م.
آزاد، فصل كوچكی از تاریخ آبادان بود،
آبادان جوانی ما
نسیم خاكسار
محمود مشرف
آزاد تهرانی، شاعر«دیار شب» كه شعرهایاش را با نام«م. آزاد» امضا میكرد، در تاریخ
29دی ماه 1384 در سن هفتاد و دو سالگی به دیار شب طولانی پیوست.
همه روزی میمیریم.
ازاین فرجام مقدر هیچ زندهای را گریز نیست. همین چندی پیش منوچهرآتشی هم مرد. وقتی
در نگاه و نظر خیلیها هنوز توش و توان و تحمل زندگی را داشت. چهار سال پیش هم كه
در همین هلند دیده بودماش و یك هفته ای را باهم بودیم جز خس خس نفساش از زیادی كشیدن
سیگار هنگام بالا رفتن از پله ها چیزی كم نداشت برای پیمودن راه؛ آن پازن كوهی كه
به شوخی گاه پازن سیگاری صداش میزدم. و میتوانست هنوزها هم باشد در كنارمان. و زیر
آفتاب به تماشای شقایق ها بنشیند و در شعلهی شورآفرین شان هی هی وهیها كند. و زیر
گوشم بگوید:«ببین نسیم جان من عاشق شده ام. دلم میخواست این را به تو یكی بگویم.»
آزاد اما شنیده
بودم كه مدتی بود با بیماری كشنده سرطان میجنگید.
آزاد را از
خیلی سال ها پیش میشناختم، از چند سالی بعد از كودتای 32، وقتی تازه پا به دبیرستان
گذاشته بودم. در سال های 1336 تا 1340 دبیر ادبیات ما بود در دبیرستان امیركبیر. و
بعد ها دوست و برادر بزرگم در كانون نویسندگان و همكار گاه گاهی همدیگر در كتاب
جمعهی شاملو.
خودش و حسن
پستا باهم بعد از فارغ التحصیل شدن شان از دانشگاه آمده بودند به آبادان. با حضور
آنها بود كه ما با ادبیات مدرن جهان و با نیما آشنا شدیم. مشرف آزاد روال معمول
درس دادن دبیران دیگر را قبول نداشت. شیوهی خودش را داشت. وقتی میآمد سر كلاس از
هر مقولهای كه میخواست با ما حرف میزد. ذهن مشغولی داشت. گاهی تمام ساعت درس
ادبیات را به جای روخوانی از كتاب درسی یا دستور زبان، با بحث درباره یك یا دو
واژه كه از كتاب لغت درمیآورد تمام میكرد. در واقع كلاس درس را به خلوت ذهنی
خودش میبرد. و ما را در تقلاهای خودش در شناخت به واژه و تركیبات متنوع آن برای ایجاد زبانی تازه شریك می كرد. گاهی هم یك ضبط
صوت میآورد سر كلاس و نوار گفتگویاش را كه شب پیش با دوستاناش درباره ادببات
داشت به جای درس برای ما میگذاشت. ما چهارده پانزده سالگانِ آن وقتها نمیفهمیدیم زباناش را گاهی.
درآبادان آن وقتها یك روزنامه خبری هم شركت نفت منتشر میكرد. نشریهای چهار پنج
ورقی. درست یادم نیست،.شاید صفدرتقی زاده و صفریان از دبیران تحریریه اش بودند. آزاد
یكی دو شعرش را همراه با نوشته ای درباره شعردر چند شمارهی آن درآورده بود. بعد
از چاپ شدن آنها، خوانندهای به انتقاد از زبان آزاد برخاسته بود و مطلبی نوشته
بود در آن و زبان آزاد را به طنز گرفته بود. چون هرچه خوانده بود از آن سر درنیاورده بود. آزاد نثری شییه به شعر داشت. جملاتی كوتاه.
و گاهی بدون فعل. و تو در تو. ما بعد از خواندن آن نقد، تازه متوجهی ویژگیی نثر
او شدیم. آن نقد را ما بچههای كلاس آنقدر خوانده بودیم كه آزاد خودش خندهاش
گرفته بود. چون از طریق همان نقد ما نمونه هایی از نثر او را كه در آن مقاله آمده
بود از بر كرده بودیم و وقت و بیوقت برای هم تكرار میكردیم. آزاد از همان زمان، نیما
را خوب میشناخت. از همان مقالهی كوتاهی كه بعدها درباره نیما در یكی از شمارههای
هنر و ادبیات جنوب نوشت كه در سالهای 1344 و 45 به همت منصور خاكسار و ناصر تقوائی
منتشر میشد، می توان به شناخت عمیق او از نیما رسید. آن هم در آن سالهایی كه كسی
نیما را هنوز نمیشناخت. او به حق یكی از شناسانندگان درست نیما به جامعه ادبی ایران
است. آبادان آن سالها، آبادان كوچكی بود. شهری بود كه خبر هر تغییر ساده ای در
آن به سرعت برق در همه جایاش میپیچید. همه
تقریباً همدیگر را میشناختند. شهری بود كه هر قطعهی آن برای خودش پهلوانهایی
داشت. مصطفی ریش با ریش بلند كاستروییاش در محلههای نزدیك به اسكله و گمرك برای
خودش بروبیائی داشت. و شهاب ایراندوست، كشتی گیر، در مركز شهر. در آن سالی كه حسن پستا و مشرف آزاد به آبادان آمدند،
دو برادر دیگر هم، برادران هدایتی، كه هردو دبیر ورزش بودند به آبادان منتقل شدند.
هردو ورزشكار. حسن پستا و مشرف آزاد و یكی
از آن برادرها هم زمان سهم دبیرستان ما
شده بودند. این آقای هدایتی گاهی كه سر
شوق بود پشت ماشین ناظم لاغر مردنی مدرسه مان را بی خبر از او وقتی پشت فرمان نشسته بود و می خواست حركت كند، می گرفت و بلند
می كرد. بیچاره هی گاز می داد كه حركت كند و نمیتوانست. آن وقت پیاده می شد در شلیك
خنده های ما و آزاد و پستا كه از كارهای
ساده او كیف میكردند. اگرچه از این آقای هدایتی هم ما خوش مان میآمد اما
پهلوانهای واقعی ما در آن وقتها اول مشرف آزاد بود با بازوهای لاغرش و صدای
بلندش و كراواتی كه همیشهی خدا شل بود و بعد حسن پستا با آن سبیل ماكسیم گورگیاش
و نحوهی حرف زدناش و خندیدناش كه تا مدتی خیلی از برو بچه های كتابخوان را به
تقلید از او كشانده بود. آفتاب می تابید و ما كه در خون و استخوان تشته بودیم و
تشنه دانستن، پنهانی چشمهایش «بزرگ علوی» میخواندیم و بیشتر شعرهای «كارو» كه در
امید ایران آن سال ها درمیآمد. عشق میكردیم از شعرهای كارو وپرهیب واره هایی كه
به اسم نقاشیهای سیاه قلم با امضای جورج كنار شعرهای او چاپ میشد. دستی سیاه
و كشیده كه زنجیرهای ستم پاره می كرد و فریادهای
آزادی كه از اعماق سینهی مسلول شعرهای كارو درمی آمد. انشاهای مان را هم به همان
روال نثر او می نوشتیم. پر طمطراق و شعاری. و كفر آزاد را درمی آوردیم:
- مزخرف است آقا! این ها چی هست كه می
نویسید آقا؟ ساده بنویسد آقا؟ مثل آدمیزاد بنویسد آقا؟
اولین بار
بود كه دانش آموزی آقا خطاب می شد. ماهم از آقا گفتن اش كیف می كردیم هم ازعصبانی
شدن اش چون یك جور صمیمیتی در آن بود كه به دلمان می نشست. اما مشكل بود بدانیم چه
می گوید. باید یكی دوسالی دیگر با او سر میكردیم كه بدانیم چه در ذهن و زبان دارد.
آبادان آن سالها ابادان كوچكی بود. یك خانواده ی
بزرگ بود در محلههای مختلف. و آزاد شیفته آبادان شده بود. او و پستا شور و
حالی داده بودند به شهر ما. و ما برای اولین بار بود كه میتوانستیم به جای معلمهای اطو كشیده و جدیمان آنها را گاه
مست و خراب در كوچهای نزدیك به خانهمان ببنیم. دست به گردن و شعر خوانان. و در
همان حال مهربان و متواضع و رفیق. در همان سال ها یك حادثه قتل در آبادان رخ داد
كه برای مدتی فضای شهر را تكان داد و همه ما را سوگوار كرد. در دبیرستان ما در آن
وقتها غیر از آبشار زن مان، عباس گچ پزان، كه با آبشارهای محشرش در مسابقات والبیال
دبیرستانها، برای خودش در مدرسه برو بیائی داشت
دو تن دیگرهم بودند در كلاس دهم دبیرستان كه چون ادای جمیز دین را در میآوردند
برای خودشان اسمی داشتند. هردو شان از دوستان نزدیك برادرم منصور بودند. برای همین
آن ها را از نزدیك خوب می شناختم. یكی شان بعدها چند سالی مانده به انقلاب مذهبی
شد. و من هروقت او را به تصادف در خانهی برادرش در تهران می دیدم نمیتوانستم قیافه
و حركاتاش را با چهرهی آن وقتاش با پیراهن قرمز و یقهی دو دكمه باز از بالا و
تكیه به دیوار با ژست مخصوص جمیزدینی بههم نزدیك كنم. دیگری خسرو چكشی بود. خسرو
ضمن آن كه بچه آرامی بود اما برای خودش در مدرسه به دلیل آن كه بوكسور خوبی بود
اسم و رسمی داشت. یك روز جمعه خبر كشته شدن خسرو چكشی مثل بمبی در آبادان كوچك ما
تركید. گوبا در نزاعی خانوادگی و قبیله ای تیغهی كاردی در گردن اش فرود آمده بود
و شاهرگاش را بریده بود. تا بقیهی اهل نزاع به هوش بیایند و ببیند كسی در
جوارشان افتاده و آخرین نفس هایش را می كشد تمام كرده بود. روز شنبه وقتی به مدرسه
رفتیم. غم فضای مدرسه را سراسر گرفته بود. عكس خسرو كه در روزنامه محلی چاپ شده
بود دست به دست می گشت. سكوت و اندوه و جمع شدن ما را در هر گوشهای از حیاط و صفحه
روزنامه به دست فقط می شود با تصویری از میدانی در فیلمی وسترنی وقتی شهر
توسط راهزنان غارت شده مقایسه كرد. كلاس درس تعطیل شده بود. در این وقت بود
كه ناظم مدرسه از همه ما دعوت كرد كه به صف بایستیم. مدیر
مدرسه می خواست برای ما صحبت كند. همه ما به صف ایستادیم. میكروفون را آماده كردند.
میكروفونی كه معمولاً هفته ای یكبار كسی دعای صبحگاهی پشت آن می خواند. مدیر مدرسه
كه بسیار پریشان و غمگین بود همراه با همه دبیران از دفتر آمد بیرون. مدیر دبیرستان
آقای غفاری بود. میكروفون را گرفت اما نتوانست حرف بزند. چند كلمهای كه گفت بغض
گلویاش را گرفت و كنار كشید. آن وقت م آزاد رفت پشت میكروفون. و با همان صدای تند
وتیزی كه گاه سرمان جیغ میكشید شروع كرد. ما هنوز لوركا را نمیشناختیم. هنوز از
گاوبازی كه می توانست برای شاعر بدل به قهرمانی حماسی شود بی خبر بودیم. در كلام
آزاد بود كه میدان كوچك دبیرستان به رقص درآمد. ما به تصاویری تازه از خسرو چكشی
رسیدیم. و ستارهای از خیال بر پیشانی یك به یك ما درخشید. او سخن میگفت و خسرو
چكشی هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شد. او پاره ای از تاریخ آبادان شد. پسری از محلههای
سوخته زیر آفتاب. و پوستی از صدف یافت و شاخهی نخلی شد. فاختهای غریب كه از آواز
خواندن بازمانده است. آزاد همه را به شور آورد. مدرسهی ما یك هفته سوگوار خسرو
چكشی بود و ما همه برای یك هفته از معلم و
دانش آموز بر یقه كت مان یك نوار سیاه سنجاق كرده بودیم.
بعد از آن
دوره دیگری از آشنائی ما با آن ها شروع شد. آزاد و پستا پاره ای از خاك و مردم
آبادان شده بودند. هرجا كه میرفتیم بودند. در اعتصاب معلمان كنارشان بودیم. و در
تاریكی شب بعد از یك سخنرانی كوتاه در نزدیكیهای اداره آموزش و پرورش همراهشان جیم
میشدیم. وقتی كتاب هفته درآمد، ما شاگردهای قدیمیی آزاد، كتاب ها را از او میگرفتیم و به بچههایی
كه مشتاق خواندن ادبیات بودند میفروختیم. و صدای غم انگیز واهه كاچا را در داستانهای
اش همراه با طنز چخوف، چون آبی در گلوی كوچه های شهر خسته از گرما اما تشتهی
دانستن می ریختیم تا جان تازه بیابد..حالا
«م. آزاد» رفته است. بعد از هفتاد و دوسال زندگی بارش را بست و رفت. كسی كه بخشی از تاریخ كوچك آبادان و بخشی از خاطرات
جوانی ماست. بخشی از خاطرات جوانی من، ناصر تقوائی، ناصر موذن، منصور خاكسار،
عدنان غریفی و پرویز مسجدی است.
20 ژانویه 2006
اوترخت