جمعه ۱ مهر ۱۳۸۴ - ۲۳ سپتامبر ۲۰۰۵

 

 

 

درسوگ کوچکترين قرباني قتل هاي زنجيره اي

" دستي ميان دشنه و دل نيست "

 

مسعود نقره کار

 

 ۷ سال  از سحرگاه خونيني که سربازان امام خميني، حميد حاجي زادهُ شاعر، نويسنده و دبير ادبيات ، و فرزند نه ساله اش "کارون" را با ۳۸ ضربه ي دشنه در خواب مثله کردند ، گذشت .

۷ سال از اَن سحر گاه خون و جنون گذشت ،اما از همان هنگام هر سحرگاه اول مهر ماه صداي گرم و  دلنشين شاعر قطعه قطعه شده مان را بر فراز گلدشت کرمان مي توان شنيد، نه فقط بر فراز گلدشت کرمان ، که بر فراز ايران ، ودر سينه ي بسياري از عاشقان اَزادي در جهان  صداي شاعر طنين افکنده است ، انگاري سربازان امام خميني با قطعه قطعه کردن شاعر،  صداي او و شعرش را تکثير کرده اند :

 

رفتم از کوچهُ انديشه برون، سرشکنان

خسته دل، سوخته جان ، با دل باورشکنان

خود نه خاري ز دل خسته من کس نگرفت

که شکستند پر رفتنم اين پر شکنان

بر در بسته ميخانه، به حسرت ديدم

در دلم مي شکند خنجر ساغر شکنان

نيست در گوهر پاکم خلل ازکينه، ولي

دلم اَشفته شد ازغفلت گوهرشکنان

خبر مرغ قفس رابه چمن خواهم برد

گرگذشتم به سلامت ز بر پرشکنان

آخر اي خنجر مردم کش بيگانه پرست

خوش نشستي به تنم در شب خنجر شکنان

پاس ما مردم آزاده بداريد که ما

تاج بر داشته ايم از سر افسرشکنان

 

۷ سال از اَن سحرگاه خونين گذشت، من ا ما سحرگاه هراول مهر ماه صداي شاعر را در اين سوي جهان مي شنوم و هنوز مات اَن دو چشم زيبا و عسلي هستم، دوچشم پرسشگر که مي پرسند چرا؟ چرا من؟ مگر فرزند شاعر بودن گناه است ؟

 و من به اين مي انديشم که چگونه دستي بر اين چشم هاي عسلي که جهان را شيرين کرده بود و شيرين مي خواست زخم دشنه کشيد ؟ چگونه قلبي توانست دشنه در قلب کوچک سرشار ازشادي و مهرباني کارون۹ساله، که جهاني صفا وشور بود، بنشاند و پيکر ابريشم گونه اش را پاره پاره کند؟، و گلوئي به نرمي بال پروانه واَشيانه ي هزاران پرنده ي کوچک و عاشق، که اَواز زندگي و شادي مي خواندند، را بدرد؟

وبه اين مي انديشم که چگونه مي‌توان باور كرد پَرپَر شدنِ اين همه زيبائي و معصوميت را؟

 

گاه به خودم نهيب مي زنم " هي ! مگر مرگ کارون را باور کردي ؟" 

 اما نه، من هنوز  مرگ او را باور نکردم، قطعه قطعه کردن شاعر را باور کردم اما مرگ کارون را نه.

 

 گفته بودم  پسرم شده است، و هر شب پس از اينكه تكليف مدرسه‌اش را انجام مي‌دهد، كيف‌اش را آماده مي‌كنم، لباس‌هايش را كنار كيف‌ مي‌گذارم، و مي‌خوابانمش، صبح بيدارش مي‌كنم، باهم صبحانه مي‌خوريم، و به مدرسه مي‌رسانم‌اش.

 گفته بودم پسرم شده است کارون ، و"كارون در من است"۱

 "کارون در من است " با هولناک ترين کابوس ها :

بي‌رحم‌ترين قاتلين مهرباني و عشق‌اند كابوسِ سازان من، با سرهائي تيغ‌انداخته، ريش و سبيل كوتاه ‌شده و شارب‌زده، حنائي‌رنگ، با پيش‌بند سفيدِ پلاستيكي، چكمه‌هاي سياه، انگشتري عقيق بر انگشتان كوچك، و هركدام دشنه اي در دست. فريادي مي‌شوم من؛

" منو بكشين ، با اون کاري نداشته باشين"

آن‌شب حميد هم اين كار را كرده بود.

 كيف مدرسه‌ي كارون را آماده كرده بود، تكليفي اما نداشت كه انجام بدهد، نخستين روز مدرسه بود. لباس‌هايش را كنار كيف‌اش گذاشته بود. سر ترشيده‌اش را كه بوي حمام مي‌داد، بوسيده بود و گفته بود؛

" بخواب پسرم، فردا روزِ اولِ مدرسه ‌ست، زود بخواب كه فردا سرحال باشي"

و خودش سراغ كاغذ و قلم‌اش رفته بود تا با شعر بخوابد.

آمدند. برقِ كارد و انگشتري‌هاي عقيق انگشتان كوچك‌شان بر ديوار و سقف اتاقِ محقر شاعر نقش زد، نيزه‌هاي نور كه زير سقفِ مقرنس تاريخ‌شان، بيش از يك‌هزار و چهارصدسال است نورافشاني مي‌كند،  تاشاعر قطعه قطعه کند.

اَمدند و صداي شاعر زير سقف لعنتي پيچيد:

"  منو بکشين، با اون کاري نداشته باشين "

و كارون‌اش را گوشه‌اي مخفي كرد، تا رنج و ضجه‌ي جگرگوشه‌اش را نبيند. و نديد هولناك‌ترين لحظه‌ي زندگي‌اش را. كارون امّا شاهد بود. تاب نياورد به ‌ياري پدر نرود. شايد خيا ل مي‌كرد او را نخواهند كُشت. خيال مي‌كرد.

پَرپَرش كردند.

و دو چشمِ عسلي، و نگاهي سبز امّا سرد، چشم بر سقف مقرنسي دوختند، كه صداي جبون‌ترين قاتلينِ روان‌پريشِ جهان در آن پيچيد ه بود، صداي تاريخ‌شان؛

"هرگز هيچ‌كس را نكُشتم الا ائمه فتوي دادند كه او كشتني‌ست"

فتوي قتل شاعر را باور مي‌كنم. تاريخ‌شان تاريخِ اين‌دست فتاوي‌ست.

 اما نه، مرگ "كارون" را هنوز باور نمي‌كنم، مرگ کوچکترين قرناني قتل هاي زنجيره اي را.

 

¢¢¢

مجريانِ فتوي مُفتي، به خونسردي امام شان دشنه هاي خونين  شستند و رفتند.

 كارون امّا زنده ماند ، مگر همان پسرکي نيست که به دنبال قاصدك مي‌دود؟ وبا همكلاسي‌هايش حياط مدرسه را روي سرشان گذاشته اند و هلهله‌اي برپا کرده اند. مگرهمان چشم عسلي ي زيبا نيست که زير قاصدك فوت مي‌ کند تا بيش‌تر و بالاتر پرواز كند؟ روز اول مدرسه است ، مي‌توانند بيش‌تر بازي كنند.

شاعر پشت پنجره‌ي كلاس درس ايستاده است. معلم‌شان است. نگاه شان مي کند و آرام آرام با قاصدك پروازمي کند و مي خواند.

 نيست در گوهر پاکم خلل از کينه، ولي

دلم آشفته شد از غفلت گوهر شکنان

و مدرسه پُر از قاصدك‌هاي پَرپَر مي شود، پُر از پرنده‌هاي سربريده كه از حلقومِ بريده‌ي كارون بيرون مي ريزند.

پُر از شعر، پُر از قلم، پُر از چشم‌هاي عسلي، پُر از نگاه‌هاي سبز. مگر نه اينكه آن‌ها را قطعه‌قطعه كرده بودند؟

شاعر را قطعه‌قطعه كرده بودند، من امّا قطعه‌قطعه كردن كارون را باور نمي‌كنم.

 

¢¢¢

 

كابوس هولناك زندگي‌ام شده‌اند:

 دو برادر"اروند" و "ارس"  پاورچين پاورچين مي‌آيند تا  دم صبح را پيش پدر و برادر کوچکشان بگذرانند. پا توي اتاق مي گذارند و....

لرزشي غريب جسم و جان‌ شان را مي‌لرزاند. چشم‌هايشان را مي‌مالند. نه، نه، هراس‌آورتر از كابوس است. مادر را که در اتاقي ديگر خوابيده بود بيدار مي کنند ، وهرسه زانو مي‌زنند، و بلندترين و دلخراش ترين ضجه و فرياد انسان مي‌شوند. فريادي که با هزاران فرياد ديگر در زير سقفِ مقرنس لعنتي درهم مي‌آميزند.

و.....هر سه آرام آرام قطعه ‌قطعه مي‌شوند.

من اين كابوس را بارها ديده‌ام.

خانواده‌اي قطعه‌قطعه شده، سحرگاهي خونين راه مي‌افتند تا پيكرهاي مهرباني و معصوميت را تشييع كنند. تشييعي‌اي بي‌پايان.

من هم با آن‌ها هستم، مگر نه اينكه "كارون" پسرم شده است، مگر نه اينکه "كارون در من است"؟

 

¢¢¢

 

 ۷ سال است که دو چشمِ عسلي با نگاهي سبز، شبيه چشم‌هاي كارون و حميد، دريچه‌اي شده اند به ‌سوي فاجعه‌اي هراس‌آور و تاريخي شرم‌ساز..

  دو چشم عسلي  با نگاهي سبزدادخواه بيدادي تاريخي ست ، كه بر مهرباني و معصوميت روا داشته‌اند؛

خواهري كه شيون‌هاي مادرش، كه سوگ پسر و نوه‌اش دق‌مرگش كردند، را در گوش دارد، و "هرشب حميد و كارون‌اش پُشت پلك‌هايش مي‌خوابند تا هر صبح با حضور آن‌ها بيدار شوند":

اين صدا، مرثيه خواني ي خواهري قطعه قطعه شده است ؛

»گفتم از جنوب مي‌آيم از سومين جهان، از تلاقي ثروت و فقر. انقلابي را از سر گذرانده‌ام. هشت‌سال جنگ، موشك، انفجار، وحشت بر من گذشته، زندان، اعدام، سنگسار، تعقيب، تهديد، زلزله، طوفان همه را در عين يا در ذهن تجربه كرده‌ام و هربار چون ققنوس از ميان خاكستر خود پر كشيده‌ام. و هنگام نوشتن يا نوشته‌شدن همه‌ٌ اينها را در خود داشته‌ام. و يك عمر با ديدن صفحهٌ حوادث روزنامه روي برگردانده‌ام.... و ناگهان نام خانوادگي خودم را با تيتر درشت در ميان صفحه حوادث روزنامه‌ها ديده‌ام. زوال آرزوهايم را به سوگ نشسته‌ام. پيكر پاره ‌پارهٌ برادرم، جسم از هم دريدهٌ كارونم را بر بال‌هاي روح و روانم تشييع كرده‌ام و در دورترين نقطه‌ٌ گورستان دست روي گوش‌هايم فشرده‌ام و از صداي جيغ‌هاي كودكان جهان كر شده‌ام، از نگاه پُرسان مادرم گريخته‌ام و مهرباني بي‌دريغ ملتي را در روزهاي فاجعه ديده‌ام و زهر طعنه‌ها چشيده‌ام و با اين همه هنوز داغم، داغ و منتظر تا فاجعه ته‌نشين شود و سفيدي هولناك كاغذ بخواندم. «۲

 

»... و هيچ‌كس نگفت در آن دل تاريكي دست‌هاي چه كسي را صدا كردي تا دست كوچك و نازنين

كارون پيش بيايد و من هر شب به اميد آمدن تو بخوابم و تو هيچ نيائي و هيچ نگوئي تا من روزها بنشينم و فكر كنم كه تو باز هم از راه مدرسه با يك بغل شقايق از راه مي‌رسي و با شيطنت شقايق‌ها را طوري به طرف من دراز مي‌كني كه گُل‌ها به دست من كه رسيد زمين از خون گلبرگ‌هاي شقايق رنگين شود و من داد بزنم، پا بكوبم و گاه سرم را به ديوار كاهگلي حياط كه: "ببين پَرپَرشون كردي"، بگويم، بگويم تا دلت بسوزد، سرم را روي شانه‌ات بگذاري و بگوئي: "خب فردا غنچه‌هاشو برات مي‌آرم كه پَرپَر نشن" و نداني شبي كه بي‌رحمي اوج مي‌گيرد و چهره‌ي انسانيت در وجود قاتلانت رنگ مي‌بازد، غنچه‌ها هم پَرپَر مي‌شوند تا تراژدي غمبار مرگ پدر و پسري را در دوقدمي هم رقم بزند، تا در دل سياهي شب خون "سحر" ۳جاري شود، "كارون" بخُروشد و دستي با شقاوت سينه‌اش را بشكافد تا رنگ عسلي چشم‌هايش در سبزي چشم‌هاي تو در خون بغلطد تا كودكان قوم خواب ببينند كه تو آمده‌اي و مي‌گويي: "خون رنگ زعفران است" و بچه‌هاي شهر سرمشق‌هاي كلاس خوش‌نويسي‌شان را از شعرهاي تو بگيرند و

نام "كارون" بر زبان كودكان فردا جاري شود."۴

 

نام كارون بر زبان کودکان امروز و فردا، وِ جهان مهرباني و معصوميت جاري‌ست.

و ميليون‌ها چشم، چشم بر چشم‌هاي عسلي و نگاه سبز دوخته اند تا فاجعه را در حافظه‌ي خود ثبت كنند. ميليون ها سينه ي کوچک و بلورين دهان گشوده اند و چشم عسلي را به ميهماني قلب هاي کوچک شان دعوت مي کنند. گيرم كه حافظه‌ي نزديك اين ميليون‌ها چشم وقلب تاب حفظِ شرم‌آورترين و ننگين‌ترين رخداد زندگي‌شان را نداشته باشند و تلاش كنند آن را از ذهن بزدايند، امّا با "حافظه‌ي دور" چه مي‌توان كرد، حافظه‌اي ماندگار كه هيچ چيز و هيچ كس توان جدا كردن‌اش را از ذهن و تاريخ ندارد.

حميد و كارون فراموش‌شدني نيستند. " فاجعه ته ‌نشين نخواهد شد"، تا هنگامي كه كارون زنده است ، تاهنگامه‌ي خاكسپاريِ مهرباني و معصوميت.

 ۷ سال از اَن سحرگاه خونين گذشت ، ومن  در اين سوي جهان هنوزمرگِ "كارون" را باور نکرده ام. هيچ پدري مرگِ فرزندش را باور نمي‌كند، بويژه پدري که چشم انتظار دو چشم عسلي ست ، تا

"از مدرسه با يك بغل شقايق بيايد و "گلدشت"  ۵ را رنگين كند"

 

--------------------------------------------------------------------------------------------

 

۱-  "كارون در من است"، دفتر شعري از حميد حاجي‌زاده‌ي كرماني "سحر".

۲- فرخندهٌ حاجي‌زاده، خواهر حميد، نويسنده و صاحب امتياز و سردبير مجله‌ي "بايا"، "خلاف دموكراسي و خانه سرگردانِ چشم‌ها"، سخنراني ۱۷ماه مي سال ۲۰۰۰، نيويورك.

۳-سحر: تخلصِ حميد حاجي‌زاده است.

۴-فرخنده‌ي حاجي‌زاده، در مصاحبه با قادر تميمي، سايتِ اينترنتي عصر نو، شنبه ۲۱ بهمن‌ماه ۱۳۸۱

۵- گلدشت؛ محله‌اي در كرمان كه خانه‌ي محقرِ حميد حاجي‌زاده آن‌جاست.