شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴ - ۲۸ مه ۲۰۰۵

کاوشی در روان جمعی ایرانیان از خاستگاه اسیب شناسی مدرنیت (8)

 

د.ساتیر روانشناس/روانکاو (گشتالت)

 

بحران عشقی  ایرانیان

 

بحران عشقی ایران ریشه در نگاه خاص ما به عشق، درگیری این نگاه با نگاه مدرن به عشق، و در نهایت ناتوانی از  عبور از بحران  خویش و نیز بحران مدرنیت در عرصه عشق و دستیابی به نگاهی نو ، تلفیقی نو در عرصه عشق می باشد. برای درک این مطالب اما باید ابتدا عشق را تعریف و  تبیین کرد و انگاه به نگاه ایرانی و مدرن و بحران هردو پرداخت، تا بتوان سرانجام راهی نیز برای عبور از ان پیشنهاد کرد.

 

عشق چیست

به باور من بهترین تعریف برای عشق، این قصه هزاربار گفته و اما نامکرر، این است که بگوییم:« عشق عشق است، عشق است». این درابتدا بدان معنا است که عشق غیرقابل تعریف است و تنها میتوان  حالتهایش را بیان کرد، خصلتهایش را نمودار ساخت و تفاوت او را با علاقه، و احساسات نزدیک دیگر مشخص ساخت. میتوان به تعاریف روانکاوی در این زمینه نیز نگاهی انداخت، با انکه به باور من روانکاوی در درک عشق کمتر از هنرمندان و نویسندگان مبرزی چون اکتاویو پاز یا میلان کوندرا موفق بوده است. اگر برای فروید عشق نمادی از یک فراافکنی ایده الها و خواستهای  شخصی و در حالت افراطیش چیزی خطرناک است  که میتواند انسان را به جنایت وادارد(روانشناسی توده ای و روانکاوی من. فروید)،  در تعریف زیباتر و کاملتر اکتاویو پاز عشق چیزی انسانی، بس انسانیست که  در طبیعت به این شکل وجود ندارد و پیوند تنگاتنگ با معضل انسان بودن و خوداگاه بودن دارد.

 

« عشق یک عمل طبیعی نیست، بلکه چیزی انسانی است و در معنای اصیلش  انسانیترین چیزها. یک عمل خلاق که ما اجرایش میکنیم و در طبیعت وجود ندارد. چیزی که ما هرروز نابود میکنیم و دوباره می افرینیم.1»

 

برای درک عشق، حالات و معضلاتش چه در معنای گسترده ان که هم عشق به هستی، خانواده، میهن و یا همسر و معشوق را دربر میگیرد، و چه در معنای کوچکتر ان که دربرگیرنده عشق جنسی  وزمینی میان عاشق و معشوق می باشد، باید به سراغ  اسطوره  افرینش عشق برویم و این اسطوره چیزی جز اسطوره افرینش انسان نیست.  از انجا که موضوع عمده در این بخش عشق میان عاشق و معشوق و یا عشق زمینی میباشد، و بویژه که معضل عشق خویش را در این عشق زمینی و جنسی به بهترین شکلی نشان میدهد، از انرو ابتدا به این بحران میپردازیم و در بخشی جداگانه نیز به معضلات عشقهای دگر نیز می پردازیم.

ابتدا رابطه ادم و جفتش رابطه ای ناخوداگاهانه، بدون واسطه و طبیعیست. ادم با جفتش که ازبغلش زاییده شده است، در ناخوداگاهی طبیعیشان با یکدیگر جفت گیری میکنند  ویا بر اساس غرایز طبیعیشان عمل میکنند، یا میتوان انان را کودکانی نامید که هنوز به مزه تن و خواهش تن و نگاه اشنا نیستند، زیرا که خدا ادم را بنا بر تصویر خویش ساخته است و از اینرو ار ابتدا انها یک پتانسیل نو و غیر طبیعی در خویش دارند( بزودی در مقاله ای بخشی از کتابی منتشر نشده از خودم را که در  ان اسطوره افرینش  در کلیتش روانکاوی میشود، بازگویی میکنم). دراین معنا به عنوان کودکانی ادم و زنش در مرحله پرش از ناخوداگاهی به خوداگاهی قرار دارند، مرحله رهایی از چهارچوب خانوادگی، قبیله ای و دستیابی به عرصه فردی و فردیت، به عرصه انسان شدن، خویش شدن. اینجاست که در اسطوره افرینش این گذار بزیبایی نشان داده میشود:

 

« و مار که از همه حیوانات صحرا که خداوند خدا ساخته بود هوشیارتر بو و بزن گفت، ایا خدا حقیقتا گفته است، که از همه درختان باغ نخورید، زن بمار گفت، از میوه درختان باغ میخوریم، لکن از میوه درختیکه وسط باغ است، خدا گفت که از ان نخورید و انرا لمس نکنید، مباد بمیرید. مار بزن گفت، هر اینه نخواهید مرد، بلکه خدا میداند، در روزیکه از ان بخورید، چشمان شما باز میشود  و مانند خدا عارف نیک و بد خواهید بود و چون زن دید، که ان درخت برای خوراک نیکوست و بنظر خوشنما و درختی دلپذیر و دانش افزا، پس از میوه اش گرفته بخورد و به همسر خود نیز داد و او خورد، انگاه چشمهای هر دوی ایشان باز شد و فهمیدند، که عریانند و پس برگهای انجیر بهم دوخته، سترها برای خویشتن ساختتند.2»

 

میتوان طبیعت گرا یا آته ایست بود و همه این گفته ها را دروغی بیش نپنداشت، اما  همانطور که داروین هیچگاه قادر به یافتن « حلقه گمشده » نبود، همانطور نیز هنوز هیچ علمی به این زیبایی  وخوبی لحظه گذار از طبیعت و ناخوداگاهی به خوداگاهی و پیامدهای انرا برای انسان و نیز چگونگی انسان شدن انسان را بازگو نکرده است، ازاینرو نیز بخش مهمی از فیلسوفان و روانکاوان علاقه مند به خوداگاهی و معضلات وجودی انسان در کارهای خویش سری به این اسطوره افرینش میزنند و از انجا شروع میکنند. مار در اسطور افرینش ابتدا جوانی خوش سیماست. او نماد شور انسان در دوران بلوغ جوانی است، انگاه که انسان برای اولین بار با فوران احساسات عشق و کششهای جنسی، شک کردن به اداب و رسوم عمومی ، سوالات فراوان درباره ماهیت زندگی  و لزوم کندن از خانواده، و جستجوی یار و حقیقت خویش روبرو میشود. اینگونه مار همزمان هم سمبل شور جنسی  ویا فالوس و الت جنسی مردانه است، هم نماد دانایی و خوداگاهی است. مار بخاطر انکه با تمامی جسم خویش با زمین در تماس است، سمبل جسم و نیروی جسمی است و بخاطر نیروی مکر و حیله خویش نماد دانایی و خرد است و چین و تابهای مارگونه اش نمادی از اروتیسم می باشد. بی دلیل نیست که مار بخاطر این خصلتهایش یا پرستیده شده است و یا توسط مسالک اخلاقی منفور اعلام گشته است. برای مثال جالب است که در فرهنگ ایرانی مار ابتدا سمبل سلامت و خوشبختی می باشد، بویژه در تمدن بین النهرینی، اما با امدن تمدن اوستایی مار نیز از عامل خوشبختی و سعادت به یار و همراه اهریمن تبدیل میگردد، همانگون که شورجنسی و خرد شکاک اهریمنی قلمداد میشود. با خوردن سیب دانایی ادم و زنش تبدیل به انسان و نیای بشر میگردند.خرد نه تنها کلید ورود به عرصه فردیت و درک تفاوتها و تشابهات، به عرصه خلاقیت و ارزش گذاری، بلکه کلید ورود به عرصه شور و کشش جنسی یعنی اروتیسم انسانی و نیز کلید ورود به عرصه عشق  و در مرکز ان عشق زمینی و جنسی میان دو زن و مرد، عاشق و معشوق(خواه به جنس موافق یا مخالف) نیز می باشد. در طبیعت نه دون خوانی وجود دارد، نه مارک دسادی و نه لیلی و مجنونی. این فیگورها و حالات فقط در عرصه انسانی امکان پذیر است. در اسطوره افرینش بخوبی نشان داده میشود که چگونه خرد با اروتیسم و عشق پیوند تنگاتنگ دارد . بدون خرد انسان قادر به درک خواهش تن و کشش اروتیسم نیست و به درک تفاوت خواهشها، نگاهها  و نیز ناتوان از خلق فانتزیها و دنیای زیبای اروتیسم است. همینطور بدون خوداگاهی  انسان قادر به درک نیاز به دیگری و  درک دیگری چون وجودی مستقل که بدان نیازمند است و او را میطلبد، نمی باشد. اینگونه نیز در اسطوره افرینش ابتدا ادم و زنش نه حس تنهایی و دلهره مرگ را میشناسند و نه حس شرم و لذت نگاه کردن به تن دیگری و یا حس نیاز به دیگری. ادم و زنش با خوردن سیب دانایی متوجه تفاوتهای جنس و تمایلات جنسیشان به یکدیگر میشوند و احساس شرم میکنند. اولین احساس بشری که با خرد، اروتیسم و عشق بوجود میاید، حس شرم است. شرم و حیا با خجالت اخلاقی بسیار فرق دارد. شرم و حیا در حقیقت اصیلترین احساس بشریست و نمود حضوری از خرد و عشق و حس خواهش تن و حس لذت ان. در لحظه شرم انسان در اوج ارتباط با دیگریست، در خجالت اخلاقی ادمی بخاطر نیش وجدان از ارتباط میگریزد و انرا نفی میکند. همانطور که عشق، خرد و اروتیسم در پیوند تنگاتنگ با یکدیگرند و هرجا یکی سرکوب شده است، دیگری نیز بگونه ای مسخ گردیده است، همانگونه نیز  هر جا خرد و عشق بدون احساس شرم، احساس احترام و عزت  در برابر زندگی و دیگری باشد، انجا نیز خرد و عشق ناکاملند. هر انسانی در لحظه تلاقی نگاهش با عشق اش این شرم زیبا و پرشور،که صورتش را گل می اندازد، را احساس کرده است. این سرخ شدن طبیعی  حاصل حس و درک تنش و لذت جنسی و روحی و حس میل به دیگری، میل به کاری ممنوعه می باشد و این شرم در خود سپاسگزاری بخاطر امکان حس و درک این لذت بی پایان را در بر دارد.بی دلیل نیست که دو انسان عاشق در ابتدا با دیدن یکدیگر سرخ میشوند، قلبشان می طپد و در عین اشتیاق به دیدن یکدیگر بناچار و بخاطر فوران حس لذت نگاهشان را از یکدیگر میدزدند، چونکه تاب تحمل بیشتر نگاه پرخواهش یکدیگر  و نیز فوران احساسات خویش را ندارند. ادم و زنش اما هنوز در عرصه شرم اروتیسم  و ابتدای حس شرم عاشقانه قرار دارند، برای دستیابی به عشق انها نیاز به یک پرش نو دارند.

«  و ادم زن خود را حوا نام نهاد. زیرا که او مادر جمیع زندگانست و خداوند خدا رختها برای ادم و زنش از پوست بساخت و ایشانرا پوشانید و خداوند خدا گفت همانا انسان مثل یکی از ما شده است، که عارف نیک و بد گریده، اینک مباد دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا ابد زنده بماند.3»

 

ابتدا با نامیدن ، نامگذاری کردن، ادم و حوا به اولین جفت عاشق بشری تبدیل میشوند. نامگذاری به معنای روح مندی است،به معنای قبول دیگری به عنوان فردی مستقل، برابر می باشد که ادم به او نیازمند است و او به ادم نیازمند است. این همان تفاوت مرحله اروتیک و عشق است. در اروتیسم در نهایت دیگری همیشه ابژه جنسی می باشد، حتی در بهترین و زیباترین حالت، هردو یکدیگر را چون ابژه ای جنسی در نظر میگیرند و بقول معروف میخواهند با هم حال کنند و لذت ببرند و به هم حال میدهند و لحظه را به بازی پرشور اروتیسم تن ها تبدیل میکنند. در اروتیسم علاقه  وجود دارد و هرچه علاقه بیشتر، لذت اروتیسم هم بیشتر، هرچه توانایی تن دادن هر دو طرف به بازیها و فانتزیهای جنسی بیشتر، امکان دست یابی به لذتی والاتر بیشتر، اما در انتها هر کس میداند، دیگری در عمق قلبش قرار ندارد، به او وابسته نیست، قلبش، وجودش ان چنان نیازمند او نیست، که بدون او خویش را  ناکامل یا گم شده احساس کند. انگونه نیست که مانند عشاق با لبخند معشوق به اوج لذت دست یابد و با اخمش، جداییش به قهقرای درد بیافتد. این احساسات عمیق تنها وقتی ممکن است، که دو معشوق در یکدیگر  نه تنها ابژه ای، بلکه سوژه ای و فردی مستقل را ببیند که به او نیازمند است و او رامیطلبد، چون اینگونه است، چون متفاوت است، چون اشناست، چون نمیداند که چرا اینگونه است، تنها حس میکند، که وجودش، روحش، جسمش او را میطلبد. تنها انکه واقعا هم اوج لذتهای اروتیسم را بخوبی چشیده باشد، یا چون کازانوایی جهان را به بستر لذت خویش تبدیل کرده باشد، بی هیچ هراس اخلاقی و در عین حال لذت  بوسه عاشقانه را چشیده باشد، میتواند بخوبی تفاوت این بوسه ها، زیبایی هرکدام از این بوسه ها و نیز تفاوت درجه انها را احساس کند و اینکه چرا ادمی در نهایت بسوی عشق میرود و چرا میخواهد در عشق به پیوند بزرگ جسم و روح ، اروتیسم و عاطفه دست یابد. حتی اگر در این راه ناکام شود، حتی اگر خرد  و تجربه اش مرتب به او بگوید، که این کار ناممکن است، انگاه به قول اریش فرید باز عشق میگوید، همین است ، که هست. زیباترین نمودار این حالتها در هنر معاصر به باور من عشق میان توماژ و زنش و توماژو  معشوقش با ان کلاه زیبا در کتاب سادگی غیرقابل تحمل زندگی اثر میلان کوندرا می باشد. اینگونه نیز میلان کوندرا در تفاوت میان اروتیسم و عشق به وجود یک حافظه شاعرانه در انسان اشاره میکند،حافظه ای که در ان فقط تنها تعداد بسیار اندکی وارد میشوند، تنها عشق ها حق وارد شدن دارند، دیگر معشوقان اروتیسمی و زیبا در پشت در می مانند. میتوان تفاوت را با بیان اکتاویو پاز اینگونه نیز بیان کرد.

 

« نیروی جنسی ریشه، نیروی اروتیک ساقه و عشق گل این توان می باشد.4»

 

« انچه حتمی و بدیهی است، این است که گذار از نیروی جنسی به سوی عشق نه از طریق پیچیده شده، بلکه توسط  یک خصلت  امکان پذیر میگردد که اسم یک دختر زیبای یونانی را بر خود دارد، روان یا پسیکو( اشاره به عشق میان امور خدای یونانی با پسیکو زن زمینی زیبای یونانی که در اسطوره های یونانی سمبل گذار از عشق اروتیک به عشق روحمند می باشد. تاکید از من). شور جنس حیوانی است. اروتیک انسانی است. اروتیک پدیده ای است که در چهارچوب یک اجتماع  بوجود می اید و هدف اصلی ان این است که غریزه تولید مثل را به مسیرهای دیگری هدایت کند و ان را تبدیل به نمایش و تصویر سازد. عشق نیز تصویر سازی و یک ایین است، اما او بیش از این نی هست. عشق یک عروج است، همانطور که رمانتیکها میگفتند. عروجی که فاعل و مفعول  پیوند اروتیک را به افراد یگانه و نادر تبدیل می کند. عشق استعاره نهایی نیروی جنسی است. سنگ پایه اساسی ان ازادی است؛ این راز افسانه ای هر فردی. عشق بدون اروتیک وجود ندارد؛ همانطور که اروتیک بدون نیروی جنسی اولیه وجود ندارد.عشق بدون اروتیک عشق نیست و اروتیک بدون شور جنسی غیرقابل تصور است و غیر ممکن.5»

 

 در پایان اسطوره  افرینش نیز ادم و حوا این اولین جفت عاشق بشری به بهای تن دادن به اروتیسم و عشق زمینی خویش و  به بهای خوداگاهی محکوم به از دست دادن محیط گرم خانوادگی، ناخوادگاهی می باشند  و انسان میشوند، انسان این موجود فانی و ناکامل که اکنون تنها از طریق عشق میتواند هم به بهترین لذتهایش دست یابد و هم لحظه ای به بهشت از دست رفته  و حس جاودانگی دست یابد و هم به بهای ان سختترین دردها، دلهره ها را تحمل کند. اکنون فرزندان این اولین جفت عاشق هر زمان مانند او برای دست یابی به عشق خویش به ارمانها و خواستهای قوم و جامعه شان پشت میکنند، بخاطر عشق رسوا میشوند، متهم به دیوانگی و بی عقلی میگردند و بهای جسارت خویش را باید مرتب با ضربات فراوان بپردازند، زیرا امروزه نیز هنوز نه تنها در کشور ما عشق را بر سر چهار راه تازیانه میزنند، بلکه امروزه عشق به یک معضل جهانی و بشری تبدیل گشته است. باری  فرزندان ادم و حوا در راهند.

 

خصایل  عشق

عشق جنسی/عاطفی دارای چند خصیصه اساسی است که بدون ان عشق ناکامل و یا مسخ شده است و تنها با شناخت دقیق این خصایل میتوان به درک بهتر بحران عشقی انسان ایرانی و نیز انسان مدرن دست یافت. مهمترین خصایل عشق بشرح ذیل هستند. ا. مطلق بودن ان. 2. ترکیب مسحور شدن و انتخاب. 3. ترکیب ازادی/ تسلیم شدن 4. موانع/ گذار از رسوم و عادات 5. روح/ جسم.

1/خصلت اولیه و اساسی عشق مطلق بودن ان است. عشق به عنوان احساس نسبیت نمی شناسد. عشق نسبی همانقدر خنده دار است که روضه شک دار. سعی کنید نسبی خشمگین، متنفر یا نسبی عاشق باشید، تا براحتی متوجه شوید که منظور از نسبیت یا سرکوب  و کوچک کردن احساسات است و یا خود احساسات عمیق نیستند و پرشور، از اینرو ادمی نیز انها را گذرا و نسبی حس می کند، مثل میل شدید همخوابگی و لذت لحظه با زن یا مردی جذاب و میل شدید عاشقانه در ان لحظه که بعد از همخوابگی میتواند بگذرد و یا میتواند عمیقتر شود. از اینرو نیز یکی از تفاوتهای عمومی میان عشق و اروتیک ان است که اگر معشوقتان بعد از سکس بخواهد از پیشتان سریع برود  ویا بگوید عادت دارد در خانه خویش بخوابد، این کار اغلب  نمودی از عشق اروتیکی و رابطه سوژه/ ابژه ای  میباشد، در حالیکه معمولا عاشقان بعد از همخوابگی ابتدا به نوازش و گفتمان با یکدیگر احتیاج دارند یا در بغل یکدیگر خوابیدن. در عشق قلب  و وجود میتواند در این لحظه  و دوران تنها یک نفر را با تمام وجود بپرستد یا بخواهد و یا میل دارد مورد عشق او واقع شود. طبیعی است که در دورانی نیز میتواند ناگهان عشق به دو نفر در کنار هم بوجود بیاید، اما این دوران بطور معمول به عنوان دوران گذار محسوب میشوند،برای مثال وقتی که زنی شوهر دار همزما ن عاشق مردی دیگر میشود و هنوز هم به شوهر خویش عشق دارد. این حالت دوگانه نشان میدهد که ان زن در رابطه عاشقانه اول دیگر کامل ارضا نمیشود و وجودش در پی براوردن خواستهای درونی خویش هست ، از اینرو معشوقی دیگر به میان می اید. حالت نهایی این روابط مثلث گانه ان است که سرانجام یا یکی از عشق ها پیروز میشود و دیگربار رابطه دوگانه عاشق و معشوقی بوجود میاید و یا هرسه از هم جدا میشوند و بدرون تنهایی خویش میروند، تا در دیالکتیک تنهایی  و در دیالوگ با خویش ابتدا دیگربار عشق به خویش را کسب کنند و انگاه سالم و بالغ از غار تنهایی خویش بدر ایند و  تن به عشقی نو بدهند.

« عشق امری فردی است و یا دقیقتر میان دو فرد. ما یک فرد خاص را دوست میداریم و از او میخواهیم، که  با همان حس مطلقیت ما را دوست بدارد. مطلقیت خواهان دوطرفه بودن است. خواهان قبول کردن طرف دیگر، خواهان تن دادن ازادانه او به این عشق. بدینگونه مطلقیت با یک بخش ماهوی دیگر یعنی ازادی هم مرز است.6»

اینگونه عاشق میخواهد که معشوق بدلخواه خویش به او هدیه ای دهد و نه انکه او انرا بطلبد.میخواهد حس کند که معشوق او را ازادانه برهمه کس برتری و ترجیح میدهد. میخواهد در چشم مرد یا زن خویش این مطلقیت عشق و برتری او بر دیگران  را حس و لمس کند،نه به زور بلکه ازادنه و واقعی. اینگونه میخواهد در چشمان معشوقش زیباترین باشد و او را زیباترین ها می بیند، چرا که برای دیدن زیبایی لیلی به چشمان عاشق مجنون نیاز است که همه نرمهای معمولی زیبایی را میشکند و معشوقش را زیباترین میخواند و می بیند. طبیعی است که چنین مطلقیتی با فانی بودن انسان در تناقض است، اما این تناقض در واقع یک پارادکس زیباست. بدون فانی بودن عشق بوجود نمی امد. ما از انرو عاشق میشویم ، زیرا فانی و گذرا هستیم و ناکاملیم،نیازمندیم. انچه مهم است دیدن ان است که در درون عشق، عاشق و معشوق مطلق گرا هستند و انگاه که عشقشان به پایان میرسد، در واقع با مرگ عشق شان انها نیز بگونه ای میمیرند و تنها انکه همانطور مطلق عشق ورزیده است، همانطور نیز انگاه که عشق اش میمیرد، به مرگ سمبلیک و درد جدایی و غم مرگ عشق اش تن دهد، تنها او میتواند دیگر بار عروج کند و متولد شود و با بلوغی نو اماده عشقی نو گردد، زیرا او در خویش دگردیسی انجام داده است.  مرگ و عروج مسیح نمادی از مرگ و تولد دوباره عشق نیز می باشد.

 

2/همه خصایل دیگر بر پایه این احساس مطلق اولیه هستند. بدون این حس مطلق، عشق نمی تواند بوجود اید. ازاینرو عاشقان در عشق به یکدیگر قول میدهند، تا ابد همدیگر را دوست بدارند و به یکدیگر وفادار باشند. خصلت دوم ان  موانع درونی و برونی بر سر راه عشق و چیرگی بر انها و عبور از مرزهای معمولی و یا رسوم خانوادگی و عمومی برای دست یابی  به عشق خویش است. عشق انسان را تغییر میدهد و وادار میکند، برای دستیابی به خویش از رسوم عمومی عبور کند، موانع را بشکند ، تا به عشق اش دست یابد. بی دلیل نیست که وقتی کسی تغییر میکند و یا بر علیه قوانین خانوادگی و جامعه طغیان میکند، میگویند عاشق شده است. هر جامعه و فرهنگی موانع خاص خویش را بر سر عشق گذاشته است. جایی چون نزد ما عشق را در زیرپای اخلاقیات بر سرچهار راه تازیانه میزنند و جای دیگر عشق را از درون تهی میکنند  و عاشقان دلخسته و افسرده را به بیمارستان روانی میفرستند، تا از درد عشق و حماقتهای ان رها شود. اینگونه در عشق عاشق بر تصورات عمومی از زیبایی، خوشبختی  غلبه میکند و معشوق خویش و عشق پردرد و لذت خویش را اوج خوشبختی می نامد. یکی از موانع و معضلات عشق و روابط عشقی موضوع  وفاداری/ عدم وفاداری است. عشق بدون این احساس وفاداری به یکدیگر میشکند. اما همه ما میدانیم که بویژه  وفاداری جنسی در رابطه درازمدت بسیار سخت است و حس لذتهای ممنوعه و شوق لمس تن نو و جذاب، اروتیسم زیبا و پرشور چون وسوسه ای  شرور و زیبا به سراغ  ادمیان می اید. چگونه میتوان هم به احساس وفاداری عشق دست یافت و هم  خویش را از این وسوسه های زیبای نو محروم نساخت. ادمی بویژه انسان مدرن به اشکال مختلف سعی در حل معضلات عشق کرده است که در پایین جداگانه به انها می پردازم و نیز به اشکالات این راههای امتحان شده. اینجا تنها باید گفت، که عشق نیازمند این حس وفاداریست، نیازمند این حس اعتماد درونی به یکدیگر می باشد که دیگری پشت مرا در معضلات خالی نمیکند  و یا از پشت به من خنجر نمیزند، زیرا در عشق ادمی بسیار زخم پذیر است.ادمی در عشق خویش را، پاشنه اشیل خویش را بر دیگری میگشاید و اگر دیگری دلیله ای باشد، که راز سامسون را به زری بفروشد، انگاه ضربه چنین عشقی بس هولناک میتواند باشد. باری تنها راه حل درست برای این تناقض، قبول این پارادکس عشق است و نه سرکوب ان و یا بی خطر کردن ان. نمیتوان وسوسه ها را سرکوب کرد، زیرا انها شادی زندگیند،بلکه باید ان وسوسه ها را بدرون زندگی عاشقانه خویش اورد، بقولی در بیرون ذائقه یافت و در درون با معشوق انرا امتحان و تجربه کرد. دوم  دیدن ان است که هرچیز در زندگی بهای خویش را دارد و هر بردی با باختی همراهست. میتوان با خوابیدن با هزار زن کازانوا شد و یا میتوان با نه گفتن به هزار زن نیز کازانوایی بود. سوم انست که یک رابطه باید بتواند، در حد خویش با معضلات و یا ناوفاداریهای میان راه نیز برخورد کند و انها را به عنوان علائمی  برای تغییر و تحول در رابطه ببیند. اگر انها ادامه یابند، انگاه شاید زمان ان فرارسیده است که هرکس راهی نو در پیش گیرد. اگر عاشق و معشوقی میتوانند میان وفاداری روحی و جنسی تفاوت قایل شوند  و به یکدیگر اجازه لذت اروتیکی با معشوق دیگری را بدهند، میتوان اینرا نیز به عنوان راه و امکانی دیگر برای چیرگی بر این معضل قلمداد کرد، مانند ازمونهایی اینگونه  در روابط ازاد اروپایی یا سکس گروهی و سوینگر کلوبها. در نگاه دقیقتر به اینگونه روابط  اما میتوان دید، که حتی انجا نیز در نهایت هر دو احتیاج به حس وفاداری به یکدیگر دارند، تنها برای خودشان مرزهای جدیدی میگذارند. برای مثال هر دو به هم قول میدهند، عاشق کس دیگری نشوند، یا رابطه احساسی نشود. اینگونه دیگری دراینگونه روابط همیشه یک ابژه جنسی است و دو عاشق و معشوق باور دارند که قلبشان به یکدیگر و تنها به یکدیگر تعلق دارد. پس این تلاشها معضل جنگ وفاداری و وسوسه را از بین نبرده است، تنها با این مرزبندی جدید روحی و نه جسمی  به خیال خودشان راهی اسوده تر جسته اند . اینکه ایا این راه واقعا راهی اسوده تر است، به مذاق شخصی ادمها مربوط است. تنها میتوان با قاطعیت گفت که انها نیز به این خصلت عشق احتیاج دارند که به همدیگر تا ابد وفادار باشند . بااین وجود  اینگونه روابط مانند سوینگر کلوب و روابط ازاد در خود اروپا و غرب نیز در اقلیت کامل قرار دارند و اینجا نیز عاشق و معشوق بر وفاداری جنسی و روحی ، وحدت جسم و روح در رابطه و بر مطلقیت عشق در رابطه خویش   تاکید میکنند و اکثر روابط انگاه به هم میخورد که یکی از طرفین این قرارداد درونی را بشکند و خیانت کند.  . بنابراین راه حل نهایی در هر حالت این است که قبول کنی عشق به این وفاداری و مطلقیت احتیاج دارد،  و باید بهای ان عشق بزرگ را اینگونه بپردازی، خواه انرا کامل بخواهی یا از روی  توهم خویش انرا  به وفاداری روحی و جسمی تقسیم کنی. تنها با قبول پارداکس عشق میتوان به اوج زیبایی عشق دست یافت و بار انرا به لذت انتخاب تبدیل کرد.

 

3/ خصلت دیگر عشق مسحور کسی شدن و انتخاب است. در لحظه عشق دو نفر تصادفی در خیابان، در جشنی یکدیگر را می بینند و در نگاهی ناگهان تیر امور خدای عشق به قلبهای انها میخورد، یا مدتها همدیگر را دیده اند و کم کم متوجه میشوند عاشق هم شده اند. این دو جذب و مسحور یکدیگر میشوند. این عاشق و مسحور شدن در عین حال یک انتخاب ازادانه است. درست است که درلحظه عشق در زیر فشار حس عشق دست به هرکاری میزنیم تا معشوق را ببینیم و بدست اوریم، اما در همین تن دادن به خواهش خویش و قبول مسئولیت کردن و شکاندن سدهای بر سر راه  خود به انتخاب دست زده ایم. انتخاب اینجا به معنای تن دادن به خواست بیکران عشق خویش به دیگریست. عشق وحدت اضداد است.اینگونه مسحورشدن و انتخاب که در تصور عامه نافی یکدیگرند، در عشق همیار یکدیگرند و نیازمند به هم. این چنین تن داده به عشق خوش  وانتخاب کرده، انگاه که عشق نیز میمیرد، با تولدی نو به انتخابی تازه و مسحور شدنی تازه دست میزند و تن میدهد.

 

« منشا عشق جستجو  و طلب رابطه دو طرفهء مختارانه است. پارادکس درونی عشق مطلق به یک نفر ناشی از فرد است که بدون انکه دقیقا بداند چرا با تمام وجود خویش را عاشق و گرفتار یک نفر و دقیقا همین یکنفر احساس میکند. پارادکس وابستگی ناشی از یک راز دیگر نیز هست، توسط تبدیل شدن موضوع و مفعول اروتیک و لذت جنسی به یک فرد و انسان او لاجرم به یک فاعل با ارادهء ازاد تبدیل میشود. مفعولی که من می پرستمش به یک فاعلی تبدیل میشود که یا مرا می پرستد و یا مرا پس میزند.7»

 

4/ خصلت دیگر عشق ترکیب ازادی و تسلیم شدن به سرنوشت است. ما  عشقی را که ازادانه انتخاب کرده ایم، فردی را که تصادفی شناخته و دوست داشته ایم، به سرنوشت خویش تبدیل میکنیم و قلبمان خانه جاودانه او میگردد،گویی که همیشه به او تعلق داشته و در انتظار امدن او بوده است. ما در عشق به انچه ازادانه انتخاب کرده ایم تسلیم میشویم و انرا سرنوشت خود می نامیم. عشق ترکیب ازادی و اجبار، ازادی و سرنوشت است.

 

5/ پنجمین خصلت عشق یگانگی مهم روح و جسم و تلفیق روح و جسم در عشق زمینی می باشد. عشق بدون جسم نمی تواند وجود داشته باشد. بدون خواهشهای تن و نیازهای جنسی،  و همزمان در عشق، ما  یک نفر دیگر را که دارای اراده ای مستقل است و دارای فردیتی یگانه است، دوست می داریم. بدینخاطر هست که بوسه های عشق با بوسه های  لذت اروتیسمی تفاوتی بنیادی دارد. در بوسه و هماغوشی اروتیسم ادمی احساسات و علاقه دیگری را نیز در اغوش نیز میگیرد، بنا به درجه پیوستگی میان علاقه و لذت جنسی، یا بهتر بگویم بنا به درجه شدت عشق و علاقه اروتیکی. در عشق اما وجود روح معشوق، حالت نگاه معشوق، تبلور عشق اش در تن اش، بوسه هایش و هماغویش است که لذت بزرگ عشق جنسی را می افریند، اینجا روح و جسم یکی میشوند. نگاه معشوق زیبا و وسوسه انگیز است، شهوانیست، زیرا پر از حس عشق ولذت است، یگانه است،رازگونه و در عین حال اشنا. فردی مستقل و در عین حال وابسته و بالعکس. تن او را این حالت و همپیوندی عمیق احساس و تن به زیباترین و وسوسه انگیزترین تن ها تبدیل میکند. دیگر تنها یک تن زیبا و جنسی نیست،یلکه دریای عشق ، لذت و رمزامیزی یک فرد مستقل  است. اوج زندگی از اینرو انگاه است که عاشق و معشوقی توانا به لذت عشق اروتیکی و هزار جزیره زیبای اروتیک به پیوند عاشقانه دست یابند. به چنین انسانهایی  که توانایی لذت همزمان عشق اروتیک و نیز عشق عاشقانه جنسی را دارند،  خدایان نیز رشک میبرند.

«  فرد موجودی است که از یک روح و یک جسم تشکیل شده است. اینجا نیز یکی دیگر از مشکلات عشق و شاید عمیقترین ، اصیلترین و تراژیکترین مشکل عشق خویشرا نشان میدهد. ما همزمان یک جسم میرا را دوست داریم، که اسیر زمان و تغییرات ان است و یک روح نامیرا را. عاشق جسم و روح معشوق را همزمان دوست دارد. میتوان گفت که عاشق اگر مسحور جسم معشوق نمیشد، نمیتوانست روحی که این جسم را روحمند کرده است،دوست بدارد. برای عاشق جسمی که او می پرستد، روح می باشد. بدینخاطر او با این جسم بزبانی ماورای زبان معمولی صمیمیت میکند و با این وجود قابل فهم است، نه برای عقل،بلکه برای جسم، برای پوست. برای عاشق روح قابل لمس است. ما میتوانیم ان را لمس کنیم و نفس روح مژگان ما را تازه میکند و گردنمان را گرم. همهء عشاق این تبدیل جسم به روح و بر عکس را احساس کرده اند. همه از ان اطلاع دارند، با دانشی ورای عقل  و  زبان معمولی.8»

 

اینگونه عشق در معنای نهایی تلفیق جوانب متضاد انسانیست و  وحدت اضداد را میافریند و پارادکس زیبای زندگی ادمی را خلق میکند. در عشق همه دوگانگیها در یک بازی جاودانه در پی یگانگی و وحدتند و از انرو که عشق این خلقت بزرگ انسانی چون خود انسان میرا و شکننده است، از انرو نیز هر یگانگی دیگر بار به دوگانگی تبدیل میشود، تا انکه عاشق و معشوق به وحدتی و بلوغی نو  و لذتی نو دست یابند، یا چون عشق خویش بشکنند، بمیرند، تا از نو زاده شوند، برای بازی جاودانه عشق.

 

« ازادی بندگی را انتخاب میکند و سرنوشت تبدیل به انتخاب ازاد میشود. روح جسم است و جسم روح. ما بگونه ای عاشق یک موجود فانی هستیم، که گویی او جاودانی می باشد. لوپه دوگا این را بهتر بیان کرده است، چیزی فانی را جاودانی خواندن. اری، ما فانی هستیم. ما کودکان زمان هستیم و هیچکس نمی تواند از مرگ بگریزد. ما نه تنها می دانیم که می میریم، بلکه یار و معشوقمان نیز خواهد مرد. ما  عروسکان خیمه شب بازی زمان و حالات او هستیم. مریضی، پیری که جسم را داغان میکند و روان را به بیراهه میکشاند. اما عشق یکی از راههایی است که بشر بدست اورده است، تا در چشمان مرگ بنگرد. توسط عشق ما از زمان قاتل خویش لحظاتی را میدزدیم که برای ما بهشت و جهنم را ایجاد میکنند. در هردو حالت زمان باز می ایستد و دیگر یک معیار نیست. ورای سعاد ت  و بدبختی، حتی اگر عشق هر دوی انهاست. عشق در نهایت تشدید حس زندگیست. عشق به ما جاودانگی را نمی بخشد، بلکه زندگی را می بخشد، این لحظه را، لحظه ایی را که در ان درهای زمان و مکان کمی خویش را باز میکنند. اینجا انجاست و اکنون همیشه. در عشق همه چیز دوگانه است و همه چیز میخواهد یگانه شود.9»

 

روابط عشقی و معضلات پایه ای ان

 

 

اکنون باید برای درک معضلات پایه ای عشق و روابط عشقی چه در ازدواج یا رابطه عشقی بدون ازدواج به سراغ روانکاوی رویم. برای درک این معضل من از نگاه روانکاو معروف یورگ ویللی و کتاب مرجع او به نام رابطه عشقی یا دوطرفه  استفاده میکنم و در اخر نیز به اختلاف نظرم با او نیز اشاره ای میکنم. ما میتوانیم پنج خصلت اصلی عشق را به دو خصلت بنیادین خلاصه کنیم. عشق را باید چون یک پیوستار احساسی در نظر گرفت که یکطرف ان را میل به یگانگی و ذوب شدن در احساس  عشق با دیگری و طرف دیگر انرا میل به استقلال و فردیت تشکیل میدهد. عشق ترکیبی از این رابطه <من-تو> و <من-من> است. در عشق این دو احساس پایه ای که مکمل هم هستند، در عین حال زیربنای معضلات و اختلالات عشقی نیز می باشند. امروزه در  روانکاوی مشخص شده است که هر انسانی و نیز هر جامعه ای دارای یک برداشت و انگاشت از عشق است.یا بقول میلان کوندرا در پشت هر عشقی یک استعاره و متافر نهفته است. این برداشت از عشق حاصل ترکیب نیازهای بیولوژیک، با تجارب دوران کودکی و عشقهای کودکانه و نیز تلاقی و ترکیب  خواستهای خوداگاه و نااگاه اجتماع و تجارب دوران جوانیست. این برداشت عشقی که در انسان ناخوداگاه عمل میکند، سبب میشود که ما به سمت این تیپ یا ان تیپ از معشوق و یار کشیده شویم، یا این فرد را بر ان فرد ترجیح دهیم. همینگونه نیز هر اجتماعی دارای یک برداشت و انگاشت خویش از عشق است و انرا مرتب بازتولید میکند و در این برداشت خویش، هم نگاه خویش به عشق و هم هراسهای خویش را بازتاب میدهد. برای مثال با دیدن پیوستار عشق از دو عنصر میل به یگانگی و میل به فردیت میتوان براحتی نیز دید که یکی از مشکلات پایه ای ما ایرانیان در برداشتمان از عشق ان است که ما عشق را به میل به یگانگی خلاصه میکنیم و میل به فردیت را در عشق سرکوب میکنیم. عشق ایرانی تبلور این حس یگانگی یا باصطلاح روانکاوی سیمبیوزه( همزیایی. فرهنگ علوم انسانی  اشوری) مانند رابطه جنینی مادر/فرزندی می باشد که در ان دو عاشق میخواهند در یکدیگر حل شوند، یکی شوند  و فردیت را چون دشمنی، ایجاد فاصله و از بین بردن همزیایی و یا  چون  اب سردی بر این داغی عشق خویش حس و درک میکنند. برعکس جامعه مدرن تبلور افراط دیگر است که در ان فردیت اساس برداشت از عشق است و حاصل ناتوانی جامعه  وانسانهاییست که نمیتوانند کامل به هم تن بدهند، چون قادر به عبور از مرزهای فردی خویش و یگانه شدن با دیگری نیستند. در این معنا نیز میتوان  معضل انسان ایرانی را با مدرنیت و عشق مدرن را بهتر درک کرد، که چرا برای ایرانی مفهوم عشق مدرن به معنای مبتذل کردن و اضمحلال عشق وحدت وجودی ایرانی اوست و نیز میتوان پی برد که چرا مهم است به یک ترکیب نو  از این میل یگانگی و میل فردیت دست یافت و از خطاهای هر دو جهان عبور کرد، تا بتوان واقعا هم بر بحران عشقی ایرانیان غلبه کرد و هم پاسخی نو برای بحران عشق موجود بشری  دریافت کرد، زیرا ما به عنوان انسانهای بینابینی هر دو بحران عشق سنتی و مدرن را در خویش حمل میکنیم. برای درک بهتر مطلب و معضلات ناشی از این افراطها به جدول  زیر توجه کنید. همانطور که گفتم عشق یک پیوستار میان دو حالت میل به یگانگی و میل به فردیت  واستقلال است و حالت سالم عشق ان است که هر دوی این احساسها را دربرگیرد،زیرا عشق یک ترکیب و تلفیق اضداد است. میل به یگانگی و میل به فردیت باید در عشق تکمیل کننده یکدیگر باشند و برای هردو جایی در عشق باشد و گرنه این عشق در خویش دچار بحران و تک ساحتی بودن است. اینگونه همانطور که هر دو عاشق و معشوق به این حس احتیاج دارند که میتوانند در اغوش دیگری خویش را رها کنند و کودک شوند و مورد پناه واقع شوند و دیگری حاضر هست نیازهایش را براورده سازد و نگذارد به او ضربه ای وارد شود، همانطور هر کدام احتیاج دارند که دیگری به فردیت و استقلالشان احترام بگذارد، همدیگر را تکمیل کنند و هر کس دارای فضای خصوصی خاص خویش نیز باشد.  رابطه سالم در درون خویش دارای یک مرز مشخص و در عین حال قابل تغییر و دگردیسی می باشد و رابطه بیمار  دچار یک خشکی و ایستایی و ناتوانی از دگردیسی و جا عوض کردن می باشد، چه در درون رابطه که بدان مرزهای درونی رابطه میگویند، چه در برون رابطه که موضوع،  مرزهای ان با روابط دیگران و شناخت هویت رابطه خویش و تفاوت ان با دیگران است.

 

                                    عشق/رابطه عاشقانه                                      

                                 یگانگی  سیمبیوتیک «--------------------------------------» استقلال و فردیت                  بیمارگونه                                        سالم                            بیمارگونه        

 

 رابطه درونی عاشقان:  ناروشن،مبهم                      مشخص و قابل انعطاف            مرزبندی سخت                                                         

            

رابطه برونی عاشقان:     خشک                                مشخص و قابل انعطاف        ناروشن و مبهم                                  

                  (آ---ب)                                «آ--- ب»                               «آ__ ب»            

 

میتوان معضل رابطه عشقی ایرانی را، به معنای نمونه افراطی یگانگی سیمبیوتیک ان  و معضل عشق مدرن را به معنای  نمونه افراطی فردیت و استقلال، بخوبی بکمک این جدول تشریح و بازگویی کرد. طبیعی است که هر سه نمونه  در  روابط عشقی فردی در هر فرهنگی نیز میتواند یافت شود و باید جداگانه بررسی گردد. مهم برای بحث ما درک این موضوع مهم است که حالاتهای بیمارگونه رابطه عشقی در واقع چیزی جز یک برتری دادن  به یک حالت عشق و نفی حالت متقابل ان نمی باشد. عشق نیازمند تلفیق است و در رابطه عشقی سالم باید هم جا برای یگانگی و لذت یکی شدن وجود داشته باشد  و هم مکان برای ابراز فردیت و استقلال شخصی. رابطه عشقی سالم اینگونه هم به کودک درون انسان اجازه بروز میدهد و هم به موجود بالغ و مستقل درون معشوقان. زوج عاشق  میتوانند گاه کودک ، گاه بزرگسال، گاه پیر، گاه محتاج و گاه مستقل، گاه اقا و گاه برده، گاه ضعیف و شکننده و گاه قوی و ضربه ناپذیر باشند. در رابطه سالم عاشق و معشوق مرتب بنا به خواست رابطه و لحظه شان دگردیسی میکنند  و حالتی نو می یابند و عشقشان نیز دگردیسی میکند. اینگونه انگاه که یکی کودک میشود، دیگری نیز یا به کودکی تبدیل میشود و باهم بازی عشق و  اروتیسم کودکانه را انجام میدهند، مانند انگاه که عاشق و معشوق با یکدیگر بزبان کودکانه سخن میگویند و  یا یکی کودک میشود و نیاز به محبت دیگری و اتکای او دارد، انگاه دیگری در این لحظه پدر یا مادر میشود و یا بالغ و کودک را در اغوش میگیرد، تا انگاه که خود میل کودکی دارد و نیاز به اغوش کودک یا والدی دیگر را احساس میکند. یورگ ویللی جدول بالا و این حالات را اینگونه شرح میدهد:

 

« در سمت راست جدول ما رابطه یگانگی و ذوب شدن عاشقانه دو نفر را داریم که در ان عاشق و معشوق یک واحد سیمبیوتیک و یک <خود> مشترک را تشکیل میدهند. اغلب موارد چنین زوجهایی در مقابل دیگران و اغیار یک مرزبندی سفت و سخت دارند و اجازه نزدیکی و اشنایی به دیگران و ورود به مرزهایشان و جهانشان را نمیدهند.  این حالت افراطی شکل عمومیش را در لحظه عاشقی  نشان میدهد. در لحظه عاشقی  هر دو میخواهند یکی باشند، باهم باشند و به هم تعلق داشته باشند. می خواهند همه چیز را باهم تقسیم کنند و به یک هارمونی کامل دست یابند. بهای این لحظه  <صمیمیت بیش از حد>،اغلب اوقات  از دست دادن  مرزهای< من> خویش  ، مرزهای< خود> خویش می باشد و نیز سرکوب  هرنوع اشتیاقات خشم گونه و حتی گاه سکس خواهانه در پای این میل یگانگی. همزمان این رابطه را چنان یگانه و نادر می پندارند که انرا چون رازی در برابر چشم اغیار میپوشانند( تا بقول معروف چشمشان نزنند یا اغیار پا به حریم مقدسشان نگذارند. تاکید از من). این زوج عاشق مایل است به عنوان یک زوج واحد و یگانه در برابر دیگران ظاهر شود.

در بخش چپ جدول زوجهایی قرار دارند که  بخاطر  ترس از دست دادن خویشتن خویش در برابر یکدیگر با مرزبندی شدید و سحت قرار میگیرند و از صمیمیت در رابطه میترسند.  از لحاظ دینامیک درونی رابطه، میان انها یک دیوار صدا خفه کن و مانع یگانگی قراردارد، که اغلب همراه با مرزهای  خارجی ناروشن و مبهم   رابطه می باشد.( یعنی اغلب در برابر دیگران معلوم نیست که باهم هستند یا نیستند.تاکید از من).صمیمیت یا رابطه احساسی  با نفر سوم  به عنوان محافظی در برابر نزدیکی احساسی دو طرفه عمل میکند. اینگونه انها با کودکان، همسایگان و غریبه ها ارتباط دوستی برقرار میکنند، تا راحتتر بتوانند در صورت لزوم خویش را از یار و معشوقشان مرزبندی کنند.(برای مثال گروه دوستان و اشنایان کاملن متفاوت که هرکس به تنهایی انها را می بیند.تاکید از من) . من فکر میکنم که زناشویی سالم باید به مرزبندیهای زیر توجه کند.

1/ رابطه و عشق دو پارتنر یه یکدیگرباید  کاملن مشخص برای همگان و دیگران   قابل رویت و مرزبندی باشد. این جمع دونفره باید در برابر جهان خارج دارای مرزبندی خویش باشد. هر دو پارتنر و یار باید خویش را به عنوان یک زوج احساس و لمس کنند. باید برای یکدیگر فضا و زمان کافی در اختیار بگذارند و یک زندگی مشترک زناشویی را تجربه و زندگی کنند.

2/در چهارچوب درونی  رابطه باید اما   دو یار کاملن مشخص از یکدیگر متفاوت بمانند وبه  مرزهای مشخص میان خویش  احترام بگذارند.

مرزهای درونی و برونی رابطه باید هم برای خود زوج و هم برای دیگران  قابل رویت باشد، اما نباید  این مرزها سفت، خشک و غیرقابل عبور باشند.10»

 

حاصل این بازی عشق میان عاشق و معشوق و    و معضلات   ترکیب  میل به یگانگی و فردیت، مرزهای درون  و برون رابطه میتواند بطور عمده   چهار نوع از اشکال رابطه عاشقانه و زناشویی  با  سروری یک احساس و یا حالت خاص از عشق  باشد.  برای درک عمیقتر روابط عشقی و بحران عشقی ایرانیان باید این چهار حالت و رابطه  را بشناسیم.

1/موضوع بنیادین: <عشق به عنوان یکی شدن، یگانگی سیمبیوتیک> در رابطه  و تصادم عشقی ( حالت بیمارگونه ارتباط  عشقی) نارسیستی. در این رابطه نارسیستی یا یکطرف دیگری را چنان بزرگ و مسحورکننده می بیند که میخواهد در او حل شود، یا دو طرف در هم بدنبال این میل حل شدن و ذوب شدن میگردند. در بهترین حالت در چنین رابطه ای انگاه یک مرد یا زن نارسیست و خودشیفته یاری را می یابد که او را با  تحسین و خودکوچک کردنهایش به اوج لذت نارسیستی میرساند  و انکه خویش را کوچک میکند، او نیز با میل حل شدن در معشوق شکوهمند به لذت نارسیستی دست می یابد. معضل این نوع رابطه ان است که تصادم نارسیستی زمانی به این نقطه  میرسد که یکطرف دیگر معشوق را انچنان مسحور کننده نمی یابد و تصویر ایده ال گونه و غلوامیز بدست زندگی داغان میشود و انگاه عشق نارسیستی به خشم و دل ازردگی نارسیستی تبدیل میشود و هر کدام اکنون دیگری را متهم به خراب کردن رابطه می نماید. معضل رابطه نارسیستی تنها با قبول امیال نارسیستی دوطرفه و تن دادن به لذتهای ان در عین قبول یک خود واحد و مستقل  قابل حل می باشد. تا عاشق نارسیست  یاد بگیرد، حتی بدون نگاه مسحورانه معشوق به خویش با لذت نگاه کند و از خویش لذت ببرد و معشوق مسحور یاد بگیرد به خویش نیز عاشقانه و مسحورگونه نگاه کند. از طرف دیگر اگر رابطه نارسیستی بگونه ای باشد، که یکی در رابطه زیبا و والامقام و دیگری باصطلاح زشت و نابرابر میباشد، انگاه ان زیبا باید یاد بگیرد که کم کم به روابط برابر تن دهد و مسحور زیبایی معشوقش شود، ونه انکه تنها در چشمان او ستایش خویش را ببینند. اینگونه راه هم تن دادن به لذت نارسیستی و هم تن دادن بیشتر به فردیت خویش و احترام متقابل است.

2/موضوع بنیادین: <عشق به عنوان مواظب یکدیگر بودن و به هم رسیدن> رابطه  و تصادم عشقی دهانی یا اورال. در این رابطه که در واقع یادوار رابطه کودک  و مادر در فاز دهانی اولیه دوران کودکیست، ادمی در عشق بدنبال کسی میگردد که یا به عنوان پدر و مادر از او مواظبت کند و خواستهایش را براورده سازد  ویا میخواهد چون کودک بدنبال همسری باشد که خواستهایش را براورده سازد و امیالش را ارضاء کند. چنین رابطه ای طبیعتن میتواند، اگر یک تیپ پدر/مادرگونه و یک یار کودک گونه به هم برخورد کنند،  سالیان دراز  برای هر دو زیبا باشد، اما در چنین روابطی بویژه  امیال فردی و مستقلانه  و از اینرو نیز وسوسه های جنسی جای بسیار اندکی را پر میکنند. در واقع زنانگی  و مردانگی  و شور اروتیک و عشقی زنانه و مردانه در پای حس مادر و کودک بودن  و رابطه مادر/کودکی  قربانی میشوند و طبیعی است که در اکثر موارد در درازمدت یکطرف سرانجام از این بازی خسته شود، وبخواهد همسری کامل و یا بویژه همسر مرد یا زن جنسی کاملی را داشته باشد، انگاه است که این رابطه با بحران روبرو میشود و هر دوطرف به یکدیگر  به چشم  نمک نشناس و یا پر مدعا و سرزنش گر نگاه میکنند و از هم جدا میشوند و یا در چنین رابطه بحرانی می مانند. معضل این رابطه انگاه حل میشود که هردو بتوانند همزمان به حالت کودک بودن و مادر بودن تن بدهند و اینگونه انرا از تک ساحتی بودن دراورند و همزمان تن به لذتهای دیگر فردی، به زنانگی و مردانگی خویش  و یا  بیشتر تن به لذتهای جنسی و اروتیک  مشترک دهند.

3/ موضوع بنیادین: < عشق به عنوان تعلق کامل به یکدیگر>. رابطه و تصادم عشقی مقعدی/ سادیستی یا انال/ سادیستی.   اساس این رابطه این است که تا چه حد هر پارتنر به امیال مستقلانه همسر خویش اجازه حیات و تکامل میدهد و تا چه اندازه خواهان کنترل دیگری میباشد، تا کامل به او تعلق داشته باشد. نمونه تیپیک این رابطه  رابطه اقا/ بنده ای میباشد، که در ان برای مثال مرد برای همسرش تعیین میکند، چه اندازه ازاد باشد یا نباشد و یا زن میطلبد که مرد برایش این تعیین را بکند، یا برعکس. اینگونه این رابطه بنوعی سادو/ مازوخیستی نیز هست و جنگ قدرت از مسائل مهم این روابط است. ما ایرانیها این روابط را به اصطلاح< مرغ و خروس جنگی> می نامیم.در این روابط هردو طرف  از طریق این جنگ قدرت و بازیهای سادو/مازوخیستی، بازیهای فرار از کنترل دیگری و به چنگ اوردن کنترل بر دیگری، بازیها و دعواهای قدرتی به اوج لذت جنسی و عشقی دست می یابند و برای مثال بعد از دعوای قدرت به رختخواب میروند و هماغوشی میکنند. در ابتدای رابطه معمولن یکی خیلی مستقل و خودخواه  و  دیگری خیلی پاسیو و سربزیر است و تا مدتی این بازی قدرت و برتری قدرتمندانه هم برای اقا و هم برای برده لذت بخش است، زیرا انکه نیز برده است، با بردگیش اقایش را وادار میکند، که برایش دست به هرکاری بزند، زیرا قدرت را در اختیار دارد. یکی از بهترین مثالها درباره این حالت این مثل است، <که مرد سر است و زن گردن، از اینرو زن میداند چگونه مرد را بچرخاند>.  یکی از اشکال مهم این رابطه چرخه ناوفاداری و حسادت است. یکی به دیگری اعتماد نمیکند و یا خیانت میکند، چون حس میکند یارش خویشرا کامل در اختیارش نمیگذارد و دیگری خویش را کامل به او در عشق و سکس واگذار نمیکند، چون میگوید که او وفادار نیست. یکی به دیگری دیکتاتوری میکند،زیرا حس میکند که یارش دست و دلش با او یکی نیست، پس کنترلش میکند. دیگری میگوید، او از انرو خویشرا در رابطه رها نمیکند ، چون او دیکتاتور است. انگاه که  یکی از این بازی قدرت به این شکل دیگر خوشش نمی اید و یا جواب خواستهای عشقی و جنسی اش را نمیدهد،  جنگ نهایی قدرت ، جنگ میان ازادیخواه و دیکتاتور اغاز میشود و یا یکطرف  با معشوق جدیدش فرار میکند. مشکل تنها این است که ازادیخواه به همان اندازه  از این رابطه لذت می برد که دیکتاتور، از اینرو اگربخویش نگاهی نیندازد ، انگاه دیگربار  ناخوداگاه وارد رابطه ای نوین با دیکتاتوری نو میگردد، چون برداشت عشقی وانتخاب عشقیش ناخوداگاهانه اغشته به این امیال انال/سادیستی می باشد.  نمونه دیگر ابن روابط، زنان و مردان کتک خورده و یا سوء استفاده شده است که باز هم در  روابط جدید ناخوداگاه  بسوی مرد کتک زن یا زن مکار  و قدرتمند جدیدی میروند. اکثر زوجها اما گاه تمام عمر در این بازی موش و گربه یا خروس و مرغ جنگی باقی میمانند و زندگی میکنند. با انکه برای دیگران ادامه این رابطه عجیب است، اما این جنگ قدرتها و بازیهای سادو/مازوخیستی در واقع طنابهایی هستند ، که به کمک ان هردو طرف یکدیگر را به هم  وصل میکنند، تا هیچکدام خواستهای فردی و مستقل خویش را بیان نکنند. ادمهای در روابط انال/ سادیستی از  استقلال خویش و یارشان در هر زمینه ای هراس دارند، چرا که انرا خطری برای از دست رفتن احساس عشقشان و یگانگیشان می بینند. معضل انها تنها با قبول هراسهایشان و  اجازه بیان ان، اجازه بیان انکه میترسند یارشان را ازدست بدهند و نیز تن دادن به استقلال و فردیت خویش و دیگری حل میشود.

4/ موضوع بنیادین:< عشق به عنوان تایید قدرت مردانگی> در رابطه  و تصادم عشقی فالوس/ ادیپال یا تناسلی/ادیپال. معضل اصلی این نوع رابطه در این هست، که هم مرد  و هم زن در رابطه ناتوان از حس قدرت مردانگی خویش و توانایی بدست گیری درست زندگی خویش می باشند و در دیگری بدنبال پارتنری میجویند که این ناتوانی را به کمک او جبران کنند. نمونه تیپیک این نوع روابط، زناشویی هیستریک است. برای مثال زنی که مرتب در روابط عاشقانه اش شکست خورده و میخواهد اکنون عاقل شود و به زندگیش سروسامان بخشد، به مردی برمیخورد که بسیار کمرو و خوددار است و نتوانسته هیچگاه به خویش توانایی مردانگیش را باصطلاح ثابت کند. ابتدا این زن که نقش زن محتاج به یک مرد قوی و  درک کننده را بازی میکند، با علاقه نشان دادن به مرد و بزرگ کردن او در او این حس قوی بودن را ، مرد بودن را دیگربار زنده و قدرتمند میکند. ازطرف دیگر مرد که اکنون خویش را بزرگ و قوی احساس میکند ، با محبت و کار برای زن خویش و در واقع او را در زیر چتر حمایت خویش گرفتن، به خواست زن بدنبال یک  دست قوی و مهربان  و مردانه تن میدهد. اینگونه مدتی این رابطه خوشبحت و زیبا ادامه می یابد، اما پس از مدتی دیگر بار زن در این رابطه خویش را ناخرسند احساس میکند و جواب خواستهای عشقی اش را نمیگیرد، چرا که هردوی انها نقش هایی را بازی میکنند، که در واقع قادر به ان نیستند. نه ان مرد هنوز واقعا شور مردانه اش را بدست اورده است و نه ان زن واقعا میل مردانگی(یا میتوان قدرت سروری زنانه نیز به نگاه من گفت.)  و سروری درونیش را میتواند سرکوب کند. اینگونه که پس از مدتی ان مرد دیگربار خویش را ناتوان و چون شهیدی احساس میکند و  ان زن خویش را سرخورده حس میکند و میل دستیابی به لذتی و عشقی پرجوشتر دارد و اینگونه برای مثال در برابر مردش با دیگران لاس میزند و مرد هربار بیشتر به حالت قربانی گونه اش فرو میرود و  ناتوانی جنسی اش بیشتر میشود. در پایان زن مرد را تحقیر و ناتوان میخواند  و مرد بوالهوسی زنش را باعث و بانی ناتوانیش و خرابی زندگیش میداند. معضل رابطه تناسلی/ ادیپال انگاه رفع میشود که هر دو به قدرت خویش و میل خویش به سروری تن بدهند  و در عین حال باید جایی در رابطه برای ان باشد که مرد ناتوانی،ضعیف  بودن خویش را نشان دهد و زن خواستهای رهبری و حاکمیت خویش را بیان کند،بی انکه نیازی به سرکوب این خواستها باشد، بلکه باید این خواستها را به بخشی از لذت و زیبایی رابطه تبدیل کرد.

انچه مهم و اساسی است، این است که همه این حالات چهارگانه بخشی از لذت رابطه و لذت عشقی هستند. یک عشق سالم هم به خواستهای نارسیسی، سادو/مازوخیستی، ادیپال و یا اورال خویش تن میدهد و اینگونه ترکیب خاص خویش از یگانگی سیمبیوتیک و فردیت را ایجاد میکند. همانطور که سکس سالم در خویش هم چشم چرانی سکسی، خویش نمایی سکسی، لذت خویش ازاری و دگر ازاری جنسی چون  گاز گرفتن در سکس و با قدرت  عشقبازی کردن  و هم همه حالات دیگر جنسی را در بر میگیرد، به عنوان لذت ها و فانتزی های اروتیک مختلف  خویش، تا به اوج لذت جنسی و عشق جنسی و اروتیک دست یابد. همانطور نیز شور عشقی همه این احساسات کودکانه و  بالغانه را دربر میگیرد و از انها لذت می برد، زیرا انها شادی و لذت عشق و رابطه را و زیبایی انرا ایجاد میکنند.همه این حالات چهارگانه یک نماد کودکانه و یک نماد بزرگسالانه یا بالغانه دارد و رابطه عشقی باید برای هر دو حالت جا و  مکان ارضای ان خواستها را ایجاد کند و از انها نترسد، تا به اوج لذت جنسی و عشقی دست یابد. چه کسی نمیخواهد در عشق چو نارسیست کودکانه پرستش شود و یا بخواهد بالغانه به ایده ال همسرش تبدیل شود. هر عاشق واقعی مایل است چون کودکی مورد مواظبت و محبت قرارگیرد، یا معشوقش را مورد محبت و مواظبت قرار دهد، یا چو بالغی میخواهد خواستهای همسرش را براورده سازد و موفق در این کار باشد. هر عاشق پرشور و سالمی میخواهد گاه کودکانه اقا و سرور معشوق خویش باشد و او همه کار برایش بکند و یا بنده و اسیر نگاه عشق اش باشد و با اخمی از او داغان شود و برایش همه کار کند. یا در حالت بالغ این احساس نیز میخواهد، مسئولیت به عهده گیرد و گاه مسیر رابطه را تعیین کند و یا تن به حق همسرش در تصمیم گیری دهد. یا در حالت اودیپال هر عشق سالمی باید به عاشق و معشوق اجازه دهد، گاه کودک شوند و پاسیو و زخم پذیر و خواهان یک یار قوی و قدرتمند باشند و یا بالعکس. یا در حالت بالغ این احساس قدرت مردانه  وزنانه خویش را نشان دهند و مهر خویش را بر رابطه بزنند. باری رابطه عشقی سالم، رابطه مشخص و انعطاف پذیری است که در ان انسان کودک میشود و  انگاه بالغ میگردد، تا دیگر بار به لذتی کودکانه تن دهد. عشق این پیوند میان کودکی جاودانه و جوانی بالغانه  میان دو عاشق و معشوق است. عشق رقص این بازیهای کودکانه و بالغانه می باشد، رقص عشق، قدرت، خودشیفتگی، اقایی و بردگی، خود دوستی و دیگردوستی، شوق به یگانگی و شوق به فردیت. عشق وحدت این اضداد  وحالات است و رقص زیبا و جاودانه انها. باری انچه که مشکل اساسی انسانها در فرهنگ ایرانی وهم فرهنگ مدرن است، این است که رقصیدن را از یاد برده اند، تن دادن به کودکی و جوانی خویش، تن دادن به حالات متضاد و متفاوت خویش در عشق و سکس را از یاد برده اند و یا از انها میترسند. از لذت زندگی و دگردیسی مداوم زندگی میترسند. ادمی موجودی تک ساحتی شده است، که ناتوان از دگردیسی و ناتوان از شدن جاودانه، در روابط سخت و کرستهای تنگ ارتباطی و کم احساس و بی رمق خویش می پوسد و می نالد، در حالیکه کافیست که این پوسته را بشکند و دیگربار با تمامی خرد، عشق اش  و قدرتش به رقاص  رقص جاودانه عشق و قدرت و به بازیگر زیبای بازی عشق انسانی و بازی قدرت انسانی تبدیل شود. باری این رقاصان سبک پا و خندان، زایندگان و خالقان عشق مطلق و سبکبال، عشق جاودانه و فانی هستند، خالقان زیباترین خلقت انسانی، یعنی عشق خندان و سبکبال.

 

در انتهای این بخش باید بگویم که تفاوت نظر من با یورگ ویللی تنها در یک نقطه است. به باور من حتی ادمهایی که در روابط تک ساحتی چون نارسیستی و غیره یا در روابط جنسی چون سادیستی یا مازوخیستی زندگی میکنند، اگر اینکار را بخواست خویش انجام میدهند و از ان رجر نمیکشند، بلکه برعکس از ان لذت می برند و جز ان نمیخواهند، در نهایت همانقدر ازاد و سالمند که روابط  چند حالتی و عشق قادر به دگردیسی و انعطاف پذیر. من میتوانم به کسی که در یک رابطه نارسیستی با معشوقش قرار دارد یا در یک رابطه بنده/ اقایی ، از نگاه خودم  رابطه اش را تک ساحتی و یکنواخت ببینم، اما قبول حق او به انتخاب راه و خواست خویش پیش شرط ازادی و انسان مدرن است. انکه به شخصه اسارت میخواهد، همانقدر ازاد است که انسان ازاده می باشد. باری از اینرو من این چهار حالت رفتار عشقی را برخلاف یورگ ویللی تنها زمانی بیمارگونه می پندارم که  خود ان عاشق و معشوق از ان در عذاب باشند و خواهان تغییر ان. اگر زوج عاشقی به میل خویش تن به یک رابطه نارسیستی بدهند یا سادو/مازوخیستی، همانقدر سالمند که انسان قادر به عشق رنگارگ و چند حالتی. اینگونه نیز امروزه میزان تسامح در برابر این روابط بالا رفته است، زیرا انتخاب پیش شرط انسان مدرن و ازادی  است. همانطور که به باور من در زمانی نه چندان دور در روانکاوی اینده ما شاهد ان خواهیم بود که دیگر سادیسم و مازوخیسم، وویریسم و فتیشیسم جزء بیماریهای روانی و انحرافات جنسی نخواهند بود. هرچه بیشتر اندیشه پسامدرنیسم در روانشناسی جا افتد  ونیز اندیشه جسم گرایی جای خویش را دران مستحکمتر سازد، به همان اندازه میزان تسامح در برابر این حالات اضافه میشود و روانکاوی از حالات تک محوری به چند محوری تبدیل میشود. اینگونه در زمانی نه چندان دور انچه باقی میمانذ، تنها جنگ زیبا و خندان سلیقه ها و مذائق میان فرزندان خداست که نوع روابطشان را به رخ هم میکشند ولی در عین حال به هم احترام متقابل میگذارند و پیش شرط سلامت، انتخاب ازاد دو عاشق و معشوق می باشد. طبیعی است که مرز این ازادی عدم ضربه زدن به سلامت خویش و دیگریست. در چنین دنیای نو و چند محوری انگاه ابتدا بلوغ روحی به یک بازی وسوسه انگیز لذتی نو تبدیل میشود که دیگران را به سوی خویش وسوسه میکند. یعنی در انجا ابتدا فرزندان زندگی که قادر به لذت چندگانه می باشند و قادر به دگردیسی جاودانه،  دیگران را که ازادانه تن به روابط تک حالتی خویش داده اند، بسوی پروازی نو وسوسه میکنند و بالعکس. در جهان نوی اینده، روانکاوی  و روانکاو،  لذت بران حالات مختلف عشق و اروتیک ، به بازیگران یک بازی جاودانه عشق و قدرت تبدیل میشوند و بیماریهای روانی به امکاناتی ، راههایی   بسوی بلوغی نو  و لذتی نو در این بازی جاودانه تبدیل میگردند.( مدتی دیگر در مقالاتی  شروع به تشریح بیماریهای روانی از موضعی نو خواهم کرد).               

 

معضل عشق ایرانی

 

برداشت ایرانی از عشق ریشه عمیق در برداشت عارفانه ما از عشق و وحدت وجود دارد که اساس ان  جستجوی یگانگی سیمبیوتیک با معشوق از طریق چیرگی بر فردیت یا <من> خویش و سرکوب  هوی و هوس خویش (سگ درون خویش بقول عرفا) می باشد.منظور اینجا برداشت عمومی از عرفان ایرانیست و نه برداشتهای زیبای نو از ان. ار طرف دیگر نوع رابطه زن و مرد در عشق ایرانی و نقشهایی که به عهده میگیرند، تحت تاثیر نگاه اخلاقی و پدرسالاری/مادر محوری در فرهنگ ماست که اساس ان چیرگی نقش پدر و مادر و  سرکوب زنانگی و مردانگی  و ایجاد مرزهای اخلاقی و رفتاری سخت و غیرقابل انعطاف می  باشد. اینگونه در فرهنگ ایرانی برای مثال پاکی، نجابت  و وفاداری نماد زن فرشته وار و خوب است و مرد باید بقول معروف سنگ زیرین اسیاب باشد. بسیاری از این مطالب را در مقالات قبلی بگونه های مختلف توضیح داده ام، پس تکرار نمیکنم(بویژه مقاله 1-2-4) . انچه مهم و اساسی در بحث ماست، درک دقیق این مطلب است که عشق ایرانی یک احساس مهم عشق را یعنی میل به یگانگی را به اساس عشق تبدیل میکند و برای دست یابی به ان سعی در کشتن همه علائم فردیت و یا علائم وسوسه ها و امیالی میکند، که بنوعی این احساس عشق را و میل یکی شدن را بزیر ضربه ببرد. این میل به یگانگی و یکی شدن و حس ناتوانی از این یکی شدن، حس درد عشق، میل سراپا روح شدن و با دیگری، با معشوق وحدت یافتن اساس تمامی فرهنگ عرفانی و نیز فرهنگ پاپ و معاصر ایرانی را نیز تشکیل میدهد. از مولانا  تا موسیقی پاپ امروز و  ترانه های کسانی چون داریوش، ابی، گوگوش تا اشعار عاشقانه بسیاری از شعرا میتوان ردپای این میل به یگانگی و یکی شدن را بازیافت. اینگونه نیز هست که هر انسان ایرانی امروزه  نیز این شعر مولانا را با تمام وجودش حس و لمس می کند و خواهان ان است. 

 

یار مرا، غار مرا، عشق  جگر خوار مرا                     یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا

نوح تویی، روح  تویی، فاتح مفتوح تویی                             سینهء مشروح تویی، بر در اسرار مرا

نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی                          قند تویی،زهر تویی، خسته بمنقار مرا

قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی                      قند تویی، زهر تویی، پیش میازار مرا

حجره خورشید تویی، خانهء ناهید تویی                              روضهء امید تویی، راه ده ای یار مرا(11)

 

یا انکه میخواهد بشدت این احساس را نفی کند و باصطلاح خویش مدرن شود، ولی همان شدت و حدت تلاشش برای کشتن این احساسات نشان میدهد که چگونه این احساسات عیمق در او ریشه دارند. طبیعتن در طی این صد سال اخیر با رشد شهرنشینی و عناصر مدرنیت در جامعه ما  بویژه با شاعران و هنرمندانی چون فروغ و نسل نوی شاعران و  هنرمندان زن و مرد ایرانی دیگر بار  عشق جنسی، فردیت و اروتیسم فردی پای به عرصه  جهان و عشق ایرانی گذاشته اند، اما میتوان هنوز به جرات گفت که اساس عشق ایرانی را این میل به یگانگی سیمبیوتیک از طریق نفی فردیت خویش و میل به شبیه شدن،یکی شدن با معشوق و نفی خواستهای خویش به عنوان زن یا مرد در پای رابطه زناشویی و عشقی تشکیل میدهد. اینگونه نیز هست که ایرانیان در روابط اکثران بخاطر رابطه و عشق از خواستهای پنهان و اشکار خویش میگذرند و انگاه که رابطه ناگهان شکست بخورد، انگاه ان خشم نارسیستی خویش را نشان میدهد و یکدیگر را بباد انتقاد میگیرند و یکدیگر را مقصر میخوانند و حس میکنند، زندگیشان را بخاطر کسی بباد داده اند و در پی انتقام از خویش و دیگری هستند. اما این خشمها  و انتقام گیریها راه رهایی نیست، زیرا خشم و انتقام همانقدر وابسته به عشق قدیمی میکند که خود عشق اینکار را  میکند. راه درست، پیوند عشق و خرد، پیوند میل به یگانگی  و فردیت است. این احساسات بیان شده توسط مولوی احساسات بشدت انسانی و زیبا هستند. چه کسی در عشق واقعا معشوق خویش را اینگونه نمیپرستد یا نمیخواهد اینگونه پرستیده شود، چه این معشوق یک معشوق زمینی و یا خدایی و معشوقی روحی و الهی باشد. موضوع در هر دو حالت نوع رابطه است، شیوه دست یابی به این یگانگی است. اگر انسان ایرانی یاد بگیرد که برای دست یابی به این حس یگانگی باید بجای نفی فردیت خویش، از طریق قبول فردیت خویش و معشوق خویش بدان دست یابد و بداند میل یگانگی  وفردیت نه اضدادی، بلکه گذرگاهی بسوی هم هستند، یعنی هرچه توان قبول فردیت بالاتر حس و لمس یگانگی زیباتر و عمیقتر، انگاه به شکل جدیدی از عشق دست می یابد که نه تنها زندگی زمینی و عشقیش را زیبا میسازد، بلکه با قبول فردیت و جسمیت به عنوان پیش شرط و راه دستیابی به عشق به دیگری و هستی، به خواست تحقق نیافته خویش یعنی وحدت وجود با خدا و هستی سرانجام دست می یابد وبه بهشت زندگی بازمیگردد. انسان ایرانی با قبول فردیت و  فردیتهای متفاوت داشتن، میتواند نه تنها به زیبایی و قدرت رابطه کمک کند، بلکه اینگونه میتواند  به نیمه گمشده خویش دست  یابد  و کامل شود. انگاه زوجهای عاشق میتوانند این یگانگی نو را با لذتی هزاربار بیشتر بچشند. همینگونه نیز عدم سرکوب خواستها و وسوسه های خویش،بویژه خشم یا امیال اروتیک خویش میتواند به رابطه عشق ایرانی کمک کند، با استفاده از اروتیک و وسوسه های جسم در رابطه شان مرتب به لذت نویی دست یابند و با احساس خشمشان و استفاده درست از ان مرتب رابطه شان را مشترکن نوسازی کنند. خیلی از ایرانیها در رابطه عشقی، خشم و یا امیال اروتیک خویشرا سرکوب میکنند، زیرا بقول معروف ادم بخاطر عشق باید از این احساسات بگذرد و نذارد انها رابطه را داغان کنند. موضوع این است که احساسات سرکوب شدنی نیستند، اینگونه نیز یا بخاطر خودخوری به بیماریهای افسردگی و روانی دیگر مبتلا میشوند  و  رابطه شان خراب میشود و یا ناگهان از خشم میترکند، همه چیز را داغان میکنند، یا یکدفعه خودشونو در یک رابطه پنهانی یا اشکار میاندازند، تا امیال براورده نشده  شان را جبران کنند. انچه ایرانی باید یاد بگیرد این است:< وقتی در رابطه خشمگینی،یعنی این رابطه  جایی غلط است. وقتی مرتب وسوسه اروتیک با زن یا مرد دیگری به ذهنت خطور میکند، یعنی در رابطه چیزی کم است. پس بجای سرکوب این حالات باید این شورها را مشترکن به تخته پرشی برای دست یابی به لذتی نو و یا نواوری رابطه عشقی  تبدیل کرد>. انسان ایرانی باید یاد بگیرد که بخاطر عشق نباید از خواستهایش بگذرد، بلکه بخاطر عشق باید از خواستها و نیازهایش صحبت کند، حتی اگر با اینکار به یارش و رابطه بظاهر ضربه میزند، تا این رابطه و عشق امکان تکمیل شدن و نو شدن داشته باشد، بجای انکه مانند نیاکانش بر پای ایده ال عشق احساسات و خواستهایش را سرکوب کند و چیزی نگوید. عشق به عنوان ایده ال همانقدر خطرناک است که هر اخلاق مقدس دیگری هست. عشق به عنوان احساس اما زیباترین خلقت بشریست و چون خالق فانیش محکوم به نواوری، میرایی، محکوم به  ترکیب ازادی و ضرورت. با توجه به این حالت عشق ایرانی میتوان به راحتی دید که یکی از حالات عمومی عشق و رابطه عشقی ایرانی،رابطه نارسیستی و در حالت بحرانیش تصادم عشقی نارسیستی است که بالا توضیح داده ام و راه عبور از ان هم توجه و ارضای میل به یگانگی و نیز توجه به خواستهای فردی و مستقلانه خویش و یار خویش است. عشق مانند یک رقص است. در لحظه یگانگی دو معشوق در اغوش هم و در رابطه (من-تو) تن به رقص مشترک تانگو، والسا یا فلامینگوی عشق خویش میدهند و انگاه باید هرکس زمانی بدرون غار تنهایی و فضای خصوصی خویش برگردد، بدرون  رابطه (من-من) تا بخویش برسد و با این تجربه مشترک به یک فردیت نو دست یابد، تا انگاه دیگر بار برگردد،برای رقص مشترک بعدی. از اینرو بسیار مهم است که جفتهای عاشقی که در یک خانه با یکدیگر زندگی میکنند، مکانی برای فردیت و کار خویش داشته باشند،  زمانی ، فضایی برای دنیای خویش و باید حس کنند که یارشان مانع این ازادیشان و فردیتشان نیست،بلکه خواهان ان است، زیرا میخواهد معشوقش از روی ازادی و خواست فردی او را بطلبد. زیرا  این تفاوتها همانقدر برای رشد و زیبایی رابطه مهم است که شباهتها.

اینجاست که به مشکل دوم روابط ایرانیان وارد میشویم که با ان نگاه اخلاقی پیوند دارد. زن و مرد ایرانی بیشتر پدر و مادر هستند تا جوان، اینگونه نیز یکی از اشکال  مهم رابطه ایرانی، رابطه اورالی یا دهانی با موضوع < به هم رسیدن و مواظب یکدیگر بودن> می باشد. هر مرد ایرانی در خفا در پی یک مادر میگردد  و هر زن ایرانی در پی یک پدر. اینگونه حتی در خارج کشور نیزگاهن  مرد ایرانی  میخواهد زن خارجی را به این مادر تبدیل کند و گاهن زن ایرانی خارج از کشور بدنبال یک سرمایه دار دمکرات میگردد،که سمبل پدر بدون حق مالکیت ایرانی است. میتوان دید که اکثر زوجهای ایرانی بعد از انکه خرشان باصطلاح از پل گذشت و ازدواج کردند، دیگر کمتر بخود میرسند و تن به نقش ازموده پدر و مادر مهربان و دلسوز میدهند و  روابط جنسی و زنانگی و مردانگی در روابط  اندک و اندکتر میشوند. اینجا نیز راه نه سرکوب میل مادر بودن یا کودک بودن، بلکه قبول ان و ترکیب ان فردیت زنانه و مردانه خویش واهمیت دادن به انهاست. عشق را باید پروراند. سکس را باید مرتب جذاب و زیبا تر ساخت. زندگی رحمی نمیشناسد. انکه بخواهد تنها به حساب بانکی احساس عشقی گذشته اش تکیه کند، بزودی می بیند که یارش معشوقی گرفته است، یا خودش دچار بیماریهای پسیکو سماتیک شده  است و در حقیقت ورشکست گشته است. یک مشکل در اینجا این است که بخاطر ان سختی اخلاق مقدس و رفتارهای از پیش تعیین شده، زن و مرد ایرانی از یکدیگر چنان تصاویر و پیش داوریهایی دارند که بسختی قادر به شکستن انها و تن دادن به چندگانگی و چند حالتی معشوق زن یا مرد خویش هستند. مرد ایرانی تصویرش از زن ترکیبی از فرشته/ زن اثیری/ فتنه جو است. او برای زناشویی بدنبال فرشته نجیب می باشد. برای عشق بدنبال زن اثیری و افسانه ای میباشد، تا در اغوش او به احساس و لذت گمشده دست یابد و دیگر نیازی به قهرمانی و استواری نداشته باشد و از زن فتنه جو و حوای خطرناک میترسد و در خفا، در اعماق درونش در اتش سکس اروتیک با این حوا می سوزد و او را میطلبد. موضوع ان است که هیچ زنی تنها این حالات نیست، بلکه بسیار بیشتر از انهاست و مرد ایرانی باید یاد بگیرد، هم از این امیال خویش نترسد و هم به عشق خویش به حوای فتنه جو و مستقل اعتراف کند و در همسرش همه این حالات را ببیند و نیز بداند و حس کند که زنش ویارش بیش از این سه نقش است و  رابطه عشقی برایش به یک ماجراجویی و اکتشاف حالات دیگر عشق اش  و رقصهای مشترک تازه تبدیل شود. از فردیت اش لذت ببرد و نترسد. همینگونه نیز زن ایرانی در مرد بدنبال ان پدر و دست قوی و امین میگردد، که از او در برابر جهان دفاع کند، هم عاشقی را میطلبد که در اتش عشق اش بسوزد و جز او نخواهد، یا عشق اش در طلب او بسوزد  و  هم مرتب از این مرد دیکتاتور و زورگور هراسمند و خشمگین است ، و در عین حال او را در خفا دوست دارد.   از اینرو  از روی  خشم به شکل خود ، به شیوه های ظریف در رابطه حساب او را میرسد، بویژه از طریق کودکانش که در جنگ پنهان بر علیه دیکتاتور خانواده به یاران و متحدان او تبدیل میشوند و وقتی بهش بگویی، که خوب از این مرد زورگو جدا شو، ناگهان دلایل فراوانی برای خوبی و زیبایی او و ادامه رابطه مییابد.(این گونه رفتارها هم در داخل یا خارج در مرد و زن ایرانی یافت میشود). اینگونه زن ایرانی نیز باید یاد بگیرد که این امیال خویش را دوست بدارد که میخواهد زندگی راحت و مرفه ای و مردی قوی داشته باشد و هم به امیال نارسیستی ، امیال شیطنت امیز و سوسه گرانه اش همراه با جنگ قدرت و میل به سروری اش تن دهد و بجای جنگ پنهان بدنبال ان باشد،مردش را تنها در این سه حالت نبیند و به مردش اجازه بیان حالات دیگرش، ضعفها و مشکلاتش را بدهد و به خویش اجازه بیان میل قدرت زنانه و فردیت خویش را. چنین زنی انگاه هم قادر است زن اثیری باشد و حوا و هم دارای فردیت قوی و زیبای خویش، که بسیار وسوسه انگیز برای مردان می باشد. بی دلیل نیست که میگویند، قدرت  جاذبه سکسی دارد. یکی از نمونه های عمومی انکه زنان و مردان چگونه اسیر این حالات هستند و در رابطه شان چگونه به شکل غلط به امیال دهانی و یا انال/سادیستی خود تن میدهند و به بحران عشقی می افتند، بازی عشقی و زناشویی  < فرشته پاک و مرد عیاش> می باشد. در این سناریو که بنا به  انکه ایا همراه با درگیریهای شدید خانوادگی، کتک کاری و یا به شکل پنهان و شهید پروارنه یا مظلومانه باشد، دارای امیال فالوس/ادیپال یا  انال/سادیستی بیشتری می باشد( این چهار حالت میتوانند ترکیبی نیز باشند)، معمولن رابطه به این گونه است، که درگیری درون رابطه و مشکلات عشقی، جنسی و اروتیک ان  به این شکل حل میشود، که مرد بنا به امکانات بهترش در جامعه هرچه بیشتر به سمت بیرون و خوشگذرانی با زنان دیگر کشیده میشود یا میرود، و زن  در خانه می ماند، زجر میکشد و در برابر عیاشی همسرش و خودخواهیش هرچه بیشتر به مادر فداکار و انسان روحی و خداپرست تبدیل میگردد یا بر علیه او اشکار و پنهان میجنگد. اینگونه یا همان جنگ قدرت معروف روابط سادو/مازوخیستی پیش میاید، که مرد به زنش میگوید، بهم محل نمیذاری به این خاطر این کارو میکنم و زنش میگوید، تو عشق و وفاداری نمیشناسی و به اینخاطر باهات نمیخوابم و دعواهای خانوادگی و قهرکردنها و اشتی های مداوم شیوه حاکم بر این بازیست. یا در شکل امیال تناسلی/ ادیپال ان زن چون فرشته در ارامش به این رابطه تن میدهد و زجر میکشد و مرد خوشگذرانی میکند، تا انگاه که زمان انتقام مثلن در دوران پیری مرد فرارسد یا از طریق فرزندان و بی محلیشان به پدر زورگویشان حسابش را برسد. حال برای مثال به کودکان بزرگ شده در این فضای خانوادگی توجه کنید. پسر چنین خانواده ای بطور عمده طرفدار مادرش و بر علیه پدرش می باشد و میخواهد انتقام قربانی شدن مادرش را بگیرد( جالب است  دیدن این امیال پنهان در تفکرات قهرمانان و انقلابیون ایرانی که مرتب در پی نجات مام وطن هستند.مقاله 2).چنین پسری در رابطه عشقی خویش انگاه یا باید مرتب امیال مردانه ، جنسی و خودخواهانه خویش را سرکوب کند، زیرا همین حالات پدرش باعث بدبختی خانوادشان شده بود و اکثرا وارد روابطی میشود که زنان در ان قدرت بیشتری دارند و مرتب شکست عشقی میخورد، یا از اول و یا بعد از چند تجربه شکست عشقی  کامل به کپی پدرش تبدیل میشود. دختر چنین خانواده ای نیز از یکطرف در همخوانی با مادرش به نفی جنسیت و امیال جنسی خویش می پردازد و انها را منفی و دشمن عشق میپندارد و یا در تنفر درونی از مادرش که همیشه پدرش را میخواسته در ذهن او خراب کند،  همیشه ناخوداگاه عاشق مردان خوشگذرانی شبیه پدرش  میشود و مرتب شکست میخورد، و یا خود به عنوان جانشین او به زن بیوفا و خوشگذران تبدیل میگردد.

 

اگر عشق را در مفهوم گسترده ان بنگریم، انگاه می بینیم که در روابط دوستی، یا عشق به اولیا و حتی رابطه عرفانی با خدا ما نیز با همین مشکل روبرویم که ایرانی در این روابط بخاطر احترام به دوستی، به اولیا و یا اخلاق مرتب در دیالوگش احساسات واقعیش را سرکوب میکند و مرتب بخاطر دوستی و عشق، خویش و حرفهایش را سرکوب میکند، زیرا نمیخواهد پدر یا مادر خویش و یا دوست خویش را ناراحت کند. حاصل اما زجر خود و ناراحتی درونی و نیز توقع پنهان از دیگران بخاطر این قربانی کردن است. اینگونه نیز پدر ومادران ایرانی که برای فرزندانشان اغلب خواستهای خویش را قربانی کرده اند،  در خفا بسیار طلبکارند و از فرزندانشان تقاضا دارند، یا فرزندان از انها طلبکارند ،چون بخاطر احترام خیلی چیزها را نگفته یا انجام نداده اند. موضوع رهایی عشق و دوستی ایرانی از این بار سنگین کلمات اخلاقی چون بخاطر تو، وظیفه یا رهایی از حس بدهکاری در رابطه و قبول پیوند عشق و فردیت می باشد. اینگونه باید بتوان در عشق برای بقای رابطه سالم عشق و دوستی به اشکالات اشاره کرد و نه انکه انها را پنهان کرد و قربون صدقه همدیگر رفت. باید در عشق و دوستی جا برای فردیت باقی بماند. تنها چنین عشق و دوستی پایدار است، عشق و دوستی میان افراد مستقل و نیز دوستدار یکدیگر. ما هیچگاه تنها فرزند،پدر یا مادر، همسر یا معشوق نیستیم، همیشه از ان بیشتریم، اینگونه باید رابطه جایی برای این دیگر هویتها و امیال داشته باشد. با قبول فردیت خویش و تن دادن به عشق و دوستی مشترک انگاه هم روابط زیباتر و قویتر میشود و هم میتوان بر این پایه یک ارتباط تازه با هستی و خدا ایجاد کرد و به وحدت وجودی نو  و زمینی از طریق فردیت و گفتمان میان خدا و فرزندان خدا دست یافت، گفتمانی زیبا و پرشور.

ما ایرانیان تنها با قبول پیوند میل به یگانگی  و فردیت میتوانیم بر معضل عشقی خویش چیره شویم و از این بحران عشقی و زناشویی و تاثیرات منفی بر سرنوشت عشق فرزندانمان خودداری کنیم. تنها با دستیابی به این عشق زمینی و قبول زنانگی و مردانگی در عشق، قبول دست یابی به یگانگی از طریق فردیت و جسم و اروتیک است که ما هم میتوانیم به عشق زمینی خویش و هم عشق الهی خویش و وحدت وجود دست یابیم و دیگر بار پای به بهشت بازی جاودانه عشق و قدرت بگذاریم و خویش رابه عنوان افراد مستقل و در عین حال فرزندان خدا در دستان طبیعت و زندگی احساس کنیم. با این تلفیق ما بر خطاهای دیگر عشق ایرانی نیز چون تبدیل عشق به یک سرنوشت جاودانه و غیرقابل تغییر،  و هراس از انتخاب و ازادی در عشق چیره شویم و بتوانیم در لحظه عشق مطلق به معشوق مستقل و زیبای خویش عشق بورزیم و عشق بخواهیم  و انگاه که رابطه دیگر توان جهش عشق نداشت، با عشقمان بمیریم، تا دیگر بار برای عشقی نو و لذتی نو عروج کنیم و نو شویم.

 

 

معضل عشق مدرن

 

نگاه مدرن به عشق  از یکطرف ریشه در فرهنگ یونان باستانی، بویژه لذت پرستی اروتیک یونانی و نگاه افلاطونی به عشق دارد، و از طرف دیگر مالامال از شورهای مسیحی و میل مسیحیت به لذت و  دردهای عمیق عشقی میباشد، با انکه عشق مدرن در واقع همیشه در ورای کلیسا رشد کرده است. لذت پرستان یونانی  مانند اپیکور  و دیگران در دردهای عشق نوعی حماقت و دیوانگی میدیدند و خواهان لذت بری بی نیازی به این حالات عشق بودتد. از طرف دیگر افلاطون با طرح جستجوی <نیمه گمشده و میل به یگانگی> یکی از خصایل مهم عشق انسانی  و مدرن را مطرح کرد(به پیوند نگاه افلاطونی و نگاه عرفانی توجه کنید). موضوع اما این بود که در تفکر افلاطون عشق درحقیقت یک گذار از پله هایی برای دست یابی به اوج یگانگی و روحمندی می باشد، تا انسان با عبور از زیبایی و دست یابی به روحمندی به یگانگی زیبایی، حقیقت  و خوبی دست یابند. اینگونه در رابطه عشقی افلاطون مانند رابطه میان عاشقان منطق الطیرعطار که در پی دست یابی به هدهد به سفری مشترک دست میزنند، در انجا نیز بجای رابطه ، سهیم بودن در یک گذار وجود دارد و نه ارتباط متقابل عاشق و معشوق. یار و دیگری از اینرو برای افلاطون تنها ابژه ای است که به کمک او به خواست نهایی خویش دست می یابد. اینگونه میتوان دید که   رابطه سوژه/ ابژه ای با دیگری و نیز فرهنگ لذت پرستی لیبرتی چگونه ریشه در این تفکرات کهن دارند. در  الکساندریا و روم است که ما برای اولین بار با مفهوم دیگر عشق که با درد و سختی همراه است و عاشق و معشوق در پی دست  یابی به یکدیگر به عنوان غایت مقصود هستند، روبرو میشویم. جالب اینجاست که در انجا نیز ارزش زن با بالا رفتن ارزش عشق بالا میرود. از قرن دوازدهم ما به <عشق درباری> روبرو میشویم که یکی از پایه های اساسی عشق مدرن است. در این عشق درباری که در ان معشوق شوالیه یا شاعر در اتش عشق  دلداده خویش میسوزد و در پی دستیابی به عشق او تلاش میکند، زجر میکشد و با یک نگاه او خوشبحت و با اخمی ازو داغان میگردد، و  وقتیکه  عشق اش توسط معشوق مورد قبول واقع میگیرد و سرانجام به عشق زیبای جسمی مشترک دست مییابند، به اوج خوشبختی دست می یابد، ما سرچشمه اصلی  نگاه به عشق به عنوان رابطه میان سوژه/ سوژه یا فرد/فرد را باز می یابیم. اینگونه در انجا  عشق همزمان  یک امتحان، یک امکان بلوغ است و چه به لذت دست یابند و یا چه خود خواسته مانند بعضی شاعران یا ناخواسته بخاطر شرایط زمان به خواست خویش دست نیابند، این شوالیه های عشق، درد و غم معشوق را بر هر لذت روحانی و مادی دیگر ترجیح میدهند. با رنسانس و  نیز با رشد نگاه مدرن ما به نوع دیگر رابطه مدرن به عشق دست می بابیم که در طی زمان و امروزه به نگاه حاکم تبدیل میشود و ان نگاه سوژه/ ابژه ای به هستی و دیگریست که در مقاله قبلی به اندازه کافی انرا توضیح داده ام. از قرن هجدهم در اروپا ما شاهد جدل و رشد این نگاه با نگاه دیگر یعنی نگاه رمانتیک که یاداور و ادامه دهنده نگاه عشق درباری میباشد، هستیم. فرهنگ زیبای  لیبرتی با شاعران و فیلسوفانش چون سرانو د برژاک و یکی از مهمترین انها مارک دساد، در پی رها سازی عشق و لذت از بار اخلاقیات و دست یابی به  لذت زندگی و سبکبالی اروتیسم میباشند. برای اینکار انسان لیبرتین  جهان را ، دیگری را به ابژه ای تبدیل میکند، تا بوسیله ای  لذت او تبدیل گردد، و او را به اوج لذت برساند. از این رو طبیعی است که این نگاه با عشق سوژه/ سوژه ای و درد عشق، معضلات عشق رابطه چندان خوبی ندارد و در پی ان است که عشق را از هر مطلقیت، سختی احساسی  تهی سازد و دیگری را به ابژه عشقی خویش تبدیل کند. اما این دقیقا نقطه ضعف مهم فرهنگ لیبرتی و مارک دساد است که به قربانی و ابژه خویش وابسته است و بدون او نمیتواند به اوج لذت دست یابد، با انکه برای او مهمترین چیز عدم وابستگی و حاکم بودن بر خویش و جهان و لذت بری  از امیال خویش می باشد.

« لیبرتین به دیگران، به ابژه اش احتیاج دارد  و این زجر جاودانه اوست، او برده قربانی خویش است.12»

 

از اینرو برای لیبرتین لذت پرست که همه چیز را میخواهد سبکبال کند، احساسات سنگین عشق یا عواطف عمیق  یک چیز مزاحم هستند و بقول مارک دساد، لیبرتین در پی دستیابی به بی احساسی به ابژه جنسی وعشقی خود تلاش میکند، تا هیچ احساس و عاطفه عمیقی مانع لذت اروتیکی یا وجودی او نشود.

 

« عشق  سخت و سازش ناپذیر در خواستهایش هست، یا بقول لیبرتین یک مرتاض گرایی است.مارک دساد بخوبی دیده است که لیبرتین بدنبال دستیابی به بی احساسی تلاش میکند. از اینرو دیگران را به عنوان یک ابژه می بیند.13»

رمانتیکها و بعد از ان  نیز رنجهای ورتر گوته و یا در نیمه  اول قرن بیستم تلاش  سوررئالیستها و دیگر نویسندگانی مانند کافکا و دیگران بهترین تلاشهای جهان مدرن برای دست یابی به عشق میان دو فرد مستقل و برابر و دستیابی به یک جهان نوی ماورای جهان سوژه/ ابژه ای فرهنگ لیبرتی، نشان دادن ضعفهای نگاه لیبرتی  و تلاش برای ایجاد نگاهی نو  به عشق و زندگی  می باشند، اما میتوان بخوبی دید که فرهنگ لیبرتی مهمترین نگاه انسان معاصر و امروزه مدرن به عشق می باشد، انسانیکه  در پی دست یابی به لذت عشقی و جنسی و سبک کردن، تهی کردن ،کوچک کردن همه عواطف  و احساسات عمیق انسانی  تلاش میکند، تا حاکم بر زندگی و احساسات خویش باشد و  فردیت اش ضربه نبیند. یا با از دست دادن حس کنترل در رابطه عشقی و حس وابستگی به دیگری، دچار ترس  < از دست دادن من خویش و کنترل خویش> نشود، ترسی که بزرگترین هراس انسان معاصر است. حاصل، بحران عشقی امروز جهانی است که در پی عشق میدود و بدان دست نمی یابد. حاصل این کار  ناتوانی از حس عشق و دستیابی به عشق است، زیرا قادر به عبور از مرزهای فردی خویش و حس میل یگانگی با دیگری و تن دادن به او نمی باشد. اینگونه در این فضای ازاد جنسی ولیبرال دچار چنان مرزهای نامرئی احساسی و درونی شده است که  خویش را اسیر دیوارهای زندان خود ساخته خویش احساس میکند و ناتوان از خراب کردن این دیوارهای درونی و تن دادن به دیگری و دیدن دیگری به عنوان یک معشوق مستقل و برابر که به او نیازمند است، در دنیای تنهایی درونی خویش اسیر مانده است. امروزه بیماریهای جنسی چون سردمزاجی و ناتوانی جنسی در غرب دیگر به خاطر هراسهای اخلاقی نیست، بلکه به خاطر کمرنگ بودن احساسی روابط جنسی و اعتراض و اعتصاب جسم و روح انها می باشد. باید اضافه کرد که فرهنگ لیبرتی جوانب پرقدرت و زیبای فراوان دارد که ما ایرانیان باید از انها یاد بگیریم، تا خویش را بار اخلاقیات برهانیم و به امیال جسمی وجنسییمان با لذت تن بدهیم. همینطور رابطه سوژه/ ابژه ای با هستی برای دستیابی به قدرت خویش و خلاقیت خویش لازم ،فردیت خویش لازم و ضروری است، اما این توانایی باید با توانایی دگردیسی و دیدن دیگری و هستی به عنوان سوژه ای مستقل و برابر تکمیل شود و ادمی باید قادر به گذار از این حالت به ان حالت باشد، تا هم در عشق و هم در اروتیسم جنسی با توان فردیت لیبرتی خود قادر به شکاندن موانع، خندیدن به ان و دستیابی به لذت اروتیک و  دستیابی به معشوق باشد، و هم باید به توان سوژه/ سوژه ای در عشق و اروتیک یا ارتباط با هستی تن دهد و  به احساسات عمیق خویش به دیگری و وابستگی اش به او،به هراسها و ترسهایش، دلهرهها یش، عشق و محبت اش به او تن  دهد و خویش را در این عشق و لذت رها کند، مرزهای فردیش را بشکند و به دیگری تن بدهد، تا بتواند به اوج لذت عشقی و لذت ارگاستی جنسی دست یابد.  لحظه ارگاسموس و این حالت رهایی در عشق شباهت فراوان با یکدیگر دارند، زیرا در هر دو لحظه باید خویشرا رها ساخت و  فراموش کرد و سراپا احسا س  وتن شد. همین رابطه نو با هستی نیز میتواند به انسان مدرن کمک کند، به پیوندی نو با هستی دست یابد. بی دلیل نیست که انسان مدرن مثلن با کمک بودیسم میخواهد به این اشتی با زندگی دست یابد، زیرا بحران وجودی انسان مدرن نیز بالا گرفته است. حتی تلاشهایی مانند روابط ازاد در نهایت به شکست انجامید. بهترین سمبل این رابطه ازاد ژان پل سارتر و سیمون دوبوار بودند، که در کنار رابطه شان روابط سکسی یا عشقی دیگری نیز داشتند،(البته به باور خیلیها سیمون دوبوار ابتدا بناچار به این ارتباط تن داد، زیرا سارتر خواهان ارتباط با دیگران بود). جالب اینجاست که دوستان اخرین مصاحبه این  عزیزان را با الیس شوارتز فمینیست معروف المانی بخوانند که در ان هردو عنوان میکنند، در حقیقت به همه این معشوقهای دیگر دروغ گفته اند، زیرا همه انها  فقط ماجراجویی یا ابژه جنسی بوده اند و انها در واقع همیشه تنها یکدیگر را دوست داشته اند. اینگونه است که میگویم، حتی رابطه ازاد قادر به حل مشکل وفاداری نیست، زیرا انها این مرز را به نوعی دیگر ایجاد میکنند و این خیال که عشق تنها یک فکر، یک خیال است که براحتی میتوان انرا با هر کسی داشت، همانقدر خطاست که از یاد ببریم در عشق نوعی خلاقیت وجود دارد، زیرا ما معشوق را نیز میسازیم، انرا با خمیرمایه احساسات جسمی و روحی خود و با قلم روح و خوداگاهی خویش می سازیم. این یک تولید توسط جان است و نه فکر به تنهایی ، یا قلب به تنهایی. اینگونه نیز هست که تنها در زندگی میتوان عاشق اندک کسانی شد، دیگران تنها مورد دوستی  وعلاقه مان قرار میگیرند. عشق پیوند میان  قلب و فکر، جسم و روح است و باید به عنوان این تلفیق  نیز انها را قبول کرد و نه انکه بخواهیم بر مطلقیت عشق یا فانی بودن عشق چیره شویم. باید پارادکس عشق را به وحدت اضداد تبدیل کرد. اینگونه نیز بقول هورکهایمر از پایه گذاران مکتب فرانکفورت، هیپی ها با تمامی خوبیهاشان با تلاش برای نسبی کردن عشق و نفی مطلقیت ان تنها نشان دادند، که فرزندان برحق اتوماتیسم مدرن هستند. در تلاش برای رهایی از بار اخلاقیات سنگین هم جنبش هیپی گری و هم جنبش روشنگری جنسی سالهای شصت موفق بوده است، اما انجا که خواست همه چیز را ساده کند، تنها به روند اتوماتیسمی کمک کرد، که امروزه بقول اکتاویو پاز عشق  را تبدیل به یک کالای مصرفی  و بیهوده و بشریت را در معرض خطر  یک بربریت تکنولوژیک قرار داده است.

باری دیدن این معضلات نگاه مدرن و لزوم یادگیری از انها و نیز چیرگی بر خطای انها از انرو لازم است که نه تنها همین معضلات یکی از علل مهم بحران عشقی ایرانیان مقیم خارج از کشور چه در روابط عشقی با هموطن یا با هموطن خارجی بوده است ، بلکه برای ساختن عشق مدرن ایرانی هم باید نیازهای عمیق ایرانی را چون نیاز به یگانگی سیمبیوتیک در عشق  در این برداشت نو جایگزین کرد  و هم به فردیت جایی نو داد. هم باید توان ارتباط سوژه / ابژه ای با هستی را یاد گرفت و هم به توان ارتباط سوژه/ سوژه ای دست یافت، تا اینگونه هم  از بحران عشق ایرانی خویش عبور کرد  وهم از بحران عشق مدرن.بدون این کار سرنوشت عشق در جامعه ما همان خواهد بود که اکنون ایرانیان خارج از کشور بدان دچارند و یا در ایران شاهد شروع ان هستیم. ایرانیان خارج از کشور بخاطر همین ضدیت شدید برداشت عشق ایرانی با عشق مدرن  بناچار به حالت شترمرغی و پادرهوایی مبتلا شده اند که بدون دست یابی به یک تلفیق نو از فردیت و یگانگی سیمبیوتیک قادر به عبور از این بحران خویش و دست یابی به سعادت عشقی نخواهند بود. انها نه میتوانند کامل به عقب و به برداشت قدیمی عشق ایرانی برگردند و نه میتوانند به عشق مدرن کامل تن دهند، زیرا هیچکدام پاسخگوی نیازهای بنیادین انها نیست. در روابط با معشوقان خارجی انگاه این مشکلات به اوج خویش میرسد و یا باید یکی از دوطرف از نگاه خویش و هویتش  دست بردارد و مدرن یا شرقی شود( که خود راهی غلط و در نهایت بی ثمر است) و یا انکه بتوانند به تلفیقی دست یابند. شکست بسیاری از روابط با خارجیان نمادی از این ناتوانیست. اینگونه در رابطه شان سرانجام کار بجایی میکشد، که اخر رابطه به جنگ تمدنها تبدیل میشود و المانی یا خارجی پارتنر ایرانیش را متهم به  زیادی احساسی بودن، بی توجهی به فردیت دیگری  و تنگ کردن رابطه میکند و  احساس خفگی میکند و میخواهد دوباره به رابطه راحت و بی دردسر مدرن خویش تن دهد و  ایرانی پارتنر اروپایی خویش را متهم به بی احساسی و  سرد بودن، خودخواه بودن متهم میکند و یاد  عشق ایرانی میکند، اما حتی این عشق دوباره با یک ایرانی نیز به او سعادت نهایی را نمی بخشد، چرا که در این رابطه نیز باز با معضل جنگ میان فردیت و میل به یگانگی، وابستگی  و ازادی روبرو است. همین مسائل در ایران نیز شروع شده است و جوانان امروزه که ناگهان بقول خودشان پی برده اند، همه اون احساسات عشق شرقی غلط است  و عشق نسبی است و بهتره که ادم بجای عشق فقط حال کند و لذت ببرد  و با این وجود احساس خوشبختی نمیکنند  و در بحران قرار دارند، حکایت از اوج گیری جنگ میان این دو نگاه و لزوم دست یابی به یک تلفیق میکند و گرنه این حالت شترمرغی، بحرانی همه گیر شده و  ایرانی در برزخ این حالتهای متضاد بیش از بیش به خودازار و دیگرازار تبدیل میشود و کینه توز میگردد. ،(درباره این درگیری با نگاه مدرن و نتایج ان به مقاله قبل مراجعه کنید، یا به داستان من به نام طرح در طرح در وبلاگم). اما  با این برداشت نو از عشق که در ان هم یگانگی و هم فردیت قادر به شکوفایی خویش هستند، ما ایرانیان دیگر بار اولین قوم بشری هستیم که به تلفیق نویی از عشق دست یافته ایم، همانطور که نیاکانمان عشق را بسان اولین قوم بشری  به غایت خویش تبدیل کردند. با این نگاه  نو میتوان انگاه به پیوندی نو نیز با هستی دست یافت و از طریق جسم و فردیت به یگانگی و وحدت وجود با عشق جهانشمول دست یافت و اینگونه به غولان زیبای زمینی و عارفان زمینی تبدیل شد. باری این امکان بزرگ برای خوشبختی فردی و اجتماعی در برابر ماست. باشد که قادر به تن دادن به این لذت بزرگ زندگی باشیم.

 

 

راهی برای هم تباران

 در انتها تنها یک نکته نگفته باقی میماند. دست یابی به تلفیق فردیت و یگانگی ، تلفیق ازادی و اجبار بهترین راه برای پایان دادن به بحران عشق ایرانی و مدرن است، اما برای غولان زمینی این ابتدای راه است. انچه برای دیگران انتهاست،اینجا ابتداست.  انکه سراپا جسم است و به پیوند خرد و عشق دست یافته است میداند که عشق یک احساس عمیق بشری و جهانشمول  است. از اینرو امروزه نیز هر انسانی قادر به حس و لمس این شعر زیبای غزل غزلهای سلیمان است.

 

کاش مرا به بوسه های دهان خویش ببوسد!

عشق تو از هر نوشابه مستی بخش گواراتر است.

عطرالاولین، نشاطی از سوی خوش جان توست.

و نامت خود حلاوتی دلنشین است

چنان چون عطری که بریزد.

 

خود از این روست که باکرگانت دوست میدارند.

مرا از پس خود بکش تا بدویم.

که ترا، بر اثر بوی خوش جانت، تا خانه به دنبال خواهم امد.14

 

از اینروست که ما میتوانیم احساسات عاشقانه کسی را در چند هزارسال پیش، غم و دلهره اش را حس و لمس کنیم، زیرا اینها احساسات بنیادین بشری هستند. همزمان عشق یک خلقت انسانی است  و این خلقت را میتوان اشکالی نو بخشید و یا میتوان به ان حالاتی نو نیز داد.  از اینرو بحق ادم زن را بقول نیچه از بغل خویش، یعنی از یغل ارمانهای خویش افرید و همینگونه زن نیز مرد را از بغل ارمانها و خواسته هایش می افریند. انکه قادر به حس و درک این دو بخش مهم عشق یعنی قلب و فکر، شور انسانی  و خلاقیت باشد، انکه سردترین  و گرمترین ابها را درخویش حس و  لمس میکند و قادر به عشق خردمندانه می باشد، او میتواند هر زمان بقول نیچه با تمام  وجودش به عشق و دیگری تن دهد و همزمان به  خویش، به خلقت خویش و بزرگترین شاهکار خویش بخندد و اینگونه عشق خندان، سبکبال و رقصان را بیافریند که در ان انسان سراپا عشق، لحظه و احساس میشود و انگاه که این عشق دیگر توان زندگی ندارد، با خنده ای انرا میکشد، درد مرگ  انرا با لبخندی بر لب میچشد. با عشق اش میمیرد، تا دیگر بار زنده شود، بخندد، بیافریند، عشق ورزد، بخواهد و خواسته شود. مسحور شود و مسحور کند. با نگاه عاشقانه اش معشوقش و جهانش را زیبا کند و اسیر زیبایی معشوقش و جهانش گردد، و با خنده خردمندانه اش این بازی عشق را سبکبال، ژرف و رقصان سازد. تا با معشوق خویش در رقصی جاودانه و زمینی، در رقص جاودانه عشق و قدرت، به اوج لذت زندگی دست یابد و بر زمان پیروز گردد، زیرا ابدیت نام دیگر لحظه است و عاشقان زمینی نام دیگر خدایان فانی.

 

پایان

http://sateer.persianblog.com/

 

ادبیات:

1. اکتاویو پاز. دیالکتیک تنهایی.ص192

2/ 3انجیل.سفر پیدایش. ص4/5

4/5/6/7/8/9/. اکتاویو پاز. شعله دوگانه.46.140.143.155.157.

10/یورگ ویللی. رابطه دوطرفه.ص16/17

11/کلیات شمس. ص64

12.اکتاویو پاز. شعله دوگانه.ص31

13.اکتاویو پاز. شعله دوگانه ص  142

14/ غزل غزلهای سلیمان.شاملو.ص2