جمعه ۲۶ فروردين ۱۳۸۴ - ۱۵ آوريل ۲۰۰۵

 

مهدي استعدادي شاد:

يادنگاره­اي براي بايزيد بسطامي+

 

شکوهي توصيف ناپذير دارد

تلالوي تابش بهاري با درخت ماگنوليا

(راستي، اسم فارسي اين درخت چيست؟)

شکوفه­هايش به تمامي شکفته

کولاژي با رنگهاي سفيد و صورتي

بر تابلوي برگ و شاخه

اوج زيبايي جهان.

 

اکنون نمي دانم نسيم از کدامين جهت وزيد

خنکايي بر تن داغ  و ارمغاني براي سر و دماغ

و ارمغان، تصوري از تو بود

اي بي نياز از يادبود.

چه حيف است که برايت نمي­شود کارت پستالي فرستاد.

 

خوش تيپ بسطامي، کجايي؟

اي جان آزاده!

پاک و سبکبال  گذشته­اي، مي­گذري  و خواهي گذشت.

 

راستي بسطام،  کجاي قطب نما ست؟

امشب به جغرافياي آسمان نگاهي خواهم انداخت

و از اولين ستاره خواهم پرسيد که از بايزيد چه خبر داري؟

مي­داني به کنگره شرقشناسان اينجا، نامه­اي خواهم نوشت

تا تو را به نام معرب "ابو يزيد" نخوانند؛

نخست اينکه ياد نحس امويان زنده مي­شود

تو خوش تيپ بسطامي و در فارسي ابو و مبو نداريم

و دوم اينکه يزيد برايم ازدياد را تداعي مي کند

و تو هرگز زيادي نبوده اي.

 

به سال 2005 ميلادي

يکهزار و دويست و يازدهمين سالگرد تولد تو است

پيدايش نماد وارستگي براي آتيه.

راستي به جز جان آزاده،

تو را به چه عنوان معاصري مي­شود صدا زد؟

- عارف!؟

-         نه! با دگرديسهاي ساختار زندگي، عرفان نه رهيافت که خود بن بست گشته است.

-         شاعر!؟

-         نه! وقتي هر جوجه شيادي قهر کرده از ننه، خود را اهل بوطيقا مي خواند و آوانگارد.

- شورشي!؟

نه! به زمانه­اي که هر خل و چلي پا در ميدان عصيان مي­گذارد.

تو از رستم افسانه­ها هم پهلوان تري

وقتي خود را از الله اکبر عوام عظيم تر خواندي.

 

آناني که دنبال صفتي براي تو مي­گردند بحران زده مي­شوند.

دست از پا خطا نمي­کنم، مني که بيمار بيقراري مزمنم

تمام بعداز ظهر را با حيرت  تو مي­نشينم و افتخار مي­کنم

که همين درخت پرشکوه نيز سايه­ تو است

تو بي نياز از عنوان و لقبي

 نه نگين و نه جواهري

صخره حتا مي­پوکد

شور و شيدايت را تاب نمي­آورد.

شمس تبريز فقط يکي از پيامدهاي تو ست

و منصور حلاج را تو سرمشق داده­اي

چه شگردها به کار بسته­اي

اي چشمه­ي ابتکار

در کوير جزم و جهل.

بر ويرانه پرديس پارسي بدنيا آمدي،

به وعده­هاي تازيان براي فروش مکاني در جنت خنديدي

قد کشيدي و رها از روزمرگي به آسمان سر سابيدي

در گورستان مسلمين بود که گفتي

در اينجا فريب خوردگان خفته­اند

از ميان عوام مومن که مي گذشتي

انگاربه بقالي دنيا و آخرت بيلاخي نشان دادي و مشتري نگشتي

خود را وقف خدا دانستي اما  در پي جهاد نبودي و خونريزي را موجه نخواندي

با رشادت از هيچ جهنمي نترسيدي و مرگ را شرمنده کردي.

هيچ تمثيل و استعاره­اي به قوزک پايت نمي رسد.

 

اگر جايي در غرب دنيا آمده بودي

سراسر سال را به نامت ضيافت مي دادند و جايزه پشت جايزه

خاک بر سر شرق امروز که قدر ستارگان خود را ندارد

اما خودمانيم

همينکه به نامت دين و آييني راه نيفتاد و امامزاده اي برپا نشد

دستاورد گوهر هستي تو است،

دست مريزاد.

ما که مخلصيم

و فرستنده­ي درود.

 

اي داناي تصور ناپذير

که فتواي خليفه و فقيه را به پشيزي گرفتي

با کدام ذره­هاي انرژي بر اين سرزمينهاي انساني سير مي­کني؟

دمت همواره گرم و روحت سرشار از نشاط

نکند سال ديگر از ياد ببري

اين درخت ماگنولياي محله­ي ما را در غربت ...

===========================================

+- در اين روزهاي سرگرمي با گفتمان والاگهر بايزيد بسطامي است که از رفتن شاهرخ مسکوب باخبر مي شوم. به همين خاطر اين يادنگاره را به حضور جذابش در عرصه فرهنگ ايراني و زبان فارسي پيشکش مي کنم که وي نماد فرهيختگي ميان ما بود. باشد که معنا و مفهوم فرهيختگي را از سطر سطر متن هايش استخراج کنيم.

اينجا فرهيختگي را معادل لفظ آلماني ارهابنه  Erhabene گرفته­ام که نظريه پردازي درباره اش با امانوئل کانت به نوزايشي در تاريخ فلسفه رسيد. البته سرچشمه نظريه پردازي پيرامون"امر فرهيخته" به فلسفه دوران يونان باستان مي رسد. تازه در نيمه دوم سده بيست ميلادي بود که با انديشگراني چون آدورنو و فرانسوا ليوتار بحث و بررسي درموردش رونقي دوباره يافت.