خاطره
ای از یک کارگر زندانی
مجید دهقان
http://www.hanouz.com/archives/002918.html#more
زبانش را
تيغ زده بودند تا هيچ نگويد. ميگفت دهانم را باز كرد و با تيغ موكتبري به زبانم
هجوم آورد، يكي از همان چهرههاي آشنايي كه در خانهاي به نام كارگران، نان
كارفرمايان سايهنشين را به روغن آغشته ميكند. جراحت داشت، نه آنقدر كه لبخند به
گونههايش باز نشود هنگامي كه از كارگرمسلكي اهالي قانون و رفيقان ايستگاه نخست
كارگرپروري گله ميكرد. آمده بود به اقبال و چشم روي ديوار، قطعه شعر كوچك شمس
لنگرودي را ميخواند كه سايه زده بود رنگ پريدگي كنار پنجره را: «دير آمدي موسي/ و
دوره اعجازها گذشته است/ عصايت را به چارلي چاپلين هديه كن/ كه كمي بخنديم.»
و كمي
خنديديم، وقتي پيراهنش را بالا كشيد تا روي سينههايش، كه جاي پنجهاي يادگار شده
بود سمت چپ پهلويش هنگامي كه ميگفت خود را زمين زده است تا شايد گريزي يابد از آن
هجوم مغولوار؛ نامش منصور بود و زبانش دوخته؛ ميخنديد كه هنوز دوران فرخيها به
غروب نيامده است ما نيز بايد نقشي شويم يادگار از جماعتي كه هيچ نميخواستند جز
اندكي حق براي برگزيدن زندگي و حضوري آزاد در بساط همان زندگي، كه همين هيچ شد
جلاي قافلهاي كه مرده ميگرداند كوچه به كوچه تاريخ از روزگاري كه اين سرزمين به
ياد ميآورد.
اصانلو
دنباله نامش بود و يكي از فعالان سنديكاي كارگران شركت واحد، جايي كه براي نخستين
بار در سال 47 جرقه آن زده شد و تا امروز يقه دراندهاند كه تابلوي آن ميخ نشود بر
بلنداي دري كه قرار است نان يك نهاد مردمي را به گلو فرو كند. انگاري اين رسم به
جاي مانده از اين تاريخ كهنه است كه هرجا به نام مردم دايرهاي شكل بگيرد همان
چماق سرگردان رها ميشود و از روي سر تا پشت شانهها را از هم جدا ميكند. حالا چه
فرقي است اگر اين چماق روي پيشاني جماعت دانشجو پهن شود يا فرق سر كارگراني را لمس
كند كه ميخواهند بيرون از حوزه نمايندگان حكومتي خود، براي خود فال بگيرند و
زندگي را ميان خود قسمت كنند.
اربابي يك
تحفه بادآورده است و رعيت بودن نيز هديهاي اجباري؛ اين حالا ديگر به قانوني رسم
نشده تبديل شده است كه وقتي اصانلو با ديگر همراهانش از سنديكاي درشكسته و پنجره
از ديوار بيرون كشيده شده ميآمدند، دائم به ياد ميآوردند و اين كه هيچ نميخواهند
جز اندكي كمك و ياري تا شايد سنديكاي اتوبوسرانان شركت واحد با نفسي قرص حركت لاكپشتي
خود را روي مسير پرسنگ دموكراسي ايران ادامه دهد. حالا كه گرفتار آمده است، در يكي
از همين زندانهاي پايتخت كه ديوار شده است براي بلعيدن زبانهاي تيغ خورده كه باز
هم ميچرخند، هي تصويرش از جلوي چشمانم عبور ميكنند كه با همان پيراهن خوني به
اقبال آمده بود تا شايد اقبالش گل كند كه نكرد، تاخونكنندگان اين پيراهن همچنان
آزاد بچرخند که در اين شهر عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد.
كارگران
خطوط واحد ميگويند «ما سنديكا ميخواهيم» يعني جايي كه بدون دخالت هر نهاد
غيركارگري با رأي كارگران نمايندگاني انتخاب شوند كه پيگير حقوق هميشه بر باد
رفته كارگران باشند. تمام ماجرا اين است، كه خود ماجراي كوچكي نيست وقتي گروهي ميخواهند
بدون دخالت ديگر نهادها پا روي گليم خود دراز كنند. تمام گير كار در همين دخالت
نهفته است كه حتي جايي مثل «خانه كارگر» نيز نبود آن را تحمل نميكند. خانهاي كه
بيست و چند سال پيش با يورش به نهادهاي كارگري به اجاره آمده است و حالا ميگويند
تنها صاحبخانه بساط كارگري ايران در آن جا گرفته است؛ آن هم بدون آن كه هيچ ثبت
كارگري داشته باشد. آن هم با نمايي كاملاً ايدئولوژيك، فارغ از اين كه بند 87
قانون بينالمللي كار با قاطعيت، ايدئولوژيك بودن نهادهاي صنفي را رد ميكند، چون
ميرسند به جايي كه حضور خود را بايد ميدانند و حضور سنديكاي آزاد را نبايد ميخوانند
كه اين درست ميشود همان بازي فرسوده ايدئولوژي كه در طول تاريخ، فرسوده كرده است
هر آنچه را ميخواهد نامي از آزادي بگيرد. حالا اين كه چگونه خانهاي براي كارگران
به سيمان و آجر شكل گرفته است اما ساكنين آن چماق روي كارگراني درميآورند كه
خواهان سنديكا و يا هر نهاد انتخابي ديگر هستند پرسشي است كه براي پاسخ آن زياد
نبايد سرگردان بود.
چنين تفاوتي
در لايههاي بسياري از اجتماع ايراني هي ورق ميخورد و هي بزرگتر ميشود تا به
امروز كه منصور اصانلو را تاب نياوردند و با زبان زخم خورده به زندان ميهمانش
كردند. حالا شايد نوبت كارگران باشد كه باز هم در طول تاريخ بسيار نوبت از سر عبور
دادهاند كه اين نيز رسم روزگار شده است كه همواره بايد عضوي از اين صف بدون انتها
باشي.
او را براي
نخستين بار درا قبال ديدم كه اقبالش گل نكرد درست مثل خود اصانلو و ديگر همراهانش
كه ميخنديدند تا اگر روزنامه زنده ماند، كاري كند تا شايد اقبال آنان سبز شود. زبانش
را تيغ زده بودند تا ديگر هيچ نگويد. ميگفت هوا گرم شده است و زخمهاي تنم ميسوزد
و زخمهاي تنش ميسوخت وقتي اشك به چشمانش پر ميشد و ميخواند كه «از مهتابي به
خيابان خم ميشوم و به جاي تمام نوميدان عالم ميگريم.» او رفت و ما نيز نتوانستيم
ياريش دهيم و اقبال نيز قفل شد و اين شد تنها خاطرهاي كه برجاي ماند. خداوندا! صبح
دولتت بدمد.