پایان عصر روشنفکری دینی ؟
به یاد مهندس
بازرگان
ابوالحسن بنی صدر
این پرسش که ﺁیا عصر روشنفکری دینی به پایان
رسیده است ؟ می تواند براین مبنی بعمل ﺁمده باشد که عصری بوده ، و در ﺁن، « روشنفکران دینی » وجود
داشته اند و موضوع کارشان دین بوده است . پرسش، گویای برداشت پرسش کننده از روشنفکری دینی نیز هست . اما از
چه رو می پرسند ﺁیا پایان عصر روشنفکری دینی فرا رسیده است ؟ ﺁیا با توجه به کار کسانی که به « روشنفکران
دینی » معروف بوده اند ، می پرسد ﺁیا عصر این کار به پایان نرسیده است ؟ اگر هم
تاریخ و کار « روشنفکران دینی » را نیز نمی
شناختیم، بنا بر پرسش، پایان یافتن و یا نیافتن زمان دو کار می توانند مراد باشند
:
1 – انطباق دادن دین با نظرهای فلسفی و علمی
2 – به ﺁخر رسیدن قابلیت انطباق دین با دست ﺁوردهای
علمی و یا به پایان رسیدن این انطباق و حل شدن مشکل .
اما کار
سوم ، بازگرداندن دین به فطرت خویش که بیان ﺁزادی است و شفاف و خالی
از اعوجاج نگاه داشتن و جلوگیری از مبهم گردانیها به قصد از خود بیگانه کردن دین
در « بیان قدرت » می باشد ، که در پرسش
منعکس نیست . چرا که پرسشگر می داند : الف -
بازگرداندن دین از خود بیگانه به دین فطری و یا از بیان قدرت به بیان ﺁزادی
و ب – شفاف نگاه داشتن بیان ﺁزادی، ﺁغاز شده است و پایان نیز ندارد. و هرگاه کسی
بپرسد : « چرا ﺁغاز شده است و پایان ندارد » ، پاسخ او می تواند چنین باشد :
پایان عصر روشنفکری بمثابه انطباق دین با نظرهای
فلسفی و علمی :
عصر این
روشنفکری از زمانی که بنا بر انطباق دین با توقعات قدرت شد، ﺁغاز می گیرد . فلسفه و منطق و فقه حوزه های دینی ، نزد سنی ها
و شیعه ها، تردیدی باقی نمی گذارند که انطباق دین با فلسفه و منطق ارسطوئی و فقه یهودی ، از دیرگاه ﺁغاز شده است
. هرگاه بخواهیم صفت غرب زده را بکاربریم،
حوزه های دینی قدیمی ترین غرب زده ها هستند .
تا زمانی
که غرب از قلمرو اسلامی فلسفه و منطق و کرامت و حقوق انسان را اخذ می کرد، حوزه فکری
اسلامی مرکزیت می داشت . متفکران مسلمان بر عقول اهل علم در شرق و غرب حاکم بودند
. چنانکه قرن یازدهم اروپا را قرن بوعلی سینا گویند و اندیشه اصالت و کرامت انسان
را ، در قرن پانزدهم میلادی ، جیوانی پیکو
دلا میراندولا Pico della Mirandola Giovanni از « بیان یک
عرب » ( علی ع ) اخذ کرد و انگلس گفته است : عربها نخستین مردمی هستند که توحید را
کشف کرده اند .
اما غرب
به پیش افتاد و کار دیگر شد . یکی از دلایل پیشی گرفتن غرب ، تحول اندیشه راهنما
در غرب و تحول ناپذیرفتنش در شرق است : شرق کشف خود، توحید را از یاد برد . استحاله
اصل راهنمای دین از توحید به ضد ﺁن، ثنویت تک محوری، و جانشین توحید شدنش در « معقول و منقول » و روش شدن منطق صوری در فقه ، دین ﺁزادی را در
بیان قدرت از خود بیگانه کرد. بدان اصل و این منطق، به تدریج، در تفقه، از انسان و حقوق ﺁن و سرانجام از قرﺁن، غفلت شد
. به قول میرزا محمود شهابی ، در فقه ، مراجعه به قرﺁن شاذ است . چنین شد که به تدریج، انسان صاحب
کرامت و ذی حقوق از فقه بیرون رفت و انسان تکلیف مند و مطیع مقامی که برجان و مال
و ناموس او بسط ید دارد، وارد ﺁن شد. رابطه تکلیف با حق قطع و تکلیف، تکلیفی که
اطاعت از اوامر و نواهی قدرت است و نه عمل به حقی از حقوق ، بر حق مقدم و بر ﺁن حاکم شد . تا ﺁنجا که انسان
مسلمان از تکالیف خود ﺁگاه اما از حقوق ذاتی خویش بی اطلاع هستند . و هرگاه به
ﺁنها بگوئی، تکلیف عمل به حق است و تکلیفی که عمل به حقی نباشد، حکم زور است، در
شگفت می شوند چنانکه پنداری به دین جدیدی فراخوانده می شوند و یا با بدعتی در دین
روبرویند .
نتیجه این شد که ، از دوران رنسانس بدین سو، نوبت به انطباق اسلام با ایدئولوژیها و نظریه
های جدید علمی غرب رسید. با وجود
این، لازم دیده نمی شود که اصل راهنما و منطق صوری نیز با تحول اصل راهنما
و روش شناسی در غرب ، انطباق جوید . از
این رو، « روشنفکران دینی » ، بر اصل ثنویت تک محوری و با بکار بردن منطق
صوری، نتوانسته اند از « انطباق صوری »
قدم فراتر گذارند .
در
حقیقت، سیر اندیشه فلسفی ، در غرب، ثنویت دو محوری را جانشین ثنویت تک محوری کرد .
تجربه را نیز روش گرداند و این روش منطق
صوری را نیز گرفتار نقدی جدی کرد . ﺁن شعبه فلسفی که ثنویت تک محوری را اصل راهنما نگاه داشت، در
روش، دست به انقلاب زد . علم از بند دین و
فلسفه بیرون شد و قلمرو خاص بجست . دو گرایش عمده فلسفی پدید ﺁمدند و دو رشته بیان
قدرت پدید ﺁوردند :
* نظریه افلاطونی که به بیان های قدرت یا ایدئولوژیهائی
سرباز کرد که در قرن بیستم میلادی بر اروپای مرکزی و شرقی حاکم شدند و حیاتشان در
شکست پایان یافت .
* نظریه ارسطوئی که نخست در کلیسا بر نظریه افلاطونی
غالب شد و ولایت مطلقه پاپ را پدید ﺁورد . اما تحول اصل راهنما از ثنویت تک محوری
به ثنویت دو محوری ، قلمروئی در بیرون کلیسا برای لیبرالیسم و سرمایه داری لیبرال
پدید ﺁورد . این اصل راهنما، دموکراسی بر اصل انتخاب را ممکن ساخت . بدین سان، نخبه گرائی افلاطونی و ارسطوئی ،
برجا ماند . الا اینکه نخبه ها به رأی مردم – نزدیک تر به نظر ارسطو - مأمور دولت حقوق مدار می شدند و می شوند .
بدین قرار، بر دو اصل راهنما ، یکی ثنویت تک
محوری و دیگری ثنویت دو محوری ، انواع بیانهای قدرت ساخته شدند و جنگهای بس مرگبار
و ویرانگر ببار ﺁوردند که تاریخ چون ﺁنها به خود ندیده بود و سرانجام کارشان به
شکست انجامید . اینست که کار « روشنفکران دینی » قدیم و جدید ، یعنی انطباق دین با ایدئولوژیهای روز، بی محل شده و
پایان یافته است .
همزمان،
در قلمرو دین، در غرب، دو جریان تا به امروز، ادامه یافته اند :
1 - انطباق
دین با تحول نظام اجتماعی از بسته به باز ، بنا بر این ، انطباق جوئیش با تحول در
هر چهار بعد سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی جامعه ها . چنانکه، کلیسای کاتولیک که دیروز ضد کرامت و حقوق انسان
بود، امروز مدافع کرامت و حقوق انسان و نیز عدالت اجتماعی گشته و با سرمایه داری
عنان گسیخته ، مبارزه می کند .
تجربه
سخت درخور توجه نسل امروز و نسلهای فردا ها این است که در رژیمهای « سوسیالیستی »
، دین زدائی الف - ایدئولوژی حاکم را نه تنها پیروز نگرداند که کارش را به شکست کشاند و ب – سانسور شدید مانع از ﺁن شد که دین بتواند
پا به پای تحول جامعه ها تحت سلطه امپراطوری تحول کند. ج - نتیجه اینست که هنوز باور دینی مردم این بخش
از جهان با حقوق انسان و مردم سالاری سازگار نیست .
2 - پیدایش
نظریه ای که معرفت دینی را تابع معرفت علمی
می شمرد. بنا بر این نظر،در این تابعیت ، بتدریج احکام علمی احکام دینی را
نسخ و سر انجام ، علم جانشین دین می شود . ژول فری، وزیر فرهنگ فرانسه که قانون لائیسته را
در 1905 ، به تصویب مجلس ملی فرانسه رساند، خطاب به کلیسا گفت : تکلیف ما و شما را
مدرسه معین می کند . ﺁن روز او هرگز تصور
نمی کرد 100 سال بعد، دین در مدرسه ، مدعیان را به مبارزه می طلبد و « لائیک »
ها از یاد می برند که معنای لائیسیته بی طرفی دولت و مدرسه بود و نه دانش
ﺁموز و برای دفاع از « مدرسه در برابر دین » ، قانون وضع می کنند !
ﺁنها غافل
بودند که علم هرگز نمی تواند کار دین را
بکند . زیرا هر زمان علم بخواهد کار دین را بکند دیگر علم نیست و هیچ نه معلوم که بتواند
دین بشود . شکست دردناک ایدئولوژیهای مدعی داشتن صفت « علمی » که خواستند جانشین دین شوند و نیز سرنوشت « علم باوری » و وضعیتی که ببار ﺁورده است ، شکست نظریه ای را
مسلم کرده اند که گمان می برد علم دین را نسخ می کند . با توجه به این واقعیت، انطباق دین با علم - که
از ﺁغاز، در مقایسه ای صوری خلاصه می شد - و بطریق اولی تبعیت معرفت دینی از معرفت علمی ، به محک تجربه ، بی اعتبار شد. از این دید،
کار « روشنفکر دینی » قدیم و جدید نیز پایان یافت .
جریان
اندیشه در غرب از سوئی و حاصل تجربه ها از سوی دیگر، کسی چون فوکویاما را به این فکر
انداخت که گویا پایان تاریخ فرا رسیده است . زیرا سرمایه داری لیبرال پیروز گشته
است . از این دید گاه نیز، با انطباق دین با سرمایه داری لیبرال ، کار روشنفکر
دینی ، به پایان می رسد .
اما
تاریخ پایان نیافته است . بسا ﺁبستن انقلابی در اندیشه راهنمای انسان گشته است : جریان اندیشه و تجربه تجدد و عقل مداری را از
اعتبار انداخت . کسی چون نیچه پرسید : محور تعقل این عقل که خدا شده است، چیست ؟ پرسش او ، پاسخی جز این
نمی یافت که محور قدرت است . فلسفه عقل زیر سئوال رفت و دوران « پست مدرنیته » شروع
شد و روشنفکران و فیلسوفان غرب را برﺁن داشت که بگویند ، و به صراحت، که از لحاظ اندیشه راهنما، غرب به بن بست رسیده
است : هنگامی که گرباچف به پاریس ﺁمد ، روشنفکران فرانسوی به او گفتند که غرب نازا
شده است مگر در شرق ، اندیشه راهنمای جدیدی، جسته ﺁید . و گراهام فولر بر این نظر
شده است که اندیشه راهنمای عصر جدید می تواند در یکی از کشورهای ایران و مصر و
هند و چین خلق شود . شرائطی را بر می شمرد
که بیشتر از دیگر کشورها ، در ایران، جمع هستند . از این دید، از دید تطبیق دین با عقل مداری و تجدد هم که نظر کنیم، کار « روشنفکر دینی » را پایان یافته می یابیم .
در جریان این تحول طولانی غرب ، انسان ، بمثابه
موجود صاحب کرامت و خردمند و حقوق مندی مسئول
سرنوشت خویش و سازنده نظام اجتماعی ، در
هر چهار بعد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی ، وارد صحنه شد
. اما، ﺁن انسان کریم - کرامت با این تعریف که او نه ﺁلتی برای رسیدن به هدفی ، بلکه موجود رشد
یابی است که خود هدف رشدی می باشد که می کند - ، اینک ، در نظام سرمایه داری، از صحنه بیرون می
رود تا بعنوان ﺁلت وکمتر از ﺁن، شئی ، وارد ﺁن شود . در خدمت سرمایه داری لیبرال
بماند و، بدست خویش، محیط زیست را بیالاید و ریشه حیات خود را بسوزاند . کار
وارونه گشته است و کلیسائی که ، در قرن
پانزدهم ، به کسی اجازه نمی داد برای انسان کرامت و حقوق قائل شود ، امروز، جانبدار کرامت و حقوق انسان و عدالت اجتماعی است . با وجود این ، همچنان در
بند تثلیث است و در انطباق طلبی تا ﺁنجا رفته
است که دیگر نمی تواند به نیاز
انسان امروز و فردا، به معنویت، به ﺁزادی، به خشونت زدائی و بیرون رفتن از
مداربسته ای پاسخ گوید که، در ﺁن، شِئ شدن
انسان مضاعف است : هم یکی از ابزار تولید
و هم محکوم به جبر مصرف انبوه است . چرا که بدون این مصرف، کار و بدان حتی منزلت
شئ و بسا زندگی را از دست می دهد . از
این دید که بنگری ، می بینی هرگاه « روشنفکر دینی » بخواهد بکار انطباق دین با اندیشه و رفتار غربیان
ادامه دهد، حکم تاریک فکری خویش را امضاء کرده است .
و اما
بازگشت به دین ، جریانی که در غرب و در شرق
مشاهده می شود :
بازگشت به دین : باز یافت دین بمثابه بیان ﺁزادی و یا
بازیافت ﺁن، بمثابه بیان قدرت ؟ :
« روشنفکر »
ترجمه intelectuel و تعریفهای ﺁن مأخوذ از غرب هستند. در
غرب ، از جمله ، این تعریفها را پیدا کرده
است : کسی که کار دماغی می کند ، نظر ساز قدرتمداری و سگ پاسبان قدرت و... و کسی که نظام (systeme ( می سازد . تعریف ﺁخری به تعریف فیلسوف می ماند پیش از ﺁنکه علم و هنر و فن از
قلمرو فلسفه بیرون روند . اما ﺁیا روشنفکر کسی هست که بیان ﺁزادی را خلق و پیشنهاد
کند ؟ هرگاه به قول فیلسوف فرانسوی ، فوکو ، اعتماد کنیم و بیان هایی که ساخته شده اند، همه را ، بیان قدرت
بدانیم ، در غرب چنین کسی یافت نشده است . کسانی بوده اند و هستند که « بیان قدرت
دموکراتیک » را ابداع و یا نقد و کاملتر
کرده اند . اما ، در قلمرو اسلامی، که
روشنفکران یا مترجمان ﺁرای متفکران غرب بوده اند و یا تطبیق دهندگان دین با یافته
های غرب و یا برﺁن بوده اند که شرقیان می باید از دین و فرهنگ خود خالی و از فرهنگ
غرب پر شوند ، اینک که غرب دیگر فرهنگ
خویش را جهان شمول نمی خواند و بر ﺁن نیست که جهانیان را « تا مغز استخوان » غربی
کند، چه کاری برای دستجات مختلف روشنفکری باقی می ماند ؟
در امریکا
، دو پاسخ برای این پرسش یافته شده اند :
* توفلر بر اینست که مسئله هایی که
در موج دوم ایجاد شده اند، در موج سوم ، حل خواهند شد . بنا بر این، مسائلی که
باید حل شوند، موضوعهای کار ﺁنهائی هستند و خواهند بود که کار دماغی می کنند . قول
او به « مهندسی اجتماعی » پوپر می ماند . اما وعده توفلر ، وعده سرخرمن است . چرا که مسئله ساز مسئله حل کن نمی
شود . توضیح این که تا نظام سرمایه داری لیبرال برجاست و مسئله می سازد، در موج
سوم مسئله ها بر مسئله های موجود می افزاید و هیچیک از مسائلی را هم که ایجاد کرده
است، نمی تواند حل کند . به این دلیل که قدرت فرﺁورده تخریب است و ادامه حیات قدرت
و متمرکز وبزرگ شدنش ابعاد تخریب را بزرگ تر می کنند . در حقیقت، تنها برای
روشنفکرانی کار می ماند که نقش سگ پاسبان سرمایه داری سلطه جو را بازی می کنند .
با توجه به این امر که این قدرت جهان را فراگرفته و اینک در کار تصرف فضا و زمانهای دور است، کار برای این دسته از
روشنفکران بسیار زیاد است و بیشتر و بیشتر نیز خواهد شد .
* هانتینگتن پاسخی دیگر داده است که ، بلحاظ صوری ،
بازتاب واقعیت است : بازگشت به هویتهای دینی – تمدنی و تدارک برخورد . برخورد تمدنها ترجمان نیاز قدرت به ضد و دشمن
است . زیرا بدون تضاد ، قدرت پدید نمی ﺁید
و بر جا نیز نمی ماند .
نظام جهانی
پیشین با دو ابر قدرت، فرو ریخت . در « پایان عصر ایدئولوژیها » ، بنا کردن نظامی
جهانی برپایه ایدئولوژیهای در ستیز، دیگر
ممکن نیست . غرب نیز ، بر ثنویت تک محوری و نیز بر ثنویت دو محوری، تمامی انواع ایدئولوژیهای
متصور را ساخته است . از سوئی ، ایدئولوژی جدیدی که بتوان در ساختن
قدرت رقیبی بکار برد، هرگاه ساختنی بود ، با وجود نیاز شدید به ﺁن، ساخته شده بود
و، از سوی دیگر، ناتوانی از تولید اندیشه که
مقارن شده است با کاهش سطح وجدان علمی و معرفت سیاسی جامعه ها، بازگشت به رویاروئیهای دینی و بسا
زمینه تجدید جنگهای صلیبی را ﺁماده کرده
است . وقتی در فرانسه - که پمپیدو ، رئیس جمهوری اسبق فرانسه فرانسویها را« متمدن ترین ملت روی زمین » می
خواند - ، روزنامه های لوموند و لیبراسیون ، عمده بخاطر پائین ﺁمدن سطح دانش سیاسی
مردم فرانسه، با وجود روش کردن ساده تر نویسی، گرفتار کاهش تیراژ هستند ، می توان
فهمید ، چه عرصه وسیعی و چرا برای نوعی از
« روشنفکران » بوجود ﺁمده است .
از راه
اتفاق نیست که در حوزه های تمدنی ، با یک پدیده رویاروئیم : همانندهای دکتر ظواهری
و مصباح یزدی و ... در قلمرو اسلامی و انتگریستها
در میان کاتولیکها ، – همزمان با
پیدایش خمینیسم ، لوفوریسم در اروپا پیدا شد اما جنبش وسیعی نگشت – و بنیادگراها که جنگ را شرط رجعت مسیح می انگارند
در میان پروتستانها – همانندهاشان ، که فرقه مصباحیه
را بوجود ﺁورده اند ، مبادرت به جنگ و انواع خشونتها را سبب تعجیل ظهور
مهدی موعود می باورانند. با توجه به تقدم هم مسلکهای امریکائی امثال مصباح یزدی
در ساختن ﺁئین خشونت و توجیه جنگ ، ﺁئین خشونت زورپرستان ایرانی مأخوذ از
بنیادگراهای امریکائی است و دم زدن از « هجمه فرهنگی » پوشاندن این تقلید میمون
وار است . - فراوان شده اند . بنیادگراهائی چون ﺁبراهان . ه
. فوکس من Foxman که می خواهند پندار و گفتار و کردار امریکائیان را از فرد
امریکائی تا دولت امریکا، مسیحی کنند و یا لامار مونی هام ستاینده یهودی بمثابه
قوم برگزیده هستند و یا جانبار
فیلوسمیتیسم philo -
semitisme هستند و ضد اسلامهائی چون میشل اولیک و نی پل، برنده جایزه ادبی سال 2001 ، و... ، از
دو سو ، ﺁتش کینه و خشونت را هرچه شعله ور
تر می سازند .
در امریکا، بنیادگراهای دینی و محافظه کاران
جدید دولت را قبضه کرده اند . و فرﺁورده های « فکری » بر ضد اسلام و، در قلمرو
اسلامی بر ضد غرب ، به حد تولید و مصرف انبوه رسیده اند . مرزهائی که تصور می شد
محو شده اند، از نو، در شکل « دیوار شرم » دشمن ها را از یکدیگر جدا و در برابر
یکدیگر قرار می دهند . در این جو دشمنی و در قید « دیوار شرم » ، دو جریان ، دو « بازگشت به دین » مشاهده می شود که هردو بازگشت صوری هستند
:
* بازگشت به دین ، دین بمثابه وسیله توجیه خشونت به قصد تجدید « دوران عظمت اسلام » ( متداول در کشورهای عرب خاورمیانه و
مصر ) ، یا به قصد پاک کردن اسلام و مسلمانان راستین از وجود ناپاکها ( ﺁئین خشونتی که در افریقای شمالی بکار می رود) و یا به قصد رفع فتنه از جهان ( ﺁئین خشونتی که
مصباح یزدی ساخته است ) . این بازگشت ،
بهیچرو بازگشت به دین نیست . بازگشت به فلسفه ارسطوئی و ﺁمیختن ﺁن با نظریه ای است
که شرارت و خشونت را ذاتی طبیعت انسان می
شناسد .
شگفتا ! اسلام بیان ﺁزادی است ، از جمله ، به
این دلیل که باوری را از اعتبار انداخت که
خمیرمایه سرشت انسان را خشونت گمان می برد . انسان را موجودی با فطرت خدائی خواند و سلم جستن ( اسلام ) را روش و حق بر صلح را از حقوق
او گرداند، تا مگر از قدرت ( = زور )
باوری ، ﺁزاد شود . و رهنمود قرﺁن حق است چرا که اقدام به خشونت، بطور خود جوش، ممکن نیست . زیرا خشونت کنش نیست ، واکنش است . هیچ
موجودی را نمی توان یافت که بتواند بدون محرک، بطور خود جوش و ابتدا به ساکن،
خشونت بکار برد . صد افسوس که ، منطق صوری و محور عقل شدن قدرت، دیده عقل سازندگان ﺁئین های خشونت را کور کرده است و دیگر فطرت و ﺁزادی ذاتی خویش را نیز نمی بینند. وگر نه، نخست ، در خود، می ﺁزمودند
تا مطمئن شوند ﺁیا خشونت خودجوش ممکن هست
یا نیست ؟
بهر رو ، این تمایل مطلوب غرب است چرا که « جنگ صلیبی » را قابل توجیه می کند . بیهوده نیست که رسانه های
گروهی جهان فرﺁورده های خشونتهای این
تمایل و تراوشهای مغزی سازندگان ﺁئین های خشونت را خوراک
همه روز خود کرده اند .
خالی
بودن این تمایل از اندیشه و پر بودنش از زور و خشونت ، مسئولیت و کار بسیار سنگینی
را بر دوش عقلهای ﺁزاد می نهد : ارتقای سطح وجدان دینی و نیز سیاسی جامعه ها ، جدا
کردن فرهنک از ضد فرهنگ ( = فرﺁورده های زور ) و ﺁزاد کردن جامعه ها از اعتیاد به خشونت و رها
کردن دین از دست « سگهای پاسبان قدرت » که دین را در ﺁئین خشونت ناچیز می کنند و جلوگیری از سقوط
سطح معرفت جامعه ها ،از راه برقرار کردن
جریانهای ﺁزاد اندیشه ها و اطلاع ها و
تذکار مداوم حقوق انسان به او و حقوق ملی به هر جامعه و حقوق جامعه انسانی به
جهانیان ، کار روشنفکر ، خواه « دینی » و چه « غیر دینی » است . اما این کار تنها کار او نیست .
سلطه
گری که پیش از این، صفت استعمارگر داشت و، در جامعه های زیر سلطه ، در پی حذف دین و عقیم کردن فرهنگها بر می ﺁمد تا که استقرار سلطه خویش را همیشگی گرداند ، ستون پنجمی نیز بساخت که کارش
دین و فرهنگ « بومی » ستیزی بود . این ستون پنجم هم اکنون نیز وجود دارد و فعال
است . عناصر متعلق به این ستون و نیز ﺁنها که این یا ﺁن ایدئولوژی را از غرب اخذ و
کوشیدند جانشین دین و هرﺁن چیز کنند که « روبنا » می خواندند ، از موانعی که گمان
می بردند باید از سر راه بردارند، « روشنفکر دینی » بود . توجیهی که یافته بودند
این بود که روشنفکر صفت روشنفکری را از دست می دهد هرگاه به قید دین مقید باشد .
اما غافل بودند که عقل قدرتمدار با تخریب خود ﺁغاز می کند . توضیح این که این «
استدلال » ، اقراری صریح بود بر روشنفکر
نبودن خویش . چرا که کاری جز اخذ « ایده » نمی کردند . این یا ﺁن ایدئولوژی را اخذ می کردند که مرام قدرت بیش نبودند و قلمروئی بسیار محدود تر از قلمرو دین می داشتند
. تفاوت بسیار مهم دومی نیز میان ﺁنها که خود را « روشنفکر دینی » می خواندند و کسانی
که کار خویش را اخذ ایدئولوژی و تبلیغ ﺁن کرده بودند، وجود داشت و ﺁن این که روشنفکر بمعنای کسی که کارش روشن و شفاف کردن است – هرگاه روشنفکران
جامعه های ما در حد این تعریف روشنفکر بگردند ، توانائی فوق تصوری می یابند و نقش
تعیین کننده ای در ارتقای سطح وجدان همگانی می جویند و تحول نظام جامعه ما را ، از نظامی اجتماعی نیمه باز به باز و تحول پذیر
را ممکن می کنند - این جرأت را به خود می
دهد که برداشتها از اصول و فروع دین را زیر سئوال ببرد
و نظرهای جدید پیشنهاد کند . و چون ، چنین
روشنفکری دو جریان اندیشه و اطلاع را برای شفاف گردن بیان دین ضرور می داند، نه
تنها سانسور نمی کند که با سانسورها مبارزه می کند . پس از راه اتفاق نیست که
در تاریخ ماصر ایران، « روشنفکران » مبلغ این یا ﺁن ایئولوژی ، نه تنها دین که ایدئولوژیهای رقیب و
حتی برداشتهای گروهای رقیب از همان ایدئولوژی را سانسور می کرده اند و هنوز نیز می
کنند و « روشنفکران دینی » با سانسورها
مبارزه کرده اند .
* یک دلیل عمده سانسورچی شدن مبلغان این یا ﺁن
ایدئولوژی اینست که دین ستیزی نیاز دارد به "همه را به یک چوب
راندن" . با وجود این که می گویند ،
قرائتهای مختلف از دین وجود دارند، اما کارشان استفاده از منطق صوری و صغری
و کبری ساختن ، بقصد بی اعتبار کردن کار «
روشنفکران دینی » و اعتبار بخشیدن به
ادعای خود است : " بن و اساس همه
برداشتها یکی است : "دین نمی تواند صفت « ارتجاعی » را از دست بدهد" .
در حال حاضر، « اسلام همان است که خمینی گفت و کرد » و « اسلام همان است که مصباح
یزدی ها می گویند و می کنند » از زبان و قلم ﺁنها نمی افتد . از این رو، سانسور « روشنفکران دینی » ،
شرط مؤثر شدن تبلیغ
تیره های گوناگون دین ستیز است .
در برابر، بازگشت به اسلام بمثابه دین وسط - با دادن معنی میانه رو به وسط - روش دومی است که اتخاذ شده است . این بازگشت نیز بازگشت به اسلام نیست ، دو نوع
انطباق طلبی است :
1 – رویگردانی از « اسلام سیاسی » و بازگشت به «
اسلام سنتی » . این بازگشت ، هم در حوزه های دینی شیعه و همه در حوزه های دینی سنی
، تمایلی قوی است . غافل از این که اگر «
اسلام سنتی » می توانست صراط مستقیم رشد جامعه های مسلمان در استقلال بگردد، چرا
جامعه های مسلمان بخش زیر سلطه جهان را تشکیل می دادند و چرا در همه جامعه های مسلمان
استبداد حاکم بود ؟ در این جامعه ها تنها
دولت نیست که استبدادی است ، بنیاد ( یا نهاد )
دینی نیز استبدادی است بگونه ای که هر چون و چرائی می تواند چون و چرا
کننده را گرفتار حکم بلانقض و بلاشفقت « از امروز ملحدی » بگرداند . بنیاد اجتماعی
نیز استبدادی است . برای مثال، ساخت خانواده، در جامعه های اسلامی ، نه تنها مرد
سالار و مرد محور است، بلکه بر پایه دون انسان ( ضعیفه ، عورت و... ) گرداندن زن و
ولایت مطلقه مرد بر زن و فرزند ، بنا جسته است .
بنیادهای علمی و هنری و تربیتی جامعه های مسلمان نیز استبدادی و همه بر اصل
ثنویت تک محوری ، ساخت پذیرفته اند .
این
تمایل از واقعیت دیگری نیز غافل است : بازگشت به « اسلام سنتی » بازگشت به بن بست و بسا ناممکن است . زیرا سیر تحول فقه ، انطباق مداوم دین با قدرت را
گزارش می کند . برای مثال، تنزل منزلت زن تا حد دون انسان ( بریدن از قرﺁن و
انطباق جستن با نظریه ارسطو ) و تعیین تکالیف در باب پوشش ، در باب رابطه با شوهر،
در باب رابطه با فرزند ، در باب رابطه با بیرون از محدوده زناشوئی ، در انطباق است
با ایدئولوژیهای استبداد فراگیر یا نزدیک با فراگیر دوران باستان. در جهان امروز ، بخاطر ﺁنکه قدرت دیگر با ﺁن تعریف از زن و ﺁن
برداشت از منزلت و تکا لیف او سازگار نیست ، حتی ﺁن نوع ایدئولوژیها نیز تغییر پذیرفته اند .
بر این واقعیت، واقعیت دومی افزوده می شود و ﺁن تحول جامعه های اسلامی است . این
تحول، انسان مسلمان را از اسلام از خود
بیگانه در بیان قدرت ، بیزار و دور می کند .
2 – اسلام میانه رو و « پویا » که نه با گرایشهای فلسفی و بیان های قدرتی که
تاریخ مصرفشان سرﺁمده است ، که با حقوق
انسان ، با مردم سالاری ، با بیزاری از خشونت انطباق می جوید و خود را تمایلی با صفت « فرهنگی » و یا « فرهنگی – سیاسی » می خواند
: هرچند این تمایل نسبت به تمایل اول با
رشد و منزلت انسان سازگارتر است اما انطباق طلبی
است با برداشت غرب از حقوق بشر و از مردم سالاری و حتی از صلح طلبی . این
انطباق طلبی در بعدهای سیاسی و اقتصادی
بسیار نمایان تر است . اما به ترتیبی که
ﺁمد، غرب بر دو اصل ثنویت تک محوری و دو
محوری ، هر بیان ممکنی را ساخته است . بدانخاطر که غرب قدرت را محور و نیز هدف
کرده است، اسطوره رشدی که ساخته بود نیز شکسته است . بانیان مردم سالاری از
فردگرائی افراطی که سبب تنها شدن انسان در برابر قدرت دولت و سرمایه داری می شود،
از همگانی شدن خشونت بخاطر هدف شدن قدرت در هر چهار بعد واقعیت اجتماعی ، از
همگانی شدن فساد از رهگذر ارزش و هدف اول شدن قدرت در همه شکلها که این بت عیار
بدانها در می ﺁید، نگران بودند. از بریدن
رشته های پیوند و انسجام ملی و از میان رفتن وجدان ملی و بسا انحلال ملت ، ابراز نگرانی
شدید کرده بودند . در برابر فعالیتهائی که
انسانها همه روز بدانها سرگرم هستند و هدفشان قدرت است، این دین بود که می باید،
بیرون از دولت و بیرون از قدرت، فراخوانی همه روزه می شد که ای انسانها ! شما از
یک گوهرید . اما دین انطباق طلب از این
کار ناتوان گشته است . برغم پیشرفت علم با
شتابی سرسام ﺁور، فاصله وجدان علمی و معرفت
جامعه با رشد علمی و فنی بیشتر می شود . لذا ، بازگشت به دین ، هرگاه دین نتواند
عقلها را ﺁزاد و افق ﺁینده انسان را روشن کند، گریز وحشت زده به تاریکی بیش نمی
شود .
راستی
اینست که دین هشدار و انذار روزانه است به انسان که از فطرت خویش، از ﺁزادی و حقوق
فطری خویش ، غافل مشو. دین هشدار و انذار
پیوسته است تا جاودگری که قدرت است اورا از
اصل خویش نبرد و به زورمداری و خشونت
معتاد نکند . چه بر سر انسان می ﺁید اگر دین ، در بیان قدرت تا ﺁنجا از خود بیگانه
شود که در ﺁئین خشونت ناچیز بگردد ؟ دیگر کدام هشدار و انذار او را به باز یافتن
انسان کرامت مند، ﺁزاد و حقوق مندی می خوانند که در فطرت خویش، بود ؟
میزان
تخریبی که روش و هدف کردن قدرت در جهان امروز ببار می ﺁورد و فسادی که جهان را فرا
می گیرد و نابسامانیها و ﺁسیبهای اجتماعی که همگانی می شوند و پیشخور کردنی که
جائی برای امید به فردا نمی گذارد و از خود بیگانه شدن نیروهای محرکه و بکار
افتادنشان در بزرگ کردن ابعاد تخریب و متعین کردن ﺁینده ای که تردید جدی وجود دارد
ﺁینده ای برای زندگی باشد، چه رسد به زندگی بهترف همه می گویند و به فریاد که، در
بحبوحه پیشرفت علمی و فنی ، درست وقتی که انسان گمان می کند تمامی راز و رمز زندگی
را یافته و افق ﺁینده خویش را بی کران کرده است، افق ﺁینده دور به جای خود، افق
امروز و فردای خود را نیز بسته می بیند .
این
واقعیتها می گویند که دین ها نتوانسته اند نقشی را از عهده برﺁیند که بانیان مردم
سالاری گمان برده بودند . چرا ؟ زیرا در
انطباق جوئی ، تا جائی رفته اند که الف – برای هرﺁنچه پذیرفته اند، کرامت انسان،
حقوق انسان، ﺁزادی انسان و... تعریفی جز همان تعریف را نمی کنند که، برای مثال، برای لیبرالیسم می کند . اما این
تعریف ، تعریف حق و ﺁزادی ، به ضدشان، یعنی به قدرت، است . طرفه این که حافظ حقوق
و ﺁزادی انسان نیز، قدرت دولت است. غافل از این که این کار گوشت را به گربه سپردن و از او انتظار پاسداری
از ﺁن داشتن است ! ب – نگرش دین ها به انسان سبب شده است که « مرزهای ﺁینده ای» که
به انسان پیشنهاد می کنند ، فضای تنگ و بسته ای ، بیش، نیستند . انسان امروز، گرفتار بحران شدید هویت
است . از جمله ، با این علت که نه دین و
نه علم ، فضای بازی در اختیار او نمی گذارند . « فضای حیاتی » او همان است که قدرت
از پیش متعین می کند . بنا بود دین و علم انسان را از تنهائی در ظلمات ، پیشاروی غول قدرت که هر
دم بزرگ تر و به ستاندن حیات از انسان و هر جاندار حریص تر می شود، رها و به بی
کران « نور علی نور » ﺁزادی و رشد و دوستی و عشق باز ﺁورند . اما ، انسان را
در تاریکی ، در چنگ این غول، تنها رها کرده اند . ایران امروز را که ﺁئینه جهان
بپنداریم ، در ﺁن، انسان وحشت زده و تنها ، در ظلمات و گرفتار غول قدرت را و تجسم
تنهای وحشت زده ای که گریزگاه نمی یابد، می بینیم . چرا که از خود بیگانگی دین در
بیان قدرت و ناچیز شدنش در ﺁئین خشونت از عوامل درماندگی انسان در تنهائی و تاریکی
و وحشت است . ﺁئینه ایران امروز، انسان
این عصر را ، همان سان که هست، بر عقل عبرت ﺁموز می نمایاند. در حقیقت، در
موقعیت زیر سلطه، عرصه « روشنفکر دینی » را در انطباق دین با ﺁزادی و حقوق انسان،
ﺁنسان که غرب مسلط تعریف می کند، بسیار تنگ تر می یابیم . برای مثال، بنا بر نظری
که امروز مقبول است، عدالت بر برابری تعریف
می شود و، بنا بر تعریف مقبول دیگری ،
ﺁزادی هرکس تا ﺁنجا است که ﺁزادی دیگری از ﺁنجا شروع می شود . هرگاه
این دو تعریف از عدالت و ﺁزادی را بپذیریم، به قول ﺁلن تورن ، یکی ناقض
دیگری می شود . زیرا ، از این سو، نمی
توان انسانها را مجبور کرد برابر کوشش کنند
و، از ﺁن سو، کوششهای
نابرابر حاصلهای نابرابر می یابند و ناقض عدالت می شوند . او راه حل را در
مبارزه مستمر قشرهای مختلف جامعه برای متعادل کردن توزیع امکانها می بیند . اما در
روابط قوا ماندن و برای متعادل کردن، مبارزه کردن، در عمل، به نابرابری روز افزون
انجامیده است . جز این نیز ممکن نبود . زیرا
روابط قوا، قدرت می زاید و قدرت به جبر، متمرکز و بزرگ و متکاثر می
شود و نابرابریها را روز افزون تر و میزان
تخریب نیروهای محرکه را بزرگ تر می کند . لذا، پذیرفتن این دو تعریف، در موقعیت
زیر سلطه، اقتصادی را بوجود می ﺁورد که ایران امروز پیدا کرده است . ابعاد فاجعه
بزرگ تر می شوند وقتی دین به قدرت سرمایه ولایت مطلقه می بخشد .
بدین
قرار، دوران « اصلاح دینی » که از دیرگاه و، بنا بر صورت ، در انطباق با « معرفت فلسفی » و « معرفت فلسفی – علمی » و بنا بر محتوی، در انطباق با قدرت ، در طبع گردان و توقعات روز
به روزش ، خلاصه می شد و می شود، به سرﺁمده است . از لحاظ ساختن و بعمل درﺁوردن بیانهای قدرت، تاریخ
پایان یافته است . و این تاریخ بیان ﺁزادی است که ﺁغاز شده است .
ﺁغاز تاریخ بیان ﺁزادی و ﺁغاز « روشنفکری دینی » :
بیرون
رفتن از ظلمات قدرت به نور ﺁزادی نیاز به بیان ﺁزادی دارد . کار روشنفکر در خور
این عنوان ، با صفت دینی یا بی صفت دینی ، یافتن و پیشنهاد کردن بیان ﺁزادی است
. یافتن و پیشنهاد کردن بیان ﺁزادی ممکن
است یا نا ممکن ؟ در انقلاب، در ﺁن در روزها که مردم ایران گل را بر گلوله پیروز
می کردند، میشل فوکو، فیلسوف فقید ، نزد این جانب می ﺁمد . می خواست بداند
چگونه انقلاب ایران ممکن گشته است ؟ چگونه
مردمی بطور خود جوش سازمان یافته اند و در سرتاسر کشور، جنبش همآهنگی را میسر
ساخته اند ؟ بیان قدرتی که چنین جنبشی را میسر کند، نمی یافت و می دانست بدون
اندیشه راهنما نیز قدم از قدم نمی توان برداشت .
ﺁیا جهان ، در انقلاب ایران، شاهد خلق بیان ﺁزادی نبود
؟ در پاسخ او، از موازنه عدمی ، بمثابه اصل راهنما سخن بمیان
ﺁوردم . بر اصل ثنویت، جز این یا ﺁن بیان قدرت را نمی توان ساخت . اما بر اصل
موازنه عدمی ، بیان ﺁزادی ساختنی است . بدین سان، روشنفکری که بخواهد در پی بیان ﺁزادی شود، کار
اول او یافتن اصل راهنما می شود . به این کار که پرداخت، در می یابد که ﺁزادی
اینهمانی جستن با هستی است . این ﺁزادی را عقل ، بگاه خلق ، می یابد . در کتاب عقل ﺁزاد، روشهای دو عقل، یکی عقل قدرتمدار و دیگری عقل
ﺁزاد را ، باز شناسانده ام . ﺁن اصل راهنمائی که عقل را برروی هستی باز کند، بیشتر
، اینهمانی با هستی را میسر کند، ثنویت که عقل را در محدوده دو محور زندانی می
کند، نیست . توحید در مفهوم موازنه عدمی ( = رها شدن از محدود کننده ها و باز شدن بروی هستی هوشمند، خدا ) ، اصل
راهنمائی است که به عقل ﺁزادی و توان بازجستن بیان ﺁزادی را می دهد . بدین اصل است
که دین از قید و بند قدرت رها می شود ، دین
، به یمن موازنه عدمی ، علم را نیز از زندان ثنویت و از بند قدرت رها می کند و در
اصل راهنما با دین این همانی می جوید. علم جای خود را در رشد انسان ، تا هستی هوشمند، باز می یابد . نزاع تقدم و تأخر
دین و علم و انطباق یکی با دیگری، پایان می پذیرد
و رشد انسان در ﺁزادی و در عمران طبیعت ،
ممکن می شود .
تاریخ زندگی که قدرت مداری ﺁن را
در مرگ ، مرگ در تاریکی و ویرانی، دارد به
پایان می برد، دین بمثابه بیان ﺁزادی می تواند و می باید ﺁن را از کام مرگ بیرون
کشد و، در ﺁزادی، ادامه دهد . زندگی نیاز دارد مرزهائی از میان برخیزند که قدرت ( = زور ) در میان نهاده است . در
تعریف لیبرالیسم از ﺁزادی تأمل باید کرد تا شدت تنهائی انسان و تنگ و تاریکی زندانی را در یافت که ساخته
مرزهائی است که - بنا بر تعریف ﺁزادی در لیبرالیسم - هر فرد
با تمامی افراد دیگر روی زمین پیدا می کند . این انسان از ﺁزادیهایی که در خود
دارد، همواره غافل است . وجدان مستمر به ﺁزادیها و به حقوق و به استعدادهای ذاتی ،
باز کردن افق اندیشه و عمل تا خدا و در اختیار گذاشتن روشهای رشد در ﺁزادی ، دین
بمثابه بیان ﺁزادی همین است . بر هر
انسان است که در جستجوی این بیان شود . از
یاد نبریم که در پرتو نور، قدرت پدید نمی
ﺁید . قدرت زاده تاریکی است و از راه ابهام بر ابهام افزودن است که متمرکز و بزرگ
و متکاثر می شود . ابهام زدائی و زندگی
را روشن کردن و جریان روشن کردن را همچنان به پیش بردن ، نقد کردن بیان ﺁزادی و
کامل کردن ﺁنست . ﺁغاز این کار ناپیدا است
و پایان نیز نمی پذیرد .