میز گرد رویاهام
میترا محمودی
زمانی که هفت،هشت ساله بودم اینقدر قشنگ از اسباب بازیهام مواظبت می کردم که زبانزد
همه فامیل بودم .
یک رینگ و سیم داشتم*چند تا در شیشه مربا،ی ک تکه آینه، یک قوری بند زنده * بدون
در و یک عروسک پلاستیکی که سر نداشت، همه اینها
را با تلاش و کوشش خودم تونسته بودم ازتوی سطل آشغال محل پیدا کنم، همین که
بازی تمام می شد آنها را جمع می کردم و می گذاشتم توی یک کارتن جاکفشی و قایم می
کردم برای اینک چند دفعه مستانه دختر عموم عروسکم را دزدیده بود و شب، پیش خودش
خوابانده بود.
اما........ توی رویاهام بهترین عروسکها و اسباب بازی ها را داشتم .حتی بعضی اوقات
هم دوچرخه ولی چون از واقعیت خیلی خیلی دور بود، بیشتر همان اسباب بازیهای پلاستیکی
را می خریدم. تا اینکه یواش،یواش دوازده،سیزده سالم شد، یک روز که مینا خواهر کوچک
مستانه مریض بود، همه اسباب بازی هام را جمع کردم دادم بهش.
تنها چیزی را که هنوز برای خودم نگه داشتم
، رویاهام بودن،ولی چون حال دیگر بزرگ شدم و رویاهام هم به واقعیت پیوستند، می
خواهم همه آنها را بریزم توی همان سطل آشغال محله مان که حالا آن را هم بزرگ کرده
اند.دیگر دوست ندارم رویا بسازم ،باید واقعیتها را بسازم، ولی نه، نه رویاهام را
دوست داشتم مثل اسباب بازیهام که دادمشان مینا دختر عموم. پس رویاهام را هم توی سطل
آشغال نمی ریزم، آنها را می نویسم بعد می دهم به دخترهام. آن موقع که دوازده، سیزده
ساله بودم، وقت خواب که می شد در تخیلم با بهترین مردهای در همسایه ازدواج می کردم
،نه فکر کنید فقط با پسرهای فامیل و همسایه ها از رئیس جمهور امریکا تا معلم،
هنرپیشه، عمو مرتضی بقال محل، عمو عباس قصاب محل. اماهیچ وقت با عمو یادگار بستنی
فروش محلمان ازدواج نکردم. همیشه با هر کس که عروسی می کردم، می گفتم:عمو یادگار
را بزنند و دوچرخه ش را بشکنند، چون یک بار وقتی خواستم بستنی ام را از دستش
بگیرم، یکهو دست برد و پستانم را که تازه سر زده بود، گرفت.
خودتان که بهتر می فهمید چه می گویم ،هر
کس را که دوست داشتم زود ازدواج می کردم .
اول خانم معلم می شدم ،بعد لباس عروسی خاله ماهرخ را می پوشیدم، روژلب
قرمزقرمز میزدم، پستونهام هم به بزرگی مال خاله ماهرخ می شد. بعد فکر می کردم مثلا
امشب با کی ازدواج کنم همین که عروسی تمام می شد، زودی لباسهام را عوض می کردم
واقدام به چیدن وسایل خانه ام می کردم. یک میزگرد با تور سفید و چهار تا صندلی. هر
چیزی توی خیالپردازی هام ممکن بود عوض بشه بجز میز گرد با تور سفید و دسته گل
بنفش، یکبار تصور نکنید بخاطر گرد بودنش و آن تئوری کینگ آرتا انگلیسی، آن وقتها
اصلاّ این چیزها حالیم نمی شد. حقیقتش میزگرد را دوست داشتم برای اینکه خانوادۀ
هوشیار توی باغشون یک میزگرد داشتند که همیشه یک دسته گل بنفش با یک ظرف بزرگ
شکلات مینو روش بود. خلاصه گذشت و گذشت تا شدم پانزده،شانزده ساله دیگه مثلاّ عقل
رس شده بودم و در رویاهام با عمو مرتضی، عمو عباس و رییس جمهوری آمریکا یا هر کس و
ناکس ازدواج نمی کردم. فقط بعضی ها را در رویاهام راه می دادم، هیچ مرد زن داری حق
ورود نداشت. همه چیز تغییر کرده بود. زودی ازدواج نمی کردم قد و قواری طرف،
تحصیلاتش و سن سا لش برام مهم شده بود
درست مثل زندگی واقعی که در اطرافم می گذ شت، حتی در خیالپردازیهام هم می
دانستم وقتی می خواهم وارد منطقه مین گذاری شده بشم، بی گدار به آب نزنم. هروقت می
خواستم با کسی عشق بازی کنم. نامزد می کردم، هر وقت به همخوابگی و عشق بازی می
رسید حتما بعد از عروسی بود.
اما میزگرد همچنان پا برجا وسط اتاق باتورسفید و گلهای بنفش بود. هنوز هم گلهای
بنفش را دوست دارم. دیگه خیلی بزرگ شده بودم خواستگارهای عجق وجق زیاد داشتم. ولی چون برای خودم آدمی به حساب می آمدم. حریفم
نمی شدند که به زور شوهرم بدهند..تا اینکه زد و عاشق یکی از همان مردهایی شدم که
در رویاهام داشتم و همه معیارهایی را که من قبول داشتم، آن هم قبول داشت، یعنی اگر
صد سال دیگر هم رویا می دیدم بهتر از او در رویاهام نمی دیدم .خلاصه با هزار و یک
بدبختی با هم عروسی کردیم، دقیقاّ مثل رویاهام. ولی بدون میزگرد. بعد از چند سالی
روزی رسید که من هم بتوانم میز و صندلی بخرم. رفتیم بازار حسن آباد هر چه گشتم
میزگرد پیدا نکردم که نکردم. می گفتند: باید سفارش بدهید .نمی شد به شوهرم بگم این
میز گرد در رویاهام شاهد خیلی چیزها بود. ولی حقیقتاّ صدقه سر انقلاب شکست خورده
تئوری گینک آرتا را در مورد میزگرد یاد گرفته بودم. کلی توضیح دادم نها یت تلاش و
کوششم را کردم نشد. دیدم اگر همین میز مستطیل را امروز نخرم در واقع میز را از دست
داده ام، مجبور شدم میز چهار نفر مستطیل بخرم.
ولی امروز بعد از بیست وهفت سال و دو ماه که میزگردخانه ام را نگاه می کنم. حالم
از آن و هر چه میز گرد است، بهم می خورد. پس باید پاشم یک بلایی سرش بیارم با نوشتن
و جیغ و فریاد کار درست نمی شه بهتره با چاقوی آشپز خانه اره اره اش کنم. اصلاّ
باید اره بخرم وهمۀ میزگردها ی واقعی را اره کنم وبریزم تو سطل آشغال بزرگه. اول
با همین چاقوی آشپز خانه از اینجا شروع می کنم.
روی میزگرد رویاهام هیچ جنایتی شکل نمی گرفت. فقط عشق بود و عشق. ولی روی
میزگردها ی واقعی در جهان...