي است و نه سرکوب خويش.اينجا موضوع بلوغ و پرباريست و هم پيوندي با شور و يا امکاني تازه. موضوع  زيباسازي و روحمند کردن، متامورفوزه شور نارسيستي، افسردگي و غيره در خدمت زندگي و جسم، هنر و علم است.(مانند تصوير زيباي متامورفوزه نارسيستي دالي. لينک پايين).  سرعت تحول و زمان انجام اين همپيوندي را خود بيمار که در واقع خدايي در بحران است، تعيين ميکند و روانکاو يا پزشک تنها به ياوران او در اين مسير بلوغ و خدايي نو، خلاقيت نو تبديل ميشوند. معتاد خداي شرمگين و سنگين جان است و اسکيزوفرن خداي ناتوان از سروري بر مخلوق خويش و هراسان از مخلوق خويش. پس روانکاوي به معناي بلوغ خويش شدن، دگرديسي ، خداي جهان خويش و خلاقيت خويش شدن است. اين تحول و نگاه نو تنها مختص به روانکاوي يا روانپزشکي نيست. اين نگاه نو و زميني را مي توان با توان خويش در همه عرصه هاي علم و هنر بوجود  اورد، همانطور که در جهان غرب در همه عرصه ها ما در حال تحول و رشد اين نگاه جسم گرايانه و جامع گرايانه و عبور از دواليسم کهن جسم و روح، اجتماع و فرد، علم و اسطوره، احساس و خرد و همه ديگر دواليسمهاي کهن و فرسوده و متا روايتها هستيم.

 

- با اين انسان زميني و عارف زميني، زندگي به يک بازي عشق و قدرت تبديل ميشود و انسان ديگر بار سبکبال به اين بازي زيباي عشق و قدرت تن ميدهد و زمين به ميدانگاه رقص و بازي خدايان زميني و غولان زميني مختلف و جنگ قدرت خلاقيتهاي مختلف تبديل ميشود. اينجا يک قانون سبکبال حکم ميکند:< باشد که زيباترين، سبکبالترين، شرورترين ، عاشقترين و قدرتمندترين تفسير، خلاقيت در هر زمينه اي چه هنر، علم يا دين پيروز گردد. باشد که عاشقترين و قدرتمندين عاشق به معشوق دست يابد و بازي جاودانه ادامه يابد، بازي شدن، بازي عشق و قدرت جاودانه و خلاقيت جاودانه>.

ادامه دارد

 

 http://www.poster.de/Dali-Salvador/Dali-Salvador-Temptation-9904763.html

http://www.poster.de/Dali-Salvador/Dali-Salvador-Girafe-En-Feu-9904010.html

http://www.poster.de/Dali-Salvador/Dali-Salvador-Burning-Giraffes-and-Telephones-9901215.html

http://www.poster.de/Dali-Salvador/Dali-Salvador-Geopoliticus-2408769.html

http://www.poster.de/Dali-Salvador/Dali-Salvador-Metamorphosis-of-Narcissus-1937-9903744.html

 

ادبيات:

1/2. لودويگ ويتگنشتاين. رساله ي منطقي- فلسفي. ترجمه ي اديب سلطاني.ص90/18

3/ پاول واتسلاويک. واقعيت اختراع شده. کنسروکتيويسم فلسفي. چاپ الماني.ص44

4/ ليوتار. پديده شناسي. ترجمه رشيديان.ص 63

 

http://sateer.persianblog.com/