دو خطابه از منصور کوشان

 

خطابه‌ي صد و دهم

 

خطاب به م. آزاد

 

خواب تو را ديدم

عريان از غرور

و فخري که از سال‌ها پيش پوسيده بود

نه سرو ايستاده بودي

نه صنوبري که با هر بادي مي‌رقصيد

مجنون بودي

                   فروتن

با دست‌هاي افتاده‌

نزديک به‌سايه‌ات

و نهري که زلال مي‌گذشت.

 

خطابه‌ي صد و چهاردهم

 

 

اين گرگ و ميش را کدام طلوع بايست

تا از گرماي خورشيدش

سرماي تن‌هايمان را فراموش کنيم

دهان‌هاي بسته‌امان را بگشاييم؟

 

از مجموعه‌ي "خطابه‌هاي زميني"