که کردار
ماند زما يادگار
" وطن من فرهنگ ايران است"
شاهرخ مسکوب
علي کشتگر
من شخصا به روشنفکري ارادت
دارم که راه آزادي را برود. آزادي وجدان يا فکر، آزادي اجتماعي. البته هرکسي که راه
برود گمراه هم مي شود. آن وقت صداقت لازم است که اگر ديد عوضي رفته برگردد. گمان
مي کنم اين شرط هم لازم است، با صداقت در راه آزادي." (شاهرخ مسکوب)
کجا اين قلم تاب و توان آن
دارد که از عهده توصيف اين روشنفکر هوشمند زمانه ما برآيد؟ شاهرخ مسکوب، فردوسي
وارعمري را خردمندانه و عاشقانه در خدمت به فرهنگ و ادب ملي ايران گذراند و بي هيچ
چشم داشتي با کوچک ترين امکانات بزرگترين کارها را به انجام رساند. چه درد بزرگي
براي ايران و ايرانيان است که چنين نويسنده و پژوهشگر بي همتايي که اين همه به
فرهنگ و زبان فارسي خدمت کرد و به قول خودش وطن او فرهنگ ايران بود ناچار شود، دو
دهه از پربارترين دوران زندگيش را دراطاق محقري درغربت پاريس کارهاي بزرگ خود را
دنبال کند و به دوراز ايران در تنگدستي اما بي نياز و بي انتظاربميرد.
دل بي تاب من هنوز مرگ شاهرخ
مسکوب را باور نکرده است. او از آن ستاره هاي تابناک و نادري بود که در هر دوره اي
و هر نسلي اگر بخت ياري کند يک يا چند تني از آنان آسمان انديشه و ادب را روشن مي
کنند.
صميمي، بيزارازخودنمائي،
مهربان، متفکر، دقيق، خلاق و پرکار بود و همين ويژگي ها وي را به روشنفکري ممتاز و
مسلط بر حوزه هاي وسيع فرهنگي تبديل کرده بود. تا آخرين روزهاي زندگي درخشان و
پربارش سرگرم فزودن به گنجينه فرهنگي گرانبهايي بود که در چند دهه گذشته روزبه روز
بر غناي آن افزوده بود. با آن که گهگاه بويژه در اين اواخر جوياي احوالش مي شدم از
بيماريش چيزي نمي گفت. نخستين بار يکي از دوستان از بيماري وخيم استاد باخبرم کرد
و پس از اين بود که از پاسخ شاهرخ به پرسشم فهميدم که مغز استخوان، اين سرچشمه
بازتوليد خون از حرکت باز ايستاده است. با همان شوخ طبعي هميشگي اش گفت مغز
استخوانم ازکاربازايستاده اما خودم که هنوز از نوشتن بازنايستاده ام و مي کوشم
کارناتمامي را به پايان برم. گمانم مقصود او آخرين ارزيابي هايش درباره شاهنامه
فردوسي بود. به فرهنگ و ادب ملي ايران عشق مي ورزيد، آن را عميقا مي شناخت و
فردوسي وار براي پاسداري و غناي آن مي کوشيد.
" مقدمه اي بر رستم و
اسفنديار" ، " سوگ سياوش" و مجموعه مقالات و سخنرانيهاي مسکوب
درباره شاهنامه فردوسي حاکي از ان اند که اين روشنفکرخلاق و کنج کاو چونان غواصي
ماهر و خستگي ناپذير دل و جان به درياي شاهنامه مي زند و با جستجو در اعماق اين
درياي ژرف و پهناورمرواريدها و خزاين گرانبهائي که تماشاگران معمولي دريا بخت
روئيت آن ندارند را به همگان مي نماياند. به گمانم او يکي از برجسته ترين شاهنامه
شناسان تاريخ ما باشد و هرکس بخواهد عمق و عظمت اين اثر سترگ را درک کند بهتر است
نخست به دقت کارهاي شاهرخ مسکوب را در اين باره بخواند و فراگيرد. دردو دهه گذشته
مطالعه آثاراو نشانم داد که حکيم ابوالقاسم فردوسي پيام آوري بر فراز زمانه ها و
تعلق ها است. و شاهنامه داستان هميشگي انسان، داستان بلند پروازي ها، خودخواهي ها،
خوبي ها و بدي ها و مهمتر از همه تراژدي ناتواني انسان در به زيستن و هم زيستي
است. پژوهشهاي بي همتايش نشانم داد که در شاهنامه خوب مطلق و شر مطلق وجود ندارد،
که يکي از دردهاي بزرگ انسان جنگ خوب ها با يکديگر است، جنگ رستم و سهراب، جنگ
رستم و اسفنديار و جنگ هاي دردناک ميان مردمان و ملت ها که انسان، حتي بهترين ها و
پاک ترين هائي چون رستم هم ممکن است اسير خودخواهي ها و قدرت طلبي هاي حقيرانه
باشد و در ذات بدترين ضد قهرمانان نيز ممکن است نيکي ها و خوبيهائي کمين کرده
باشند. از پژوهش هاي مسکوب بود که دانستم در دل درياي بزرگي که شاهنامه نام دارد
بزرگترين حماسه ها و تراژدي انساني به گونه اي تصويرو توصيف شده اند که قرنها پس
از خلق آن هنوز مي تواند و بايد منبع الهام بخش هنرمندان، شاعران و روشنفکران
ايران و جهان باشد. و افسوس که ما ايرانيان بيش از آن که فردوسي را بشناسيم و از
او بياموزيم به او مي نازيم. و صد افسوس که آثار بزرگاني چون شاهرخ مسکوب را در
اين باره به اندازه کافي نه مي شناسيم و نه مي خوانيم.
مسکوب در آغاز " مقدمه اي
بر رستم و اسفنديار" مي نويسد: " هزارسال از زندگي تلخ و بزرگوار فردوسي
مي گذرد. در تاريخ ناسپاس و سفله پرورما، بيدادي که بر او رفته است، مانندي ندارد.
و در اين جماعت قوادان و دلقکان که ماييم با هوسهاي ناچيز و آرزوهاي تباه، کسي را
پرواي کار او نيست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر " ارباب فضل" دربسته و
ناشناخته مانده است." و احساس من امروز که براي آخرين بار به ديدار و بدرقه
شاهرخ مسکوب رفتم آن است که او نيز سرنوشتي کم وبيش همچون فردوسي دارد. عمري را در
راه غناي زبان فارسي و غناي فرهنگي ايران بي دريغ کوشيد و در اين راه رنج بسيار
برد اما تا زنده بود نه در ميهنش ايران قدر او شناخته شد ونه درغربت،. و اگر چنين
نبود چرا چنين روشنفکر بزرگي بايد در گوشه غربت در اتاقي محقر سالهاي آخر عمرش را
به پايان برد؟
شاهرخ مسکوب علاوه بر خلق آثار
درخشان و عميقي درباره شاهنامه در شناختن و شناساندن ساير شعراي بزرگ ايران نيز
آثار بي همتائي دارد. " در کوي دوست"، با نثري شاعرانه و بي همتا به
دنياي پر رمزوراز حافظ سفر مي کند و باغ ها، روشنائي ها، شيفتگي ها و شگفتي هاي
اين سفر را بازگو مي گويد: در مقدمه اين اثر بسيار زيبا که تاملات، مثالها و نثر
آن به تمامي آموزنده اند و فقط ازعهده ادباي بزرگ بر مي آيد چنين مي گويد:
"چند سال پيش مي خواستم رساله اي درباره رابطه سه گانه انسان و جهان و خدا
بنويسم. اگر انديشه خدا باشد، پيوند آدمي با خودش و جهان چه ويژگي و سرشتي دارد و
اگر نباشد چگونه است؟ و امروز بودن يا نبودن اين انديشه چگونه رابطه ما را با جهان
مي سازد و راه مي برد، چه معنائي به زندگي ما مي دهد؟ قصد تحقيق در دين، انديشه يا
تفکري ديگر نداشتم اما به سوي سرچشمه ها رفته بودم تا شستشوئي کرده باشم و روح را
صفائي داده باشم. ولي مي خواستم بناي کار را فقط بر " گاهان" بگذارم به
زباني ديگر مي خواستم انديشه ام را بر ساخت و بست و پيوست" جهان بيني"
اين سرودها طرح افکنم و در اين تاروپود به فکرم " صورت" بدهم تا انديشه
زاده و " جهانمند" شود.
اما چون شروع به نوشتن کردم
راهم بسته شد. سرودهاي زرتشت بي آنکه بخواهم مرا به ياد غزلهاي حافظ مي انداخت.
درهر دو همان حضور در ازل و ابد، همان اشتياق به ديدار دوست، همان انديشيدن در
خانه نور و سرود يا در کوي دوست ماوي گزيدن، مثل آب از چشمه و نور از سپيده فوران
مي کند. و نور گوئي " صورت" هستي است.
باري هر بار بيتي از غزلي به
پيشواز بندي از سرودي مي آمد و فکر را فرا مي گرفت و جائي براي چيزي نمي گذاشت.
اولها مي گفتم اتفاق است و توجهي نمي کردم، اما چون اين پيشامد تکرار شد به ترديد
افتادم و سرانجام پس از يک ماه، که هيچ کاري از پيش نرفت، دفتر را بستم و با حضور
قلب رفتم به زيارت شاعري که مرا طلبيده بود. چندين ماه در حيرت گذشت، انگار که
هرگز حافظ را نخوانده بودم و يا شايد هرگز در حال و هواي چنين سعادتي نبوده بودم.
و اينک اين رساله ره آورد آن سفر و آن حيراني است.
"حافظ ما نيز همچنانکه به
مراحل تازه مي رسد و مراتب معرفت در وي طلوع مي کند با گذشت زمان درجات "
سخنداني و دانائي" را پشت سر مي نهد و به سحر کلام دست مي يابد، اما جان کلام
" يک نکته بيش نيست" که شاعر به هر زبان بازگفته است و گفته او تکرار
مکرر نيست زيرا هربار در ساحتي و مقامي ديگر بوده و هربار آن حقيقت يگانه را در
حالي ديگر دريافته و بازگشوده است. از اين رو در اين مطالعه" ديوان حافظ چون
کلي واحد و تمام، چون باغي خود سامان و فلکي خود پايدار نگريسته شده نه جنگي از
انديشه هاي متفاوت شاعرانه که در قالب غزلهائي پراکنده کنار هم چيده شده باشند.
اگر ديوان خواجه را آنگونه در
نظر آوريم، آنگاه غزلها باغچه ها و صورتهاي فلکي يا اندامهاي تني زنده اند که
مانند " خط و خال و چشم و ابرو" هريک بجاي خويش نيکوست.
باغ و فلک را از درون مي توان
ديد، نه از بيرون. پس در اين برداشت، ديوان چيزي " برون آخته" و در برابر
نيست. بايد راهي به آن يافت. در باغ مي توان گشتي زد و در فلک مي توان- چون نور-
سيري کرد. براي شناخت و دريافت نمي توان آنها را بازگشود و هر پاره را از هر سو
وارسيد. زيرا ديگر نه باغي مي ماند و نه فلکي، انبوه تکه پاره ها مي ماند.
اگر غزلها را اندامهاي تني زنده
بدانيم ديگر اين باغچه ها و " صورت" ها، بيهوده و گسيخته، چون دانه هاي
رشته اي پاره نيستند، با يکديگر پيوندي و در نتيجه در خود معنائي دارند. جستجوي
اين پيوندها شايد راهي به ساخت فکري ديوان، به نقشه " باغ" و نقش "
فلک" بنمايد و انديشيدن به تاروپودي که بنياد زيرين غزلها را بهم مي پيوندد،
شايد سرنخي از حرکت خيال شاعر بدست دهد. آخر هر غزل بنا بر طرحي و هر صورت بنابر
تصوري پي افکنده شده است.
اگر تمامي ديوان را به عنوان
پديده اي زنده بنگريم، آنگاه بايد راههاي تماشا و آشنائي را از خود "
پديده" بجوئيم، آن را از درون بسنجيم و با سازوکار و چگونگي کار کرد عوامل آن
در يکديگر آشنا شويم تا گردش دروني ما از نظاره اي بيروني راهگشاتر و بيناتر باشد.
مثلا اگر بتوانيم چون قطره اي در مسير رگهاي اين بدن بيفتيم شايد با گردش خون و
حرکت دستگاههاي آن همراه شويم.
البته جابجا و به مناسبت اين
" پديده" در تاريخ، اجتماع و جهان خود و روياروي چيزهاي ديگر نيز نهاده
شده است تا گاه اندام و پيرامونش را از بيرون تماشائي کرده و " معناي"
آن را در رابطه با " پديده" هاي ديگر نگريسته باشيم. ولي به دنبال آن
برداشت، روش تماشا در اساس پديدار شناسانه است.
از برکت وجود حافظ باغ يا فلک،
در چشم اندازمان است. اما اگر بخواهيم از " باغچه" ها و "
صورت" ها به طرح انديشه اي راه يابيم و يا از راه ديوان انديشه اي را طرح
اندازيم و " صورت پذير" کنيم تا دريافته شود، ناچار گردش و تماشا خود بايد
ساماني و نقشه اي داشته باشد والا تماشاگر در پرسه پريشان و رفتار بيهوده خود گم
مي شود.
نشانه ها و پايابهاي گردش
دراين ياغ يا سير در اين فلک- غزلها- را شاعر به ما ارزاني داشته است، اما راههاي
سياحت را خود بايد بيابيم. از باغچه به باغچه ديگر و از صورتي به صورت ديگر هرکس
راهي از آن خود مي يابد و هرکس با ديوان خواجه شيراز برخورد، آشنائي و تجربه اي از
آن خود دارد.
و اما راه اين رساله سير و
سلکوکي است از تاريکي به نور و به تاريکي، از ناتمامي به تمامي و به ناتمامي و از
انسان به خدا و به انسان؛ از دوست به دوست! در آغاز سخن از آفرينش روشنائ و روشنان
جهان، جام و باده و خرابات و پيرمغان است، پس از آن فصلي است در گرايش خرابات و
پيرمغان است، پس از آن فصلي است در گرايش مريد به مراد، در گرايش ما به حافظ و او
به پيرمغان، در آرزو گريختن و در خود ايستادن. آنگاه عشق مي آيد که انگيزه هستي و
جانمايه وجود و عدم است. هم در سراي طبيعت بودن و آن را شيفته وار به جان آزمودن و
هم راهي به " مابعد" يافتن سخن فصل ديگر است. سپس تاملي است در اخلاق
انساني که به جهان روشني مي بخشد و تاملي در انسان اجتماعي که با وجود دلبستگي به
زندگي با ديگران، در دام حادثه اجتماعي فرو نمي ماند و به آن سوتر پرواز مي کند.
در پايان آفرينش شاعرانه مي آيد: سلوکي دروني که در شعر هستي مي پذيرد و بيروني مي
شود. در اينجا گفتگوئي است در فرا گذشتن از خود براي فرارسيدن به خويشتن، از خود
برشکفتن و به دوست دررسيدن، از خود سفر کردن و به سوي کوي دوست پريدن!" شاهرخ
مسکوب يک انديشمند سياسي و اجتماعي استثنائي نيز بود. در گفت وگو با علي بنوعزيزي
که بعدا با عنوان " درباره سياست و فرهنگ" منتشر شد از فقر سياسي در
ايران نگران است و مي گويد: " من ايدئولوژي را از فلسفه سياست جدا مي کنم. ما
آن چيزي که نداشتيم فلسفه و سياست بود. هرگز نداشتيم بدبختانه. دوره افلاطون و
" جمهوري" که هيچ در دور جديد هم، از دوره ماکياول به بعد، ما از غربي
ها عقب افتاديم. بيگانه ايم. از فلسفه، فکرسياسي، متفکران سياسي ما امثال ميرزا
آقاخان کرماني بودند که آدم برجسته اي بود، ولي نسبت به زمان و در جائي که بيچاره
زندگي مي کرد، کرمان پرت خراب صد سال پيش. ما در شصت سال اخير يا بعد از مشروطيت
دقيق تر بگويم خواستيم بيفتيم در مسير تاريخ دنيا. با انديشمندان شريف و پاک باخته
اما ناچار متوسطي در حد ميرزا آقا خان کرماني، که تازه آثارش هم در دسترس کسي
نبود. نمي توانستيم همپا بشويم با تاريخ دنيا. ما افتاده ايم توي چرخي که دارد مي
گردد. يا بايد وسايل اين هماهنگي و همپائي را داشته باشيم يا زير اين چرخ و دنده
له مي شويم. ما ايدئولوژي سياسي داشتيم، حزب توده ايدئولوژي سياسي آورد. مجاهدين دارند.
چريکها داشتند و دارند. آل احمد ايدئولوژي سياسي داشت براي اينکه اسلام بدل شد به
يک ايدئولوژي. الان هم داريم. خيلي پروپيمانش را هم داريم. ولي ازفکر فلسفي سياست
بيگانه ايم. از آنچه در غرب گذشت از ماکياول و ويکو تا همين روزها، تا هانا آرنت.
در دهه چهل، در زمينه تفکر سياسي همان کمبود عمده وجود داشت که همچنان وجود دارد.
ولي در دهه چهل يک اتفاق جالب توجه افتاد. آن درهائي که بعد ازرفتن رضا شاه و از
سال هاي جنگ باز شد تا دوره مصدق، جنبه هاي ادبي و فرهنگي آن آزادي که براي يک
مدتي پيش آمده بود شروع کرد به حاصل دادن. بخصوص که فعاليت سياسي به سبب وجود
ديکتاتوري عملا ممکن نبود. از جمله خود آل احمد. يک مقدار از کارهاي ادبي با ارزشش
مربوط به آن دهه است. بعد مي توانم مثلا شاملو را مثل بزنم، يا فروغ فرخ زاد را،
سپهري را، اخوان ثالث را و اولين کارهاي دولت آبادي را، " سنگ صبور" اثر
هنرمندانه و ارجمند چوبک هم اگر اشتباه نکنم مال اوائل همين دهه است. يا "
شوهر آهو خانم".
درباره ويژگي هاي جامعه ايران
مي گويد: " از جنبه اي يا از جهتي تاريخ فکري ما، تاريخ فرهنگي ما در حقيقت،
تاريخ يک کشمکش هزارساله است بين شريعت و طريقت. بين فقيه و عارف و شايد اين يکي
از علت هاي روحيه دو پاره و سکيزوفون ماست. در دو قطب هستيم. در يک قطب گذشت از
دنيا و پا نهادن بر سر هستي. اگر موردي پيش بيايد ديده مي شود گذشت از جان. شهادت
در راه دين يا سياست. يا گذشت در روابط مثلا دوستانه. گمان مي کنم که اين در روحيه
ما هست. از طرف ديگر سختگيري وحشتناکي که شاه اسماعيل، شاه عباس و نادر و در مقامي
ديگر حجت الاسلام شفتي از نمونه هاي متاخر آنند. دو طرف دارد رفتار ما، رفتار و يا
فکر متعادل نداريم. مردمي عاطفي که در دو قطب نوسان مي کنيم. تصور مي کنم در عمل
اجتماعي هم همين طوري هستيم. بله در عمل اجتماعي هم اين جوري هستيم." در نقد
گذشته خود بي رحم و بي پروا است و در عين حال در نقد ديگران هرگز از جانب انصاف و
تعادل خارج نمي شود. در صحبت از وطن مي گويد " وطن من فرهنگ ايران است"
و به سهم خود در تلاش براي پاسداري از اين فرهنگ و پويا کردن آن همه کار مي کند.
شاهرخ مسکوب درباره روشنفکر چنين مي گويد: "... استالين و هيتلر هم
روشنفکرهاي خودشان را دارند. من شخصا به روشنفکري ارادت دارم که راه آزادي را
برود. آزادي وجدان يا فکر، آزادي اجتماعي. البته هرکسي که راه برود گمراه هم مي
شود. آن وقت صداقت لازم است که اگر ديد عوضي رفته برگردد. گمان مي کنم اين شرط هم
لازم است، با صداقت در راه آزادي."
در خاطرات رمان مانند او از
روزهاي انقلاب به بعد که به نام " روزها در راه" در دو جلد منتشر شد،
بار ديگر توانايي حيرت انگيز او در تصويرسازي، نثر پردازي و نگاه موشکافانه و
نقادانه به انقلاب، به اکتورهاي آن و به همه حوادث ديگري که پيرامون او در جريان
است، مرا که يکي از خوانندگان مشتاق او بودم به تحسين و شگفتي واداشت. چه در اين
رمان و چه در کتابي که به ياد دوست و همرزمش مرتضي کيوان نوشت همه جا رنج او از
هوسهاي تباه و شعارها و کارهاي مبتذل احساس مي شود. سخن درباره آثار و کارهاي ديگر
مسکوب را به فرصتي ديگر موکول مي کنم و اين يادداشت را با آخرين برگ کتاب سياست و
فرهنگ او به پايان مي برم: " اگر عمري باشد و امکانش وجود داشته باشد يعني
گرفتاري آب و نان بگذارد و يک زندگي خيلي متوسط ساده را ادامه بدهم، فکر مي کنم تا
يک چندسالي بهر حال تا وقتي که کله کار مي کند مسائل وجودي پياپي خواهد بود که مرا
مي نويسانند. اين طوري بگويم، يعني دست من نيست ديگر آن خودش کار خودش را مي کند،
يک ماشين غريبي است که شايد بعضي وقت ها بشود لمسش کرد ولي نمي شود درست شناختش،
آن، کار خودش را مي کند و گاه به طرز دردناکي آدم را به کار مي راند. در رابطه با
ايران هم يک تصوري دارم که بدم نمي آيد بگويم، رابطه من با ايران رابطه آدمي است
که از مادرش دلخور است. نمي تواند از مادرش ببرد چون شديدا وابسته است به او و در
ضمن ازش دلخور است ديگر. حالا چيز بيشتري نگويم. شايد بد نباشد يادآوري بکنم حرف
توماس مان را، مثل اينکه مربوط به دوره تبعيدش از آلمان است. وقتي ازش مي پرسند که
وطن تو کجاست؟ مي گويد وطن من زبان آلماني است. بله وطن من اينست اين فرهنگ است
فرهنگ ايران است اگرچه خيلي از جنبه هايش را نمي پسندم. ولي در آن زندگي مي کنم. و
در دوره اي که در فرنگ هستم بيشتر از دوره اي که در ايران بودم در فرهنگ ايران بسر
مي برم. در مورد زندگي شخصي هم خيلي بستگي دارد به سرنوشت. راستش حتي يک ماه ديگر
را هم نمي دانم. تا ببينم چه مي شود."
ارج گذاشتن به فرهنگ ملي ايران
و به بزرگاني همچون مسکوب خواندن کتابهائي است که آنان عمري را بر سر آن گذاشته
اند.
15 آوريل 2005
علي کشتگر