باز نوروز می آید!!
مهرنوش معظمی
باز نوروزی دیگر میآید و باز من به زخمهای خود
می اندیشم . من دیگر بار کودکی را ترک گفته ام ، بهارهای خیلی دور و در
زلفم سپیدی پیدا ،ولی هزاران تن از کودکان ؛ بیرون از این دیار غربت ، در آنجا ،
ایران ، وطن ما در پای دژهای تنگدستی رژیم خونخوار و بی لیافت می میرند، بی آنکه
ناله ای کنند و نمی دانند چرا ؟
نوروز است و خوش نیست
که گریه ساز کنم.اما جانم ملول است .از من بر نخواهد آمد که دست در کمر رقص با ناز
کنم .خاموش بر بستر افتاده و با خود می
اندیشم که عدالت کجاست؟
نوروز است ، چه پرتوی است در این آسمان که فتنه
و مرگ میبارد از سقف الهی آن ،که بهر اشعه مهر محتاج است این ملت، که باری غم این آب و هوای عزا فقط چاره ز آوای حاجی فیروز است.
جهان دوباره ز عشق می جنبد ، می خندد و گریه می کند ، اشک هایش به خواب من می آید و زمزمه اش با رویای من عشق
می ورزد. دلم دستانش را به پنجره خیس زندگی می کشاند و می گوید
دوستت دارم!
آرزو های کوچکم را که هرگز
نخواسته ام به یادشان آورم، به
رویم لبخند می زنند و می خواهند خود را از قفس حسرت رها کنند. بهار هجوم می آورد
بر تارهای کهنه طبیعت و ترانه نوروز را می سازد.
نو روز این آیین کهن ایرانی از عشوه سنبل می آید که گل در
روان پاک خلق می دهد.از چیرگی نور بر ظلمات می آید . مردم می روند در بیداری و دشت
به نوش قد ح شیرینی زمان تا درمستی و خوشدلی روز عید ،تاریکی و عبا ، اهریمن و ملا را ز خاطر دور
کنند .آتشی باید بر پا شود که در معنای سرخی و گرمی آن نا مبارکی قدم شوم
رژیم اسلامی نیست گردد. سال نو است و جشن
نوروز ، شیرینی زمان .نسیم صبحگاهی پیکی می فرستد دل در دلتنگی قهقهه کودکان که
اسرار غم باغ را می پرسد ،راز خلوت
بازارچه را که شوق رفتن به بازار شلو غ کجاست و مبارکی سال نو !
و شبنم اندو هگین می چکد تا دل پنجره بسته را از اندوه خلاصی بخشد و خنده کودکان شاهد
این آزادی است . گرچه آقا دیوه جامه نو و
کفش های براق آ نهآرا در حساب های بانکی خود
پنهان ساخته است .اما کودک هنوز مقیم سرزمین پاک نیکبختی است ، فریاد کنان و پای
کوبان از هر بند آشوبی
آزاد ! و
حیف هستند خانواد ه های که نوروز ایام عزلت آنها می
شود که آستین خیال خسته هنوز در نگرانی فردا دراز است .در نشاط عیش شب عید بوی خوشی در
فضای رو ح نمی پیچد.ولی قوم فقیر همیشه خنده را دارد که چراغی است در خلوت سرد سرنوشت . اگر این شادی های و امید ها نباشد ، باشد باقی در حیات دعا و روضه
و ره بهشتی که به عاطفه آدمهای حیران دست می کشاند که تیغ می زند بوته های رز را
تا جرعه های خون غنچه ها را در حلقوم رژیم
فرو ریزد !!
نوروز است .کودکان آواز می خوانند . بهار چه نشاطی بر تن آنها می آورد . طبیعت در رنگهای
رنگارنگ اموا ج خود را به قلب بچه ها می فرستد.
و دریغا که در این غو غا با هر شام و سحری می آید ناله
مادری داغدار و در هرکوی و بامی با مردم بیکاری برخورد می کنیم که در اسفناکترین و
دهشتناکترین وضع به سرمی برند .کم کم مردم با شنیدن نام نوروز در درون تیره می شوند . قشر پایین جامعه از نوروز متنفر می
شود،با وجدانی ناراحت به اسفند ماه فکر می کند .حدیث نوروز بدین دلیل ناخوشایند
اشت که به راستی فقر و بدبختی و هر ج و مرج همه جای سرزمین ما را فراگرفته است و با
نبود آزادی بی قراری و فریاد اعتراض جای خود را به لبخند سازس میدهد.آدمهای که با
آرامی و احتیاط نفس می کشند ،حال انجام
مراسم نوروز بر سر آنها چه می آورد . این قشر از مردم در مرز گرسنگی و قحطی قرار دارند ،بسیاری از آنها ناملایمات و نابسامانیها راتحمل می کنند .ولی
رویش جوانه های سبز خندان آغاز ول گردی احساس است در کوچه های ناامیدی و ناتوانی .هرگز
نمی توان چهره دردناک مستاجری را که صاحبحانه به او اخطار تخلیه خانه را میدهد از یاد برد. آسمان هم آبی نیست که شوق نگاه
کردن رابیاورد و مستاجر بر سر دو راهی ایستاده ! به کدام راه برود ، از یک سوی
افزابش کرایه ضربتی است بر کمر اقتصاد نابسامان خانواده و از سوی دیگر جستجو وترک
خانه ؛ محله ؛ منظره گلهای همسایه ؛ تفییرات در روال عادی زندگی روزمره کودکان ،
مدرسه جدید ، دوستان تازه و آنهم شاید ....و فراموشی آنچه که عادت است در روان
تنها .... آدمی در مقابل فرزندان خود احساس سرشکستگی و حقارت می کند.نگرانی و ترس
لجظه ای والدین را ترک نمی گوید.و اینجا است که دوباره اهریمن سوار بر آن اسب سیاه مذهب پیروز می شود و نوروز حرام می
گردد؛ باطل ؛ غنچه در غم کودک فرو می میرد و صبح به اشک کودک ز خجالت به سیاهی راه
پیشروی میدهد.ولی تا آن روز که سنبل در گوشه ای از رویا به گل می نشیند و اندیشه بازی کودک را در خواب بی قرار می کند و بوی سمنو در دشت ها می
دود ؛ بهار بی نوروز نمی شود ،اگر مهربانی باشد روی سفره هفت سین ها , سر خ و بی لکه ترحم .!مجلس شب عید را بی خنده کودک مراد
نیست. باید از ادای خدمت به توده و در راه توده اجتنباب کرد. توده همان طفل همسایه
و یا همشهری آشنا یا غریبه ای است که شیرینی های نوروز ی و آن اسکناس نو را مزه نمی کند.گام
های احساس را در هوای عمل باید برداشت .
قهرمانان گمنام را
باید دوباره یپدا کرد !و من یکی از این قهرمان را به یاد میاورم خاله نوروز را ؛ نه ننه سرما و یا عمو نوروز!
آن سالها ی کودکی که اگرچه جامه فقر برتن نداشتیم ولی با گلو گاهی فشرده از بغض در سوز سرمای یتیمی می لرزیدیم در
شبهای سرد ؛ همیشه سرد، حتی در چلچله
تابستان ، در پس دیوارهای مجاور صداهای بود ؛مادر و پدر ی فرزندش را ندا میداد و
یا یکی از آندو برای دلبندش آواز میخواند .اما
ما با ستاره ها همنشین بودیم و آشنا با کلمه یتیم در لبه زندگی آرام و عادی همسایه ها می نشستیم و
میر فتیم به جهت بلو غ تنهاتر از تنهای و بدور از صمیمیت
فضای خانوادگی .اما در روز عید کسی از
میان خشکی بیابانهای بی تفاوتی قوم بزرگ
ما عبور می کرد ؛ با بزرگترین لبخند ها
گام می گذاشت به دالان ما .آفتاب فتح بهار در سیمای او طلو ع می کرد و ما یتیمان
ملول با حضور این قهرمان قصه به بوییدن
بهار می رفتیم . به پیشواز بازگشت پرستو ک
پر چهچهه . قفس تنهای ما شکسته می شد. او می آمد در آن سالهای دهه 40 و 50 , آن فضای که در ناامیدی غوطه ور بود. در زمانی که مردان طایفه در مکبت سیاست تیوری ها خدمت به
توده را فرا می گرفتند و برای تکامل بینش خود در شتاب بودند ،بدور از باور ها و فرهنگ توده . او
ج گیری خیزش گروههای سیاسی بر علیه شاه بالا
می گرفت و او می آمد؛ هرشب عید ،پی سالی دیگر با عیدی برای ما ! قهرمان حکایت یاد سالهای
کودکی من یک زن بود ،بر سرداران مرد پیروز
، انسانی که در دلسوزی نمی غلتید . زنی باریک اندام با چهر ه ای سر زنده و پر گویا
و به زیبای صبح های بهاری و ما در اشتیاق
رها کردن درس و مشق ، دویدن به سوی خانه دوست و بازی ،همره بقیه بچه ها می شدیم .
دیگر روز عید من یک خواب نبود ؛ حقیقتی بود در صمیمت یک عمل کهتنهای مارا با خود تقسیم می
کرد ، گیتی را به من و خواهر و برادرهایم
میداد . به عید ما بها می بخشید. و او هر نوروز خوش می آمد . نشاط زمان را باز میآورد تا آن سال که ساواک
شکنجه گر و کثیف او را در رابطه با دکتر هوشنگ اعظمی دستگیر کرد .
در این نوروز 85 سر به میان دو دست میگیرم و به او می اندیشم!
او کی بود ؟ بیگانه بامن یا خویشاوند!او خود یک جنبش بود یا یک طنین واقعی از یک زن مبارز ؛او از شمار
زنان گمنام فار غ از تضاد ها و کشمکش های
آمال ، و فریادهای فریبکارانه بود ....
نو روز است .به پنجره بسته همسایه نگاهی بیندازیم . ترسم شاید در کنج اتاق بی رو ح کودکی اسیر تنهای است . او
را نجات دهیم .
نوروزتان خجسته باد!
18/03/06
Mehrnosh_moazami_g@hotmail .com