تفاوت نگاه و ارتباط مدرن با هستی

با نگاه ایرانی و چند علل روانی  شکست ایرانیان در عشق و سیاست.

 

د.ساتیر روانشناس/روانکاو (گشتالت)

 يک موضوع مهم که خيلی ذهن و جان منو به خودش اين سالها مشغول کرده بود، ديدن اين واقعيت بود که ميان ما ايرانيها و اروپاييان يک تفاوت ويژه در برخورد به تجارب زندگيشان و ماجراجوييهای زندگي، به راه و بيراهه های زندگيشان و خاطره های زيبا و يا نازيبا، به موضوعات عشقي، کاری درست يا غلط در گذشته شان و يا حالشان وجود دارد. يک اروپايی يا برای مثال ساده تر يک المانی وقتی حتی يک تجربه ناهنجار يا نامطبوع ميکند اخر از ان تجربه با استفاده از دانشش در زندگی نويش استفاده تازه ای ميکند ، حدااقل کمتر تکرارش ميکند و  يا حتی از بدترين خطاهايشم نيز سودی می برد. برای مثال وقتی يک اروپايی يک حادثه عشقی تراژيک و يا برخوردی دراماتيک با مرگ يا بدبختی عشق و شغلی  می يابد، گاه با همين يک حادثه يک کتاب در ان باره مينويسد و از اين تجربه گرانبها و تاثير گذار بر زندگيش سخن ميگويد و از پول کتابم سودی می برد. يا   مثل ان زن امريکايی که کتاب <بدون دخترم هرگز> را نوشت، از بدترين تجربه عشقی و زناشويی نيز يک موفقيت شغلی بوجود می اورد. نمونه ديگر ان کتاب <ماسايی سفيد> نوشته يک زن اروپایی  است که با يک ماساييی افريقايی ازدواج ميکند و حتی در قبيله او زندگی ميکند و دست از زندگی مدرن برميدارد، تا انگاه که ديگر زناشوييشان به بن بست ميرسد و با بچه اش برمی گردد و بجای نشستن و غصه خوردن و زانوی غم بدست گرفتن و يا در پای عشق از دست رفته گريستن و درجا زدن و يا بجای اسير افسردگی بودن، از اين تجربه استفاده ميکند تا زندگی تازه ای برای خويش بسازد و هم با نوشتن اين کتاب و تشريح تجربه اش به موفقيت نويسندگی و مالی دست يابد. در مقابل اين ادمها، انگاه ما شرقيا يا  ايرانيها را داريم که  هر کدام و یکایکشان در واقع يک رمان بزرگ می باشند و اگه بتوانند و بخواهند از تجارب مختلف زندگيشان در جنگ و صلح، در تراژدی عشق و لذت عشقی و تاريخ فرديشان در اين دوران گذار و تحولات بزرگ خانوادگی و اجتماعی سخن بگويند، هر کدام ميتوانند يک رمان بزرگ و چندلایه فردی، تاریخی، جمعی چون جنگ و صلح تولستوی  يا <گذر از رنجهای> اکلسی تولستوي بنويسند و در برابر اين دنيای پرماجرا و چندلایه ای  انها اين تجارب همعصران اروپايی مانند تاثیرات احساسی و فکری يک داستان واقع گرا  و تک معنا و تک محوری در برابر يک داستان اسطوره ای و سوررئاليستي، تاريخي  چندلایه و پارادکس با همه احساسات  مختلف و دوسویه از تراژيک تا کميک ميباشد  و با اين وجود ایرانیان در مجموع نه به عنوان شخص يا اجتماع ميتوانند از ان تجارب برای بهتر شدن زندگی شان استفاده کنند و نه ميتوانند با تبديل ان به کارهنری لااقل سود ببرند و هنرمندان خوبی بشوند. يعنی نه از رنجهاشان گذر ميکنند که در ان باره بسان تجربه ای و هفت خوانی طی شده سخن گويند و نه تجارب نويی بدست می اورند زيرا گويی که مرتب همان حادثه و حالت عشقی  و اجتماعی را تکرار ميکنند و از ياد ميبرند که در حال تکرارند. اين موضوع که چرا ما ايرانيها با اين کوله بار تجربه و ماجرا اينگونه ناتوان از استفاده از ان تجارب هستيم، ذهن مرا بخودش مشغول کرده بود و از طرف ديگر ديدن اينکه برخلاف انسان مدرن، اين تجارب چون باری  بر دوش يکايک ما چنان سنگينی ميکند که هرکدام از ما سالها بدان خاطر در پای قبر عشقی مرده يا ارمانی مرده  چمباتمه زده ايم و يا هنوز ميزنيم و يا زيرفشار اين بار چنان خرد و داغان شده ايم و يا ميشويم که امکان انرا نمی يابيم اين زخمها را به تجربه تبديل کنيم، زيرا تجربه به معنای هضم و جذب يک اتفاق و  رويداد زندگی در وجود خويش و تبديل ان به يک دانش زندگی می باشد که از اين ببعد  در خدمت زندگی و فرد  عمل ميکند.مثل تجربه سوختن دست برای اولين بار بوسيله چوب کبريت و تبديل شدن ان به حافظه و عدم تکرار ان. باری اينکه ما حافظه تاريخی نداريم و قادر به استفاده از ماجراهای زندگيمان برای بهترکردن زندگيمان نيستيم و يا اينکه زيربار گذشته اکثرا کمرمان خرد ميشود، موضوعيست که فکر ميکنم بر همه بگونه ای اشکار است و در ان باره نيز سخن در اين چند سال اخير بسيار گفته اند. موضوع برای من پيداکردن آن  شکل سيستم ارتباطی با تجارب و رويدادهای زندگی بود که به اين حالت دردناک و تراژيک روان ما ايرانيها منتهي ميشود و باعث ميشود که هميشه زنجير مردگان و گذشته بر پا و تن ما بسته باشد و مانع حرکت مستقل ما می گردد  و يا ما را به تکرار حوداث مشابهی در زندگی فردی و يا جمعی و تکرار تاريخ خويش، تکرار اشتباه عشقي، سياسی و يا کاری خويش مجبور می سازد. در اين باره نيز مطالب فراوان و خوبی از نبود عقلانيت، نبود فردگرايی تا هراس از ازادی و استقلال مطرح شده است ويا از جانب روانشناسان مختلفی از  جمله  من مسائلی مثل گذار منفی اديپ  و هراس اختگی در روح و روان ايرانی و هراس از تغيير مطرح شده است و يا  مثلا من  گذار منفی نارسيسم  در  فرهنگ ايرانی را مطرح کرده ام( مقالات سریالی درباره روان جمعی ایرانیان) که بدان خاطر ما ايرانيان مثل روح سيالی هستيم که مدام بدنبال يک آرمان و حالت يا چهارچوب ميگرديم تا بشکل ان در اييم و به اين خاطر  نه تنها قادر به ايجاد فاصله ميان خويش و تجارب و يا احساسات خويش نيستيم و از اين فاصله گذاری هراس داريم بلکه  بدين خاطر نيز، تنها به عنوان سرباز جان برکف انها و بنده انها و يکی شده با عشق و ارمان و حقيقتمان قادر به حرکت، عشق ورزی و ارتباط با ديگری و هستی می باشيم.  و از اينرو که ما هميشه به قالب اتفاق و رويداد عشقي، ارمانی يا کاری در زندگيمان در می اييم و قادر بدان نيستيم که تجارب و احساسات خويش را به خدمت خويش گيريم و به قالب خويش دراوريم،  از انرو نيز انها در وجود ما به عنوان تجربه و دانش  هضم و جذب نميشوند و ما محکوم به تکرار انها هستيم و يا محکوم به فدا کردن خويش در پای خدای عشق، دوستي، خدای اين يا ان حقيقت و حتی خدای علم.رابطه ما با هستی معکوس  و خلاف رابطه مدرن با هستی  است. انها جهان را بسان ناظر خوداگاه چون ابژه  ای به چنگ می گيرند، می سنجند، تصرف ميکنند و برای دست يابی به خواست خود می سازند و يا از نو می سازند، همانگونه که امروزه نيز ميخواهند با شناخت ژن انسان به خلقت انسان دست زنند و بقول خودشان خطای خلقت را تصحيح کنند و ما برعکس انها، می گذاريم که حقيقت، عشق، اتفاقات زندگيمان و ارمان هايمان چون خدايانانی خشمگين  و اخلاقی  ما را در دست خویش گیرند و بخدمت خويش گيرند، ما را در دادگاههاي درونی و بيرونيشان بسنجند، قضاوت کنند،  و اگر رفتار و حرکتمان موافق اين ارمان عشق و دوستي، يا ان ارمان اخلاقی و حقيقت طلب نباشد و عاشق، دوست يا سرباز جان برکف خوبی نباشيم، حتی محاکمه و تنبيه درونی و  بيرونيمان کنند، بجای انکه انها  در خدمت ما و سعادت ما باشند و خويش را در صورت لزوم فدای سلامت و خوشبختی ما کنند.  زیرا هر حقیقت و یا حالتی تنها بیانگر بخشی از وجود انسان و زندگیست و نه کل ان و بنابراین باید در خدمت کل یعنی در خدمت انسان و زندگی باشد و بدین خاطر نیز برای مثال عشق و  ارمانی که  ديگر فقط  انسان عاشق و مومن را داغان ميکند  و درد افرین است و قادر به ایجاد لذت ، قدرت  و وصال نیست، بايد  بميرد و کنار رود، زيرا ضد زندگيست. اما در فرهنگ و کشور ما همه چيز برعکس است. انجا عاشق و مومن در پای رابطه ای غلط و عشقی مدتها بپايان رسيده و يا ارمانی مرده و پژمرده،  اسیر و گرفتار و ناتوان از جدایی از ان قربانی میشوند و  به قتل ميرسند تا هاله تقدس ان عشق و ارمان باقی بماند. برای درک و لمس بهتر و دقيقتر مطلب و مشکل و يافتن راهي، يک لحظه نوع رابطه يک انسان مدرن با تجارب و احساساتش و دنيای اطرافش را در نظر بگيريد و  آن را با نوع رابطه انسان ايراني،  با نوع ارتباط يکايک ما با تجارب و احساسات و دنيای اطرافمان مقايسه کنيد،  تا موضوع را بهتر لمس و درک کنيد. من بدنبال شناخت دقيق اين رابطه بودم، زيرا تا اين شکل رابطه دقيق درک و لمس نگردد و تفاوت درک نشود، نمی توان از رابطه گدشته خويش کند و ارتباط نويی با هستی بوجود اورد. البته دانستن و خوداگاهی از اين معضل گام اول است و نه همه ان. بقيه راه اين می ماند که با شورعشق به ارتباطی نو با هستی دست یافت  و با  تمرين و تکرار سرانجام نه تنها فکر بلکه احساس خويش را و نوع ارتباط حسي/احساسي/ فکری خويش را با هستی تغيير داد و دگرديسی يافت. پرواز را با پرواز اغاز نميکنند بلکه بقول نيچه ابتدا بايد راه رفتن، دويدن و جهيدن را اموخت. باری نوع رابطه اروپايی يا انسان مدرن، با تمامی تفاوتهايشان که موضوعی جداگانه است، اين گونه است که اين انسان ميان خويش و کل هستي، حتی ميان خويش و احساسات خويش، جسم خويش فاصله ای ايجاد می کند. يعنی وقتی يک اروپايی با يک اتفاق عشقي، شغلي، خانوادگی يا شخصی روبرو ميشود، در درون او جهان به شکل  اطاق و يا فضايی می باشد که  در يکطرف او می باشد که همان <من>  اوست و با دو نيروی اصلی خودش که يکی خردش، چه منطق يا خرد ابزاری و خرد درکل، و ديگری شور قدرت می باشد و ياوران من او هستند و در طرف ديگر کل هستی قرار دارد حتی خود جسم او يا احساساتش. حال اتفاقی می افتد و اين <من> ابتدا با فاصله به اين اتفاق ، چه لبخند يک زن زيبا باشد يا امکان شغلی و يا خطر تصادفي، نگاه ميکند و حس ميکند و می سنجد  وبا شور قدرتش این اتفاق را به موضوعی دراختیار خویش گرفته تبدیل میکند و با این ارتباط قدرتی و خردی با موضوع خویش می سنجد  که اين اتفاق ميتواند چه لذتی يا دردی و يا امکانات خوب يا بدي  برای او يا <من> او که اصل اوست بوجود اورد، ان گاه ـ بنا به قدرت ان فرد مدرن در تواناييش به فاصله گيري، سنجش گري، تصرف کردن ان اتفاق ـ سعی ميکند ان حادثه و يا اتفاق را به شکل تصور و خواست  خويش دراورد، بهترين سود و لذت را از ان ببرد  و کمترين ضربه و ضرر را از ان ببيند و از انرو که همه اينگونه عمل ميکنند، انگاه در رابطه عشق و کاری دو طرف معامله اينگونه به هم مينگرند و عمل ميکنند و به هم نيز ميخورند و ميتوانند با هم کنار ايند. اينگونه نيز حتي در هر عاشق مدرن نيز معامله گر و حسابگری با ماشين حساب وجود دارد که مرتب سود و زيان و  شرايط را می سنجد در اين نوع رابطه انگاه ان کسی موفقتر است که در مجموع قادر به استفاده بهتر از شور قدرت و خرد خويش باشد  وبتواند بهتر لحظه و زمان را بسنجد،به تصرف خويش دراورد و چيزی نو از عشق گرفته تا يک منفعت شغلی يا هنری از ان بدست اورد. اشکال اين نوع رابطه خوب در اين است که از انجا که مفهوم <من> هرچقدر هم گسترده اش کني، باز هم  تنگ و کوچک است و <من> حتی  بسان يک ظرف و جام  بزرگ هم  قادر نيست راحت به احساساتش و منطق و خرد احساساتش که نسبت به منطق خرد استدلالی و ابزاری  او پيچيده تر و  و شور و قدرت احساساتش در مجموع  نسبت به توان فهم او قويتر، رنگارنگتر و سورئالتر است، تن دهد ، انگاه اين <من> چه بخواهد يا نخواهد مجبور است برای در اختيار گرفتن و کنترل جهان و احساساتش  ابتدا  شور و قدرت احساسات و شورهايش و   جهان رمزاميز و پيچيده و پارادکس خارج از ذهن خويش را کمی قلع و قمع کند، کوچک و بيرمق کند، سحرزدايی کند، تا بتواند از پس انها برايد ، کنترلشان کند و به تصرف خويش در بياورد. بدان خاطر نيز اين رابطه مدرن هميشه بناچار با نوعی احساس کم بودن شور احساسی و شورزندگی و حاکم بودن سردی خرد، با سیادت خرد بر جسم و احساس و طبیعت و حاکميت روزمرگي، کسالت،حاکميت قدرت تصرف گر  و ميل به کنترل تا حد وسواس روبروست و قادر بدان نيست که  به خرد احساسی و جهان رنگارنگ شورها و  به واقعيت رويايي و به قدرت در بی قدرتی و  تن دادن به ديگری و  به اسودگی در اعتماد به زندگی و دست برداشتن از کنترل و لذت بی کنترلی دست يابد.من اما برای بحث خودمان فقط به همين حد اشاره به مشکلات و خوبيهای ارتباط مدرن اکتفا می کنم. حال در مقابل  آن نوع رابطه ايرانی با هستی و خويش  را نگاه کنيد. ايرانی در برخورد به اتفاق عشقي،شغلی و کاري، در برخورد به هر حادثه تراژيک، دراماتيک يا کميک فردی يا جمعی ابتدا عمدتا مثل يک روح سيال بدرون ان حالت عشقي، تراژيک يا شکوهمند کشيده ميشود و در ان ذوب ميشود. حالت و لحظه او را می بلعد و  انگار که يک قدرت قوی او را در خويش  فرو ميکشد و او را به شکل و قالب خویش در میاورد. به اين خاطر نيز ايرانيان در لحظات احساسی فردی و يا جمعی سراپا اون حالت و احساس و يا ارمان و حقيقت ميشوند و جز ان نمی بينند و ان موضوع ذهن و جانشان را در بند خود ميگيرد. بی دليل نيست که بقول عموم در اين لحظات انگاه عقلشان کار نميکند، زيرا خرد برای سنجش احتياج به فاصله گيری و ارتباط سوژه/ ابژه ای با موضوع تحقيق خويش دارد، چه اين موضوع يک احساس عشق يا سوراخ اوزون باشد و به عنوان سوژه رابطه اش با ابژه خويش هميشه رابطه يک عنصر متفاوت، قدرتمند و برتر يا حدااقل برابر قدرت با ابژه خويش است و نه هيچگاه یکسان، کوچکتر و يا در بند ابژه خويش. اينگونه انسان ايرانی با اين حل شدن در يک حالت و احساس و بدان تبديل شدن در واقع در هر لحظه خويش را کوچک و اخته ميکند، زيرا حتا بهترين حالت نيز  و بهترين نام نيز مثل عشق و عاشقی قادر به بيان و تشريح تمامی احساسات و انديشه های يک انسان نيست.  تنها خوبی اين حالت ذوب شدن و به قالب حالت در امدن در اين است که انگاه در لحظه عشق، خشم و يا غم و در هر اتفاقی ما در اون لحظه سراپا اون احساس عشق و يا غميم و  حتی دنيا و محيط اطرافمون هم به ان رنگ می بينيم و به اين خاطر نيز احساسات و حالات خوب و بد را عميق و با تمام قلب و وجود خويش احساس می کنيم. اگر می خنديم با تمام وجود ميخنديم و اگه گريه ميکنيم، باور داريم که اين درد ما بزرگترين تراژدی بشريست. به اين خاطر نيز تا ان زمانی که در ان حالت عشق، دوستی يا شغلی همه چيز بر وفق مراد و در خدمت ان حالت باشد بسيار لذت می بريم ولی همينکه رابطه و زندگی بنا به قانون زندگی احتیاج به تحول، تکامل و دگردیسی دارد و اولين اشکالات عشقي، کاری  و غيره بوجود می ايد و يا در حالت گذشته حالات جديد ديگر و احساسات متناقضی يا مخالفی بروز ميکند، مانند اختلافات عشقي، شغلی يا عقيدتی ميان معشوقان، دوستان يا ياران سابق، انگاه ديگر قادر بدان نيستيم که بدنبال راه حل عقلانی مشکلات بگرديم و بدنبال مقصری برای خراب شدن بهشت خويش ميگرديم و يا به جان خويش و  يا به ديگری اعلام جنگ می کنيم تا دنيا را به حالت سابقش برگردانيم، بجای انکه با گفتگو و عقلانيت ابتدا مشکلات را مطرح کنيم و راه حلی نو بجوييم. زيرا برای همه اين تلاشها ابتدا کمی فاصله گيری از ان حالت و يکی نبودن کامل با يک احساس و حالت و حدااقل يک <من> قوی و يک رابطه سوژه/ ابژه ای با هستی و با خويش لازم است. بی دليل نيست که ما با خلق اهريمن بدنبال کسی ميگشتيم که بتوانيم همه ناتوانيهای  انسانی خويش در تعلق با تمام وجود به يک حالت و احساس و يا ناتوانی برحق انسانی از بنده مطلق يک ارمان بودن را  بر او فراافکنی کنيم و بگوييم که ما ميخواهيم مينوی باشيم  اما اين اهريمن لعنتی  واين جسم ضعيف و هوی و هوس  شرور نمی گذارد کامل مومن، عاشق و يا پارسا باشيم. مشکل اما تنها اين نيست. مشکل ارتباط ايرانی در اين نيز هست که اگر به اتفاقی تن دهد و اين اتفاق با قواعد اخلاقی عمومی و  حک شده بر جان و وجود او همگونی و همسويی نداشته باشد، انگاه از يکطرف بخاطر ان روح سيال بودن به ان حالت تن ميدهد و با او یکی میشود و همزمان با خشم اخلاقی کاهن درون و محيط اطراف خويش روبرو ميشود  و شروع به خودزنی و خودازاری ميکند و اين بار در چرخه جهنمی وسوسه/احساس گناه/ اخلاق/ وسوسه می افتد. مثل جوانی که برای رفع نياز جنسی اش به استمناء تن می دهد و هی می خواهد اين لذت  جنسی را تکرار کند و از طرف ديگر با خشم و سرزنش کاهن درون خويش تبديل ميشود. حاصل انسان گرفتار در چرخه دائمی استمنا/سرکوفت خويش/ استمناء دوباره خواهد بود. زيرا برای رهايی از جنگ دائمی اخلاق  و وسوسه او بايد از اين دايره و چهارچوب و اين ارتباط اخلاقي/ يکی شونده با هستی بيرون ايد و به خرد و فاصله گذاری تن دهد.جنگ دائمی اخلاق/وسوسه بزرگترين  و بدترين جنگ درونی و برونيست که هر ايرانی و اجتماع ايرانی قرنها بدان مبتلاست و  قادر نيست از ان بيرون ايد، زيرا از اين شکل ارتباط گيری با هستی نمی تواند بدر ايد. مشکل ديگر  اين  چهارچوب  ذهنی و   ارتباط گيری  اخلاقي/ سيمبيوتيک  ، يا ساده تر بگویم ارتباط کاهنانه/عارفانه انسان ايرانی  با هستی آن است که  دقيقا به خاطر عدم رشد فرديت و عقلانيت، او هم بناچار ناتوان از ايجاد اين فاصله لازم ميان <من> خويش و هستی است و از طرف ديگر بخاطر انکه شور قدرت را بد می پندارد، قادر بدان نيست که جهان و هستی ر ابه تصرف دراورد و با خرد خويش بسنجد و انگاه بسازد و تصميم گيرد.به باور من مشکل اصلی ايرانيان با خرد بخاطر هراس ايرانيان از خرد نيست بلکه بدان خاطر است که نميتوانند خرد و قدرت را در مفهوم <من> خويش با يکديگر پيوند زند و  انها را با هم داشته باشد،  زيرا در تصور مدرن <سوژه>، خرد  و قدرت پيوند تنگاتنگ با يکديگر دارند. سوژه يا فرد با امکان تفکر جهان را به چنگ می اورد و محور  و اساس هستی انسانی  است و با قدرت خويش اين جهان را تصرف می کند و بازمی افريند. سنجش، تصرف و ساختن در نوع ارتباط مدرن با هستی پیوند تنگاتنگ با یکدیگر و با سوژه و فرد دارد. در ذهن ايرانی اين پپوند تنگاتنگ عناصر و نگاه مدرنيت ناديده گرفته شده و درست درک نشده است یا بخاطر هراسهای ناخوداگاهش از فردیت، قدرت و فاصله گیری قادر به هضم و جذب ان نبوده است، از اينرو تصوير خرد در ذهن ايرانی بيشتر با تصوير ياس و پوچی و فلج شدن روحی می ايد و نه با  تصوير قدرت تصرف جهان و لذت پرستی مدرن. کافيست به نوشته های نويسنده های ايرانی نگاه کنيد تا ببينند که حتی طرفداران عقلانيت نيز  بيشتر به اين ياس و هيچی مدرن توجه ميکنند و نه به نتيجه های خوب پيوند قدرت و خرد در نگاه مدرن  و تبديل شدن به کاشفان و مخترعانی نو و مدرن. از طرف ديگر چون خرد به معنای فاصله گيری و شکاندن اين يگانگی و ذوب شدن اوليه است، برای ايرانی از آنرو خرد بمثابه اب سردی بر احساسات گرم او و بی معنا کردن او و جهان او می باشد، زيرا وقتی اين يکی شدن اوليه بشکندو او ديگر نتواند خويش را عاشق يا مومن کامل بخواند، چگونه ميتواند بداند که هويتش چيست و چکار بايد کند. از آنرو نيز خرد برای انسان عارف و کاهن ايرانی بمثابه خطر بی هويت شدن، بی معنا شدن و فلج شدن روحی و جسمی جلوه ميکند . اينها بخشی از دلايل روانی و واقعی  هراس ايرانيان از عوارض  خردگرايي هستند و گرنه   ايرانيان از حساب و يا حسابگری  و يا از زندگی سازمان يافته بدشان نمی ايد.مشکل ديگر ايرانيان در رابطه با اتفاقات زندگی خويش در اين است که بخاطر همان گذار منفی اديپ هميشه از هر اتفاق نو ميترسند زيرا در ناخوداگاه انها و يکايک ما فرورفته است که حرف نو دردسر دارد و پشت هر خنده ای گريه است، استقلال و فرديت خطرناک است و سهراب بدست رستم کشته ميشود و هميشه سنت پيروز ميشود،پس چرا سری را که درد نمی کند دستمال ببنديم. از اينرو نيز وقتی  ايرانی  با يک اتفاق وسوسه انگيزو لذت بخش روبرو ميشود، اين هراس اختگی و هراس لذت باعث ميشود که ناخوداگاه در درون خويش احساس گناه و هراس کند و نتواند کامل بدان تن بدهد و بخش اعظم قدرت و نيرويش در اين جنگ درونی با کاهن درونی خويش هدر ميرود. مشکل آخری همان مشکل نارسيسم منفی است که  قبلا بیان کردم و باعث ميشود ايرانی در برخورد با هر اتفاق عشقي، لذت بخش يا ارمانی چون يک <من> مستقل ندارد و نارسيسم او شکسته و تکه تکه است و خودشيفتگی نارسيستيش  بجای انکه در او يک احساس اعتماد به نفس خوب بوجود اورده باشد، بخاطر اين گذار منفی نارسيسم يک احساس تهی بودن، هيچ بودن، روح سيال بودن  و نگرانی دائمی بوجود اورده است که بدان خاطر مرتب بدنبال چهارچوب و حالتی يا جامی ميگردد تا بشکل ان درايد، ديگربار احساس شکوه و بزرگی کند و به اين خاطر نيزاز فاصله و شک کردن بشدت متنفر است، زيرا تنها در اين رابطه سيمبيوزه و يا  همزايی با يک فرد، احساس، ارمان  و يا چهار چوب ديگر  و در او فرو رفتن و با او يکی شدن قادر به آن است خويش را کامل و يگانه  و بزرگ و شکوهمند ، خودشیفتگانه و قوی احساس کند. به اين خاطر نيز عشق ايرانی اينقدر بدنبال يگانگی با معشوق است و از فرديت بدش ميايد و انسان ايرانی به راحتی به سرباز عشق ويا ارمان تبديل ميشود و از شک کردن به ارمان و حقيقتش متنفر است و گردن دگرانديش را به راحتی می زند. اين روح سيال و يهودی سرگردان بودن و ان سنتی بودن درونی  نيز باعث ميشوند که انسان ايرانی چه اخلاقی باشد و يا چه به وسوسه خويش تن دهد، در هر حالت هميشه در دايره جهنمی اخلاق/وسوسه/ احساس گناه باقی بماند و يا به سرباز جان باخته اخلاق قديمی يا مدرن و يا وسوسه قديمی يا مدرن تبديل شود. بدينخاطر نيز ما از اتفاقات زندگيمان ياد نمی گيريم و انها تبديل به تجربه در وجودمان نميشوند، زيرا نه <مني> قوی و خردی و قدرتی زيباشده  برای هضم کردن ان خاطره و اتفاق در ما وجود دارد و نه قادر بدان هستيم که پايمان را روی زمين بگذاريم و از سياليت رها شويم و ديگربار احساس کنيم که در خانه خودمانيم. تا زمانی که ما به قالب و شکل اتفاق و حالت و احساس يا انديشه در می اييم، امکان هضم و جذب انرا نداريم، زيرا در اين حالت انها دريا هستند و ما قطره، انها کل هستند و ما جزء، انها چهارچوب هستند و ما مايع سيال، مصالح و مواد خام و در نهايت هيچ. انها به ما معنا می بخشند و نه برعکس. اتفاقات و حالات به ما ميگويند کی هستيم و چه راهی را بايد برويم،زيرا انها اساس و اقا هستندو  معنادهنده و ما بنده و  جزء و معناگيرنده و پرشونده. مانند يک پوچی هراسان که احتياج به پرشدن دارد. در اين معنا حتی <عشق > حافظ و معنايی که به ما بسان رندان قلندر ميدهد، در نهايت  خطایی بيش نيست، زيرا  حتی عشق و عاشق بودن نیز تنها حالتی از ماست و قدرتی و نه همه شکل و سرشت وجودی ما و اینجا نیز بازهم حالتی و اتفاقی از ما و وجود ما اساس ميشود و ما جزيی از او، حتی اگر اين بار رابطه عاشقانه است و رند قلندر بهترين تصوير مغرورانه انسان در فرهنگ ما باشد.  ما در اين شکل از ارتباط با هستی هميشه هيچ، جزء هستیم و بسان  يهودی سرگردانی در جستجوی يک بهشت ارامش در درون اين يا آن ارمان می گرديم و بدانخاطر نيز هر اتفاق عشقی يا ارمانی در زندگی چون سنگی بر معده روح ما سالها و يا قرنها سنگينی ميکند، زيرا امکان هضم انرا نداريم.

ابتدا با شناخت انکه ما چگونه با هستی ارتباط میگیریم و سیستم و چهارچوب ذهنی ما چگونه است و با شناخت بر خطاهای این شکل از ارتباط ما گام اول را در ان مسیر می گذاریم که از خطای خویش رها شویم و سپس در گام بعدی به ارتباطی نو و سیستمی نو دست یابیم. گام اول ان است که با شناخت نوع سیستم و ارتباط خویش پی ببریم که چگونه به این فاجعه و یا تله مبتلا شدیم و چگونه در چاهی که خودمان کنده ایم گرفتار مانده ایم.   با شناخت به اين تفاوت چگونگی ارتباط حسي/احساسی و فکری ميان انسان مدرن و ما ايرانيان، اولا بهتر علل درگيريها و مشکلات درونی يکايک ما و فرهنگ مشترکمان را درک و  لمس می کنیم  و انگاه با اين خوداگاهی که گام اول رهاييست، می توانیم سعی در ايجاد رابطه ای نو با هستی کنيم  که بما   بهترين امکان ارتباط، سنجش، تصرف و ساختن جهان شخصی و جمعيمان  را ميدهد. بباور من  نگاه مدرن بويژه برای ما ادمهای دو مليتی و در  کل برای راه نهايی مدرنيت ايرانی  لازم است ولی کافی نيست، زيرا ما مشکلات ارتباطی و احساسی نگاه مدرن را نيز لمس و درک کرده ايم و با تمام وجودمان چشيده ايم. ما هردو فرهنگ و نوع ارتباط را می شناسيم و در خود داريم. از اینرو  راه من و  پیشنهاد من به دیگر ایرانیان  همان راه انسان عاشق و عارف زمينی می باشد که در مقالاتم مطرح کرده ام و نوع ارتباطش با هستی متفاوت از جهان سنت و مدرن است و در عين حال  بهترين قدرتهای هردو را نيز در خويش حفظ ميکند. اين عاشق زمينی از انرو که سراپا جسم است و شور زندگيست و ميداند که زندگی و کل هستی چون خود او خردمند و زنده است، با تمام جسم و جان خود با هستی و محيط اطرافش در ارتباط است و خود را در اغوش امن مادر خويش زمين و در دستان پدر خويش اسمان می بيند و اين جسم خندان و غول زمينی در برخورد با هر اتفاق عشقي، وجودي، خانوادگی و يا شغلی خويش ميداند که با بخشی از خويش و قدرتی از خويش روبرو ميشود، پس چون خدايی خندان و کودکی سبکبال بر تخت سلطنت خويش که زمين است می نشيند،  لم ميدهد و با اتفاق خويش و احساس خويش به گفتمان می نشيند، مانند گفتمانی ميان خدايی و  خدايگانش و فرشتگانش و يا چون شاهی با وزيرانش، درباريانش. اينگونه ابتدا او نيز مانند انسان مدرن با فاصله به اين يار خويش و حادثه خويش مينگرد و سراپا جسم اين اتفاق و حادثه را در ذهن خويش و  در واقعيت خويش در دست ميگيرد و از جوانب و چشم اندازهای مختلف بدان می نگرد و او را ميسنجد و با او گفتگو ميکند. اما اينجا او برای سنجش و درک ديگری و تصرف ديگری تنها از قدرت خرد خويش استفاده نميکند بلکه ياور او در اين راه خرد احساسی او و کل جسم او نيز هست . او با سراپای وجودش يک حادثه را می چشد و می سنجد . از طرف ديگر او ميداند که اين اتفاق و حادثه ـ هر چه ميخواهد باشدـ از تبار خود او و زندگی می باشد و مانند خود او با رشته های عشق و قدرت و خرد زندگی بافته شده است، خويشاوندی از خود اوست و يا ياري، حتی اگر حادثه ای ناگوار باشد. اينگونه او بر خلاف من مدرن که در يک جهان خلاء مانند و بی پيوندی واقعی با کل هستی زندگی ميکند، او اين عاشق زمينی در هر لحظه با کل هستی در گفتمان است و در اغوش جهان خويش است. بدينخاطر نيز او با اتفاق خويش به گفتمان می نشيند، تا   هم منطق و خرد اتفاق خويش را درک کند و  اينگونه پی به خرد در عشق خويش، عقلانيت در حادثه بی معنای خويش و سرنوشت در تصادف خويش ببرد  و هم او را ، اين يار و حادثه يا قدرت تازه خويش را، در خويش و جهان خويش هضم و جذب کند و به او جايی ، مکانی مناسب در جهان و هيرارشی درونی خويش دهد. با اين نوع ارتباط و گفتمان  عاشق زمينی ما، همزمان به اتفاق خويش اين امکان را ميدهد که هم پی بدان ببرد که او در خدمت، همراه و يا ياور  اين عاشق زمينی   است  و وظيفه اش در اين جهان نو رساندن خدای خويش به اوج سلامت، قدرت، عشق و لذت است و هم با جذب او در بازی و روايت خود و جهان خود، نقش و نامی نو به او می دهد و او را زيبا می سازد.او را با نامگذاری روحمند ميکند. بزبان دیگر این عاشق و کودک زمینی ابتدا با فاصله و احتیاط با اتفاق خویش به گفتمان مینشیند و او را در خویش جذب میکند و روحمند میسازد و در خدمت خویش میگیرد و انگاه در گام بعدی به این بازی نوی خویش و اتفاق خویش سراپا و با تمام وجود تن میدهد و  ان میشود که هست. او سراپا به عشق و بازی قدرت و جدل اندیشه ها و سلیقه ها در زندگیش تن میدهد و بدینخاطر هر لحظه را پرشور لمس میکند و میتواند چون انسان عارف سراپا حالت و لحظه و احساس باشد، اما چون همزمان در هر لحظه با جسم و وجود خویش یعنی با خرد خویش نیز در این بازی و لحظه شرکت دارد و در تصادف  حکم سرنوشت را می بیند، انگاه این بازی را سبکبال میکند و هر لحظه قادر به تحولاتی در ان با نیروی خرد و قدرت خویش است. او عاشق سبکبال و خردمند شاد میشود . اين عاشق زمينی اينگونه از يک لبخند زيبا امکان يک لذت عشقی  و جادويی زمينی را بوجود می اورد و همزمان تن به منطق لحظه و اتفاق خويش ميدهد  و  از آن درس می گيرد و دگرديسی می يابد، نقشی نو و بازی عشقی  نو ، لذتی نو می افريند و بدان تن میدهد و  عاشق سبکبال و خندان میشود و  اگر  زمانی آن عشق قادر به تحول و تکامل و دگرديسی  خود نبود، با او خداحافظی ميکند، درد جدايی را می چشد، بر قبر عشق خويش ميگريد و همراه عشق خويش بگونه ای می ميرد و  انگاه  سبکبال و خندان بلند ميشود و با لبخندی نو بر جهان خويش، قلب و وجود خويش را بر عشق و لبخندی نو باز ميکند، بر عشقی نو که با تجربه عشق قلبی بالغتر و سبکبالتر شده است.اين عاشق و عارف زميني، اين کودک سبکبال همينگونه نيز با هر حادثه  و اتفاق ديگر زندگی خويش برخورد ميکند و در هر حادثه ای به تجربه ای نو دست می يابد و بالغتر ميشود و با هر حادثه ای و گفتمانی نيرويی و شوری از خويش و زندگی را در خويش جذب ميکند و کاملتر ميشود، پرشورتر، قدرتمندتر، عاشقتر و خردمندتر. باری رابطه ما با هستی بايستی چون اين عاشق زمينی باشد که با هستی يگانه است و هرلحظه هستی را ديگربار از نو با شور عشق وقدرتش خلق ميکند و چون گذشته کهن، چون حال جوان و چو اينده زاده نشده و بيگناهست. باری اين کودک نو و  امکان اين تجربه و اين نوع ارتباط نو با هستی  بباور من  زیربنای ارتباط نوی ما با هستی و زیربنای روحی مدرنیت ایرانی بایستی باشد  و به بهترین وجهی میتواند یکایک ما را به اوج قدرت و عشق و خلاقیت برساند و همزمان به موتور محرک رنسانس فرهنگی ما تبدیل شود. این عاشق و عارف زمینی و سبکبال هویت نوی ما و مدرن ما میتواند باشد و بهترین تلفیق از مدرنیت  وسنت و بهترین راه دست یابی به قدرت خلاقیت و لذت خویش و پایان دهی به سترونی قرون و هراس از لذت نهفته در وجود یکایک ما و در فرهنگ ما. باری اميدوارم که سال نو، سال اين عاشقان زمينی و اين جهان زنده و عاشق باشد و من و شما دوستان همه از  اولين نسل اين عاشقان، عارفان زمینی و کودکان زمینی خندان و سبکبال باشيم و پايه گذاران  و لمس کنندگان اين ارتباط نو با خويش و هستي.  من با خنده و اميدی به اين جهان نو و اين کودک سبکبال که در يکايک ماست و ميل رهايی و آزادی و خنده دارد می نگرم و  سال نو را به يکايک شما عزيزان تبريک می گويم. به اميد شادی و خنده زيبای زمينی يکايک ما در اين سال نو  و به اميد رنسانس عاشقانه، خردمندانه و زميني فرهنگ و جان ايراني.

http://www.sateer.persianblog.com/