يکشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۴ - ۷ اوت ۲۰۰۵

همنشين بهار

 

مسيح ِ باز مصلوب

[يادي از الله قلي جهانگيري ، آن جان شيفته]

 

بنگر اين دو مظهر زندگاني را که چه دردناک به تو ارمغان مي دهم فرزند . بنگر و بگزين يکي يوغ است هر که آن را بپذيرد کامياب مي گردد چونان نر گاوي رام ، در خدمت خان بر بستري از کاه گرم خواهد آرميد و يونجه فراوان خواهد يافت و دومي رمزي است که خويشتنِ من پديد آورده است چونان قله اي که با کوه به دنيا مي آيد و آن ستاره است که نور مي افشاند و نابود مي کند و چون در دست حاملان خود بدرخشد تباهکاران مي گريزند . آن که نور به همراه دارد هميشه تنهاست .

 

خوزه مارتي [ستاره و يوغ ]

 

نزديک به ربع قرن پيش [در اواخر بهمن ماه سال ۶۲] ناگهان تلويزيون رژيم آخوندي برنامه هاي عادي خود را قطع کرد و اسدالله لاجوردي را نشان داد که بر بالاي پيکر مطهر « الله قلي جهانگيري » و ياران پاکبازش ايستاده و ُکرُکري مي خواند که " ما يکي از بزرگترين دشمناننظام را از ‌پاي درآورديم و خطر گروهکي که خطرناک تر از منافقين بود از‌ بين رفت "...

 

 لاجوردي در پوستش نمي گنجيد و تکرار ميکرد « َبلّيه ِ اين ياغيان و طاغيان مهمتر از منافقين کوردل است . »

سيماي معصوم الله قلي مرا به ياد آخرين دقائق زندگي چه گوارا مي انداخت که او نيز بر ستم و نيرنگ شوريد  و در اوج عشق به زندگي و زيبائي هايش ، آگاهانه و عاشقانه از آن گذشت . «چه گوآرا» هم به اصطلاح ياغي بود ! ياغي بر پليدي و فرصت طلبي . او نيز به سوسياليزم عشق مي ورزيد و از بندگي و استثمار بيزار بود ...

 

***

 

در ۲۴ بهمن ۶۲ ، نيروهاي ويژه تهران به رهبري اسدالله لاجوردي [در حاليکه هوانيروز اصفهان نيز در خدمت بود] ، به همراه گروه ضربت سپاه پاسداران اصفهان و فارس ،  الله قلي و ياران دليرش را محاصره کردند ، اما نتوانستند آنان را به تسليم وادارند . الله قلي و همراهانش که پس از يک مبارزه قهرمانانه بيست ساعته خوش و بي پروا سوختند ــ مرگ روي پاها را بر زندگي روي زانوها ترجيح دادند .

 گرچه براي اين اختران شب کوب امثال شاملو شعري نسرودند ولي مطمئناً   در قلب مردم ستمديده و دردآشناي جنوب جاي داشته و مثل کوه « دنا » ، سمبل وقار و ايستادگي هستند و تا هميشه نيز مي مانند . فراموش نکنيم که  گروه الله قلي محبوب ترين جريان چپ در جنوب ايران بود و امروز نيز با اطمينان و افتخار مي توان گفت ، از جمله به دليل بهائي که براي استقلال و اصولش داد يکي از با حيثيت ترين جريانات سياسي است .

 

***

مدت هاست که مي خواهم از شهيد بزرگوار « الله قلي جهانگيري » بنويسم اما نمي توانم ! ياد کردن از او و امثال او سنّخيت و صلاحّيت مي خواهد و بدون تعارف  من ندارم ،

اما چه بايد کرد وقتي کساني که بايد از او ياد کنند ، جز تصاحب رنج و شکنج او کار ديگري نکرده اند . [۱]

نزديک به يک ربع قرن از شهادت الله قلي و ياران دليرش مي گذرد ، اما افسوس که نسل جديد امثال او را به درستي به جا نمي آورد ! نسل امروز که اسير هزار دام بلاست ، نه با شور و شادي امثال الله قلي آشنا ست و نه غم شان را مي شناسد . اگر احزاب و سازمان هائي که مي گويند « مارکسيست لنينيست هستيم » ، و يا مجاهدين ، و ... حق امثال او را بجا مي آوردند و اگر هر کدام تلاش نمي کردند که الله قلي را به خودشان بچسبانند ــ من که انبوهي ضعف خصلتي و معرفتي دارم ، نه مارکسيست هستم و نه در شمار رزمندگان الله قلي ، اصلاً لازم نبود وارد اين کار بزرگ شوم . اما از آنجا که يک سال است به هر دري مي زنم تا در مورد زندگي پر فراز و نشيب او راهنمائي بگيرم و دست خالي برگشته ام ، با پوزش از ياران شريف الله قلي و مردم خوب ميهنم از او ياد مي کنم  .  يقين دارم در رابطه با او اسناد و خاطره فراوان است . مي دانم پيش از هر اقدام سياسي ، يا پس از هر درگيري نظامي که به او تحميل مي شد يا به او و همرزمانش نسبت مي دادند، شرح ماجرا را مکتوب مي کرد و براي سران حکومت نسخه اي مي فرستاد و کپي آنها را هم به مادرش مي سپرد که گويا در اشغال خانه اشان در سال ۶۰ ، همه بر باد مي رود . از پاسداران شنيده شده که مجموعه اينگونه اسناد به قدري زياد بوده که براي حمل آن از وانت نيسان استفاده مي کنند .

 

به « الله قلي » که فکر مي کنم بي اختيار به سال هاي دور دور مي روم  که انقلابيون ميهن ما يک دنيا فروتني و فرزانگي بودند و خود را نه طلبکار ، خدمتگزار مردم خويش مي پنداشتند ، انسان هاي شريفي که پيشه اي ُجز مبارزه ِ انقلابي و ضّد ِ َبهره کشانه نداشتند ، تابع ِ تعادل ِقواي بين المللي يا تعادل ِ جناحهاي ِ حاکميت نبودند و برايشان حل ِ مسائل ِ انسان ، بخصوص انسان ِ معاصر و مردم ِ دردمند ِ استثمار شده ِ جامعه ِ ايران اهميت داشت .

... پشت آن قله پر هيبت سخت

کوره راهي است پر از خون و خطر

به جسارت

از آن بگذر

تپه سنگي پُر قوسي را خواهي ديد

که بر آن شير يلي

با تفنگي بر دوش ــ

به تو خواهد گفت :

آ...هاي...کيستي ؟

تو بگو آتشبار

تا بگويد فردا

و بگو آزادي

ــ اين حلقه رمزست با کوهستان ــ

... [الله]قلي آنجاست ...

  

***

 

زنده ياد الله قلي جهانگيري که يکي از سازمانگران وسخنگويان حرکتهاي دانشجوئي اواخر دهۀ چهل خورشيدي و از بنيانگذاران گروههاي کوهنوردي دانشجوئي در ايران بود ، از نوادگان ميرزا جهانگير(خان)قشقائي [۲] است . او در سال ۱۳۲۶ خورشيدي بدنيا آمده و اولين فرزند خانواده مي باشد. دوران دبستان و متوسطه را در شهرضا [و يک سال نيز در شهر اهواز ] گذرانده. در رشته حقوق وارد دانشگاه اصفهان مي شود .

او که از زمان دبيرستان به فعاليت سياسي مي پردازد ، در دانشگاه از سازمان دهندگان جنبش دانشجوئي بوده و به همين دليل تحت تعقب  قرارگرفته و فراري ميشود . او در اواخر سال ۱۳۴۸  دستگير و شکنجه مي شود ، تا اينکه در بهار ۱۳۵۱ از زندان اصفهان آزاد شده و به دانشگاه مي رود [۳] .  الله قلي که تحت تأثير تحولات آنزمان از جمله کوبا و الجزاير و.... قرار داشته ، مجدداً در سال ۱۳۵۲ در منطقه وردشت سميروم موفق به سازماندهي يک جنبش دهقاني وسيع با همراهي طيف گسترده اي از دانشجويان و روشنفکران شده ولي طرحش براي سازماندهي سراسري اين شيوه مبارزه و تلاش براي ارتباط با ديگر حرکت هاي سياسي داخلي  لو مي رود و بالاخره در پي يک تعقيب و گريز ، از چنگ ساواک مي گريزد  ...

 

يک ماه پس از فرارالله قلي و همرزمانش، آنان در محاصره قرار گرفته و دو رفيق همراه الله قلي دستگير ميشوند اما خود او محاصره را شکسته و دوماه ديگر به تنهائي و با حمايت مردم به مبارزه ادامه مي دهد تا اينکه در مهرماه ۱۳۵۲ دستگير و به پانزده سال زندان محکوم ميشود .

نسيم انقلاب که وزيد ، الله قلي جزو آخرين سري زندانيان سياسي بود که به دست تواناي مردم از زندان شيراز آزاد شد . او مجموعأ هفت سال در زندانهاي شاه بود .

 

او وقتي هنوز در زندان بود ، به ياري همرزمانش خانه اي را در بيرون [در محلۀ باغ ارم شيراز] براي پذيرائي ازهمۀ زندانيان سياسي مهيا نمود ، تا زندانيان عادل آباد که به دست مردم از بند رها شده بودند ، تا آمدن خانواده هايشان از شهرستان و ... جا و مکان داشته باشند .

الله قلي در اعتصابات و اعتراضات زندان ، نقش فعال داشته و به همين دليل او را از زندان اصفهان به اهواز و ازآنجا به برازجان و نهايتأ شيراز تبعيد ميکنند . 

 

دانشجويان و زندانيان ، وي را «جهان» و يا «جهانگير» مي ناميدند [مراجعه شود به کتاب شاه سياه پوشان منسوب به  هوشنگ گلشيري صفحه ۳۶  چاپ ۱۳۸۰ نشر باران سوئد] ، توده هاي مردم اما ، اورا «يولداش» [رفيق،دوست] ، «کاکا» [برادربزرگ] ، الله قلي ، و «قلي» مي ناميدند ...

 

او يک مارکسيست، لنينيست بود و به سوسياليزم  [که به عنوان تنها نظام اجتماعي ضد استثمار به آن معتقد بود] ــ عشق مي ورزيد . به اتحاد نيروهاي انقلابي و تشکيل جبهه متحد خلق اعتقاد راسخ داشت و با افراد شريف و انقلابي که در راه رهايي زحمتکشان تلاش مي کردند دَم خور بود . الله قلي تا آخرين قطره خون خويش جهت عمل به آرمان هاي انقلابي و رهايي زحمتکشان  ايستادگي کرد . گوئي جور سرمايه و نيز ستم خوانين و فئودال ها را با گوشت و پوست خود حس مي کرد .

 

***

 

با نگاهي گذرا به زندگي کوتاه اما پر بار سياسي او از سال ۴۵ تا بهمن ۶۲ که به همراه ياران زحمت کش و آزادمرد خويش به شهادت رسيد ، به روشني مي توان اعتقاداتش را در لحظه لحظه زندگي پُرفراز و نشيب اش ديد .

او نه تنها در مبارزات دانشجويي سالهاي ۴۷-۵۱، شرکت داشت و با مبارزات دهقانان و زحمتکشان ، نيز همراه بود ، ايستادگي در برابر خوانين بي درد منطقه را نيز از وظايف خويش مي دانست و از جمله به خاطر همين تلاش بود که اسير ساواک شد و به زندان شاه افتاد ، در زندان نيز آرام نگرفت و به علت راه اندازي اعتراضات ،‌‌ به بند عادي تبعيد شد ، آنجا هم به علت تأثير گذاري روي زندانيان عادي و سازمان دهي اعتراضات ، از اصفهان به زندان هاي اهواز، برازجان و شيراز  تبعيد شد . پس از تبعيد به شيراز باز هم او را به  بند عادي انداختند تا مقاومتش را درهم بشکنند .

 

الله قلي پس از آزادي ، تشکّلي را پايه ريزي کرد که اکثر اعضايش از زحمتکشان و دهقانان بود . رژيم بعداز اولين سري اعدام ها از جريان مزبور ، [يعني از آذر ماه۱۳۶۰] ،اين تشکل را که جنبش شورائي مناطق مرکزي و  جنوب نام داشت ، گروه الله قلي ناميد و کساني را که در رابطه با تشکل فوق بازداشت شده بودند به همکاري با گروه الله قلي متهم مي کرد. 

 

 گروه الله قلي در عين اعتقاد به اتحاد عمل با ساير نيروهاي انقلابي جريان مستقلي بود و در جائي که او و يارانش بيشترين وقت خود را مي گذراندند [منطقه] ، اصفهان ، شيراز ، کهکيلويه و جنوب از ساير جريانات شناخته شده تر ، محبوب تر و از پايگاه توده  اي وسيع تري برخوردار بود .  او براي کوتاه کردن دست خوانين و فئودال ها از سر دهقانان و نهايتاً تلاش در جهت رسيدن به آرمان هاي انساني که محور آن سوسياليزم بود ــ به سازماندهي زحمتکشان پرداخت .

 

الله قلي از «پادنا» تا «بابامنير» ، از کهکيلويه تا «وردشت» و جلگه هاي اصفهان ، از فارس تا خوزستان ... در همه جا کنار تهيدستان بود . او که قلبي پُر از عشق داشت ، مي کوشيد شعار« زمين ازآن کسي است که روي آن کار مي کند » را به ميان دهقانان برده ، ماهيت فزون طلب خوانين و فئودال ها را بر ملا کند . او  تلاش مي کرد زحمتکشان و دهقانان را نسبت به مسائل سياسي ، اجتماعي کشور و جهان ، و نيز ، اهداف واقعي انقلاب بزرگ ضدسلطنتي آگاه سازد .

گرچه گروه  او حرکت منسجم خود را با حداقل امکانات شروع کرد ،اما در استان هاي اصفهان فارس ،کهکيلويه و کلاً جنوب ، به آنچنان درجه اي از محبوبيت رسيد که خواب را بر سردمداران رژيم و متحدانش حرام کرد و اين فقط با ايمان ، پايمردي و آزادگي شان ممکن بود . نوارهاي سخنراني او که من يکي از آنها را شنيده ام ، عشق بيکرانش را به آزادي ميهن و سعادت مردمش نشان مي دهد . الله قلي به زبان هاي ترکي قشقائي  و  فارسي سخنراني دارد که با فروتني و صميميت بسيار با مردم حرف مي زند .

 

خوب است يادآوري کنم که در زمان حمله حزب اللهي ها به خانه بهائيان و آتش زدن آنها در شيراز در سال ۵۷ ، الله قلي و همرزمانش تنها کساني بودند که به دفاع از حقوق انساني بهائيان برخواستند  ، در آنزمان تعداد زيادي بهائي در سعدي و منطقه ابيوردي شيراز زندگي مي کردند . با توجه به اينکه بخشي از جوانان آن منطقه نسبت به جريان الله قلي سمپاتي داشتند و يا در زندان عادل آباد با نام و مبارزات قهرمانانه او در اعتصابات و اعتراضات زندان آشنا بودند ،آنان را سازماندهي مي کند تا در مقابل حمله مرتجعين به رهبري آخوند مرتجع دستغيب ازباقي مانده بهائيان  دفاع کرده و از آزار و حمله به آنان جلوگيري نمايند . آنها موفق مي شوند و به همين دليل تنها منطقه شيراز که از حمله حزب اللهي ها به بهائيان جلوگيري شد محله ابيوردي بود . کينه مرتجعين به اين گروه بي دليل نبود .

در زمانيکه بسياري از سازمان هاي ديگر سياسي ستاد فعاليت علني داشتند ، گروه الله قلي اولين جرياني بود که از سوي رژيم جمهوري اسلامي و متحدينش يعني خوانين و تجار ، مورد حمله قرار گرفت . 

 

***

 

درنيمه دوم بهمن ۵۷ ،  الله قلي و يارانش در تسخير شهرباني شهرضا ( قمشه ) که گويا يکي از اولين شهرهاي ايران است که از سلطه نظام فاسد شاهي خارج شده  و مجسمه شاه را در آن به زير کشيده اند ــ شرکت داشتند . گروه او همان شب به تهران رفته در درگيريهاي پادگان هاي تهران ، در شماراولين افرادي بودند که وارد پادگان سلطنت آباد شدند . آنها بعد از پادگان سلطنت آباد ، ساختمان ساواک تهران را هم تسخير کردند .

در اواخر اسفندماه ۵۷ ، گروه الله قلي با هدف آشنا نمودن فعالين مردمي و رهبران شوراهاي تازه تاسيس دهقانان و کارگران، با مسائل ملي و به ويژه کردستان و شرکت در رويدادهاي آنجا ، همراه پنج نفر از شوراي مزبور به کردستان رفت . آنان ابتدا به بانه و سردشت رفته و سپس يه سنندج  مي روند . در بانه ، ضمن ديدار با جمعي از دوستان الله قلي [که در زندان اصفهان با هم بودند ، از اعضاي کومله و دموکرات] به سنندج برگشته و تا روز آخر درگيري و آمدن آيه الله طالقاني و بني صدر به آنجا و مذاکره و اعلام آتش بس ، در سنندج حضورداشتند .

الله قلي در اواخر زمستان ۱۳۵۸ مجدداً راهي کردستان شد و به بانه و سقز و سردشت رفت و تا اواخر ارديبهشت ۱۳۵۹ در آنجا بود. او گرچه با جريانات سياسي آن زمان به گفتگو مي نشست ، اما با هيچکدام ارتباط تشکيلاتي نداشت و با اينکه امکاناتش را در اختيار بسياري از جريانات ديگر سياسي قرار مي داد ، نه تنها از امکانات گسترده ساير جريانات استفاده نکرد ، از جانب برخي از آنان ضربات سختي نيز خورد ... 

 

***

 

الله قلي نيز همانند شکرالله پاکنژاد ( ُشکري )‌ به اتحاد نيروهاي مردمي بهاي زيادي مي داد . در تابستان سال ۶۰ برادرش را با پيام «بيآئيم براي مقابله با هجوم وحشيانه رژيم و حول دفاع از حقوق دمکراتيک مردم  جبهۀ مشترکي تشکيل دهيم  و وحدت کنيم» به سوي فعالين جنبش و ... فرستاد و به هر دري زد تا تفرقه ها را بردارد . ولي  متاسفانه برخي جريانات در پاسخ به تلاش هاي شرافتمندانه او در رابطه با ايجاد زمينه اتحاد عمل و تشکيل جبهه مستحکم و متحد خلق ، برخورد درستي نکردند .

او در اوايل سال ۵۸ پس از چندين جلسه صحبت با عطا و ايرج کشکولي [ اعضاء و بنيانگذاران حزب رنجبران] ، فريبرز نجفي [عضو اتحاديه کمونيست ها ] ، زرقامي ، بيژن و ناصر [از فدائيان] و تعداد ديگري از اعضاء سازمان ها و عناصر سياسي جنوب ــ به تشکيل اتحاديه زحمتکشان « دنا » اقدام نمود ، اما « دنا » ، پس از مدتي از هم پاشيد ، از جمله علل اين تلاشي ، اختلافات سياسي بود که بيشتراز جانب کساني که بعداً اغلب شان با اکثريت ، و راه کارگر  همراه شدند ــ دامن زده مي شد]

آيا چون موفقيت هاي جريان الله قلي به نام فدائيان نبود ، اتحادعمل مورد انتظار الله قلي شکل نگرفت ؟ [۴]

 

خوب است يادآوري کنم که الله قلي از زندانيان شريفي که در زندان شيراز و ...  ديده بود خاطرات فراوان داشت . به  علي زرکش ، بچه هاي ُکرد ، برخي از فدائيان که در زندان شيراز بودند و بعدا راه کارگر را تشکيل دادند ، دکتر حبيب الله پيمان ، فرج سرکوهي و تعدادي از اعضاي مجاهدين [در زندان شيراز] احترام فراوان قائل بود .

در منطقه [جائي که او و يارانش بيشترين وقت خود را مي گذراندند] بر روي ديوارها در کنار شعارهاي انقلابي شعاري نوشته شده بود مبني بر تجليل از زندانيان سياسي که اسامي صفر قهرماني و علي زرکش نيز در بين آنها بود . اين شعار در آن مقطع مورد پسند مسئولين منطقه اي فدائي نبود و از طرفي ديگر آنها سعي مي کردند که جريان الله قلي را به چپ روي متهم کنند در حالي که خودشان به ايجاد درگيري در منطقه دامن مي زدند .

راهبندان ، تير اندازي به ماشين سهراب خان فرهنگ ، توسط چند تن ازاعضاء و هواداران فدائي ، [بخصوص ايرجي که بعداً اکثريتي و بسيجي شد و به اسم گروه الله قلي تمام شد] ، يک نمونه است .

يادآوري کنم که مردم «در آن منطقه» ، فقط اين جريان را به عنوان تنها جريان فعال چپ مي شناختند و به خاطر پايگاه توده اي الله قلي بود که هواداران ساير جريانات مي توانستند در منطقه رفت و آمد داشته باشند .

 

دردآور است که در پاييز سال ۶۰ ــ همزمان با اعدام دهقانان شريف و مبارز ، و همزمان با اعدام محمد قلي و  مهين ــ ايرجي ها ، قبادپورها و روشائيان ها و ... [از اعضاء اکثريت و پيشگام دانشگاه تهران] در شناسائي و دستگيري زحمتکشان مبارز [که با گروه الله قلي همکاري کرده بودند] ، با سپاه پاسداران ، خوانين ، و بسيج به سرکردگي نوازاله سهرابي همکاري مي کردند !

 

وقتي کساني به خاطر شهادت هاي دروغ به نفع مالکان و ... توسط فعالين پيکار و رزمندگان کتک مي خوردند ، هواداران و اعضاء منطقه اي فدائيان ، گروه الله قلي را متهم و زير ضرب بردند و روزنامه جمهوري اسلامي و نشريات مختلف  نيز هيزم بيآر اين معرکه شدند درحالي که اين مسئله هيچ ارتباطي به گروه الله قلي نداشت و حتي روزنامه امت ( ارگان دکتر پيمان ) در دفاع از خواسته هاي بحق مردم ستمکشيده و مبارزات منطقه ، مسئله را تکذيب کرد .

 

الله قلي گرچه هيچ گاه داوطلب درگيري نبود ولي به دفاع از زحمتکشان عميقاً اعتقاد داشت . او در پاسخ به درخواست فرمانده سپاه  «محسن صفوي»  [برادر رحيم صفوي فرمانده فعلي نيروهاي مسلح رژيم] مبني برخلع سلاح و معرفي تعدادي از اعضاء گروه به دادستاني به اصطلاح انقلاب ، گفت : ... تا زمانيکه ضدانقلاب تا بُن ِ دندان مسلح بوده و هنوز انقلاب به ثمر نرسيده ما سلاح مان را تحويل نخواهيم داد ...

 

البته در شرايطي که جريانات فوق گروه الله قلي را به چپ روي متهم مي کردند سپاه پاسداران و خوانين مزدور و مرتجع منطقه نيز دم به دم دنبال ايجاد درگيري در منطقه و زدن اتهام آن به الله قلي بودند . او نيزتلاش مي کرد دشمن را افشا کرده نيروهاي بينابيني را نسبت به منافع خودشان و دهقانان آگاه نمايد .

 

در همين حال جرياناتي که هنري جز کارشکني نداشتند ــ تلاش مي کردند موفقيت هاي سياسي گروه الله قلي را به نام خودشان به ثبت برسانند . البته حدس مي زنم که نيروهاي سرکوب رژيم و ساواک  نوبنياد آن هم بيشتر به صلاح خود مي ديد تا جهت جلوگيري از گسترش بيشتر و سراسري شدن گروه الله قلي ، آن را به ساير سازمانهاي سياسي بچسبانند کما اينکه بعدا که محمد قلي و مهين [برادر و خواهر الله قلي] و چهارتن از دهقانان در آبان شصت اعدام شدند در روزنامه ها و راديو [به غلط] اعضاء فدائيان اقليت معرفي شدند . 

 

***

 

گويا در سال ۶۱ تعدادي از هواداران يک سازمان سياسي از زندان کازرون فرار مي کنند . آنها به الله قلي پناه برده  بودند و او هم مدتي آنها را نگه داشته بود ، تا اينکه به جريان خودشان وصل شده و رفته بودند و اين صرفا يک حرکت دمکراتيک بود و الله قلي همانطور که همه مي دانند مارکسيست بود . [براي مثال] او نه تنها به مواضع مجاهدين معتقد نبود ، انتقادات زيادي هم نسبت به آنها داشت .

 در ارتباط با لو رفتن و شناسائي آخرين محل گروه الله قلي ، مسئله ظاهراً به  کساني که الله قلي به آنها ياري رسانده بود [«ج» و «م»] برمي گردد که مي دانيم زير شکنجه هاي طاقت فرساي اصحاب لاجوردي خرد و خمير شدند . البته  روشن است که در درجه اول عامل همه تيرگي ها استبداد و دستگاه سرکوب است .

 

يکي از ياران الله قلي به نام « فريدون جواني » قبل از شهادتش درزندان اوين خاطراتي از الله قلي بيان کرده که بخشي از آن را اينجا مي آورم ...

يادآوري کنم که فريدون مظهر صداقت و عشق به زندگي بود . او در آخرين درگيري و استقامت قهرمانانه الله قلي و يارانش در نزديک اصفهان به اسارت در آمده و کف پاهايش در اثر کابل شکنجه گران پاره  پاره شده بود . فريدون که با اطمينان مي گفت : « اينها ازمن نمي گذرند و اعدامم مي کنند » ، بعضي وقت ها از مسائلي که در منطقه و با الله قلي و بچه ها پيش آمده بود صحبت مي کرد .

در مورد زخمي شدن الله قلي مي گفت در اواسط بهار سال شصت ودو با فردي قرار داشتيم تا لوازمي برايمان تهيه کرده ، در اتاقي که در ( اطراف نورآباد ممسني) داشت گذاشته و ما که يکي از کليدهاي اتاق را داشتيم آنها را برداريم ،  شب که به آنجا رفتيم صدها پاسدار محدوده اي را که اتاق در آنجا بود محاصره کرده بودند . ما به نزديک محل رفته بقيه بچه ها در فاصله اي دورتر، منتظر ماندند و من ، الله قلي و اياز رضائي جهت برداشتن وسايل به طرف اتاق رفتيم ، وقتي وارد محوطه شديم الله قلي براي بررسي اوضاع يک سنگ به داخل َکپري که در محوطه بود انداخت ولي هيچ عکس العملي شنيده نشد ، وقتي به درب اتاق رسيديم و الله قلي کليد را به درب انداخت ، نه تنها پاسداري که درپشت بام کمين کرده بود ، ديگر پاسداران نيز از همه سو ما را به رگبار بستند و ما شروع به دويدن کرديم ، در بين راه اياز رضائي جلو بود ، من پشت سر او و الله قلي هم پشت سر من، اياز افتاد و من که با سرعت مي دويدم از او رد شدم و الله قلي هم رد شد ولي فورا برگشت تا او را بردارد ، گلوله ها همچنان مي باريدند .

فريدون مي گفت  يکي از دلايل باز گشت الله قلي اين بود که قبلا برادر ديگر اياز را که در يک حمله و کمين ديگر پاسداران ، شديدا زخمي شده و به دست شان افتاده بود ، زير شکنجه به شهادت رسانده بودند .

 وقتي الله قلي برگشت و به بالاي سر رضائي  رسيد ، دوست ما بلند شد و مجددا به راه ادامه داد ولي به خاطر همين مسئله که الله قلي بالاي سر رضائي رفت ، خودش زخمي شد و گلوله مزدوران سينه اش را شکافت . وقتي ما از آنجا  خارج شده و به بچه هايي که در يکي دو کيلومتري بيرون محوطه و خارج از محاصره منتظر مان بودند رسيديم متوجه شديم که از الله قلي خبري نيست ، او پس از چند دقيقه اي آمد و به قطعه سنگي تکيه داد و گفت ، بچه ها شما بيرون برويد و من مي مانم چون زخم عميقي برداشته ام ولي ما نپذيرفتيم ، کمي همراه هم پياده رفتيم ، بعد ، از کاپشن و تفنگ هايمان برانکارد درست کرده و الله قلي را روي آن گذاشته و حرکت کرديم . پاسداران هم از ترس دنبالمان نيامدند ، آن شب اگر مي خواستيم مي توانستيم کمين گذاشته و کليه پاسداران را قتل عام کنيم . اما ما اهل کينه هاي کور نبوديم . [۵]

 

گلوله اي که به سينه الله قلي اصابت کرده بود از بين قلب و ريه اش رد شده بود ، ما حدود يک ماه با کمترين امکانات درماني در کوه مانديم . فقط گاهي اوقات کبکي شکار کرده و گوشتش را خودمان مي خورديم و آبش را به الله قلي مي داديم . تا اينکه بعد از حدود يک ماه ، او را به استان هاي مرکزي ايران جهت مداوا منتقل کرديم .

فريدون مي گفت تعدادي از [...] ، که از زندان فرار کرده و ارتباطشان با تشکل خودشان قطع شده بود ، به طرف ما آمده ، و  ما آنها را پناه داده نگه داشتيم . ولي چون از همان اوايل مي خواستند از موقعيت و امکانات ما ، جهت پيشبرد اهداف صرفا نظامي خودشان استفاده کنند و الله قلي به مواضع آنان اعتقادي نداشت ، اختلافات پيش آمده بود و پس از مدتي آنها با تشکيلات خودشان ارتباط گرفتند ، و رفتند .

فريدون ادامه داد متاسفانه يکي از آنها يک بار وقتي در مَقر نزديک اصفهان بوديم پيش ما آمده بود و با آنکه او را درمسير راه با چشم بسته آورده بودند، موقعيت کلي محل ما را مي شناخت .

 

مدتي بعد يک خانه تيمي مجاهدين در ياسوج لو رفته و بر اثر تيراندازي پاسداران هيچکس جز «م]» [مسئول تيم] که فرار مي کند ، زنده نمي ماند .

[گويا اين خانه تيمي در جريان مسافرت خامنه اي رئيس جمهور وقت به ياسوج لو مي رود.]

 «م» که با «ج» تماس گرفته و دنبال جايگاه امني بوده ، با او قراري در اصفهان گذاشته بود تا بلکه «ج» او را پيش الله قلي و بچه ها ببرد ، «م» که اطلاعات و سپاه شديداً دنبالش بودند ، [پيش از اينکه «ج» را ببيند] دستگيرمي شود و زير شکنجه هاي طاقت فرسا ، به ناچار قرار «ج» را مي گويد و بدنبال آن «ج» سر قرار اصفهان دستگير مي شود .

 «ج» را در اصفهان زير شکنجه قرار داده بودند ، ولي چيزي نگفته بود . با هواپيما به تهران کميته مرکز برده و در آنجا مجدداً شکنجه مي کنند . پاسداران به محض اينکه محدودهِ جاي بچه هاي الله قلي را مي فهمند . «ج» را بلافاصله با هواپيما به اصفهان برمي گردانند تا محل الله قلي را نشان بدهد . مَقر در سينه کوه مشرف به جاده و منطقه بهارستان اصفهان بود .

 «ج» که قبلا يک مرتبه توسط رضي طاهري به اين محل آمده بود با اينکه درمسير راه با چشم بسته رفته بود  ،  موقعيت محل الله قلي را با توجه به نزديکي به سيلوي اصفهان و پادگان هوانيروز ، حدس زده بود .

خلاصه ... شب هنگام سپاه پاسداران اصفهان ، فارس و تيم اطلاعات به فرماندهي مستقيم لاجوردي [به کمک هليکوپترهاي هوانيروز اصفهان] ، محل رزمندگان الله قلي را کاملا محاصره کرده بودند .

 

فريدون مي گفت حدود ساعت سه يا چهار صبح بيدار شدم ، و چون خوابم نمي بُرد با اينکه نوبت کشيک با شخص ديگري بود ، با يک دوربين چشمي و بدون اسلحه بيرون آمدم . کمي پايين تر از مقر وقتي مي خواستم بند کفشم را ببندم توسط مأمورين اطلاعات و سپاه که آنان نيز محل دقيق مخفيگاه را نمي دانستند دستگير شدم . در همانجا همگي مشغول به کتک زدن من بودند نگهبان ما با آنکه ما را نمي ديد با شنيدن سرو صدا ، گلوله اي براي بيداري همرزمان مان شليک کرد. بلافاصله محل و اطراف جائي که ازآنجا گلوله شليک شده بود ، با خمپاره و آرپي جي و بعد با ادامه درگيري و روشنائي روز با هليکوپتر به رگبار بسته شد ، و درگيري به اوج رسيد .

پس از چند ساعت ، تيراندازي کمي فروکش کرد ، دهانه غار محل مخفيگاه را که در اثر اصابت خمپاره و موشک ريزش کرده بود ، با ديناميت باز کردند . مجددا تيراندازي شروع شد و تا شب ادامه داشت . پس از فروکش کردن درگيري و پس از آنکه مطمئن شدند ديگر مقاومتي نيست ، من و جانباخته «سردار» را که زخمي و دستگير شده بود جهت شناسائي و آوردن اجساد بچه ها به سنگرهاي آنان فرستادند ، و خودشان نيز پس از اطمينان از پايان مقاومت آمدند و اجساد همه به پايين تر منتقل شد .

 

ضمناً [راوي اين ماجراي شگفت] يعني هم سلول فريدون ،که در زندان اوين «ج» و «م» را هم ديده ، از خود آنان نيز داستان فوق را شنيده است .

يادآوري کنم که قاتل الله قلي و يارانش ، و باعث و باني همه تيرگي ها در ميهن ما ، رژيم آخوندي است و در اين واقعيت هيچکس ترديدي ندارد .

 

فريدون مي گفت وقتي جلادان سپاه و اطلاعات از پايان مقاومت مطمئن شدند اجساد بچه ها را به رگبار بستند ، مي گفت با اينکه الله قلي ، پس از تمام شدن گلوله هايش از سيانور استفاده کرده و جان داده بود ، جنازه اش را با گلوله سوراخ کردند که کاملا مشخص بود و خونريزي هم نداشت .

 

پيکر الله قلي [۶] را که با مُبّدل کردن لباس در شهر ها و معابر به نمايش گذاشتند ــ در ورودي شهر سميروم [از طرف شهرضا] به شکل ايستاده به دو طرف خيابان مي بندند . در اثر وزش شديد باد ، جنازه به حرکت در مي آيد . برخي از نيروهاي رژيم پا به فرار ميگذارند و سپس با تصور اينکه الله قلي زنده است بارها او را به رگبار مي بندند .

پاسداران جهل و تاريکي در حاليکه به عمد با لباس مبدل و پاره پوره الله قلي را پوشانده بودند ، پيکر مطهرش را در روستاها و شهرهاي منطقه چرخاندند تا به ويژه از قشقائي هاي دلير و مردم مناطق فعاليت گروه ، زهر چشم بگيرند .

شهداي گروه الله قلي تا آنجا که من مي دانم عبارتند از :

الله قلي جهانگيري

علي باز (حاجي رضائي) جانبازلو

مهين جهانگيري

محمد قلي جهانگيري

جعفر جهانگيري

بهروز آباده اي

علي باز جانبازلو

بگراس جانبازلو

اياز رضائي

فريدون جواني

سردار رضائي

رضي الله رضائي

اکبر محمدي

ابولقاسم جهانگيرپور

قدرت الله طاهري

فيض الله يوسفي

قربان گرگي

بهروز سلوکي

عباس قره جيرلو

غلامعلي زيلابپور

نصرت سليماني

فاضل طاهري[رضائي]

 

ياران شهيد الله قلي در آخرين نبرد عبارت بودند از رضي رضائي، اياز رضائي، غلام زيلابپور،قربان گرگي، قدرت رضائي که جانباختند . فريدون جواني و سردار رضائي هم که دستگير کرده بودند در سال ۱۳۶۴ در زندان اوين به رگبار بستند .

  

 

***

پاورقي :

۱) الله قلي گرچه با جريانات سياسي آن زمان به گفتگو مي نشست  ، اما  مستقل بود و با هيچکدام ارتباط تشکيلاتي نداشت . او خود را متعلق به مبارزات جهاني براي عدالت و آزادي مي دانست ، اما تعجب آور بود که مثلاً «راه کارگر» در ضميمه ۵۳ ، از « پيوستن گروه الله قلي جهانگيري به خودش» !! دم مي زد . 

نشريه «کار اکثريت» نيز ، [در شماره ۱۵۳، اسفند ۵۵]، در مطلبي با عنوان «تنها توفان کودکان ناهمگون مي زايد» به قلم فرج کاظمي [امير ممبيني] از جمله نوشت : «... همه مي دانستند که الله قلي جهانگيري ، جز به هيأت يک ياغي سرکش نخواهد مُرد...»

آيا گوشه زدن به امثال مسعود احمدزاده و پويان ، دکتر اعظمي و الله قلي ، و اين دُرافشاني ها عليه جنبش مسلحانه در دهه ۵۰ ، براي خوش خدمتي به امثال داريوش همايون و منوچهر گنجي است ؟ گاهي فکر مي کنم نکند انتخاب نام «اکثريت» ، به خاطر اين است که ترجمه « بلشويک» به زبان روسي است ؟! 

نشريه مجاهد نيز گرچه در اسفند ۱۳۷۷ با عنوان « سردار مقاومت خونين توده هاي محروم عشاير فارس » بر استقلال الله قلي جهانگيري انگشت گذاشته است ، يکسال بعد با کمال تأسف در مجاهد شماره ۴۳۳ [سوم فروردين ۷۸] از او به عنوان هوادار مسعود رجوي ! نام برد که تعجب  همه را برانگيخت .

نشريه مجاهد در شماره فوق از جمله مي نويسد «انگيزه الله قلي ، از ورود به اين دنياي پُر از جنگ و درگيري و زحمت ها ... عشق شورانگيزي بود که به مسعود داشت » ، «اسم مسعود به صورت تکيه کلام او در آمده بود ...» 

 

يقين دارم تمام کساني که الله قلي را مي شناختند ، جملات فوق را توهيني بزرگ تلقي کردند . بگذريم که نشريه مزبور بار اول الله قلي را « خان  » معرفي نموده و محل شهادتش را نيز که «کوه حاجيلو» در ده کيلومتري اصفهان است ، به اشتباه استان فارس و کوههاي ممسني نوشته بود !نمي دانم چرا نشريه مجاهد ، شهدائي چون «فريدون جواني » و «سردار» را  هم ، مجاهد معرفي مي کند ؟ در حاليکه آنان کمونيست بودند .

 

 ۲ ) ميرزا جهانگير(خان)قشقائي عارف وعالمي که درسن جواني به موسيقي علاقه داشت و تار مينواخت ، جد پدري الله قلي جهانگيري است . او که در سن چهل سالگي براي تعمير تارش به اصفهان مي آيد مجذوب بحث هاي فلسفي مي شود .

بسياري از بزرگان علوم ديني و عرفان در قرن اخير از جمله سيدحسن مدرس ، وحيد دستگردي، فاضل توني، و آيت الله بروجردي از شاگردان جهانگير قشقائي بودند . ميرزا جهانگير قشقائي در مدرسه صدر اصفهان تدريس ميکرده و درسال ۱۳۲۸ هجري قمري فوت کرده است . [ فرهنگ معين جلد ۶ صفحه ۱۴۶۶].

 

يکي از ويژه گي هاي جهانگير خان اين بود که علي رغم سالها تحصيل و تدريس علوم حوزوي ، هرگز حاضر نشد لباس ملي خود را با لباس آخوندي عوض کند و در تمامي زمان حيات خود لباس مردم عادي قشقائي بر تن داشت . پدر الله قلي [جوانشير] که از طرف مادر با بختياري ها فاميل است ، در سال ۱۳۲۸ به اتهام شرکت در درگيري با قافله نظامي شاهي درمنطقه مبارکه اصفهان دستگير مي شود . او مدت سه سال در زندان اصفهان بود .

 

در سال ۱۳۵۲ که الله قلي به دست ساواک مي افتد ، پدرش به اين دليل که  در مقابل عوامل مزدور شاه در يک جشن عروسي ، از مبارزات الله قلي  دفاع مي کند ، همراه با ماه لقا کريمي [مادر  الله قلي] که در آنزمان تازه از زندان آزاد شده بود ــ‌ به ساواک احضار شده و با تهديد از آنها تعهد مي گيرند که در هيچ مهماني يا جمعيت بالاتر از ۵۰ نفر حق شرکت ندارند .

مادر الله قلي ، ماه لقا کريمي است که از طريق پدر به قشقائي ها و از ناحيه مادر به خوانين لر در باشت کهکيلويه و بوير احمد مي رسد . ماه لقا در سال ۱۳۵۲ به اتهام حمايت از زندانيان سياسي دستگير و در اصل براي تحت فشار قرار دادن الله قلي گروگان گرفته مي شود . اين مادر فداکار که مدت دوماه و نيم در زندان بود، در زمان شاه بارها توسط ساواک احضار و بازجوئي و مورد تهديد واقع شد و از آبان ۱۳۵۲ تا متزلزل شدن پايه هاي حکومت شاه در اوايل ۵۷ ، حق شرکت در هيچ جمع و مهماني يا عزاداري که بيش از ۵۰ نفر در آن شرکت داشتند ، را نداشت .

ماه لقا تمامي سختي هاي معمول براي خانواده زندانيان سياسي را از  ممنوع الملاقات بودن گرفته تا شاهد آش و لاش شدن فرزند در زير شکنجه و يا سفر بين شهرها با فاصله چند صد کيلومتر براي ملاقات فرزندش ــ پيش از انقلاب تحمل کرده و در مواردي از داخل زندان مأموريت مي يافت که به سراغ مادراني برود که براي اولين بار با زنداني شدن فرزندانشان و يا برخورد با ساواک روبرو مي شدند . برود و آنها را دلداري دهد .

ماه لقا با پيروزي انقلاب بازهم پايش به درون و بيرون همه زندان هاي بزرگ و کوچک ايران کشيده شد. 

اين مادر فداکار از سال۱۳۴۸ تا مقطع انقلاب و از ۵۸ تا ۶۸ نيز بدون وقفه براي ملاقات فرزندانش مجبور بود همزمان در هر ماه در چند نوبت در چند استان رفت و آمد کند زيرا او همزمان هم در شيراز و هم اصفهان و يا تهران ويا سميرم، نورآباد ممسني يا اروميه بازداشتي و زنداني داشت.

 

در آبان سال ۶۰ جنازه  دو فرزندش و دو تن از زحمتکشان و فعالين شوراها را که اعدام شده و به بيابان رها کرده بودند ــ از بيابان هاي اطراف شهرضا پيدا مي کند . هنگامي که به کمک نزديکان مشغول شست و شو و کفن ودفن آنان  بود مورد حمله سپاه و  بسيج شهرضا قرارگرفته  و مجدداً بازداشتش مي کنند. ماه لقا تا سال ۶۲ بارها دستگير مي شود و يکبارهم در سميرم سپاه سعي مي کند با موتور زيرش بگيرد .  اين مادر  شريف علاوه بر ملاقات فرزندان زنداني اش مجبور بود براي رفتن بر سر قبر فرزندانش بين شيراز و شهرضا رفت و آمد کند.  رژيم سالوس و ريا ۴ فرزند اين خانواده را [مهين – جعفر – محمد قلي و الله قلي] به شهادت رسانده است . با اينکه محل زندگي و ستاد فعاليت الله قلي مستقل از خانه پدري بود و پدر و مادر الله قلي دخالت يا موافقتي با فعاليت فرزندانشان نداشتند ، باز هم بيشترين آسيب را متحمل شده اند . تمام دارائي شان [از مُلک و باغ گرفته تا اثاثيه خانه و... تا سال ۱۳۶۴ضبط شد]

 ساختمان خانه هم مدت ها توقيف بود و سپاه در آنجا مقر نظامي برپاکرده بود ! به راستي رنج پدران و مادران شهداي آزادي خود داستاني جداگانه است ... 

 

 

۳) قبل از آنکه  الله قلي از زندان اول آزاد شود ، ساواک براي تطميع او پيشنهاد مي کند بيا ما تو را به عنوان گوينده خبر در راديو تلويزيون معرفي مي کنيم ، آنجا کار کن . اما الله قلي قاطعانه رد مي کند . بنابر گفنه يکي از مامورين ساواک اصفهان به نام نادري ، که به مادر الله قلي گفته بود ــ در آنزمان به الله قلي حتي تا حقوق ماهي پنجاه هزارتومان نيز پيشنهاد ميکنند اما وي آن را نمي پذيرد .

 

۴) يکبارالله قلي با برادرش محمد قلي و يکي ديگر از يارانش به ستاد  سازمان در خيابان ميکده ( تهران ) رفته و با چندتن از مسئولين فدائيان در ارتباط  با مسائل منطقه صحبت مي کنند . فدائيان حتي يکبار چند قبضه سلاح ام – يک  ، نيز [در دوراهي يزد – جاده شيراز] به آنها مي دهند ، اما بعداً اسلحه ها را در ديزجان تحويل مي گيرند . ناگفته نماند که گروه الله قلي که در تسخير پادگان سلطنت آباد و ساواک تهران شرکت داشتند ، مقداري از سلاح هاي ضبط شده را در تهران گذاشته بودند ، مدتي بعد از سوي الله قلي ، مهين [خواهرش] و «جعفر» برادرش و ...  جهت آوردن اسلحه ها  به تهران به ستاد فدائيان رفته و با مسئول نظامي آن صحبت مي کنند . مهين و جعفر [به دليل رسميت چريکهاي فدائي در روزهاي نخست انقلاب] از آنان خواهش مي کنند که در صورت بازداشت ، تعلق اين تسليحات را به سازمان فدائي  يپذيرند . آنان نيز عضوي از سازمان را با آنان همراه ميکنند. ضمناً آنان خواهش مي کنند که فدائيان در انتقال اسلحه ها و لوازم به منطقه کمک کنند که يکي از افراد سازمان معرفي مي شود و بخشي از سلاح ها را به او تحويل مي دهند تا گروه الله قلي در اصفهان تحويل بگيرد ، ياران الله قلي وقتي مشغول بسته بندي و جاسازي سلاح ها مي شوند ، کميته به خانه اي که بودند حمله کرده و آنها را دستگير کرده و همراه با سلاح هايي که قرار بود به اصفهان آورده شود ــ به کميته مي برند . قرار بوده اگر کميته اسلحه ها را گرفت بگويند آنها متعلق به سازمان فدائي است تا کميته اسلحه ها را ضبط نکند ، کميته تلفني با ستاد سازمان تماس مي گيرد و صبح زود ماشيني از ستاد فدائيان مي آيد و اسلحه ها را از کميته تحويل مي گيرد .

 

از دوستان الله قلي شنيده شده که فدائيان سلاح ها را نگه داشتند و بعدها [ لابد در سال ۶۰ ] به جمهوري اسلامي تحويل دادند !

با متهم شدن گروه الله قلي به چپ روي ، و با شديدتر شدن اختلافات با فدائيان ، الله قلي به همراه بيژن ، « ز» ، «ن – ک» ، علي باز ، محمدقلي و ... در ستاد فدائيان تهران چند ساعت با مسئولين سازمان صحبت کردند ، پس از آن با مسئولين فدائيان تماس رسمي برقرار نشد و فقط  دريک مورد ديگر محمد قلي و يکي ديگر از ياران الله قلي با فدائيان رابطه مي گيرند و آنهم به اينصورت بود که محمد قلي و رفيق همراهش به علت اينکه توسط نيروهاي سرکوب رژيم شناسائي مي شوند، ماشين هايشان را مي فروشند وبا کليه موجودي که حدود يکصد و هفتاد هزار تومان بود به تهران مي روند تا ماشين جديد بخرند . در آنجا با حدود شصت هزار تومان يک ماشين خريده ومنتظر تحويل گرفتن آن مي شوند . در اين اثنا خواهر الله قلي [مهين] تلفني خبر مي دهد که سپاه پاسداران در اتحاد با کليه خوانين مزدور جنوب ، جهت سرکوب دهقانان و گروه الله قلي بسيج شده و با هزاران مسلح به مردم در استان فارس حمله کرده و درگيري مسلحانه شديدي در منطقه بابامنير جريان دارد در نتيجه آن دو [ محمد قلي و دوستش ] منتظر ماشين نشده و تصميم مي گيرند به منطقه برگردند و چون به نياز شديد گروه به پول واقف بودند ، فکر مي کردند اگر تمامي اين مبلغ را يک نفر يا دو نفر حمل کند در صورت دستگيري تمامي پول از بين خواهد رفت، در نتيجه با چند تن از اعضاء محلي فدائيان در تهران صحبت مي کنند .  قرارمي شود هر کدام حدود ۲۰ هزار تومان ببرند ، از ياران الله قلي شنيده شده که فدائيان نه به منطقه رفتند و نه بعد پول را پس دادند ... بگذريم...

[اگر آنچه نوشته ام صحت ندارد يا اتهام به نظر مي رسد ، کساني که رزمندگان گروه الله قلي آنها را [به نام] مي شناسند ، خوب است تصحيح کنند .]

 

۵) با نگاهي گذرا به موقعيت و برخوردهاي گروه الله قلي جهانگيري در استانهاي اصفهان ، کهکيلويه ، فارس و جنوب به راحتي مي توان به اين مسئله رسيد که اين جريان هيچگاه دنبال ايجاد درگيريهاي نظامي نبوده ، و به جز در مواردي چون دفاع از دستاوردهاي مردم ، و جان اعضاء ، نه تنها از رويارويي نظام استقبال نمي کرده ، بلکه برعکس همواره تلاش داشته ، از اين مسئله جلوگيري نمايد .

با توجه به نقاط قوت اين گروه که مهم ترين جريان چپ در منطقه بود ، پايگاه وسيع توده اي و امکانات نظامي بالايي داشت ، همچنين نسبت به نيروهاي سرکوب رژيم و شرايط کوهستاني استانهاي نامبرده آشنا بود ــ برايش اقدامات نظامي از قبيل خلع سلاح پاسگاههاي ژاندارمري و سپاه پاسداران و نيروهاي ويژه سرکوب عشاير و خوانين بسيار راحت و بدون هيچگونه مشکلي امکان پذير بود ، گذاشتن کمين و قتل عام پاسداران رژيم به راحتي امکان داشت ، و هر کسي که کوچکترين آشنايي به آن مناطق و موقعيت گروه الله قلي داشته ، به اين مسئله معترف است . با وجود اينکه الله قلي و يارانش همواره از جانب نيروهاي سرکوب رژيم مورد تعقيب ، دستگيري و  اعدام قرار داشته ، همانطوريکه اشاره شد هيچگاه از درگيري نظامي استقبال نمي کردند ،

 

حمله سپاه به منطقه و به شهادت رساندن علي باز در حاليکه او حتي  در بستر مريضي بود و اسلحه هم نداشت ، دستگيري مهين ، محمدقلي ودهها تن از دهقانان زحمتکش منطقه و اعدام فوري شش نفر ازآنان ، حمله مشترک سپاه و خوانين در بابامنير فارس به مردم و گروه الله قلي ، راه بندان متعدد سپاه در مناطق مختلف و به شهادت رسانيدن اعضاء گروه در منطقه بابامينر ، گذاشتن کمين و زخمي شدن خود الله قلي [که ديديم گروه از انتقام گيري و کمين گذاري خودداري کرد] همه نمونه  است .

با يک نمونه ديگر  :

در تابستان پنجاه وهفت جمعي از خوانين بهرامي به بهانه شکار و در اصل با هدف ايجاد رعب و وحشت در منطقه ( گدارکبک ) و کوه ( دودلي ) در چهارمحال بختياري ، مرتبا به منطقه نامبرده مي رفتند و در کوههاي آنجا اقدام به تيراندازي مي کردند . از طرف مردم با گروه الله قلي تماس گرفته شد و مسئله را در ميان گذاشتند ،جانباختگان الله قلي ، علي باز ، ، نصرت ، رضي و ... ساعت ۵ صبح به کوه مورد نظر رفته و کمين زده شد ، [محمد قلي حضور نداشت] وقتي تعدادي از خوانين بهرامي با سلاحهاي مدرني که عموما دوربين دار بود و از آمريکا وارد کرده بودند ، به کوه آمدند . نصرت براي رد گم کردن و جلوگيري از شناسائي با لهجه لري گفت تفنگ هايتان را زمين بگذاريد همه ضمن تحويل اسلحه ها شروع به خواهش کردند که الله قلي ، اسلحه ها قابلي ندارد ! آنان ميدانستند که چنين جسارتي در توان الله قلي و ياران اوست و از همين رو از موضع بسيار پايين شروع به التماس کردند .  الله قلي پس از مقداري صحبت با آنان اسلحه هايشان را همانجا پس داد ، در حاليکه اين امکان برايش وجود داشت ، که نه تنها اسلحه ها را پس ندهد بلکه خودشان را نيز ادب کند و هيچ مشکلي هم پيش نمي آمد . اين خوانين از صاحبان سرمايه کلان در شهر اصفهان نيز بودند و روابط بسيار تنگاتنگي با محافل راست مذهبي داشتند و در درگيرهاي زياد همراه با نيروهاي سرکوبگر شرکت مي کردند و، بعلاوه در دستگاه اجرائي در زمان رياست جمهوري رفسنجاني از موقعيت هاي بالاي شغلي برخوردار بودند.

 

۶) مسيح باز مصلوب ، نام رمان زيبائي از «نيکوس کازانتزاکيس» است که درد و رنج انسان عصر ما را نيز که به صلبي هاي جور و جهل کشيده مي شود ــ به تصوير مي کشد . پيکر مطهر « الله قلي » بر صليب ، مرا به ياد « مسيح باز مصلوب» مي اندازد .

 

به پايان آمد اين دفتر

حکايت همچنان باقي ست ...

***

همنشين بهار

Hamneshine_bahar@yahoo.com