ملخ ها و آدم ها

 

سهیل آصفی

http://soheilasefi.blogfa.com/

 

بوی تند عطر و ادكلن با هوای نامطبوع كافه آمیخته بود. تعدادی میز و صندلی این سو و آن سو رها بود و چند دختر و پسر همدیگر را می خوردند و سیگار می گیراندند. آخرین پك خود را به سیگار زد.دودش را فرو داد تا ته ته سینه.سیگار را در زیرسیگاری خاموش كرد و زد بیرون.  خیابان را تا دم پارك گز كرد. رسید به میدان بیست و چهار اسفند و آن دست با پنج انگشت كه وسط میدان هوا بود هی انقلاب را می خندیدند... تف كرد. می خواست استفراغ كند! خیابان داغ یود. كف دهانش ماسید به آسفالت داغ كف خیابان. ملخ ها دور تا دور را احاطه كرده بودند. مثل لجن روی آب شناور بودند همه جا... رفت و یك گوشه بی سر و صدا منتظر ایستاد. نیم ساعت به موعد مقرر مانده بود.یك مرد،یك زن،یك دختر،یك پسر،یك مرد مسن،همه در یك گوشه ای اتراق كرده بودند تا راس ساعت مقرر از بركه ها بیایند بیرون و  بگویند :"زن" و شاید مثله بعضی وقتها با حرص بگویند" آزاد باید گردد" بعد بروند خانه هاشان و شب به بی بی سی گوش بدهند. همه خبرها را مثله آن دفعه قبل بشنوند و بخوابند تا فردا صبح و او باز در اعتصاب آب شود و فریاد بزند "باید برود". عسل و ممدرضا را دید كه از دسته موش ها جدا شده بودند،گرگم به هوا می كردند. یكی كتابخوان بود و "خیلی می دانم" را با خودش می گفت و آن یكی آویزون بود. و می خواست كه "خیلی بداند". اما هر چی زور می زد می رفت عقبتر. شلوغی و گرمای خیابان خفه اش كرده بود. توی سرش نمی رفت حضور این همه ملخ در آن وقت عصر روبه روی پارك. توی پاركی كه پر از قورباغه بود و لجن بازی تفریح مورد علاقه ی آنها، چند تا آدم آمده بودند تا سرود بخوانند. حرف كه گل می انداخت دخترك چند نام را كه در مجله فلان خوانده بود بلغور می كرد و با پسر بیچاره از پست مدرنیسم می گفت و پسر پر پر می زد تا آن وسط ها شاید از هاردسكس دیروز بعد از ظهرشان هم چیزی بشنود. ساعت پنج شد. عسل دست ممدرضا را گرفت و دور شدند. ملخ ها حالا موج می خوردند. هی تكثیر می شدند. آقای اسدی گفت "سرطان ها"،"طاعون ها". خانم صادقی همسایه رو به روی برج تازه ساز هم آمده بود.  موهای شرابی های لایتش میانسالی اش را جذاب تر كرده بود . حسابی خوشمزه شده بود. فحش می داد و منتظر بود چند تا چند از ملخ ها گیرش بیفتند تا او حسابی آنها را مشت و مال دهد البته نه از آن مشت و مالها كه پنجشنبه  بعد از ظهرها با سیروس خان انجام می داد، از آنها كه وقتی سوسك بالدار  آشپزخانه را می دید... آمبولانسی آژیركشان رد شد. ترافیك سنگین شده بود. خیابان بند آمد. پلاكاردها رفتند بالا. می گفتند انسان. می گفتند زن... ملخ ها گیج شده بودند.قورباغه ها از بركه ها آمده بودند بیرون. موش ها فقط نگاه می كردند. آدم ها سرود می خواندند. ملخ ها حمله ور شدند. آدم ها زدند توی ملاج ملخ ها. ملخ ها پریدند بالای درخت. رفتند تا دم دانشگاه. درها را باز كردند. روی دست با كارگران سرود خواندند. پنجره ها سبز شدند. بهار آمد... نوروز آمد... عسل روزنامه پخش می كرد. یكی می گفت نسل ملخ ها را باید كند.ممدرضا و دوستانش طرح  ملخ كشی را مذموم اعلام كردند. گفتند كه مزرعه را خوب كود می دهیم تا ملخ ها در همان لالوهای خود بلولند و دیگر بیرون نیایند... آخ از وقتی كه ملخ ها می آیند بیرون و روی سر موش ها می نشینند و موریانه می شوند.... آخ طاعون ها... روی روزنامه تلو تلو می خورد. چشمهایش را مالید.  صدای پیغامگیر تلفن را شنید : تو كه باتون نخوردی؟! خودم می یام باتون می زنمت. چطوره؟ تلفن را برداشت و گفت،زود بیا كه منتظرم. هشت مارس مبارك.