وداع
با دفتر شعرم
صديقه . م (
دانشگاه سمنان )
ــــــــ
(1)
نگاهم به آسمان بود
لك لكي
ديدم بر اوج
زيبايي در لك لك ديدم
ناگاه نگاهش
با نگاهم آميخته شد
به سويم اوج گرفت
يك لحظه فكر
كردم كه تمامي آسمان را
مي خواهم تصرف كنم
همچنان مي آمد
پرهاي سفيدش را بسان پيرهني از عشق ميدانستم
كه عشق به پرواز و زندگي
درآنها نهفته بود
ناگهان صدايي هولناك درآسمان پيچيد
نگاهم رااز اطراف دزديدم و به آسمان خيره شدم
لك لك خونين را ديدم كه برزمين افتاد
همچنان خيره به لك لك ماندم
و آهي كشيدم براي لك لك هايي كه بي گناه
كشته ميشوند.
آيا من شاعرم ؟
ــــــ (2)
دريا آرام است ، ساحل ناپيدا است، نيست شنزاري
كه كشاند مرا به سوي خويش
نيست موجي كه راند مرا به سوي ساحل
هيچكس نيست كه دريابد مرا.
باخود زمزمه مي كردم كه آخر تا كي؟
شب بود و من همچنان نا آرام
دريا بود و دريا و دريا ، نبود ساحلي
كه من داشتم با آن حرفها
همچنان باخود مي گفتم كه آخر تا كي؟
ناگهان ابري غريد ، اسمان جرقه اي زد
موجي برخاست
من هم سوار بر آن موج
تاختم، تاختم و به صبح ساحل رسيدم
باخود گفتم هورا به موج !
شاعري !، آري يا نه ؟
ـــــــــ (3)
صبح آمد و باغ اميد و آرزو هايم
پر از افكار
تازه
آينه جسم پر شد از نگاه هايي بي حد و اندازه
نگاه ها پر از حرف هايي نگفته
كوچه باغ خانه مان پر از بچه هاي معصوم و آواره
آسمان آبي ، دريا آرام ، ابرها پر زباران سكوت
خواب ها بيدار ، بيدارها در حال سجود
آن روز رود هم تر شد از آنچه كه بود
من مي ديدم ، شيشه ي عمر را بر بالاي زمان
قلب آرام را در اعماق جان
بيدارها را ورا فكر زمان
من مي ديدم وزش نسيم را در همه جا
رقص عناصر را در تركيب ها
صعود پاها را برقله ي ادراك
من مي شنيدم صداي نبض ها را كه با عشق
مي زدند بر در
من مي شنيدم صداي قلب ها را كه مي تپيدند
براي هم
خرداد- 84 - سمنان