خطاب به م. آزاد
خواب تو را ديدم
عريان از غرور
و فخري که از سالها پيش پوسيده بود
نه سرو ايستاده بودي
نه صنوبري که با هر بادي ميرقصيد
مجنون بودي
فروتن
با دستهاي افتاده
نزديک بهسايهات
و نهري که زلال ميگذشت.
اين گرگ و ميش را کدام طلوع بايست
تا از گرماي خورشيدش
سرماي تنهايمان را فراموش کنيم
دهانهاي بستهامان را بگشاييم؟
از مجموعهي "خطابههاي زميني"