....من هنوز هم می‌ترسم

ش ـ مرادی

اهواز

 

پسرم را از پشت میز کامپیوتر بلند کردم و به او گفتم: مامان خواهش می کنم اینقدر بازی جنگی نکن. او 5 سال دارد. به من نگاهی انداخت و با حالتی ناشی از اصرار برای ادامه بازی پرسید: آخه چرا مامان؟

- چون بازی های جنگی بده.

- چرا بده؟

- چون جنگ خیلی خیلی بده .

- اگر جنگ بده پس چرا بازی هاش رو می‌سازن؟

- خب برای اینکه بچه هارو فریب بدن و از راه فروش سی دی هاشون پولدار بشن.

با ذهن کودکانه و مهربانش پرسید: مامان اصلا چرا جنگ بده؟

ـ چون آدما و همه چیز کشته می‌شن.

- اگه آدما کشته می‌شن پس چرا جنگ رو می‌سازن؟ چرا همه به هم حمله می‌کنند؟

و من سکوت کردم ـ جز سکوت هیچ پاسخ دیگری برای او نداشتم. و چقدر کودکانه گفت: خب نمی‌شه فقط تیراندازی کنند اما کسی رو نکشند؟

به زحمت خودم را کنترل کردم که متوجه اندوه عمیق من نشود و گفتم: جنگ، جنگه، و حتما کسانی کشته می‌شن، زیاد،و کم فرقی نمی‌کنه.

جنگ یه بازی خیلی وحشیانه است، بی رحمانه‌ترین و بدترین بازی‌ای که وجود داره. و او موقتا به بازی جنگی خود خاتمه داد.

پیش خودم گفتم: امیدوارم هیچ وقت هیچ نوع جنگی رو نبینی. و جنگ برای همیشه یه بازی کودکانه باشه.

چطور می‌تونستم به پسر 5 ساله‌ام بگویم که 8 سال جنگ تخم وحشت را در دل من وهزاران نفر دیگر کاشته و شاید تا پایان عمر حداقل گوشه‌ای از باغچه دلم در هراس و اضطراب باقی خواهد ماند.

وقتی کسی در جنگ نباشد، و در فضای پرتشویش آن، روز را شب، و شب را بیدار تا صبح نمانده باشد، تصورش از جنگ و ویرانی آن فقط تخریب ساختمان ها، پل هاو خانه‌ها است و البته آدم ها، و سربازها که می‌میرند.

اما وقتی در جنگ بوده باشی، زیر بمباران هوایی، زیر پرتاب موشک ها می‌بینی و می‌فهمی که در جنگ همه چیز، همه چیز و همه چیز می‌میرد، بی رحمانه کشته می‌شود چه فریادها که در نگاه‌ها مانده و در زبان‌های خاموش به خاک سپرده می‌شود می‌فهمی که فقط سربازها نمی‌میرند، وقتی موشک به سوی آشیانت پرتاب می‌شود و بمب‌هایی که از فراز آسمانی که دیگر برایت آبی نیست، بر سرت فرو می‌ریزد، پدرت، مادرت، خواهرت، برادرت، دوستت، همسایه، فرزندت و هر کسی که می شناسی می‌میرد، و تویی که زنده می‌مانی، لحظه به لحظه مرگ را حس می‌کنی و هر دم می‌میری و زنده می‌شوی، آن روز در صف نانوایی کوچه‌مان وقتی خبر آوردند که مجید پسر همسایه‌مان هم در جنگ کشته شده یادم می‌آید که بی‌اختیار آنقدر اشک ریختم و با صدای بلند گریه سردادم که شاطر نانوایی با حالتی عجیب که هنوز هم پس از سال ها برایش توجیهی ندارم خونسرد به من گفت: خانم، مگه تا حالا شهید ندیدی؟ نوناتو جمع کن. و به کارش ادامه داد.

او می‌دانست که ما هر روز تن بی‌جان شده جوانان و کودکان‌مان را بر سر زنان راهی گورستان می‌کنیم و به خاک سرد می سپریم.

در آغاز جنگ، ناباور و بهت‌زده، زادگاهمان را به جوانان محل سپردیم و جوانان را به دست سرنوشت، وای بر من که چقدر زهرآلود بود و تلخ، با خود می‌گویم چگونه آن همه قساوت و تلخی را متحمل شدم؟ چگونه همه چیز خود را وانهادم و پیاده راهی بیابان‌ها شدم؟

اما نه ما نرفتیم، ما را بیرون راندند، با توپ و تانک و موشک، هنوز هم هراس و اشک و آه و فغان سکوت مرگ‌آور خودم را در روزی که راهی بیابان‌های خشک و بی آب اطراف شدیم، در قلب خود حس می‌کنم ـ مسیری طولانی را اجبارا پیاده طی کردیم و در میانه راه، سواره از وسط بیابان به طرف شهرهای اطراف می‌رفتیم و تنها پناه ما، درونمان بود.

و اکنون وقتی چند ماه پیش شاهد انفجار بمب در فرمانداری شهر (اهواز) بودم با خود می‌گفتم: دوباره بمب، دوباره جنگ، آیا جایی برای رفتن هست؟ حالا به کجا برویم؟

آن روز بعد از انفجار بمب وقتی در بیمارستان مادری را دیدم که سراسیمه و با پای برهنه، دستهایش را به طرف آسمان گرفته بود و در راهروی بیمارستان به دنبال جسم پاره، پاره پسرش می‌دوید و فریاد می‌زد:خدایا سپردمش به تو.......

احساس می‌کردم زمان به عقب برگشته و من در زمان جنگ ایران و عراق در بیمارستان هستم، روزی که برای زایمان پسر اولم به بیمارستان رفته بودم، درد استخوان‌سوز زایمان امانم را بریده بود و جیغ‌های من در میان فریادهای غریبانه مادرانی که فرزندان جوان خود را بر روی تخت‌های روان، به امام و پیغمبر می‌سپردند بی‌صدا شده بود. ما هر دو فریاد میکشیدیم. من از درد زایمان و آنها از درد فرزندان زخمی و کشته شده.

آن روز پس از 4 روز تحمل درد دوباره به خانه برگشتم و غروب همان روز در میان چمنزار خشکیده باغچه پدرم، در تنهایی و فقط زیر آسمان زایمان کردم، مادرم سراسیمه به خیابان بعدی دوید و خانمی را که ماما بود بالای سرم آورد خانم ماما با خنده و تعجب پرسید: چکار کردی؟ بچه بیرون آمده و من با صدایی گرفته و بی‌جان گفتم: فکرمی‌کنم دوتا باشند او با سرعت تمام بچه دوم را بدنیا آورد اما پس از دقایقی از دنیا رفت. و او با حالتی شبیه به همان شاطر نانوایی به من گفت: ناراحت نشو، خدا را شکر که اولی زنده موند، از کجا معلوم که اگر این هم زنده می‌موند، زیر موشک نمی‌مرد.     و من فقط آب می‌خواستم و اشک می‌ریختم.

 

 حالا به همان پسری که بدنیا آمد و زنده ماند و در هیچ کاغذ پاره‌ای حتی تولد‌ش در آن زمان ثبت نشد، میگویم:

مامان خواهش می کنم جاهای شلوغ نرو، زود برگرد و هنوز حرفم تمام نشده میگوید: مامان هر جایی ممکنه بمب‌گذاری کنند، من از کجا بدونم. اینطوری فقط باید بشینی توی خونه، تازه از کجا معلوم که توی خونه و کوچه بمب گذاری نکنند؟ نترس.

و من سکوت می‌کنم. ترس و دلهره، از همان جنسی که در دوران جنگ داشتم به سراغم می‌آید، گاهی به دنبال داستان‌های ذهنم می‌روم و با خود فکر می‌کنم، ؟؟؟ اون یکی رو توی اون جنگ از دست دادم و قراره این یکی رو توی این جنگ از دست بدم.

و بلافاصله به یاد دخترهمسایه مان که قهرمان ورزشهای رزمی بود و همراه مادرش در بمب گذاری اخیر بانک سامان کشته شدند، می‌افتم، و باز هم اندوه.

دلم می‌خواهد فریاد بزنم آی آدم‌ها کسی دارد زنده به گور می‌شود؟ در جنگ همیشه عده زیادی کشته می‌شوند و می‌میرند و آنان که زنده می‌مانند.هر روز زنده به گور می‌شوند و فریاد رسی نیست.

صبح ها وقتی به محل کارم می‌رسم، همه همکاران لابه لای احوالپرسی و صبح به خیر از هم می‌پرسند: بچه ها از بمب چه خبر؟ و هر کدام پس از بازرسی بدنی و کیف و وسایلمان به اتاق خود می‌رویم، هر صدایی ما را از جا می‌کند و به بیرون پرتاب می‌کند. سایه شوم غول وحشت همه جا همراه ماست در بیمارستان، بانک، اداره در مدرسه و حتی در خانه هایمان.

این بار تنها پناهگاهمان امید‌مان است، وقتی نام جنگ، خراشی بر گوش و تیغی بر قلبمان می‌زند امیدوارانه و عاجزانه با خود می‌گوئیم: نه، نه جنگ بسه، کشتن بسه،.همین طوری هم سال‌ها پس از جنگ ایران و عراق ما هنوز در جنگیم، و هنوز زخم هایمان التیام نیافته، و شهرهایمان هنوز جایگاه مناسب خود را پیدا نکرده‌اند.

ما به خوزستان برگشتیم اما هنوز هم جنگ زده‌ایم.

هنوز هوا از دود و سم زهرآگین جنگ پر است. آیا مادری هست که فرزند یا فرزندان به خاک سپرده اش را فراموش کرده باشد؟

پدری هست که با یاد دخترش که پس از تجاوز و حمله خود را سوزانده، لرزه بر اندامش نیفتد؟

و دوستم می‌گوید: من هنوز هم چه شب‌ها که تا صبح بیدار می‌مانم و این بار بدون صدا گریه می‌کنم، با هر سرفه‌ای که از حنجره زخم شده برادرم که شیمیایی است بیرون می‌آیدـ تنم می‌لرزد و خواب هیچ مفهومی ندارد. چرا باید آرزوی مرگ انسانی را کرد تا راحت شود؟

هر شب در سکوت فریاد می‌زنم: خدایا راحتش کن. او درد می‌کشد و من زجر.

هنوز هم وقتی کسی را با یک دست یا یک پا و یک چشم می‌بینیم از او می پرسیم: ببخشید شما در جنگ بودید؟

و او می‌گوید: بله. این یادگار جنگ است.

نمی‌دانم این طعم و بوی جنگ کی تمام می‌شود. اینجا سرزمینی است که هیچ کس چیز زیادی نمی‌خواهد، جنگ را نمی‌خواهد، آرامش در اینجا رویایی بیش نیست. من فقط می‌خواهم شب بر روی ملحفه خنک رختخواب دراز بکشم و بافت و تار وپود آن را احساس کنم، احساس کنم که ملحفه هر لحظه از گرمای بدنم گرمتر و گرمتر می‌شود.و در تاریکی شب، در سکوت شب غرق شوم. و با چشمانی بسته فقط خودم را احساس کنم. دلم می خواهد طلوع خورشید را حس کنم و پنجره را باز کنم و خنکای نسیم صبح صورتم را نوازش کند، دلم می‌خواهد هنگام غروب در چمنزار، با پای برهنه قدم بردارم و آرامش سبزه ها را احساس کنم، من بجز آرامش هیچ چیزی نمی‌خواهم.

دلم می‌خواهد با شنیدن صدای پرندگان، هر صدای وحشت‌انگیز دیگری را، و صدای بمب و نارنجک و انفجار را فراموش کنم، و با نوشیدن جرعه‌ای از آب رودخانه شهرمان، داغی را که از تازیانه خورشید داغ تر است و از دوران جنگ بر دل مانده است، سرد و خنک سازم.

آیا این خواسته زیادی است؟ زندگی بدون جنگ و نفرت!

 

این مطلب پیش از این نیزتوسط "جامعه زنان ایرانی برای دموکراسی " که در فرانسه فعالیت دارد، منتشر شده است.