هنوز و همچنان
محمدباقرمومنی
نقل
از: کاوه
شماره۱٠٨
زمستان
۱۳٨۳
عاصمی
عزيز،شايد برايت تعجب آور باشد که باقر مومنی هم در زندگيش مرتکب شاعری شده باشد اما
بقول آقا بزرگ مگر ميشود آدم ايرانی باشد و شعر نگويد.برای اثبات قضيه دو شعر را
که در ميان قباله کهنه های من غريب افتاده بودند را برايت مي فرستم.اما عجيب تر و
شايد بهتر باشد بگويم دردانگيزتر اينکه اين دو قطعه شعر،چنانکه می بينی تاريخ فروردين
۱۳۲۷را دارند و محصول فضای سياسی ـ اجتماعی پس از آذر ۱۳۲۵ هستند. در اين زمان
فضای يخ زده و خفقان آور سياسی و زندان و کشتار هنوز بر ذهن آدم هائی امثال من و
تو سنگينی ميکند.اما غم انگيز اينکه هنوز پس از پنجاه و هفت هشت سال مضمون اين
شعرها همچنان زنده اند و بازمانده های نسل ما و چند نسل پس از ما همچنان در انتظار
وآرزوی فضائی باز و قابل تنفس بسر ميبرند.
اما
اينک دو قطعه شعر
درانتظار
آهسته
ميزنند طبل سکوت را
بايد
به خواب رفت،اما کجاست خواب؟
تنها صدای
تقّ و تقی ميرسدبه گوش:
انگشت
های يخ زده با ميله های سرد
پيوسته در نبرد.
دندان
قروچه هم
آهنگ
مرگ را تکميل ميکند.
***
يکسو ستارگان
چون
دختران نورس محجوب در فرار
يکسو
سپيده دم با پرچم سفيد
کم کم
شود پديد
مه در
کرانهء افق از اين طلايه دار،
دلخون
و رنگ باخته،در سايهء زمين
خود
را کند نهان،
با موکب
شفق زگلوی مناره ها
هر دم
ندای زندگی آيد به گوش ها:
«حی علی
الصّلاه»
در
اين ميانه بال به هم زد خروس عرش
بر او
خروس ها همه کردند اقتدا:
« ـ حی
علی الّصلاه»۱
درپای
آن دريچه، در آن خيمهء کبود
شش لولهء
تفنگ ـ علی رغم زندگی ـ
با چشم
های گود و فرو رفته منتظر
«او»بر
ستون مرگ به زنجير بسته بود.
« ـ
آتش!»
صدای يخ زده ای کردشان برون
از
درد انتظار.
امواج
صبحدم
بر آخرين
ستاره ی رخشنده ی سحر
پوشاند
جامهء کهن و ژندهء عدم ۲
اما
هنوز بانگ اذان ميرسد به گوش:
« ـ
حی علي الفلاح ـ »
***
درپشت
ميله ها
محبوس
تا ابد .
رقصان
فراز دار
در
دامن نسيم،
پيچان
به خود چو مار
در
زير ته تفنگ،
از
سوز و هًرم تب
لرزان
و بي صدا،
چشم
از سرشک تار
سوزنده همچو شمع
دل از
اميد و بيم
لرزنده همچو شمع
سوزد
در انتظار
لرزد
در انتظار
فروردين ۱۳۲۷
۱ـ در آسمان هفتم خروسی است که هنگامی
که بال بر هم ميزند و آواز ميخواند خروس های زمين به او اقتدا ميکنند و آواز سر
ميدهند.
۲ـ هر کس در آسمان ستاره ای دارد ،
زمانی که او می ميرد ستارهء او نيز سقوط ميکند،و همين ستاره ها هستند که تير شهاب
ناميده ميشوند.
نطفهء
صبح
همه
جا پهن شده پردهء راز
پرده ای
سردو سياه
زنگی
پير شب اکنون همه جا،
همه
جا حکمرواست.
بی سبب
نيست که خاموشي و وحشت همه جا،
همه
جا حکمرواست.
شوخ
چشمان شبانگرد از ترس
همه
پنهان شده اند.
ماه
هم از سر مکر
کرده
با طايفهء شب پيوند.
تيرگی
با تنهء سنگينش
ميخزد
بام به بام
و سياهی
و تباهی همه را
خفه
ميسازد آرام آرام.
***
زوزه
هائي بس شوم
از گلوی
يک بوم
ميدود
گوش به گوش :
« ـ
اين منم حاکم زيبندهء شب،
همه
ساکت،خاموش!»
همه
جا بهت و سکوت:
بهت
هر مرده،سکوت هر گور.
نيست گوينده
ای آنجا که جوابی بدهد...
لحظه ای
بعد صدائی از دور:
«ـ
اين منم حاکم زيبندهء شب
همه
ساکت،خاموش!»
ميشکافد
شب را
ميدود گوش به گوش.
***
در دل
تاريکی
سايه ای ميلغزد.
گوئيا
نطفهء صبح است که از وحشت شب ميلرزد.
ليک
اين نطفهء صبح
رهروی پوينده
است.
زندگی
جوينده است.
سالها
هست که در بطن شب قيرآلود
راه می
پيماييد.
باری
از رنج به دوش
سرو دستی
مضروب
دست و
روئي خونين
ليک
او
خستگی را سه طلاق گفته
با عزم متين.
فارغ
از سوزش تب،
فارغ از
سختی راه،
فارغ
از درد درون،
فارغ
از وحشت شب
راه می پيمايد
گرم
با کوشش خود،
سرخوش
از جنبش خويش،
به ندای
ابدی دارد گوش:
«
رهرو پولادين!
رو به دنيای حيات!
نطفهء
صبح به پيش!
نطفهء
صبح به پيش!
۱۷ فروردين
۱۳۲۷