همنشين بهار
هر که سوار است بيرحمانه مي تازد
اي
کاش امثال زنده ياد شاهرخ مسکوب و همه آزاديخواهاني که در زير خاک خفته اند ، شاهد
اين روزهاي پُر تلاطم و اين هواي گرگ و ميش ! بودند و شور و شوق جوانان ميهن مان
را مي ديدند که چگونه خستگي را خسته مي کنند و شادي شان
را از نتيجه مسابقات فوتبال [۱] نيز ، َبر َسر
ِاصحاب سالوس و ريا مي شکنند و نشان مي دهند از درون شب تار مي
شکوفد کُل ُصبح .
ياد « ُام کلثوم » آن خواننده شهير به خير . الا
ايها الليل الطويل ... اليس صبح بقريب ؟ اي شب
سياه طولاني ! خيال مي کني تا ابد تاريکي مي ماند ؟
***
دشمنان
مردم بسيار مشتاقند که شعار دروغين « سياست پدر و مادر ندارد » [۲] ، جا بيافتد و صغير و کبير ، همه ، در زندان
روزمرگي ، « هشت شان ، گروي ُنه » ، اسير
و ابير باشند و آب هم از آب تکان نخوَرد تا آنان به قول سعدي سنگ ها را ببندند و
سگ ها را رها کنند و فقط روضه « وظائف » مردم را بخوانند !
اما
، در ايران امروز همه چيز و همه کس ، حتي خدا ! زير سئوال
مي رود و مريدان و مقلدان ! کمتر گوش مي کنند و بيشتر مي پُرسند وظيفه امان را
فرموديد . بسيار خوب ! بگوئيد حق ما چيست ؟
وظيفه ، يا حق ، مسئله اين است !
اين
شور ِ همراه با شعور ، نيز که از دانستن
نمي هراسد و به چراغ مسلح است ــ سياست نام دارد و اين سياست البته يک فضيلت است .
در
قسمت هاي گذشته ، [که عناوين و آدرس آن در
زير آمده ] :
·
در
سوگ شاهرخ مسکوب
http://mag.gooya.com/politics/archives/026893.php
·
سوگ
سياوش ، شاهرخ مسکوب را نوشت .
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=4096
·
من
نويسنده « در کوي دوست » هستم ، ولي او کتاب من نيست .
http://news.gooya.com/politics/archives/029180.php
·
عشق داغي است که تا مرگ
نيآيد نرود .
http://asre-nou.net/1384/khordad/9/m-hamneshinebahar.html
با اين نويسنده درد آشنا و کتابش
« روزها در راه » ، از کوچه پس کوچه هاي زيادي گذشتيم ! و باز هم بايد بگذريم .
مي
دانم که نوشته هائي اين چنين ، گرچه مرا شب ها و روزها بيدار نگهميدارد و خواب را
در چشم ِ َترم مي شکند ، اما حوصله « سايت بازها »را سر مي َبرَد ، يعني وقت ِکساني را که
تند و تند به َهر « سايت » ي سر مي زنند و به هر مطلبي عجولانه نوک ــ تلف ِ تلف
مي کند . من از اين دسته پوزش مي خواهم که نمي توانم جور ديگري بنويسم .
طبيعي است کساني که هر کلمه و سطري را که مي خوانند ، احساس مي کنند حاصل شب ها و
روزها بيدار ماندن و تأمل است ــ همدم و همراه اينگونه مقالات هستند . آنها هستند
که « کلمه » را که موجودي زنده است ، در مي يابند .
***
نمي
خواهم پاي شهداي راه آزادي را به ميان بکشم چرا که صلاحيت اش را ندارم . همين که
بدون هيچ ادعائي گاه و بيگاه يادشان را زنده کنم و نشان دهم « شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل » با
فدا و صداقت و حس نيت ِ صِرف ، صُبح نخواهد شد و شور منهاي شعور ، راه به جائي نمي
بَرد ــ کافيست . بهتر است از پدر و مادرم
که گرچه سواد خواندن و نوشتن نداشتند اما به راستي يک دنيا صفا بودند ــ
ياد کنم که بارها و بارها خواب شان مي بينم و در خواب نيز حرف خودم را به زبان
آنها مي گذارم ! گوئي مرا به نوشتن حرف
هائي که خود ِ زدنش عمل است فرا مي خوانند
. گوئي هشدار مي دهند که قلم ، مقدس و ديکته
ناپذير است و با چاپلوسي و نان را به نرخ روز خوردن نجس و « امربر »مي شود .
ُجدا
از هر انگيزه ديگر [ از جمله نياز خود آدمي به نوشتن و برون ريزي] به پدر و مادرم
که يازده سال ، تنها پشت ميله ها و شيشه هاي زندان ملاقات شان مي کردم ، به آنها که بعد هم ... با بازي هاي سرنوشت
دور از من جان سپردند و نتوانستم حتي بر مزارشان حاضر شوم ــ مديونم و از جمله با
ياد آن دو انسان زلال مي نويسم . اميدوارم
از مصلحت انديشي و تقيه زشت ِکساني که مي دانند اما نمي نويسند ، همچنان فاصله
بگيرم . بنويسم و از سرزنش هيچ سرزنشگري هم نهراسم .
***
البته
هيچکس شاهرخ مسکوب [ يا هيچ فرد ديگري ] را مطلق نکرده و نبايد هم بکند . بعلاوه
اينگونه مباحث مي تواند در عين ارج گذاري به اين پژوهشگر شريف ، به عبور از او هم
راه برَد ...
خب
، پيش از آنکه کفش و کلاه کنيم و اين سفر دراز را با هم و با او پي گيريم ، يکي از
اعتراضاتي را که شده بدون هيچ شرحي در آغاز مي آورم .
بعد
از ُکلي بد و بيراه ...
« پرداختن به اينگونه موضوعات به قاف سگ هم نمي ارزد . پوشال
است . چه مسئله اي از سرنگوني حل مي کند ؟ بي ترديد در خدمت رژيم است ... »
***
بهتر
است برگرديم به « روزها در راه »
...
فيلم Hair « هير » [ ۳ ] را ديدم ... در
صحنه هاي اول از فرط زيبائي و سرشار بودن از زندگي چند بار گريه ام گرفت ... گاه
آدم نمي تواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجايش ما سرازير مي شود . انگار در
آدم باران مي بارد و باران ِزيبائي ، ما را مي شويد .
در زمستان
سال ۱۹۶۷ وقتي آنتيگن [ ۴ ] برشت را با گروه Living Theater نيويورک ديدم گرفتار همين گريه شدم اما بي اختيارتر و بي امان تر
...
اين
روزها دارم « ُورتر ِگوته » [ ۵ ] را مي خوانم
بعد از افلاطون ياسپرس [ ۶ ] و « منون » افلاطون ... [ ۷ ]
۵۸/۶/۶
بيشتر
از يک هفته است که برگشته ام . چه روزگاري ! مي دانستم که به کجا مي آيم و در چه
حال و هوائي مي افتم . خودم را آماده کرده بودم ، ولي با اين همه ، شتاب ِ حوادث بيشتر
از تحمل من است . اگر اين طور بگذرد هيچ کاري نمي توانم بکنم ... دارم خودم را مهار مي کنم و اختيارم را به دست مي گيرم که صبر
پيش گيرم ، گر فلک مان بگذارد که قراري گيريم .
۵۸/۶/۱۷
همچنان
دست و دلم به هيچ کاري نمي رود . ظلمت مرا گرفته و دست و پايم را نه در هواي سبک و
نامحسوس ، بلکه در لجن سفت ، در قبر حرکت مي دهم ... توانائي روبرو شدن با زندگي
را ندارم ... دارم « ورتر ِ» گوته و « آدم
بي خصوصيت ِ» رابرت موزيل [۸] را مي خوانم ، به آلماني
و فرانسه ، اما چه خواندني ! ... لنگ لنگان در روح شخصيت ها سفر مي کنم . حتي
موسيقي هم دردي دوا نمي کند . فقط « مرگ و دختر شوبرت » [ ۹ ] و يک يا دو اثر ديگر را هنوز مي توانم
بشنوم . نُت ها و صدا ها مثل سنگريزه هائي که به ديوارهاي فلزي بخورند جذب نشده
کمانه مي کنند و بر مي گردند. حتي [
موسيقي ِ] « باخ » [۱۰ ] و « بتهوون » هم بيهوده است . مي شنوم اما مثل سر و صدائي
از ديگران براي ديگران . همچنان در اعماق خودم فرو مانده ام ، غوطه مي خورم و دست
و پا مي زنم اما نمي توانم سرم را بيرون بيآورم و از هواي سلامت بخش پُر کنم ...
شايد تقصير من نباشد ، هوا مسموم است ، از ظلم ، سياه و غليظ است . دوده ، قير ، و چيزي از اين قبيل ، جهل و تعصب بيداد مي
کند ... از سيلي روزگار ، از حوادث ناگوار و پياپي گيج و منگم . هنوز حواسم
را به دست نيآورده و به هوش نيآمده ام . برق از چشمم پريده است . نمي توانم خودم
را جمع و جور کنم . اما خواهم کرد . آخرش که چي . مگر مي شود اينطور ادامه داد .
۵۸/۷/۴
اردشير
( پسرم ) رفت . تنها تر شدم . غزاله ( دخترم ) هنوز راه نمي رود ... کار دارد بيخ
پيدا مي کند ... ناتواني و بي دفاعي بچه ها که با خيال راحت در معرض همه آفت هاي روزگارند
، مرا ناتوان مي کند ... اين نگراني شخصي و آن دل مشغولي اجتماعي ، وضع مشمئزکننده
اي است ... پريروزها راديو ... يک نفس به روشنفکران فحش
مي داد ــ از قلهک تا شهر ــ خورديم و تمام راه گفتيم حاجي تو را ميگه ها !
احساس بيگانگي مي کنم ...
۵۸/۷/۱۳
...
در خزرشهر باران ريزي مي بارد . به قول مازندراني ها ِزلِفشه . ريزتر از هر قطره اي ، چيزي مثل نم و
شبنم که باريدنش احساس نمي شود که در هوا آويزان است و بر صورت و دست احساسش مي
کني . صداي دريا ، صداي تمام نشدني ، يکنواخت و متنوع دريا ــ صدائي که هميشه
همآنست و هيچ آني همان نيست ــ به گوش مي رسد . صدا انگار از راه هاي دور مي آيد و
در همان حال انگار از زير پا بلند مي شود و در هوا مي پيچيد .
دريا
دور و نزديک و بيگانه و دوست در خودش مي پيچد ، طوفاني است ، آشفته است و آرام
ندارد. چيزي براي گفتن دارد ، تا ساحل مي آيد و زبانش را به شن ها مي کشد ، مي
گويد و نگفته بر مي گردد . حرف نمي زند و با هزار زبان همهمه مي کند . همهمه ي
دريا در فضا موج مي زند و باد را مي راند . درخت ها با برگ هاي سرما زده زير باران
مي لرزند و ذرات آب روي پوست سبزشان مي درخشد ، مثل منجوق و ستاره و خرده شيشه .
هوا آبکي است و ابرها روي بام ها و درخت ها شکم داده اند . لخت ، سنگين ، پُر بار
افتاده اند و به کندي زير آسمان جابجا مي شوند . مثل اين که در دسترس هستند . هنوز خزان نشده ، هنوز اين سرزمين « نه سرد و نه گرم » سبز و
بهاري است . صداي خيس ، صداي باراني و بي آرام دريا مي آيد . امواج همانند صدا
پياپي هوا را مي رانند و باران ــ براي ما حشکي زده ها ـــ نشانه دوستي آسمان و
زمين است ... رفتم کنار دريا . راه رفتن در ساحل ، ــ در مرز آب و خاک ــ
هميشه جاذبه و کششي نا شناخته دارد . آدم با هر دو عنصر آميخته مي شود و از هر دو
جداست . در حاليکه زمين سفت را زير پايش حس مي کند در سيلان آب و گذرندگي موج غوطه
مي زند و تا کنار افق در پهنه دريا پخش مي شود ، مثل باد وزان و مثل گياه برجايست
. شايد شاخ و برگ درخت در دست باد ، چيزي شبيه اين حال را احساس کنند ...
در برابر ( دريا ) آدميزاد تکه چوبي ( يا ) خاشاکي بر موج ( است ) ، چه پست
ها و بلندها و زير و بم ها که غفلتاً ما را به هر سو پرتاب مي کند !
۵۸/۷/۱۶
ديروز
صبح با گيتا ( مادر غزاله ) صحبت کردم . متاسفانه تشخيص پزشک آمريکائي هم بي شباهت
همکار فرانسوي اش نيست ... دخترم غزاله احتياج به معالجه طولاني دارد . [ گيتا ]
اقلاً يک ربع ساعت طول کشيد تا توانست بگويد . دائم تکرار ميکرد که اگر تو پدرش
هستي من هم مادرش هستم ... مي گفت انگار غزاله دارد موضوع را حس مي کند ، خيلي
اصرار دارد که راه برود ( اما ... نمي تواند ) . من کمي گيتا را دلداري دادم و
حرفهاي بي ربط و نامربوطي زدم که مي دانستم مزخرف است ولي معمولاً در اين وقت ها
گفته مي شود ...
در
اين حالت ها آدم عجيب احتياج دارد که حرف هاي خودش را باور کند و کم کم بعد از کمي
تکرار ، باور مي کند . هر چند که سايه ترس و ترديد ، سايه هجوم بي دليل دشمني
ناشناخته بر فکر آدم افتاده است و ول نمي کند ولي گرته
فکر بفهمي نفهمي بنا به آرزو ريخته مي شود و در آن جهت به پيش مي رود . البته در
ته دل ، در آنجا که آدم مي خواهد نشناسد و نبيند ، هشداري دائم سَرک مي کشد و به
ياد مي آورد که اين « گرته » بر آب ، برباد ، بر زمينه اي متلاطم و هوسکار ريخته
مي شود . دلم مي خواست که فکرهاي بهتر مي کردم ... اما چه فايده که واقعيت
مثل صخره اي برجا ايستاده است .
آخرش
صحبت تمام شد . هوا گرگ و ميش بود . مدتي سر جايم نشستم و سرم را ميان دستهايم نگه
داشتم . نمي توانستم به حال خود روي گردن رهايش کنم ، مي لرزيد . بي اختيار چند
بار با خودم گفتم جرا ، چرا اين طور شد ؟
کسي جواب نمي داد . مي دانستم جوابي نيست . بعد گريه ام ترکيد و ريخت .
گريه
تلخي بود . گريه اي که از روي عجز و ناتواني باشد ، درد گزنده اي دارد که روح را
زمين گير مي کند ...
۸۱/۹/۲۶
...
( از مرگ ِ مادر اردشير) با خبر و از فرط تأثر منقلب شدم ، نمي دانستم چه جوري به
پسرم بگويم که مادرش مُرده است ، يک هفته اي به خودم پيچيدم و بالاخره گفتم ... مي
دانم چه حالي داشت . حتي مي ديدمش ، پسرم را مي ديدم ...
۸۱/۱۰/۲۲
...
ديروز با گيتا حرفم شد . در آشپزخانه ايستاده بوديم . با هم تندي مي کرديم . نه
چندان شديد ولي لحن هردويمان تلخ بود . غزاله سر رسيد . حس کرد . شروع کرد به شلوغ
کردن و حرف تو حرف آوردن ... توضيح مي داد که من بچه هر دو شما هستم . تأئيد مي
خواست و باز مي خنديد . مي خواست با صدا و ژست ِخنده حالت دعوا را عوض کند . به
قصد نبود . بي اختيار اين کار ها را مي کرد . بنا به غريزه ؟ از ترس ؟ خودانگيخته
، با و بي همه اينها ؟ ...
راه
افتاديم به طرف مدرسه . کيف ِ زني به او خورد ، افتاد . َزنک هم نگاه نکرد . غزاله
عصباني با گريه پاشد و گفت پدر چقدر اين فرانسوي ها احمقن . رفتيم جلوتر . داشت مي
دويد و مي رفت باز زمين خورد . من پشت سر بودم . تا برسم ، زني دستش را گرفت و
بلندش کرد که من رسيدم ، گفت پدر اين فرانسوي ها چقدر مهربان هستن !
۸۱/۱۱/۲
...
حال هيچ کس خوب نيست . لااقل کساني را که ما مي شناسيم و مي بينيم . همه ايراني ها
. همه منتظرند و همه از انتظار خسته شده اند . مثل آدم هائي مي مانيم که بيرون قفس
ايستاده ايم ، يک قفس عظيم .
احساس
لش بودن بيکاره و بيهوده بودن و بيهودگي « با پولاد بازو » پنجه انداختن ! هر چه
باشد پس افتاده ناخلف همان شيخ اجليم . آگاهي به همين ُبزدلي ، به همين « پناه به
ساحل امن » ، « کنج سلامت » .
آگاهي
به همين حقيقت است که حالم را بد مي کند . در ته دل ِ من
يک موش ترسوئي لنگر انداخته ، که متأسفانه بي شرف نيست وگرنه راحتم مي گذاشت . بر
عکس راحتم نمي گذارد و با پوزخند نگاهم مي کند و دائم مرا به من نشان مي دهد . از
چشم او که نگاه مي کنم انگار پوستم را از کاه پُر کرده اند . از تماشاي هيکل نحس ِ
پفيوز خودم حالم بهم مي خورد .
بهتر
است به غزاله پناه ببرم و خودم را نجات بدهم . نمي دانم چرا ديشب مي گفت پدر من که
عروسي بکنم تو مُردي ... دلم مي خواد تو باشي ...
۸۱/۱۱/۲۴
...
پس از مدت ها روي علف ، علف خودروي طبيعي راه رفتم . در مرز کشتزارها و جاده ها . مدت ها بود که جز روي آسفالت يا شن
ريزي خيابان و شانه جاده و جز اينها قدم نزده بودم . پايم هميشه روي عمل و اثر دست
آدميزاد بود ، از رابطه بي واسطه با طبيعت محروم بود . بينشان جدائي افتاده بود تا
هفته پيش که به هم رسيدند ...
افق
را ديدم : آن دو را ، جائي که آسمان و زمين به هم مي چسبند . با مه و درخت و هواي
سرد معلق ولي محسوس ، با سرزميني که مثل بدن آدمي کش و قوس موزون و انحنائي دلپذير
داشت . چشم نواز بهتر از دلپذير است چون که چشم روي زير و بم ملايم و هموار خاک مي
لغزيد ، يکجا نمي ماند و خسته نمي شد و هر لحظه چشم انداز ديگري پيش رو داشت . برج
هاي آب و سقف هاي رنگي بناها و قامت هاي کشيده درخت ها آسمان و زمين را به هم مي
بست .
افق چون دوردست است ، هميشه فراخواننده و جذاب است و رمزي آشنا
و مبهم دارد . در اين سفر ، روزها رنگ خاک را ديدم ، سياه ، خيس ، خاکستري باردار
! خاک ِ خاکي رنگ را ديدم با شيارهاي مستقيم دراز و زندگي پنهان سرمازده . از بس
در اين سال ها زمين را سفت و پوشيده ديده بودم رنگ خاک يادم رفته بود .
راستي
صداي پرنده شنيدم ، ... حتي يک بار صداي خروس هم شنيدم ، البته خروس بي محل که
دَم ِ ظهر مي خواند ... هوا مه آلود بود و
فقط شبح مبهمي از خانه ها ديده مي شد . اما روزهاي آفتابي يا بهتر است بگويم ابر و
بادي هم بود . هميشه مه نبود . وقتي که مه نبود دشت و کشت دلرباتر و طنازتر بود
... اين روزهاي ابر و بادي آسمان پراکنده بود . سفيد و آبي و خاکستري ، با ابرهاي
سينه خيز و سرگردان که هم خودشان دائم شکل عوض مي کردند و هم آسمان را به شکل هاي
متغير در مي آوردند . رنگ ها و شکل ها در هم مي دويدند و توي همديگر مي پيچيدند و
روي زمين ، روي خانه هاي شسته و درخت هاي لخت سرما خورده و خاک خيس نقش مي
انداختند . باد در دشت جولان مي داد و بوي بکر علف ، بوي وحشي و خودماني روئيدن و
طراوت را پخش مي کرد . رويش مرطوب و تازه اي هميشه توي هوا بود و افق ديده مي شد .
راهروها و دالان هاي دراز و بي سقف شهر با ساختمان هاي دو طرف و پياده هاي شتابزده
و اتومبيل هاي عصبي ديده نمي شد . افق ديده مي شد که با دست هاي باز ، سينه متنوع
زمين را بغل کرده بود ...
باز
باران مي بارَد . نمي دانم چند روز است که آفتاب را نديده ام . اينجا آسمان ندارد
. ايني که هست مثل لاک پشت ، لخت و ورم کرده روي زمين افتاده ، روي بام بنا ها و
شاخ و برگ درخت ها ، که دستشان خالي است و پنجه هاي تيزشان را به شکم افتاده ِ
آسمان فرو کرده اند و آدم ها ، خيس و تنها زير باران مي دوند و ... هوا سرد است
... مثل تيغ توي تن فرو مي رفت ، به هرجا مي خورد ناسور مي کرد ... هر که سوار است
بيرحمانه مي تازد ...
***
پاورقي :
هرجا متن با شماره مشخص شده ، در پاورقي توضيح خودم را آورده ام .
همنشين
بهار
۱ )
در آستانه آنچه رژيم آخوندي انتخابات آزاد مي نامَد ، پيروزي تيم کشورمان در
مسابقه فوتبال ، ولوله به پا کرد که تنها چشم کساني نديد که همه چيز را از قيف تنگ
پيشداوري هاي خود عبور مي دهند و موفقيت جوانان ميهن را نيز ( لابد ) در جهت دشمن
تفسير مي کنند .
عجبا
که حتي مسابقات فوتبال تيم عراق در بوق و کرنا مي رفت اما گوئي هر موفقيت ورزشي هم
در کشور ما ، بوي آخوندها را مي دهد و حتي در اخبار نيز نبايد لام تا کام در باره
اش صحبت کرد !
در
سيماي آزادي به موفقيت هاي ورزشي همه کشورها [ جز کشور خودمان ] اشاره مي شود !
بيخود نيست که در غيبت اين بي توجهي ، برخي دست
اندرکاران تلويزيون هاي لوس آنجلسي و هخا و َمخا که آزادي برايشان نه آرمان ، بلکه
تجارت است ، دُور بر مي دارند و با شور و فتور ، با جوانان کشورمان خود را همگام
نشان مي دهند و به هر قيمتي که هست ( نه تنها مصاحبه با امثال « احمد باطبي » را
که شجاعانه به اعدام هاي سال ۶۰ اشاره کرد ) ــ بلکه ، اينگونه برنامه ها را نيز
زنده پخش مي کنند .
مي
بينيم که رژيم جمهوري اسلامي و ديگر مرتجعين با هر دوز و کلکي که شده ، مي کوشند
نخبه هاي جامعه ( و به ويژه ورزشکاران ) را در جيب خودشان بريزند ! به هر کدام
ماشين « زان تيا » و « پژو پرشيا » مي دهند و در دمادم انتخابات نيز آنان را به
بلندگوي خودش تبديل مي کنند . چرا نکنند !
در
مسابقه با کره شمالي يکايک بازيکنان که تيپ و ظاهرشان هم زار مي زند که اهل جمود و
سنگدلي نيستند ــ در حاليکه همه روبان سياه به لباس شان زده بودند ، شاخه گل را
پاي عکس کسي مي گذاشتند که هنوز به نام او ، تاريک انديشان هر اسبي که دارند مي
تازند .
پيداست که جدا از تبليغات و سوء استفاده هاي ديگر ، مي خواهند چهره ورزشکاران
ميهنمان را که ربطي به ظلم و جور ستمگران ندارند ، خراب کنند . پيروزي در فوتبال
مال جوانان ايران است نه رژيم . موفقيت هاي ديگر نيز چنين است ،
از بزرگان فرهنگ و هنر همچون علي تجويدي ، حسين دهلوي ، شجريان ، نصيريان و ... و
دهها اسان فرهيخته ديگر که عمري
خون دل خوردند و اينک به دروغ تجليل مي کنند ، تا دانش آموختگان هوشيار ميهن مان
که در مسابقات المپياد رياضي و فيزيک برنده مي شوند ، از تلاش پُر ارج دانشجويان
دانشگاه شريف واقفي تهران که اگر [ زحمت آنان ] نبود ، خط فارسي که من و شما در
اينترنت مي نويسيم و مي خوانيم هنوز زار بود ، تا پژوهش هاي رياضيداناني چون دکتر
حسابي فقيد يا پرويز شهرياري و ... ، از خلاقيت و نوآوري شاعران نويسندگان ، تا
تلاش بزرگان تئاتر و سينما ... از عرضهي لينوكس فارسي ، که انحصار ميكروسافت را
مي شکند ، تا طراحي اولين “يوپورتال” uportal
فارسي در دانشگاه صنعتي شريف ، و ... هيچکدام
، هيچکدام ربطي به آخوندهاي عمامه دار و
بي عمامه ندارد و تنها و تنها به جوانان ميهنمان مربوط است ...
برگرديم
به راه يابي تيم ملي فوتبال به جام جهاني .
در تهران در هر کوي و برزن شور و شادي ، و به
راستي هنگامه بود و ديديم که اين واقعه همه آخوندها را بر خلاف ميل شان به تبريک
گوئي واداشت و چه بسا الکي فيگور مي آمدند و خود را مي خنداندند ! تا از قافله عقب
نمانند .
آنان
نبض جامعه ما را بيشتر در دست داشته و دارند ، اما مبارزين
ميهن مان که آزادي برايشان نه تجارت ، آرمان است و مردم دوستي شان از َسر ِ رنگ و
ريا ، نيست و شب و روز براي ايران آزاد و آباد فردا ، جان مي کَنند ، از تحولات
جامعه ماعقب هستند و نمي دانند آب به جو مي رود يا گندم ! گوئي در عهد بوق
زندگي مي کنند .
۲ )
در زندان شاه از « احمد شادبختي ِ» هميشه خندان ، آن انسان شوخ و شريف که بعد از سال
۶۰ زير شکنجه امثال لاجوردي ، با مرگ هم شوخي کرد ! و جان داد ــ
داستاني شنيدم که بفهمي نفهمي به « سياست پدر و مادر ندارد » ، اشاره داشت
:
يک
روستائي روزي در باره سياست مي شنود و کنجکاوانه از همه مي پرسد : « يکي به من
جواب بده که سياست يعني چه » ؟
هيچ
کس پاسخ قانع کننده اي به او نمي دهد و ناچار راهي تهران و به قول خودش « پاتخت »
! مي شود . به او مي گويند « برو ميدون بهارستان که مجلس هم اونجاست ، شايد وکيلي
َمکيلي ! بتونه جوابتا بده » .
راهي
آنجا شده و از اولين نفر مي پرسد داداش جون سياست يعني چه
؟ او هم که کمي رند بوده آگاهانه مي گويد من جوابت را بلدم و او را نزديک نرده هاي
آهني که در ميدان بوده مي َبرد و مي گويد من دستم را روي نوک اين ميله مشت مي کنم
تو محکم بزن روي دستم . روستائي مي پرسه آخه چرا ؟ او پاسخ مي دهد تو بزن ،
کارت نباشه ! مي خواهم قشنگ شيرفهم بشوي که سياست چيست . خلاصه دستش را مي گذارد
نوک ميله آهني و تا او مي خواهد روي دستش بکوبد جا خالي ميدهد و در نتيجه دست آن
روستائي ِپاک ساده دل جر مي خورد . بعد خونسرد مي گويد . برادر عزيز سياست يعني
اين و براي همين هم بهش پلوتيک مي گويند و راهش را مي گيرد و مي رود .
آن
مرد روستائي با دست زخمي به ده خودش مي رسد . بعد از مدتي کس ديگري خود او را
سئوال پيچ مي کند که سياست چيه ؟ ، سياست چيه ؟ به ما هم بگو …
او
اين بار دست خودش را روي بيني خودش گذاشته و به آن بابا مي گويد محکم بزن روي دست
من ! و اصلاً هم نپرس چرا ، تا به تو بگويم سياست يعني چي . اين بار به تقليد آز
آنچه در تهران ديده بود ، به محض اينکه طرف دستش را پائين مي آورد ، او هم دستش را
از روي بيني خودش بر مي دارد و باز حالش گرفته مي شود ! …
سياستي که پدر و مادر ندارد براي اينکه به هدفش برسد از رنگ و
ريا و دروغ و توجيه و پشت هم اندازى عار ندارد .
اين سياست « سرگين آلود » ! به قول ميرزا آغاسى [صدر اعظم محمد
شاه ] حاضر است با ريش اش در ... خر برود و
کک اش هم نگزد ! چون بعدش در مي
آورد و هفت دست با گلاب مي شويد !
۳ ) فيلم HAIR که « ميلوس – فورمان » Milos Forman در سال ۱۹۷۹ آنرا کارگرداني کرده است ، در رابطه با جنگ تجاوزکارانه
آمريکا در ويتنام است . يک کشاورز آمريکائي
[ از ايالت اوکلاهاما ] که براي رفتن به
سربازي راهي ارتش مي شود ، به گروهي از «
هيپي » هاي جوان بر مي خورد و با آنها محشور شده ، دنياي ذهني اش پاک دگرگون مي
گردد . در اين مسير به دختري علاقمند مي شود اما چاره اي جز رفتن به سربازي نيست .
وقتي به سربازخانه مي رود ، دوستان با وفا
و هيپي اش ، او را تنها نمي گذارند و به آب
و آتش مي زنند تا او فرد مورد علاقه اش را بيرون پادگان ببيند و براي اين منظور
يکي از هيپي ها موهاي بلند سرش را که برايش نشانه رسم و راهش بود ، مي تراشد و به
شکل سربازها در مي آورد و با پوشيدن لباسي که از يک ارتشي بلند مي کند ، خودش را
در صف سربازان ، جاي آن کشاورز ( رفيق شان ) جا مي زند ! اما درست اين لحظات ،
هنگامه آماده باش ِ سربازان براي سوار شدن
به هواپيماي نظامي و رفتن به جنگ ويتنام است .
کشاورز مزبور که بيرون پادگان رفته بود تا با زني
که او را دوست داشت ملاقات کند ، دير به پادگان مي رسد و دوست هيپي اش که دائم مي
رقصيد و ترانه مي خواند :
« زمين سلام مي کند ، صبح ترانه مي خواند ، خورشيد
مي درخشد . به من بگو کجا و جرا بايد بميرم ؟ » ــ
به جاي او سوار هواپيما شده ، و بر خلاف عشقش به
صلح و آشتي ، راهي جنگ ويتنام شده و آنجا هم کشته مي شود . اين فيلم موزيکال که
سرشار از زيبائي و شور است و يکي از برجسته ترين فيلم هاي ضد جنگ به شما مي رود ، به قول زنده ياد دکتر شريعتي نشان مي دهد « جنگ را کساني ترتيب
مي دهند که خوب همديگر را مي شناسند و مي دانند چرا . اما کساني در آن قرباني مي
شوند که نه همديگر را مي شناسند و نه مي دانند چرا »
۴ ) در قسمت گذشته : « عشق داغي است که تا مرگ
نيآيد نرود »
در پاورقي به « آنتيگون » اشاره کرده ام . افسانه
آنتيگون دايره بسته اي از يك تراژدي انساني است كه بارها تكرار شده و نمادي از
سلطه « شر و بدي » است ، درام تكرار شده
اي كه همچون بختك ، با سرشت آدمي درآميخته و با توجه به شرايط مكاني و زماني مختلف
فرم و بيان خاص خود را پيدا مي كند .
۵
) « گوته » Johann Wolfgang von
Goethe [شاعر عقل
و احساس ، خالق نمايشنامه ي حماسي « فاوست » ] ، در قالب نامه ، رُماني
نوشت و در ۱۷۷۴ بدون اشاره به نام خودش ،
منتشر کرد . اين کتاب تجسم زندگي شخصي گوته و تصويري از عشق سوزان او به دختري به
نام شارلوت بوف بود ،
کتابي که شاهرخ مسکوب نيز به آن اشاره مي کند اين
است :
رنج هاي ورتر جوان
Werther The Sorrows of
Young
اين کتاب را علاوه بر
نصرالله فلسفي ، مجتبي مهدوي سعيدي و فريده مهدوي دامغاني ، به فارسي ترجمه کرده
اند . ُرمان مزبور گسيختگي رواني ِ هنرمندي جوان را بر اثر عشقي بيفرجام و غمانگيز
به تصوير مي کشد ، همچنين مصائب اين جهان و اندوه گوته را بازتاب مي دهد .
گوته از
اين که نميتواند ژرف ترين احساسات خود را راحت بيان کند و مجبور به سانسور خويش
مي شود ، رنج مي بَرد . [ آيا هر کدام ما
به نوعي در اين رنج گوته شريک نيستيم ؟ و کسي را در زندگي دوست نداشته ايم ؟]
داستان « ورتر » [
ُرمان گوته ] تجسمي است از روح رمانتيکي آلماني ِ «طوفان و شور» . گوته درون پُر
غوغاي آدمي را نشان مي دهد که گاه به سرعت از اوج شادي و نشاط به نوميدي ظلماني
درميافتد و در اين باره هشدار ميدهد .
« دوست عزيز، آنچنان
شادمانهام ، آنچنان مجذوب معناي والاي هستي سرشار از آرامش شدهام که هنرم را از
ياد ميبرم . حتي قادر نيستم در اين زمان خطي بکشم و با اين حال احساس ميکنم هرگز
از نقاشي که اکنون هستم بزرگ تر نبودهام… آه، اي کاش توان آن را داشتم تا حال
خود را بازگو کنم ، اي کاش ميتوانستم آن همه را که وجود مرا سرشار و زنده و گرم
کرده است به روي صفحه کاغذ برانم، شايد آينه روحم شود، آن گونه که روحم آينه
خداوند بي کران است ! آه دوست من ، اما اين آرزو مرا خواهد کشت . من در زير عظمت اين
رؤياها هلاک خواهم شد! » (۱۹۴۹، نامهي ۱۰ مي، ص ۳)
اين داستان به رغم
اغراقهاي حزنانگيز آن ـ همچنان جذاب ميماند، به ويژه آنجا که گوته از قول ورتر
ميآورد : « چشمانم را براي آخرين بار باز ميکنم . افسوس! اين چشمها ديگر خورشيد
را نخواهد ديد… چيزي با اين حس برابري نميکند و با اين حال، اين حس بيشتر به
رؤيايي پراکنده ميماند، وقتي با خود ميگويي ـ اين آخرين صبح من است! آخرين! هيچ
کلمهاي نميتواند اين احساس را آن گونه که سزاوار است بيان کند . » (همان، نامهي
۲۰ دسامبر، ص ۱۱۹)
گوته مي
نويسد : دنياي خالي از عشق چه ارزشي دارد ؟ قلبي که با عشق بيگانه است ... دلي که
از عشق بهره اي ندارد چون چراغي است که روشنايي ندارد و همينکه با شعله اي
روشن شد پيرامون خويش تصاويري لرزان و مبهم چون رويايي رنگين يا جلوه هايي خيالي
پديد مي آورد که ما آن را چون کودکاني ساده لوح و معصوم با تجلي ابهام آلودش در
نشئه لذت غرق ميسازد .
آدم هاي بي درد و عار
[ يا جا نماز آبکش و هرزه ] دردهاي امثال گوته را نمي فهمند و مسخره مي کنند که
همه اش خيالبافي است . گوته مي گويد : آيا مگر در اين حقيقت لحظه اي ترديد داري که
انسان تنها با خيال هاي پر نقش و نگار و روياهاي واهي و پوچ بخود نيرو ميبخشد ؟ و
به روان فرسوده و ناتوان خويش شور زندگي ميدهد ؟ اگر اين نيست پس موجوداتي که منبع
الهام ما هستند آنها که با آبرنگ احساس و قلم موي رويا بر تابلوي انديشه ما تخيلات
بي پايان و فريبا را نقاشي ميکنند بايد در زمره اشباح باشند .
شايد يکي از دلائل
علاقه شاهرخ مسکوب به گوته اين است که تا قبل از او ، ايران شناسي از حدود سياحت
نامه هاي مارکوپولو ، آنتوني جنکينسن ، شاردن اولئاريوس و آدام وتاورنيه تجاوز نمي
کرد .
گوته چون مسکوب به
حافظ عشق مي ورزيد و در لابه لاي اشعار فارسي خرد و عشق مي ديد . او با داستان هاي
« هزار و يک شب » و نيز قرآن آشنائي داشت ــ خالق نمايشنامه اي به نام «محمد » در
مورد رسول گرامي هم هست .
۵ ) کارل ياسپرس Karl Jaspers
که در فلسفه اش اميد به يک منجي و قهرمان ، موج مي زند ، معتقد است اگر دانش
نردبان حکومت بر ديگران باشد ، در اصل پوچ ، و تهي از معني انساني است . انسان
هنگامي مي تواند به هدف نهايي دست يابد که از همه ي اشياء فراتر رود و به چيزي نا
مشروط برسد . دانش حقيقي هدفدار و با معناست .
معناي تاريخ از نظر
ياسپرس سفر کردن انسان به ديار کمال و دستيابي به عالي ترين امکان بشري يعني «وحدت
بشريت» است . ياسپرس از جمله معتقد بود که تنها کسي مي
تواند با خود هماهنگ باشد که بتواند با ديگران هماهنگ باشد . با خود يکي بودن و با
خود وحدت داشتن است که به وحدت و دوستي با ديگران راه مي بَرد . وي با
اشاره به اين که انسان ، عاشق قدرت، زورگوئي و منفعت طلبي است و در اين راه آماده
است همه چيز را فدا کند و شوق نيرومند او در جهت ارضاي هوا و هوس و شهوات و رابطه
هاي انساني مبتني بر بي عدالتي و ناروايي است، اين سؤال هميشگي را مطرح مي کند که
آيا بر جهان ، خدا فرمان روايي مي کند يا ابليس ؟
۷ ) افلاطون Plato
نخستين کسي است که به تحليل معرفت پرداخته است. فيلسوفان جديد و معرفت شناسان
معاصرمعتقدند که نظريه کلاسيک معرفت ريشه در نقادي هاي موشکافانه او از معرفت دارد
و عموماً نيز با تحليل وي دست کم از لحاظ صورت موافق هستند ، افلاطون معتقد بود که مطالعه رياضيات که دستگاه ذهني را به
کار مي اندازد ــ ارزشش از هزار چشم بيشتر است و مي گفت : حتي يک برده جوان نيز از
آنجا که بشر است و تحت تأثير فرهنگي خاص قرار نگرفته ، مي تواند [ جواب ِ مشکل
ترين مسائل رياضي ، مثل ِ ] راه حل مساله هندسي تربيع دايره quadrature du cercleرا هم
پيدا کند ! اين جوهره گفتگوي مشهور او موسوم به « مِه نو »
Meno يا به قول زنده ياد
شاهرخ مسکوب « منون » است که ۳۸۰ سال قبل از ميلاد مسيح نگاشته شده ، ضمناً اين
کتاب را رضا کاوياني به فارسي ترجمه نموده است
.
۸ ) « رابرت موزيل » Robert Musil که مثل مسکوب ورزشکار بود وقتي داشت ورزش مي
کرد و وزنه بر مي داشت ، افتاد و مُرد » ، او اتريشي و نويسنده کتاب
Der
Mann ohne Eigenschaftenهمان « مرد بي خاصيت » است که مسکوب اشاره کرده است . « موزيل » در اين کتاب آدمي را به تصوير مي کشد که مي
خواهد از پس تغئيرات جهاني برآيد اما از عهده اين کار برنمي آيد . در آدرس زير مي
توان در باره «رابرت موزيل » و کتاب « مرد بي خاصيت » خواند :
http://www.newcriterion.com/archive/14/feb96/musil.htm
او وقتي از خودش ، از
يك فرد ساکن شهر « وين » در کشور اتريش ، و از اروپاى غربى حرف مى زند ،
مي گويد : « ما موفق نشديم حتي خودمان را آزاد كنيم ولي از دموكراسي خيلي دم مي زنيم . »
۹ ) شوبرت [Schubert, Franz
] که حدود ۲۰۰ سال پيش در اتريش به دنيا آمد ، علاقه بسياري به آواز داشت
و بسياري از کارهاي زيباي آوازي خود را در نوجواني تصنيف کرد. او عاشق اشعار گوته
بود و اثري زيبائي که مسکوب هم از آن ياد کرده ، Death and a girl « دختر و مرگ » است .
تحليلگران موسيقي در
رابطه با شوبرت مي گويند " زندگي کرد، سختي کشيد و مُرد ". ظاهرا"
او آنقدر در زندگي درگير گرفتاري و رنج بود که طعم خوشبختي را نچشيد و از همه تاسف
بار تر آن بود که اين هنرمند مثل بسياري از نوابغ ديگر خيلي زود در عنفوان جواني
از دنيا رفت . اگر بخواهيد روي آدرس هاي زير بزنيد و به بخشي از آثار زيباي شوبرت
، از جمله ملودي زيباي ويلن و يکي از معروفترين سرنادهاي او گوش کنيد . [ اگر
اينجا کليک نمي شود بايد يکي يکي ، کپي کنيد و در قسمت آدرس کامپيوتر گذاشته و
کليک کنيد ]
http://www.harmonytalk.net/archives/music/sch2.mp3
http://www.harmonytalk.net/archives/music/sch1.mp3
او را اولين استاد
مُسَّلم ِ آواز رمانتيک مي نامند .
شوبرت اولين
موسيقيدان بزرگي بود که بر خلاف پيشينيان هيچ سمت رسمي در دربار، کليسا و ...
نداشت .
« آريل
دورفمان » Ariel Dorfman نمايشنامه نويش آرژانتيني با الهام از « دختر و مرگ » اثر جاودانه
شوبرت ، نمايشنامه اي با همين نام در افشاي شکنجه و خشونت نوشته که توسط حشمت الله
کامراني به فارسي ترجمه شده است . گويا پرويز صياد نيز « سکس، شوبرت و شکنجه »
را بر اساس دختر و مرگ ، بازي و کارگرداني کرده است .
۱۰ ) به نقل از زنده
ياد شاهرخ مسکوب گفته شده که « يوهان سباستيان باخ تا اندازه اى شبيه به فردوسى
است ! يعنى هميشه هست... و سرجايش مى ماند . »
باخ Johann Sebastian Bach ، که بيش از
۳۰۰ سال است به خاک افتاده ، يکي از بزرگترين آهنگسازان تمام دورانها ، و از
بنيانگذاران موسيقي علمي در جهان محسوب مي شود . موسيقي معروف به « فوگ » را او
بود که به سرحد کمال رسانيد . [فوگ را بطور خلاصه مي توان فرمي از موسيقي توصيف
كرد كه براي چند صداي جداگانه و درهم شونده ساخته شده ، كه هريك از اين صداها به
نوبت با همان مضمون يا موضوع وارد اجرا مي شود ... ]
رياضي دان
شهيرميهن مان دکتر حسابي نيز در ميان موسيقيدانان غربي ، بيش از همه به باخ علاقه
داشت و معتقد بود : « آن قدر موسيقي باخ قشنگ است که آدم فکر ميکند با خدا حرف ميزند
. »
به راستي چگونه ميتوان
تجربه اي را که با شنيدن موسيقي باخ به انسان دست ميدهد ، با کلام توصيف نمود ،
و يا به تبيين و تشريح عواطف و احساساتي که در موسيقي او موج ميزند پرداخت ؟
گرچه باخ را بيشتر با
موسيقي کليسائي مي شناسند و موسيقي غربي نيز در دورههايي از سيطره دين خارج
نبوده و آثاربسيار زيبائي از باخ مثل « پاسيون متي » [ ذکرمصيبت متي به زبان
موسيقي ] که در آن رنجهاي مسيح هنگام مصلوب شدن با موسيقي مجسم مي شود ، از
شاهکارهاي کل تاريخ موسيقي محسوب ميشود و
او براي بيش از ۳۰۰ سرود مذهبي « لوتر » آهنگ ساخته و از بسياري جهات
براي موسيقي غرب همان حكم و منزلتي را دارد كه ۴۵۰ سال پيش از او دانته
براي ادبيات غرب داشته است ، اما ــ
باخ آهنگ هاي غير مذهبي زيادي نيز سروده که از معروفترين آنها ۶ کنسرتوي
معروف به کنسرتوي براندنبورگ است که براي موسيقي مجلسي ساخته .
موسيقي باخ که شنونده
را به آرامش و تعقل دعوت مي كند ، بنا بر رويكرد آشكار فرهنگ غرب پس از رنسانس ،
يك موسيقي زميني است .
ضمناً در ايران ملوديهاي « باخ » ، با اشعار مولوي ، رفيق شده ! و توسط يکي
از موسيقدانان کشورمان « استاد داود آزاد » روح عرفاني مولانا به دنياي اسرار آميز
باخ به مهماني آمده و غزل « من مست و تو ديوانه » بر روي توكاتاي باخ در سل ماژور
خوانده شده است .

موسيقيدانان گفته اند
: تحول بزرگى که از زمان باخ در موسيقى غربى رخ داد ، حذف ِ ربع پرده بود . درحالى
که در ساختار موسيقى ايران و فواصل گام هايش هنوز ربع پرده وجود دارد .
بخشي از غزل مولانا که با « توکاتاي باخ » روي
هم ريخته است ! اين است :
من مست دو چشم تو ،
اي ساقي مســــتانه
تاب و تب من بنـگر ،
سر مســـــــتم و بيگـــانه
دل را تو پريشـــان
بين، چون زلف سر شــــا نه
" من مست و تو ديــوانه ، مـا را که برد
خــــــانه
صـد بار ترا گفتـــــــــم ، کم خور دوسه پيمانه " ...
***
يك مســـت درين بازار
، جـــز يار نمي بينـــــم
بر دلشــــــدگان
هـــر گز ، دلدار نمي بيـــــنم
جــز جلوه ي تو دستي
در كــار نمي بينـــــــــم
" در شــــــهر يکي کس را هشيار نمي بينــــم
هـــر يک بتــــر از
ديگر ، شـــــــــوريده و ديــوانه" ...
***
اي شـــعله
ي تو بر تن ، تو شــعله وري يا مـن
من آتش
هـــر خــرمن ، تو پر شـــرري يا مــــن
باز آ شرري
افـــــگن ، ســــوزنده تري يا مــــن
" اي لــولي بربط زن ، تو مســــــت
تري يا من
اي پيش تو
چون مستي ، افسون من افـسانه " ...
ادامه دارد ...
Hamneshine_bahar@hotmail.com