يکشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۴ - ۵ ژوئن ۲۰۰۵

                                                                 

وداع با فلسفه ، وداع با اسلحه !

 

    سارا ارمني  

   berlen83@web.de

 

هر از گاهي گروه كوچكي از روشنفكران مرفه با تكيه بر نيهيليسم بورژوايي سر به شورشي مرگ آور زده و پايان فلسفه درغرب را اعلان ميكنند، يا نقش تفكر و انديشه اجتمايي براي نجات بشررا انكارنموده وزير سئوال ميبرند.گرچه در هرشاخه اي ازعلوم ويا هنر، از صراط مستقيم خارج شدن و از موضع مدرن ويا آوانگارد ادعاي بكري نمودن، شجاعانه وقابل تحسين است. چه زبانهاي سرخي كه درگذشته سر سبز خودرا به اين دليل از دست ندادند. براي همه آنها طلب آمرزش و مغفرت بنماييم!

دراينجابايدپرسيد چه كسي ازفلسفه ميترسد،آيا همانهايي كه ازمرگ فلسفه سخن ميگويند،خوداز فلسفه وحشت دارند؟ براساس ضرب المثلي،آيا كسيكه بيدليل از خوددفاع كند،از كس ديگري غيرمستقيم شكايت نميكند؟

متفكري بنام دلوژ ميگفت انديشيدن يعني قاب  انداختن، تاآدم بطور اتفاقي حكم عميق يا اصلي عملي را كشف كند.درهرجايي كه فلسفه علمي ازموضوعات زندگي جدا شد،به فلسفه دانشگاهي يا حزبي ختم گرديد.پوپر ادعا ميكرد كه هر شناخت و تئوري روزي اشتباه بودن ،خودرا نيز ثابت خواهد كرد.بعداز پايان جنگ جهاني دوم درغرب مدام سئوال ميشد؛ بازهم فلسفه، فلسفه براي چه،آيا بعداز اينهمه سئوال و جواب هاي سفسطه گرايانه، فلسفه مقدمات مرگ خودرا آماده نكرد؟ يكي از موضوعات فلسفه امروزي، وداع ياجستجوي حقيقت مطلق وخيالي گذشته است. متفكري بنام :

فايرآبند (1)،مدتي منشي كارل پوپر بود.اوبعدها يكي از فيلسوفان تحريك كننده با نظرات شورشي شد.اوميگفت ما در منطق فلسفي تاكنون فقط متد : يا اين يا آن، مرگ زندگي، انقلاب-ضد انقلاب، مؤنث-مذكر،حقيقت- غيرحقيقت ، و غيره را پذيرفته و تعقيب كرده ايم؛ چرا درجستجوي امكان ديگر يا امكان سومي نباشيم ؟ تفكر رسمي و فعلي تا كنون جهان التقاطي-تركيبي را رعايت نكرده. به اين دليل فلسفه و انديشه اجتمايي خفه و سانسور شده است.او ادامه ميدهد كه ، اسطورهها واقعي تر از فلسفه شده اند.رنسانس اسطوره گرايي را ميتوان درپايان قرن بيستم به وضوح ملاحظه نمود.اقدام انسانها در زندگي عملي مهم است وبايد مورد توجه قرارگيرد، نه يك تئوري خاص كه درباره هدف دوري تصميم ميگيرد و چگونگي عملي ساختن آنرا مطرح ميكند. همعصران فايرآبند، فلسفه ظاهرا عملگراي او را، دلقك بازي فلسفي ناميدند.درنظراو شناخت آزاد، موجب جامعه و انسان آزاد ميشود. رؤيا ، طنز، رمانتيك، سرگرمي، نوگرايي و غيره باعث آزادي ميشوند و نه كشف و جستجوي حقيقت صوري.اصول ،بيشمار و طولاني و زندگي انسان، كوتاه و محدود است.مرگ انسانها سريعتر از اصول اخلاقي و آموزشي آنها است.دركتابي بنام :وداع با اصول، جستجوي حقايق و اصول، فعاليتي بي معني و دست نيافتني مطرح شده.

فلسفه حال درغرب نيز به تقليد از نيچه و هايدگر، دنبال كشف مجدد اسطورهها رفت.آنها ميپرسند؛آيا علم نيز خود مانند دهها اسطوره ديگر يك برهوت انسان مدرن نيست؟ چرا عرفان، غيبگويي، فالگيري، رقص هاي سرخپوستي و غيره نيز موجب كشف نوعي حقيقت نشوند؟ چه كسي تاكنون تحقيق نموده كه رقصهاي هل هل كوسه يا آئيني ايلي و روستايي موجب ريزش باران درگرمسير نميشوند؟! . آنها تمسخر اينگونه عقايد شبه خرافاتي را به فاشيسم عقلي كادرهاي خردگرا تشبيه ميكردند.

نيچه نوشت ؛ جهان به نظر روشنفكر منطقي مي آيد، چون ما آنرا قبلا منطق زده نموده ايم.اگر علم و دانش جاي خدا را بگيرند،يك روز آن ها نيز خود به شكست منتهي خواهند شد.پرسشهاي واقعي و وجودي، آنهايي هستند كه در زندگي روزانه انسان مطرح شوند،درحاليكه اينگونه سئوالات از طرف علوم انكار ميشوند.نه تفكرهاي تيزهوشانه،بلكه آرزوها، شكايتها،شوق و احساسات كه خواهان تغيير و تحول باشند،براي انسان و جامعه مهم هستند.

گروه ديگري، دوره فلسفه زمان حال را: هومانيسم بعد از هومانيسم، مينامند. يكي از فيلسوفان پسامدرن مينويسد، درآينده نه چندان دور ميتوان با كمك علم ژنتيك و دستكاري در ژنهاي ارثي اولاد آدم، جامعه اي ساخت كه افراد آن آزاد باشند و از قدرت طلبي، خشونت، استثمار، خرافات و غيره خبري نباشد. ژنها همچون كشف زغال سنگ در دوران انقلاب صنعتي گذشته باعث انسانهاي جديد و طراز نويني خواهند شد؛ انسانهايي اخلاقگرا، زيبا و مهربان بدنيا خواهن آمد كه دشمني، كينه، اتوريته، انتقام، و فردگرايي را نمي شناسند.

ليوتاژ، فيلسوف ديگر پست مدرن ميگويد، درزمان رسانه اي فعلي، كميت اطلاعات جاي شناخت و دانش را گرفته و زبان تبديل شده به يك كالاي توليدي براي اطلاعات و تبليغات.هايدگر نيز پيش بيني كرده بود كه صنعت موجب بي وطني انسان از دامن طبيعت و جامعه و مادر مهربان خواهد شد.به پيروي از پوپر گفته ميشود كه نظريات اتوريته را از آنجا ميتوان تشخيص داد كه غالبا به جامعه بسته ختم ميگردند.

بخش راستگرايان تاريخ فلسفه، شكست تئوريهاي اجتمايي را بدليل وجود دو گروه مضر! از انديشمندان مدرن درغرب ميداند: گروه همجنسگرايان مانند فوكو، نيچه، ويتگنشتاين ، شمس ، سقراط وغيره. و گروه يهودي تباران مانند آدرنو، ماركس، ماركوزه، هانا آرنت، ميمندي، تروتسكي، فرويد، انيشتين، هوركهايمر، اسپينوزا و غيره. چون در نظر آنها، روشنفكر يهودي هميشه منتقد، بدبين، ناراضي، چپگرا، پيامبرصفت، كاملگرا،اتوپيستي، نجات بخش، سفسطه گر، ذهنگرا و غيره است! و در جامعه غرب به دليل در اقليت بودن قومي و مذهبي، تحت تعقيب بودن، طرد شدن، مشكوك بودن و غيره، آنها هميشه ساز ديگري مينواختند تا اطهار وجود كنند و عقدهها و فشار هاي نا عادلانه را لاپوشي نمايند.

آيا ميتوان گفت كه فلسفه آينده يك فلسفه التقاطي است. فلسفه حال معمولا فلسفه كارمندان دانشگاه يا مؤسسات نشر كتاب شده كه با ادعاي كار تحقيقي خود، حقوق و بيمه بازنشستگي و فروش كتاب را تضمين و تامين ميكنند.

هابرماس  مدعي است كه فلسفه علمي با جداشدن از زندگي به شاخه هاي غيرمهمي مانند زبان رسانه اي تجزيه شده. در نظر او هرگونه شناختي آبستن و حامل منافع گروه خاصي است. يعني شناخت فلسفي ابزاري گرديده براي ادامه تنازع بقا روشنفكران يا طبقاتي كه آنها را از نظر مالي تامين ميكنند.به نظر او زمان سيستم ها و فيلسوفان دورانساز سپري شده. شناخت يعني فعاليت و اقدامي شخصي و خلاق و نه تقليد از احكام عيني و يا تئوريزه شده.

اسلويته ، يكي از فيلسوفان پسامدرن آلماني مينويسد، بايد با مطالعه عميق و وسيع از نوزايي مجدد متافيزيك جلوگيري نمود.فلسفه، حركت و جنبشي است كه انسان ميتواند باكمك آن خود را از حقايق مجازي، نرمهاي فريب دهنده و اعتيادات زيانبخش آزاد كند.فلسفه يعني انتقال چهارچوبهاي فكري و ارزشي، تا انسان نو ديگري بوجود آيد.

فوكو به انتقاد از مقوله گفتمان ميگفت، معمولا هدف جانبداران آن، حذف ديگران و مخالفين خود است. در هر گفتماني، هدف، تسلط بر واقعيات، عملي كردن اراده و خواست شخصي يا جمعي، براي رسيدن به هدف خاصي است.

پيش از فيلسوفان ساختارگرا گفته ميشد كه فلسفه بايد به درون چاه تاريكي رفته و درآنجا حفاري كند تا ناخودآگاهي و استعدادهاي مخفي انسان را كشف نمايد.

آنها  مي گفتند، اشكال و فرمهاي مختلف در جهان، نشان از محتواي گوناگون دارند. سولرز كوشيد تا با كمك زبانشناسي، ساختارگرايي را در فلسفه پي ريزي كند. به نظر آنها، همه اشياء ، حوادث، وقايع و پديدهها داراي ساختاري آشكار يا نهان هستند.سرانجام فلسفه مدرن ساختارگرا در طول مدت نسبتا كوتاهي به فرماليسم و علم منطق تبديل گرديد و از فلسفه رهايي بخش و تجربيات جديد روزانه فاصله گرفت. آنها كوشيدند بجاي شخص و ذهن، عامل مهم و ناقل درتاريخ را ساختار معرفي كنند.به ادعاي آنها واقعيت در آغاز ميدان ساختارها بود. فلسفه ساختارگرايي از منابع گوناگون تغذيه ميكرد. ازجمله : روانشناسي فرويد، تحقيقات زبانشناسي دهه 20 در شوروي به رهبري خانم( ژوليل كريستوا)، ادبيات و علم زبانشناسي ( رونالد بارت- فيليپ سولرز)، روانشناسي ( يعقوب لاكان )، فرهنگ مردم (لوي اشتراوس)،و فلسفه (دريدا- دلوژ- و فوكو ). يكي از آنها مي نويسد، هر كدام از ما، تماشاگران بي خبر و بي گناه، در سر چهار راهي پر ترافيك، بدون اراده و تصميم شخصي،براي وقوع حادثه اي ناگوارايستاده ايم.     انسان در اينجا بياد نظريات فلسفه تقديري يونان و جبريون خودمان مي افتد.