فرجام ولی فقيه...
اسماعيل
وفا يغمائی
نه
هيچكس به طنابی ترا به دار آويخت!
نه
خشم سركش رگباری
زدستهای
چريكی
شرر
به جانت ريخت،
تو،
در تباهی خود، ذره ذره ،غرق شدی
ميان
آن همه غوغا ز فرط تنهائی
[چو
صخره ای تاريك، ميان مردابی]
به
خويشتن،
تو،
نهان،
پای تا به فرق شدی...
و
سالها سپری شد
زمان
پر تپش تيز تاز شورنده
به
موجهای كف آلود وحشی و زنده
نشان
پای ترا شست،
از
تمام ساحلها
وپهنه
ی دريا،
كنون،
به
دشتهای مه آلود
بر
استخوان دوكتفت
[جدا
زهرچه عبا و رها زهرچه قبا!
و
آن همه غوغا]
ستاره
می تابد
و
گوی جمجمه ا ت
[خالی
ازغرور گران
ودودهای
خمار آور و خوش هذيان]
ميان
جاده ای ازاشكهای خشكيده
به
دست باد چو بازيچه ای حقير روان
به
بيكران زمان.
***
نه
هيچكس به طنابی ترا به دار آويخت!
نه
خشم سركش رگباری
زدستهای
چريكی
شرر
به جانت ريخت
تو،
در تباهی خود، ذره ذره ،غرق شدی
تو!
در تباهی خود
ذره ذره
غرق شدی...
15
اكتبر2005