فرود سياوش پور

چند  نامه به اکبر گنجي

 

نامه ي هشتم فرود سياوش پور به اکبر گنجي ((کاوه پور))

 

اکبر جان، امروز روز پنجاه و هشتم  اعتصاب غذاي تو و روز دهم  اعتصاب غذاي من است. ديگر نسبت ها دارد به هم نزديک تر مي شود. نوشتم که نه روز ديگر هم همراهت بودم. البته وقفه اي هم در ميان بود. آن خشکه و اين دو نيمه خشکه را هم يک جوري حساب کن که کمي مرا نزديک‌تر به خود احساس کني. تازه از امروز هم يک چيز جديد من و تو را نزديک تر ميکند. نوشته بودم که آمده ام پيش چندده نفري از لشکري که براي فريدون (بازهم يادآوري گذشته فراموش نشود- از تکرار خيلي بدم مي آيد ولي خيلي برايم مهم است که فراموش نشود) مهيا مي شود. اينجا مثل خانه و محل کار من  نيست. بعضي سيگاري هستند و بعضي نه. قرار و قانون  است که کسي درمحيط بسته سيگار نکشد ولي سيگاري اند ديگر و در محيط باز حق دارند سيگار بکشند. ولي دودي که آرام آرام پس از کشيدن سيگار از ريه شان در مي آيد مرا هم مثل تو آزار مي دهد و به سرفه مي افتم . شنيدم  چند سال پيش که در برلين بودي تو هم با سيگاري ها با فاصله صحبت مي کردي. حالا من هم شده ام عينن مثل تو. اين شرح مصيبت را گفتم که مرا نزديک تر به خود احساس کني.

نامه هاي من به تو هم شده است يک طرفه و مثل رمان بابا لنگ دراز. ولي قرارمان اين نبود که اين بخشش اينقدر طولاني باشد و ميدانم که فعلن زياد هم تقصير تو نيست. آخر تو که خبر نداري ولي من ديده ام  همه کساني که داستان ما را تعقيب ميکنند منتظر پايان خوش هرچه سريعتر آن هستند.

چند روزي است روزنه اي که تو و دوستدارانت را از طريق معصومه خانم به تو گشوده ميديدند بسته شده است. دخترانت هم نگران تر از هميشه هر روز در برابر دژ با درهاي سربي اين «بدتر از زندان» ميلاد  انتظار ديدارت را ميکشند. «بدتراززندان» چرا که به گفته همسرت در زندان هواخوري داشتي وکيلانت به تو سر مي زدند و همبندان ديگر را ميديدي و به هم روحيه ميداديد و «نه‌بيمارستان» چرا که همسر و دختران و بستگان و دوستانت اجازه ملاقاتت را ندارند. به شيوه ي دايي جان ناپلئوني آقا ماردوشه و ديگر مبتلايان به بيماري پارانوئيد که پيرامون او فراوان اند و بدترينشان بازجوهاي سازمان اطلاعات موازي هستند، اگر بخواهم بگويم لابد سهمي هم از گنج نفت کشور که آقاي ماردوش مصادره اش کرده است چيزي به رئيس و سهامداران آن ميرسد که ريسک بدنامي موسسه اقتصادي خود را مي پذيرند و زندانبانانت را جواب نميکنند تا اسير مجروح را رها کنند تا جاني بگيرد.

 

جز اين چربي‌سوزي و «انباشته‌اشک‌‌ريزي» در فراق تو  فعلن که کاري از دستم بر نمي آيد. پس من هم دست به دامن خواب و خيال و آرزو شوم.

 

کاش يکي از مارهاي ماردوش در گوش او  بخواند که دستکم اينطور ضعيف، آزرده  و وارفته اشتهاي خوردن مغز تورا ندارد.

 

کاش «شعبان- طيب تاج بخش» که ساده لوحانه به حساب اينکه خود قدرت اصلي باقي ميماند «تاج-عمامه‌طلا» را سر  ماردوش گذاشت و همين دو ماه پيش نيش ديگري از يکي از مارهايش خورد، غيرتي ميکرد و اندکي «طيبي» ميکرد و «بي‌مخ» تا آخر داستان  کرنش کنان به همراه او به دوزخ نميرفت. نگران نباشد. سرنوشتي چون طيب در انتظارش نخواهد بود. مارهاي ماردوش خوش سليقه تشريف دارند  و هر چيزي را راحت نمي توان به خوردشان داد.

 

کاش اويي که مي خواست سکه پنجاه هزارتوماني به نامش زنند و اولش هم پس از خنجر خوردن از ماردوش هارت و پورتي کرد ولي با جزيي ترين تهديدها دمش را روي کولش گذاشت قطره اي از خون هم‌قومانش که به غيرت و صداقت شهره هستند در رگهايش جاري باشد و در مقابل ظلمي که به تو روا مي‌شود کارجدي تري کند.

 

 کاش معين که زماني پزشک مورد اعتماد تو بود  و اين يکي ديگر دو خنجر از ماردوش خورده است يعني با نوک تيز خنجر به پيشگاه ماردوش آورده اندش تا خنجر کاري و اصلي را به ا و زند، درد خنجرها را بر پشتش حس کند و باز به همان شکل  که براي خودشيرين‌کني به خانه ات آمده بود به بالينت بيايد. هر قدر هم که خوب کارکرد مبادا که او را باز طبيب محرم خود  کني.

 

کاش حجاريان که گفت ديگر کاري از دستش بر نمي آيد و به اين رسيده است که چانه زني از بالا اين بارهم به جايي نرسيده است، يک کمي فشار از پايين مي کرد و در کنار همسر و فرزاندانت منتظر ملاقات بست مي نشست و در هر حدي که حالش اجازه مي داد اينکار را تکرار ميکرد تا در ديوار سربي روزنه اين گشوده شود.

 

کاش سروش که از مراجع و مشايخ خواسته است کاري کنند، حال که بازتابي از حرکت آنان مشهود نيست، خود نيز امکاني مي يافت  و  به ملاقاتت مي آمد.

 

کاش منتظري با تمام دشواري‌هايش کوتاه هم که شده با خواست ديدار تو سعي بين قم و «ميلاد» ميکرد.

کاش امير انتظام سالار سرافراز جناح ميانه سپاه فريدون که با زجر ده ها زخم کاري سياهچال ماردوشان شب ها سر به بالين مي گذارد  با وجود درد زانوي شديدش به سوي تو مي آمد تا سالار اسير و مجروح جناح ديگر را به اردو باز آورد و زخم هايش را التيام بخشد.

کاش ناصر زرافشان سالار جناح چپ سپاه فريدون که او هم باز به اسارت گرفته شده است به تو مي گفت که تو نيز چون خودش ماراتون آزادگي شرف و بزرگ تر از هر دو زندگي را  فتح کرده اي و بايد هر دو راه فرار از زندان را بيابيد که رزمندگان دو جناح چپ و "راست" سردارانشان را انتظار مي کشند.

کاش هزاران يار جوان، ميانسال و کهن سال ديگرت به ديدارت ميشتافتند.

کاش از اين همه عزيزان کسي هم مي بود که نامه هاي مرا به دستت برساند و با پاسخ تو کشتي من با تو آغاز شود.

اين دو روز در جمع سرداراني از جناح چپ اردو بودم. خواستم تصويرکم رنگي از تو باشم تا هرگاه که چشمشان به من مي افتد ياد تو بيفتند.  اين سرداران هم نامه اي به تو نوشته اند که اميدوارم آن نيز به دستت برسد.

همه به محبت به من که همان محبت به توست دست به شانه ام مينهادند. اين سرداران سرداران بسياري را در گروه هاي ديگر سپاه فريدون آشنا دارند. حتمن به سراغ ايشان خواهند رفت که با کمک آنان تلاشمان را براي آزادي تو و منوچهر و بينا و ساير زندانيان سياسي چند برابر کنيم.

امروز تا پايان حضورم در جمع دوستان «انباشته اشک‌ريزي» خود را ادامه خواهم داد که آخرين تصويري که از  من  درذهنشان باقي مي ماند به اصل که تو باشي هر چه نزديک تر باشد و انگيزه شان بيشتر براي کمک به تو و من.

بعد از آن اعتصاب غذاي «نيمه خشک نيمه تر» خود را به تر تبديل خواهم کرد که به هم نزديک تر شويم. نشد که در اين فاصله گفت و گويي داشته باشيم.

به ليست آرزوهايم اضافه کنم:

کاش تا دير نشده کسي به منوچهر محمدي برساند که بيست عدد قند در روزش را فراموش نکند.

کاش دوستان بينا داراب زند تلاش کنند که او دوباره امکان ملاقات بيابد.

امروز دوباره به اقامتگاه باز ميگردم. آنجا قرار است که جلسه ي اضطراري شوراي حکام برگزار شود. اگر بتوانم کار را به ديگري بسپارم و دوستداران تو و من تحصني برابر سازمان ملل را در روزهاي آتي سامان دهند، تصوير هرچند کمرنگي از تو در آنجا خواهم بود. باشد که امر حقوق بشر نيز گوشه ذهنشان را بگيرد و بر تصميماتشان تاثيرگذار.

کماکان و در هرحال بيصبرانه منتظر پاسخ دلخواهم از جانب تو هستم.

 

نيمروز يکشنبه  ١٦ مرداد ١٣٨٤

فرود سياوش پور

 

 

نامه ي هفتم فرود سياوش پور به اکبر گنجي ((کاوه پور))

 

اکبر عزيزم، امروز روز پنجاه و ششم اعتصاب غذاي تو و روز هشتم اعتصاب غذاي من و آغاز صدمين سال مشروطيت است. ٩٩ سال گذشته است و هنوز سلطاني مستبد بر ميهن مان حکمفرمائي مي کند. نمي آيي دست به دست هم دهيم تا شايد سال ديگر در چنين روزي او را در شيشه کرده باشيم؟ نمي خواهم بروي. با ما بمان. کار زيادي پيش روست.

چند روزي است که هيچ خبري از تو نيست و من به شدت دل‌نگران. اين روزها مته ي قوي تري را انتخاب کرده ام تا بالاخره اين  ديوار سربين را سوراخ کنم  و به بالينت بيايم. تنها مي توانم حدس زنم که چه سناريوي سفيد يا  سياه يا  خاکستري رنگي در پشت ديوار زندان ميلاد نگارش است. من به خاکستري و سياهش حتا نمي خواهم لحظه اي بينديشم. امروز نرسيدم که اعلاميه هاي در هوا پرتاب شده را بخواهم. خواندم که امروز هم  همسر و دختران نگرانت به ديدارت نائل نشدند. به آنجليکا بير که از اين سوي دنيا ديدارت را مشتاق است تذکره نداده اند. خبرگزاري فارس که مي گويند نزديک ترين مناسبات را با مرتضوي دارد در چند پاراگراف، پريشان گويي هاي غريبي کرده است. آسمان و ريسماني را به هم بافته است که تنها از ذهن پريشان انديشاني مثل مرتضوي حسين شريعتمداري و امثال آنها مي تواند تراوش کند. زحمتت ندهم مثل آن که گفته باشند خسن و خسين دختران معاويه هستند.

 گفتم که از ديروز اشک ريزشي را آغاز کرده ام که اميدوارم هرچه زودتر با رسيدن نامه هايم به دستت و گرفتن پاسخ مورد انتظارم از جانب تو پايان يابد.

چربي گيري را ادامه خواهم داد. نمي دانم که ميداني يا نمي داني که چربي گيري چيست؟ در آخرين سال هاي حکمراني سلطان اسبق در خوابگاه ها،  دانشجويان به تصور جوانانه خود براي اينکه مقاومت يکديگر را در برابر شکنجه هاي احتمالي آينده در زندان شاه بسنجند به "شوخي" و بازي چند نفره سر يک نفر مي افتادند و تا مي توانستند نيشگون هاي محکم از او مي گرفتند. حالا هم خيلي از ياران آن هنگام شايد با "صبر" خود چربي دهي زندانيان سياسي را سنجش مي کنند تا در دفتر محاسبات خود نمره ي دلخواه را به آنان دهند. اکبر جان تو نمره ي بيست را در امتحان آنها مدتهاست که گرفته اي. ما در سيستم آموزشي خود از ٢٠ بالاتر نداريم. تو چه اصراري داري به گرفتن نمرات بالاتر از ٢٠؟

تو بعد از سوزاندن تمام چربي خود، گوشت و جوارحت را هم بيشتر از حد سوزانده اي. باور کن که الان نوبت اندکي توقف است، به کجا چنين شتابان؟ هر چه در اين جهت پيش روي من خود را ملزم ميبينم که  با سرعتي بيشتر به سويت بشتابم با ترکيبي از چربي سوزي و "آب بازي" با تو تا خميره ي مختصري از اکسير حياتي که در اين سال ها در خود اندوخته ام، نوش جانت کنم. اما اين اکسير هم لايزال نيست.

به خودت بيا عزيزم آخر. به همسر و دخترانت بيشتر بينديش، مرا هم چون برادري در نظر بگير. در اين سو برادر ديگرت ابراهيم را مي بينم و الحق که چه نامه ي قشنگي به همسرت نوشته است. در آن سو هم حتمن خيلي ها هستند ولي من خبر ندارم. خاله و دايي زاده ها، عموها و عمه زاده هايت هم کم نيستند و به شدت نگران تو. دستکم عفت و رويا و بهاره و رضا و عباس و نسيم را من مي شناسم. از ديروز در سفرم و مبادا فکر کني از تو دور مي شوم. نمي توانم از حمايت قطعي دوستانت در اين سوي تير به ميان درخت نشسته ي آرش گزارشي به تو بدهم تا قوتي باشد براي قلب مهربانت. اين روزها زياد به پر و پاي آقاي ماردوش، مقام معظم ابلهي پيچيده ام. اين رسم من نيست چون همانطور که گفتم عدوي او نيستم و تنها  منکر پيگير اويم. من کند ذهنان و روانپريشان فراوان مداوا کرده ام يا در مداوايشان شريک بوده ام. ولي امروز لازم مي بينم که خشم و خشونت کور او را که بر رويت متمرکز کرده است منحرف کنم. هرچند به سوي خودم باشد و کار به اندازه کافي دشوار مرا با تو دشوارتر سازد.

مي دانم که "مسئله گنجي" اين روزها دغدغه جدي اوست. اميدوارم که حواسش جمع باشد و ببيند که "مسئله گنجي" مي تواند با مسئله ي ديگري مشابه آن هم همراه شود. انتظار من اين است که او هرچه زودتر مسئله ي اول را به سرعت حل کند تا امکان پيدايش مسئله ي جدي جديدي برايش کاهش پيدا کند. ميشائيل نياوراني که از مشاهير و نخبگان فرهنگي کشورهاي آلماني زبان است چندي پيش در برابر اين سوال که خود را بيشتر ايراني مي داند يا اتريشي گفته بود ١٠٠ درصد ايراني و ١٠٠ درصد اتريشي. من مي توانم او را درک کنم. اميدوارم آقاي ماردوش بداند که انبوهي از ايرانيان  در انيران  خود را کماکان کاملن ايراني ميدانند ولي از حقوق انيراني خود نيز برخوردارند.  از  تسلط خوب آقاي ماردوش بر زبان فارسي آگاهم.  اگر اوضاع  طور گونه اي پيش مي رفت امروز شايد يک دبير خوب ادبيات فارسي در يکي از دبيرستان ها مي بود. او حتما شاهنامه خوانده است و مي داند که فرود از پدر ايراني و از مادر انيراني است. اميدوارم برحذر باشد که مسئله ي ديگري شبيه گنجي مي تواند برايش گرانتر از آنچه تصور مي کند تمام شود. اگر عقلش الان درست کار کند حل اين مسئله را در اولويت اولش قرار مي گيرد. هر چند مي ترسم که اين روزها بزرگ ترين دغدغه اش توجه دائم به پشت دست چپ و سابش مکرر آن باشد تا نکند مار جديدي از آنجا برويد. اين ترس از بوسه شايد باعث عکس العمل سريع او در دست کشيدن چند روز پيشش بود.

اکبر جان اين نامه نيز طولاني شد. آخر فردا به ديدار چند ده نفري از لشگريان فريدون (يادآوري پيشين فراموش نشود) مي روم. همان ها که در آخرين لحظه خود را از چنگال شکارچيان مغز انسان رهانيدند ، مي رويم تا با هم شوري کنيم. شايد نامه ي بعدي ام اندکي ديرتر ارسال شود. ولي کماکان تمام دلم با توست و هر لحظه فرصت کنم پي جويت خواهم بود. پاسخ دلخواهم را هر طور که توانستي ابراز کن. اين يک ليتر اشکي که هر روز از چشمانم جاري خواهد شد. توانم را محدود و محدودتر خواهد کرد. مرا در ياب.

اکبر جان حق داشتن پزشک معتمد و بستري شدن در بيمارستان دلخواه يک حق بشري است. فاصله ي پزشک و بيمار نزديک ترين روابط است و انسان خود را به هر کسي نمي سپارد.

از تو تقاضا ميکنم که فقط پزشک و بيمارستان مورد نظرت را تعيين کني. اگر مرا نيز شايسته بداني در خدمتت هستم. در بيمارستاني کار نمي کنم ولي مي توانم ترتيب درمان و توانبخشي تو را در بهترين بيمارستان هاي کشورمان را  بدهم حتما همکاران زيادي از من در ايران و انيران هم مي توانند پيشنهاد مشابهي به تو بدهند. به همه پيشنهادهايي که به تو ميشود بينديش عزيزم.

بي صبرانه منتظر پاسخ دلخواهم هستم.

 

شامگاه جمعه ١٤ مرداد ١٣٨٤

فرود سياوش پور

 

 

 

نامه ششم به اکبر گنجي ((کاوه پور))

 

اکبر عزيزم،  امروز روز پنجاه و پنجم اعتصاب غذاي تو و روز هفتم اعتصاب غذاي من است. نامه ي اين دفعه را اندکي ديرتر مي نويسم. معمولا ظهرها فرصتي شده است که کوشش کنم به بالينت بيايم ولي امروز ناگهان نزديک ظهر مطب شلوغ شد و تا آمدم به خودم بيايم شد ساعت ٣ بعدازظهر. چند دقيقه پيش ليواني چاي نوشيدم و با سه ساعت تاخير در قراري که براي خودم با تو گذاشته بودم اعتصاب غذاي "نيمه تر، نيمه خشک" خود را آغاز کردم. در اين مدت تنها روز دوم پس از گذشت حدود بيست ساعت از اعتصاب غذاي خشک و يک کمي هم ديشب حالم بد شده است.

 ديروز آخر براي من و آينده روز غريبي بود. آنچنان سرگرم اين بوديم که تعداد بيشتري گرد هم آيند که از خودمان غافل بوديم و آينده هم که هميشه شش دانگ حواسش به من هم هست ديروز يکي دو دانگ کم آورد و خودم هم حواسم نبود يا آب کم خورده بودم يا چند قندي يا آدرنالين بيش از حد ترشح شده بود. بهاره جوان که او هم نامه پرشوري براي تو و همسر و فرزندانت نوشته و در دوران کودکي طعم زندان را چشيده است، مي گويد که آينده را از من و خانم شفيعي را از تو بيشتر دوست دارد. با احساسش در آن بخش اول مشترکم و بخش دوم را هم خودتان با هم حل کنيد.

  از حال و روز تو که خبري در دست نيست. همسرت هم خبر چنداني از تو  ندارد. شنيدم که امروز قرار است هر طور شده به بالينت بيايد و از حال و روزت خبردار شود. کاش فرزندانت هم همراهش باشند که با ديدن رويشان از سوي تو اميد زندگي در تو و از طريق تو در من افزايش يابد. اين نامه  را هم چون نامه هاي قبلي  با اميد رسيدن به مقصد نهايي يعني بالين تو و گرفتن پاسخ از تو مي نويسم ولي چه کنم که تا در زندان هم به سختي راه پيدا ميکند. هر طور که شده توانستم نامه ها را به همسرت برسانم ولي او در اين گير و دار امکان خواندن نامه هاي مرا هم ندارد.

شنيدم که حتا نامه ي ابراهيم نبوي با اينکه چند روزي خطاب به او نوشته شده است به  دستش نرسيده بود چه برسد به آنکه بخواند. کاش هر نامه اي که خطاب به کسي نوشته مي شد به دستش مي رسيد. ما اغلب کپي هاي نوشته هايمان را به هوا پرتاب مي کنيم تا شايد دستي  آن را بقاپد و نگاهي به آن بيفتد. در اين فضاي اينترنتي درست  مثل قبل از انقلاب است که دوستان دور هم جمع مي شدند و هزينه پذير ترين فرد جمع دسته اي  اعلاميه را  به هوا پرتاب مي کرد.

 در مورد اين نامه ها اکنون من پس از يک هفته با اينکه قوي ترين مته ها را برداشته ام و همه توانم را هم گذاشته ام که اين ديوار بتوني- سربي زندان ميلاد را سوراخ کنم. هنوز نتوانستم نامه هايم را به روئيتت برسانم و مهرباني قلبت را نسبت به خود بسنجم. اميدوارم که  همسر و دختران مهربانت مداوم بر بالينت حاضر شوند تا  در اين برزخ تمايل مقدست به زندگي بيشتر شود و  من هم   به سهم ناچيز  خود سمبه ي آنها را پر زور کنم.

 فرض کن که برادري هم مثل من داري، برادري از پدر جدا و از مادر سوا، اگر دو برادر پدر و مادرشان يکي باشد مي شوند تني، و اگر پدر يا مادرشان يکي باشد مي شوند ناتني، پس اگر قبول کني لابد من هم مي شوم برادر ناناتني تو، ولي من اميدوارم که تو رياضي وار آن را بخواني (بيا، اين هم سومين ابداع و دومين ابداع در ادبيات فارسي) انگار تمام آدرنالين و اندرونين عالم را در تنم ريخته اند تا در اين ميانه عمري که اميدوارم تو آخر عمري اش نکني، همه ي راه ها را بيازمايم براي راه يافتن به دل تو و پاسخ به خواست ناچيزم.

 از ساعت ٣ بعدازظهر همانطور که گفتم "آب بازي" من با تو آغاز خواهد شد. روزانه يک ليتر آب بيشتر نخواهم خورد ولي  آبي که با بدنم بيشترين سازگاري را داشته باشد. يعني سرم خوراکي مثل همان ها که در داروخانه هاي کشورمان به وفور پيدا مي شود. يک ليترش را که آماده کنم ٢٠ گرم گلوکز هم در آن هست. با آماده کردن آن جيره روزانه ام از   ٢٠ قند به  ١٤ قند تقليل پيدا خواهد کرد.

خوب،  اين گيره هاي محکمم به زندگي در آن ستيغي که گفتم. حال با اشکي که در تمام عمر آگاهانه ام از رويت جور و ستم ٣ سلطان در درون خود ريخته ام به سوي تو مي آيم با جاري کردن روزانه يک ليتر. فعلن اولين قطرات جاري هستند. حال ببينم که سنگ دلان، دل تو را نيز آنچنان  سنگ کرده اند که لبخند زنان  صبر مي کني که علاوه بر افسردگي مادام العمر همسر و فرزندانت من نيز تا آخرين رمقم به اينگونه  اشک بريزم و جلوي چشمت  بپژمرم يا نگاهت را از آن سو به اين سو برمي گرداني تا از ستيغ عمودي سخت گذر با هم بالا رويم و به قله برسيم.

 ديروز از آنجا  که ما دلخوشانه  به سهم خود موفق شديم تا داستان تو را پرپژواک تر به گوش کوفي عنان برسانيم مي توانست روز خوبي باشد، ولي چنين نشد.  آخر از قرار خود آقاي ماردوش يا مارهايش اين روزها باز هم مرض جوع گرفته اند. به ما گفته بودند که اين دو تا مار آقا روزي يک مغز خوراکشان است. گاه هم مي شود سرشان کلک زد و مغز يک نفر را با مغز چند گوسفند  قاطي کرد تا دوتايي در يک روز  مغز يک انسان را  بخورند و نفهمند ولي با اين مرضي که گرفته اند حرص و ولعشان چند برابر شده است. تنها يک قلم از قول  راويان گفته شد که  که ديروز ١٦ مغز تازه از سقز به خورشخانه سلطان روان کرده اند.

در اين گير و دار دوباره تقاضاي مکررم را از تو تکرار ميکنم. تقاضايم از تو تنها اين است که تو  داوطلبانه مغزت را به مارها ندهي . همينطوري هم شکارچيان ماردوش اين روزها  در همه جا بد جوري دنبال مغز تازه مي گردند. آنها تو را و منوچهر را نشان کرده اند. اميدوارم که شما دوتن را و هيچ کس ديگر را نيابند.

من درخواست بزرگي که  از تو ندارم. تنها خواستم اين است که پزشک مورد اعتمادت را تعيين کني و تن رنجورت را به مداوا به او بسپاري تا از رنجيدگي درآيد. پس ار رفع رنجوري ببينيم که چه خواهيم کرد. باور کن که من بيصبرانه مشتاقم که  به زندگي بيشتر باز مي گردم و اندکي بيشتر از هزار کار نيمه تمام خود را به اتمام رسانم. دوستانم از سماجتم در انجام آنچه که مي گويم آگاه هستند. تو لطفن ترديد نکن.

 

بعدازظهر ١٣ مرداد

فرود سياوش پور

 

 

نامه پنجم به اکبر گنجی ((کاوه پور))

 

 

اکبر عزيزم!

 امروز که روز پنجاه و چهارم اعتصاب غذای تو و روز ششم اعتصاب غذای من است اين نامه را خيلی سريع می نويسم. مثل هميشه فرصت پاک نويس اش را هم پيدا نمی کنم. می نويسم و می دهم به آينده و او هم می دهد به ٢٠-٣٠ آدرس پست الکترونيکی و می خواهد که در سايت يا وب لاگ خود درج کنند و يا بدهند به جاهای ديگر. خطم مثل همه پزشکان خيلی بد است. گاه منظور خوب گرفته نمی شود و بد تايپ می شود. از دو روز پيش هيچ خبری از تو ندارم. تلفن همسرت ديگر قطع قطع است. حتا مثل سابق قطع و وصل نمی شود که می فهميدی چند نفر همزمان گوش می دهند. نمی دانم که او هم اصلن می تواند تو را ملاقات کند يا نه. آن قدر گرفتار توست که صدای محبت آميزش نسبت به همسرم شنيده نمی شود.توقع تلفن کردن از جانب او را که نمی توانيم داشته باشيم. ديروز آمدم چيزی برايت بنويسم که با شوک ترور قاضی مقدس مواجه شدم. نگرانی ام بسيار بيشتر شد. همه اش پريشان بودم. اصلن نمی دانم در پشت آن ديوارهای آهنين که حالا روزنه ای هم به آن بازنيست چه می گذرد.

گفتم که تا پنجشنبه اعتصاب غذای تر خود را ادامه خواهم داد. حالا دوباره خودم را مجبور می بينم که به قصد تقرب بيشتر به آستانت دوباره "نيمه خشک، نيمه تر" ش کنم. ضمنن آينده تا ظهر پنجشنبه هرچه آب و چای عالم  است به نافم می بنند تا سيراب شوم ولی پس از آن "آب بازی" من با تو شروع می شود. در روز تنها يک ليتر آب تا خشکی بيشتری از دفعه قبلی تا ببينم دلت که برای خودت به رحم نمی آيد برای من خواهد سوخت يا نه؟

امروز رفته بوديم جلوی مقر سازمان ملل در وين. خواسته بوديم همزمان با رفتن همسرت به جلوی دفتر در تهران اين کار را در وين هم کرده باشيم. برای آزادی تو و ديگر زندانيان سياسی. خيلی شهرهای ديگر هم اين کار را کرده اند که اميدوارم روزنه ای باز شود و خبرش به دستت برسد.

يک هيئت نمايندگی رفت و از دم در دفتر سازمان ملل و تا چهار آسمان بالا رفت نمیدانم که کوفی عنان در آسمان پنجم نشسته است يا بالاتر. گفته میشود که امروز کوفی عنان با مشاورانش روی مسئله ايران کار می کند و از جمله موضوع تو مورد بحث آنهاست. نمی دانم راست است یا نه؟

با يکی از دوستانی که آنجا آمده بود صحبتی داشتيم. می گفت مواظب خودت باش. گنجی یک ايده آليست مذهبی است و می خواهد حسين وار شهيد شود هر چند لشگرش اندک است و لشگر طرف مقابل پر شمار. به او گفتم که من دفاتر جمهوری خواهی را خوانده ام و می دانم که مذهبی است ولی "گيتيايی" تر از آن است که تو فکر می کنی و اميدوارم بداند که جنبش نافرمانی مدنی به شهيد احتياج ندارد و با دادن اولين شهيد بزرگ ترين ضربه به آن می خورد. تو آخر فرصتی نمی دهی که زانو به زانو  بنشينيم و در مورد راه های نافرمانی مدنی به گفتگو بپردازيم. تکروی هم حدی دارد آخر. من که توقع زيادی از تو ندارم. فقط می خواهم که اين صليبی را که بر دوش می کشی موقت هم که شده به من واگذاری. هر چند مذهبی نيستم ولی صليب کش بدی شايد نباشم. اين پرچم نافرمانی مدنی که تو بلند کرده ای حداقل من البته برای مدت محدود زمين نخواهم گذاشت. فقط می خواهم که برای مدت معينی وقفه ای بدهی. ابلهی از دستگاه قضائيه گفته است که در چنين شرايطی انسان نمی تواند حماسی بنويسد. بيچاره نمی داند که اتفاقن درست در شرايط اين چنينی است که آدم ها حماسی می نويسند.

آن ابله مرد اعظم هم که فکر می کند من و تو نه منکر او که عدوی اوييم، گويند کمر به قتل تو بسته است و می خواهد که يا تو بشکنی و توبه کنی و يا روانه گورستان شوی.

مگر او هم از يک روانشناس و روانپزشک معتمد و البته سالم که او را حالی کند  در مورد کسانی مثل تو اين فشارها نتيجه عکس دلخواه او را می دهد محروم است که اینگونه خود را هر روز بيشتر به قهقرا می برد؟

 

اکبر عزيزم،

تا آنجا که اطلاع دارم مغز ١٧ برادر تو همراه چند ده هزار عزيز ديگر از همان روزهای اول انقلاب تا همين امروز در سقز خوراک مارهای دوش سلطان ها شده است. تا آنجا که من می دانم هجدهمين پور کاوه در لشکر فريدون (در جهان مثل افلاطونی- کسی به تنهايی به خودش نگيرد) رزميد و بر سلطان پيروز شد و مغزش خورش مارها نشد. حال که من و تو رفتن سلطان را که اميدوارم آخرين سلطان تاريخ ميهن مان باشد می طلبيم، بهتر نيست در فردای جمهوری بتوانیم  يکديگر را در آغوش کشیم و گذشت اين روزهای سختی را جشن بگيريم.

 

نيمروز چهارشنبه ١٢ مرداد ١٣٨٤

فرود سياوش پور

 

نامه چهارم به اکبر گنجي

 

دوست عزيزم اکبر گنجي!

ديده و ناديده اش ديگر مهم نيست. با هم "زندگي   مي کنيم آخر. با يک گيومه، چرا که من زندگي ام را مي کنم و تو در برزخ مرگ و زندگي به سر مي بري (بفرما، اين هم ابداع دوم من و اين بار در ادبيات فارسي و شايد جهاني). امروز پنجاه و دومين روز اعتصاب غذاي تو و چهارمين روز اعتصاب غذاي من است. ولي ميان وضع من و وضع تو تفاوت از زمين تا به آسمان است. مي دانم که ميزان پتاسيم خونت به شدت پايين است. ديگر هر چه ذخيره چربي داشته اي سوزانده اي و اکنون عضلات به شمول عضله قلب و کليه و کبد و ديگر امعاء و احشاء اند که در تو خورده مي شوند. مغزت با روان بزرگ و گرامي ات در آن فعال است. اما مطمئن نباش که در وضعيتي که داري با بازدهي کامل کار مي کند. حتما مي داني که در پديده هاي خود گردان از جمله پديده هاي زيست شناختي و مثلا فرآيندهاي بدن انسان مکانيزم هاي پس خوراند مثبت و منفي عمل مي کند. وقتي اشکالي پيش مي آيد بدن تمام کوشش اش را براي حفظ زندگي مي کند و از تمام ظرفيت هايش استفاده مي کند و صدها مکانيزم پس خوراند منفي براي ايجاد تعادل وارد کار مي شوند ولي اگر روند ادامه پيدا کند بعد مقطع بحراني پيش مي آيد و بعد مکانيزم هاي پس خوراند مثبت که همان حلقه شيطاني باشد به وجود مي آيند و ديگر از دست هيچکس در آن موقع کاري بر نمي آيد. البته مي داني که در پزشکي اغلب چيزهايي که منفي ناميده مي شوند خوب هستند و مثبت ها بدند. اين مقدمات را نوشتم که بداني نگراني من اين است که تو فکر کني کنترل اوضاع را در دست داري ولي در واقع  هر لحظه هدايت بدن از دستت خارج شود و ديگر از هيچ کس هم کاري ساخته نباشد.

پنجاه و دو روز را آدم مي گويد و مي نويسد و مي شنود ولي آنها که تجربه اعتصاب غذا را در زندان هاي شاه و جمهوري اسلامي داشته اند مي دانند که هر روز با روز پيش چه تفاوت کيفي جدي اي دارد و از اين جهت است که  اين گروه  از دوستان اين همه درباره تو مينويسند چون بهتر از هرکس ميدانند که بر تو چه ميگذرد.

اکنون روز چهارم اعتصاب غذاي من است. نتوانستم براي کارم جانشيني پيدا کنم تا به تو نزديک تر شوم و فريادم به تو طنين بيشتري داشته باشد. امروز عصر چند ده نفري به سراغم خواهند آمد. براي گرفتن حبي و مرهمي، مشورت يا لبخندي. گاه در آن ميانه لازم مي شود در شرايطي باشي که بتواني جاني را نجات دهي. پس بايد کاملن هشيار باشم که سهوي صورت نگيرد. از اين رو با نگراني نسبت به وضع تو اعتصاب غذاي "نيمه خشک، نيمه تر" خود را به تر تبديل مي کنم. يعني آب و چاي فراوان به همراه ٢٠ حبه قند در روز و آب و نمک و آب ليمو خواهم خورد. با اين وصف وضعم از روزهاي پيش به مراتب بهتر خواهند شد. ترسم اين است که خاطر تو هم مثل بسياري ديگر که ٢٠- ٣٠ روزي نفس راحت مي کشند، آسوده  شود و تو راه در اين لحظه نادرست خود را ادامه دهي. البته عجالتن تا روز پنجشنبه وضع چنين خواهد بود تا ببينم که تو چه مي کني، بر من چه خواهد رفت و آنها که تو را مي خواهند به زانو زدن و طلب عفو وادارند، دست از سماجت غير انساني خود برمي دارند و تو را آزاد مي کنند يا نه؟

در همه جاي دنيا جنب و جوشي براي حمايت از تو برپاست و  از سازماندهي تجمعاتي صحبت مي شود که قرار است همزمان با تحصن همسر تو در برابر دفتر سازمان ملل در تهران، در برابر دفاتر سازمان ملل در کشورهاي مختلف دنيا و نقاط نظير در شهرهاي مختلف برگزار شود. وقت بدي است براي چنين اکسيون هايي. همه جا تعطيل يا نيمه تعطيل است و دوستان همه پراکنده. فرصت دو روزه هم خيلي کم است. با اين حال تلاش ها مي شود تا چه حاصل دهد. همه ي اينها براي آنکه تو از برزخ موجود به سوي زندگي بيشتر بيابي.

کماکان تنها خواست من از تو اطمينان به اين است که به توصيه پزشکان معتمدت عجالتن کاملن تن دهي و وقفه اي در اين راه را پذيرا باشي. من تا به اين خواست نرسم خود را ناچار مي بينم که باز هم شرايطم را به وضعيت تو نزديک تر کنم تا سرنوشتمان همپيوند شود.

با کمي شوخي شروع کردم. با کمي شوخي هم به پايان برم. درست ميگويي که براي آزادي و دموکراسي و تامين حقوق بشر بايد هزينه داد. ولي مگر قرار است که تمام هزينه را تو بپردازي. آن هم نقد. من فقط از تو ميخواهم که يک قسط بندي مختصر را بپذيري. اندکي را هم بگذار براي بقيه. مطمئن باش که من حد اقل الان هيچ تمايل و اصراري ندارم که بيش از تو هزينه ي اينکار را بپردازم. سهم بيشتر از آن تو. ولي تقاضا ميکنم که تصور نکن مسيحايي هستي که صليب تمام مصايب و مظالم عالم را بايد بر دوش کشي. اين در خدمت هدفي که هر دو داريم نيست. بعدن در اين مورد بيشتر با هم صحبت خواهيم داشت.

بي صبرانه در انتظار پاسخ تو به خواست خود هستم.

 

نيمروز دوشنبه ١٠ مرداد ١٣٨٤

فرود سياوش پور

 

 

نامه ي سوم به دوست ناديده اکبر گنجي

 

مي‌دانم که در پنجاه و يکمين روز اعتصاب غذايت مثل روزهاي اخير قواي به شدت تحليل‌ رفته‌اي داري. ديشب تا شامگاه منتظر بودم که آخرين خبرها را از وضعت داشته باشم. نمي‌دانم که خود را به درمان عوارض تاکنوني اعتصاب غذايت سپرده اي يا نه و به تجويزات پزشکان مورد اعتمادت تن داده‌اي يا نه يا حداقل به توافق قابل قبولي با هم رسيده‌ايد يا نه؟ اميدوارم که دو نامه قبلي ام را تاکنون خوانده باشي و اين نامه هم به دستت برسد. چرا که هنوز پاسخ صريحي به خواستم از جانبت دريافت نکرده‌ام.

 ديشب در پايان ٣١ امين ساعت اعتصاب غذاي خشک، چون فکر مي کردم که روزي ديگر بايد صبر کنم تا شايد روزنه اي به سوي تو گشوده شود، اعتصاب را به "نيمه خشک، نيمه تر" تبديل کردم تا اين هم ابداعي باشد در تاريخ جنبش نافرماني مدني از سوي من، (البته چه بسا قبلن هم سابقه اي داشته است که من نمي دانم) به اين معني که روزي يک ليتر آب همراه با نمک مختصر و قطراتي آب ليمو خواهم نوشيد و به اين ترتيب هر روزتنها يک ليتر آب مورد نياز کم خواهم آورد. داروهايي را که ديروز گفتم هم مصرف کردم. روزانه ١٠ حبه قند هم خواهم خورد. همه‌ي اينها با   يک دنيا اميد است که تا پاسخ مطلوب را از تو بگيرم. دشمنانت صبر زيادي دارند. مي دانم که خواست تو از آنان ناچيز است. آزادي از زندان که حق مسلم توست. اما ترويج انديشه ي تو برايشان بنيان کن مي‌نمايد و لرزه بر اندامشان مي اندازد. دودلي شان بيش از آن و فشارهاي تا کنون وارد شده به آنان هنوز کمتر از آن است که در چند و چندين روز به خواسته ي بر حقت تن دهند. خواست من از تو از آن هم ناچيزتر است. تنها خواست من از تو آن است که وقفه اي قابل قبول براي تمدد قواي معين در اعتصاب غذايت دهي و در اين فاصله خود را به پزشکان مورد اعتمادت بسپاري تا همه مطمئن شويم که در اين روزهاي بحراني آسيب هاي غير قابل جبران بر بدنت وارد نشده است. اطمينان از اين تصميم را صريح و از زبان خودت مي‌خواهم.  از صبر سنگدلان گفتم. از صبر تو خبر ندارم. هنوز مدتي مانده است که شرايط من نيز به وخامت وضع تو برسد. اکنون نه تنها جان عزيز خودت که جان من نيز هر لحظه بيشتر به فرمان روح بزرگ تو بستگي پيدا کرده است. در اين مورد بي صبري هرچه بيشتر تو آرزوي من و دوستداران فراوان تو و دوستداران اندک من است.

به تصوير ذهني آخر نامه ي دومم بازمي گردم. در ستيغي عمودي  که گفتم در آستانه ي قله اي بلند ما با گيره هاي نه چندان محکم و ريسماني نامطمئن به آن بسته شده ايم و چاره اي جز بالا رفتن از آن نداريم؛ خامنه اي، هاشمي شاهرودي و مرتضوي را مي بينم که در هيئت کرکسان منقارها و چنگال هاي تيزشان را به رخمان مي کشند و سقوط هر لحظه مان را منتظرند. حداقل تو در اين ميان لطفن  حرکت اضافي و غير ضرور به چنين ريسماني نده. اگر چنين نکني حتما به کمک هم به زودي به قله پيش رو مي رسيم و راه را براي رسيدن به قله هاي بعدي هموار خواهيم کرد.

 

نيمروز يکشنبه ٩ مرداد ١٣٨٤

فرود سياوش پور

 

 

 

نامه اي ديگر به اکبر گنجي

 

 

دوست ناديده ام اکبر گنجي،

اکنون که دومين نامه ام را خطاب به تو مي نويسم، ٢٥ ساعت از اعتصاب غذاي خشک من با اميد وقفه اي در اعتصاب غذاي تو مي گذرد. تو پنجاه روز را يک به يک شمردي و اکنون من و تو باهم ساعت ها را مي شماريم. تا آنجا  که مي دانم نامه اولم نيز هنوز به دستت نرسيده است. پيک ها کند گذر نيستند اما ديوار قطور اين بدتر از زندان بيمارستان ميلاد،  راه نه تنها من،  که هزاران دوستدار تو را براي گفتگو با تو مسدود کرده است و گويا تنها روزنه اي که  گاه براي ديدار کوتاه مدت همسرت باز مي شود، به رغم تمام تلاش وي، بازتاب دهنده کامل احساس احترام و ارادت عميق دوستدارانت به تو، نمي تواند باشد.

٦ بار در عمرم تجربه اعتصاب غذاي تر داشته ام - از ٧ روز تا ١١ روز-  ولي اين نخستين بار است که به خاطر تو خود را مجبور به اعتصاب غذاي خشک ديده ام. بهتر از هر کسي ميداني که احساس گرسنگي در اعتصاب غذا با سرعتي باور نکردني از بين مي رود و باز نمي گردد ولي باور نمي کردم که احساس تشنگي هم در اعتصاب غذاي خشک چنين باشد. اکنون تنها سردرد و حالت تهوع  مختصري دارم. اعتصاب غذاي خشک جوانان برنا را ٤-٥ روزه از پا مي اندازد و مدتي قبل از آن صدمات غير قابل بازگشت مي زند. من اما در آستانه ي پنجاه سالگي از آنجا که به وضعيت رگهايم مطمئن نيستم و در شرايطي که خونم لحظه به لحظه غليظ تر مي شود با هزاران اميد، امروز آمپول به اصطلاح رقيق کننده خون به خودم تزريق کردم. قرص کاهش دهنده اسيد معده را نيز خشک فرو دادم که در اين گير و دار و استرس اين روزها  به خونريزي معده دچار نشوم. تنها به اين اميد که هر چه زودتر پاسخ مثبت تو را به تقاضايم شاهد باشم.

دوستدارانت بزرگاني را جستجو مي کنند که با دخالت آنان گره از کار تو گشوده شود، سروش به مشايخ و مراجع نامه نوشته است، کوفي عنان تا کنون ساکت نيز مخاطب هزاران نگران حال تو قرار گرفته است و مستاصلاني هم به خود بزرگ بينان دستگاه ستم و سرکوب به ناچار روي آورده اند. شايد خامنه اي هم که خود را سايه خدا بر روي زمين مي داند از طريق استخاره مرگ و زندگي تو را به بازي گرفته است.

اما روي سخن من با توست. با تويي که در اين لحظه خود را کاملن همراهت مي دانم. با تو که گذشته مشترک نداشته ام و قطعيتي ندارد که در جمهوري آينده ديدگاه واحدي  داشته باشيم.( البته  اگر هر دو باقي بمانيم)  ولي در اين لحظه و در اين مسير دشوار و پر مصيبت گذار،  تو را بيش از هميشه و شايد همه،  همراه مي بينم. حتمن تصديق مي کني که اين راه را رهروان بسيار بايد و از اين رو تو نيز قاعدتن بايد تا پايان راه همراه باشي.

جمعي از دوستدارانت  در کلن آلمان به دعوت جمعيت دفاع از زندانيان سياسي ديشب در زير باران تا طلوع آفتاب دومين شب همبستگي با تو و ديگر زندانيان سياسي را برگزار کردند و امشب نيز کنسرت پاپ ايراني و غربي براي از جمله درخواست آزادي تو و ناصر زرافشان در گوتنبرگ سوئد برگزار مي شود. از حضور ده ها دانشجو و فعال سياسي با شاخه اي گل در برابر بيمارستان به قصد ملاقاتت هم حتما ساعت ها قبل از من با خبر شده اي. مي دانم که ساعات پيش رو را با دلهره ي فراوان سپري خواهم کرد. مي دانم که قاصدک هاي تيز پر تا لحظه گشايش روزنه "زندان ميلاد" پيام مرا تا آستانه در زندان خواهند آورد.

نگراني ام از نحوه مواجهه تو با اين نامه ها ست.

تصوير ذهني ام اين است که من و تو چون کوه نوردان قله اي رفيع در ميانه ي راه ستيغي عمودي با گيره هايي نه چندان محکم و ريسماني نامطمئن به هم بسته ايم  و چاره اي جز بالا رفتن از آن ستيغ را نداريم. لحظه اي غفلت و ناهشياري و اندکي کاهلي در به کار گيري تمام قدرت بازو و تن مي تواند هر دوي ما را ساقط کند و کرکسان به انتظار نشسته را کامروا.

 پس:

 .... تو توانايي بخشش داري،

دست هاي تو توانايي آن را دارد،

که مرا زندگاني بخشد، ....

مي تواني تو به من،

زندگاني بخشي،

يا بگيري از من،

آنچه را مي بخشي.

 

يک بعد از ظهر شنبه ٨ مرداد ١٣٨٤

فرود سياوش پور

 

 

اعلام اعتصاب غذای خشک به اميد وقفه ای در اعتصاب غذای گنجی

 

دوست ناديده اکبر گنجی!

 

دیروز از زبان همسرت خواندم که حالت خيلی بد است، نمی توانی راه بروی و چشمانت به سختی می بينند، در گرمای بی تاب کننده مرداد تهران در اتاقی با پنجره بسته و کولر خاموش بدون پتو احساس سرما می کنی، تنظيم الکتروليت های بدنت به هم خورده است و خود خواسته یا ناخواسته از امکانات درمانی لازم بهره مند نیستی. امروزهم باز از زبان همسرت خواندم که به او اجازه ملاقات با تو را  نداده اند. او خود را بی پناه تر از همیشه می بیند و در استیصال مطلق از همه می خواهد که به  نوعی حمایت خود را نشان دهند. دخترانت نیزنگرانند که هر لحظه ناگوارترین ناگوارها را بشنوند. امروز جمعه ٧ مرداد ماه چهل و نهمین روز اعتصاب غذای تو نيز آغاز شد.

من با اينکه ١١ روز با ناصر زرافشان و ٩ روزی با تو همراه بوده ام (همچون چند ده نفر ديگرکه از شما دو عزيز به صورت اعتصاب غذا حمايت کردند). تنها می توانم از خلال کتاب ها و مقالات و نقل تجارب تصور عامی از مجموعه ی شرايطی که تو اکنون در آن بسر می بری داشته باشم. نامه ات به سروش را نيز دیروز ديدم. ايستادگی ات را می ستايم و با هدفت در برپايی نظامی دموکراتيک، تشکيل جبهه دموکراسی و حقوق بشر، دامن زدن به نافرمانی مدنی و توسل به روش های مسالمت آميز به قصد برکناری حکومت خودکامه ی خامنه آی که بیشترين مسئوليت را در قبال جنايات دهه های اخير در کشورمان دارد همسو هستم. اما تو واقفی که اين کار، کار چند روزه نیست و ادامه ی کار تو به اين شيوه فرصتی بیش از چند يا چندين روز در اختيار تو و در اختيار همرزمانت در همراهی با تو باقی نمی گذارد.

دشمنانت چون شخص خامنه ای و حلقه به گوش او مرتضوی ريشخندآميز راه باز کرده اند که تو به پايان راه رسی و پس از آن هلهله های شيطانی خود را سر دهند.

دوستانت که در همراهی با تو هفته ها دلهره و اضطراب را پشت سر گذاشته اند، انتظار می کشند که هر لحظه اعتصاب غذای تو پايان يابد و تو به زندگی عادی بازگردی، ولی انگار که تو و ايشان کمتر زبان يکديگر را می فهميد. پس من کوشش می کنم که با زبان خودت با تو وارد گفتگو شوم. لحظات خطیر و بحرانی است. هر دمی که می گذرد صدمات غیر قابل جبرانی را به هستی تو می زند. هستی  ای که سرمایه ملی ماست و بايد پاس بداريمش. از اين رو در مقطعی که سرشار از زندگی و اميد هستم به اميد آنکه به سهم خود دستکم وقفه ای در اعتصاب غذای کشنده ی تو داده باشم، در وقت محدود و کمی که مانده است با ريسکی حساب شده که می تواند  بزرگ ترين ريسک زندگی ام و چه بسا آخرین آن باشد، از نيمروز امروز اعتصاب غذای خشک خود را، با اميد حداقل وقفه ای در اعتصاب غذای تو تا شاید  تمدد جسمی معينی برایت حاصل شود، آغاز خواهم کرد. در اين صورت ساعات و دقايق بر من نيز قاعدتن پس از گذشت مدت زمان کوتاهی به سرعتی خواهد گذشت که اکنون بر تو می گذرد. بزرگترين آرزويم در اين لحظات اين است که با شنيدن خبر وقفه ی قابل قبولی در اعتصاب غذای تو و ديدن لبخند بر لب دوستدارانت بلافاصله گواراترين نوشاب زندگی ام را بنوشم.

 

آدینه ٧ مرداد ١٣٨٤

فرود سياوش پور