قسمتهایی از شعر
بلند
« درماه
كسی نیست»
كمال رفعت صفایی
شعر «اگر پرچم آزادی» اسماعیل وفا یغمایی مرا یاد
شعر و شاعر دیگری انداخت كه دیگر در بین ما نیست و چند سالی است كه در دل خاك خفته
است، شعر « در ماه كسی نیست » از كمال رفعت صفایی. آن چه در زیر می آید قسمتهایی
از شعر بلند « درماه كسی نیست» سروده كمال رفعت صفایی( تیرماه 1368) است .این بخش
از شعر بازنگری، خشم و نگاه نقادانه شاعر را به آن چه كه «انقلاب ایدئولوژیك» نامیده
شد ( ودر زمان رویداد، به پرتاپ كردن خود و سازمان از آبشارنیگارا هم تشبیه شد) و
به پی آمدهای آن آن رویداد را نشان می دهد. شرایط كنونی نشان می دهد كه ارزیابیهای
شاعراز اینده دور از واقع بینی نبوده است.
ایرج شكری
دلگیرم از خویش
زیرا
ستایش بی مضایقه را به ابلهی نوشاندم
كه در دگردیسی بی مقدار
تیغ بر شعور مشترك نهاد و
به فتوای تردید
ناپذیر تكامل مبدل شد
ابلهی كه همراهان خویش را از «آبشار» فروریخت
تا خود همچون خدایی خشك
بر سیتغ خشك
خدا بماند
[…]
من كه شاعرم
درختم
اما از درختان دیگر
آن قدر دور نیستم
كه مقدس شوم
نه !
در جنگل
هیچ
درختی مقدس نمی شود
«مقدس»
تك
درختی است متروك
كه با دخیل های ارزان
مزین می شود
73
[...]
74
كسی كه از تو گریختم
نادانی تو
بركه ای
ست
در این ساعت
كه دریای خون رویای كهكشانی ما
در ریشه های خاك می لرزد
نادانی تو
بركه
ای است !
75
در این گردباد گرم
با جهاز جنگی من
قمقه ای نیست
من میروم كه تشنه بمیرم
اما تو
نام خود را
بر سكه های آینده نقش می زنی
راهنما !
نامی كه از سكه ها طلوع كند
در مشت تاجران
غروب می كند
76
كسی كه از اقتدار مشترك گریزانی
بنگر كه باد
آرام آرام
ارتفاع پلكان ها را می جود
و طوفان
ـ به
ناگهان ـ
حیات اقتدار مجرد را
هنوز در شبم
و هنوز در سایه ای كه باتو چنین می گویم
قدرت
یا مثل رویا و
نان و
خاك
به تساوی تقسیم می شود
و یا غبار می شود
همین و
بس !
78
سر خوش نباش كه بر تارك تكامل موعود
مُقام داری
در تو
برج توهّم
دیرپای نادانی ست
بی تو
من
شاعر خواهم بود
تو اما بی من
پاسبان
اقتدار تاریك خویش خواهی بود
زیرا
تو آن مفتشی
كه حتی
رویای
دوستان خود را
در جستجوی
معصیت
می كاود
تا امامتی بی تهدید را
نصیب برد
چه واژ گونگی هایی
رخسار تو آن قدر تكرار شد
كه زخم
در جان
فرزانگی
تمام شب های دشنام
با چاقوی سرد جراهی رویاها
در اعتماد ما
فرو
رفتی
و تمام روزهای تاریك
چون هذیان مكرر
از ویرانه های ما
بر آمدی
چه اندوهی !
79
[...]
81
تكرار سایه های ندانستن !
عطشنا كی كه در میانه راه
آئین خویش را دیگرگون می كند
سر انجام
جز آب
گل آلود
نخواهد یافت
به یاد آر !
آرمانمان را از
شانه هایمان برگرفتی
و نامت را
پسِِ پشتمان نهادی
به یاد آر
با هم یكی شدیم
تا چترآئین دولتی را كه دولت ما نیست
بر ارتفاع بركه ها و
باد ها و
یادها
به آتش كشیم
اما تو
چتری كهن به روی چتری كهنه گشودی
[...]