شنبه ۶ فروردين ۱۳۸۴ - ۲۶ مارس ۲۰۰۵

Twilight

 

کو بهار

بيژن باران

 

بهار، وقتي زمين در مدار تکرار

خود را به خورشيد نزديکتر کند-

دانه و جوانه

براي فرياد رنگ و رايحه بيتابي کنند.

 

در پندارم تويي با 7 قلم آرايش؛

پيچيده در عدل باز سخاوت چيت گلدار؛ گلاب بر تنت-

با آويزه هاي پر تلالو، منجوق هاي شکوفه و جقه، آوندها جوشند به صمغ.

پرواز مشتهاي آواز شيدايي عشق پرستو در هوا.

*

ولي امشب نظرت عوض شد

حرير سفيد به بر کرده در کور نور شب.

چون عروسي در آستانه ي در

پاک و پر ناز ايستاده – بي قرار، در انتظار.

آستر خاکستري و سفيد در بوم برفي به پيرهنت کوک مي خورد.

شاخه هاي درختان در طبقات پشمک سفيد سوار نامطمئن خاضعانه خم شده-

در اين جهان ابيض بي سايه سفيد ناپايدار.

با شبيخون جو سرد

دانه هاي دقايق زندگي،

برف بر باغ فرو فتد.

 

مرا ز پنجره ي ارتباط

شيفته ي پاکي خود کني.

غبار نامطمئن زمان به خاطراتم پراکني.

 

صبح است؛ پيرهن بياض ترا کنار ميزنم.

دست بر پاکي تو مي کشم- با مکث نفسي عميق.

چشم از حضور سفيد تو پر ميکنم.

بر بازوي پاک پر برف تو بوسه مي زنم

ناز تو بر لبم آب مي شود.

از سوداي سکرآور سوزان تو

پياله قلبم پر از شراب شوق؛

لرز خفيف اشتياق برمن عارض شده-

بر دست نخوردگي تو با عشق و شيفتگي پا نهم.

در سينه ي محبت پر دماي تو نفس ميکشم.

چشمان من پر از پاکي تو زشوق خيس ميشوند.

سينه ام ز سوز تو گرم شده

از حضور تو، نفسم ميان من و تو حجم حايل شود.

*

سم ضربه هاي ظريف جفت آهو در  ِسحرِ سَحر به برف نوشته:

"دوستان شکيبايي بايد.

سرما بسر رسد."

 

رنگ و رايحه پايکوبي خواهند کرد

او با لباس ملي سبز- سفيد- سرخ، سرشار شهد و شير

در آستانه انتظار ظهور مي کند.

تا پرندگان بوجد آيند.

کودکان بر آتش پريده؛

با لبخند شرم بنفشه در باغچه

بوسه ز مادر و پدر گرفته- در منظر

مستطيل ۷ سين، تنگ بلور زوج قرمز ماهي، ۲ پرتغال سوار برهم تحويل سال؛

 نو پوشيده؛  به خانه ي پدر بزرگ-

براي تازگي ديدار، عيدي، ميوه، آجيل، تخم کفتري رنگارنگ،

در عکس خانوادگي، صامت و ساکن شوند؛

تا اين خاطرات شيرين در ذهن پاک آنها حک شود براي هميشه.

در حلقه ي عاطفه و شادي 13 بدر

مفتون قره ني، گيتار، دنبک و دايره زنگي آهنگ رقص و سرور

لي لي کنان به لبه استخر رسند-

پر از تصوير آسمان آبي،  موج ملايم ۸۸ در پي شناي جفت اردک عاشق.

 

بهار در راه است.

شانه بسر بر چينه ديوار خبر دهد: بهار گير کرده-

در گردنه تنهايي گدوگ، از دره ها به يال ابلق کوههاي 3 هزار؛

زير هوار آشوب ناگهاني بهمن عظيم،

بهار فرياد ساکت سردهد: باغ را دوست دارم .

از زير خروار خرفتي و خرافات

بزودي بسوي شهر خواهم شتافت.

به آن وعده تبسم و گرمي آفتاب داده ام.

خواهمش گفت: سر را بلند کن!

در آيينه شکسته يخ، چهره ي چند وجهي خود را نبين. 

ببين حاشيه گله هاي ابر مليله دوزي مي شوند.

نوار سيمين نيمروز، ابرهاي کدر را در محاصره مي گيرد.

 

افق شرق به مجمر مسين ماه مضطرب گفت:
زمن دور شوي - کوچکتر شوي.  پريده رنگتر شوي.
پاسخ آمد: من در پي خورشيد به غرب مي روم.

کمانه هاي مطبوع زمين بزير گستره پاک برف.

بالا، چشم باز ماه، آغشته به بوي عشق و باه، بدون پلک زدن-  

ناظر «اين همآغوشي دلفريب- مغازله ازلي زمين بزير برف.» *


من شراب غروب را در آغوش گرم 3 رنگ رايحه مند تو

با رضايت خواهم نوشيد.

مرا وصل تو تبرک است.

تا تو به اين وعده 100 ساله، کي وفا کني؟

250205

* نقل از مريم رييس دانا