مسعود نقره کار

 

 

" این دایره بسادگی آب گرد چشمانم می گردد..(1)"

محمد مختاری در امریکا( قسمت اول)

 

 

 

 

 

" چشم مون روشن" را شنیده بودم اما"گوشمون روشن" را برای اولین بار بود  می شنیدم. محمد مختاری اَنسوی خط تلفن بود، حال و احوالی کردیم و بعد ازیاد اَوری خاطراتی دور ، در باره ی سفرش به امریکا و اروپا گپ زدیم.

چند باری دیده بودمش ، در دفتر کانون نویسندگان در خیابان مشتاق، در انتشارات توس و خانه ی یکی از رفقای سازمانی. با سازمان جدا شده از سازمان فدائیان اکثریت که به "۱۶اَذری "ها شناخته می شدیم در زمینه های فرهنگی همکاری های جانبی داشت. شنیده بودم سرمقاله های " بیداران" ، که در قلمرو سیاست و هنر منتشرمی شد ، را می نویسد. سرمقاله ها را با نام مستعار می نوشت، سر مقاله هائی که نشان از تیزهوشی ، درایت و خرد فرهنگی و سیاسی نویسنده اش داشت. کارهائی نیز به طور پراکنده از او خوانده بودم.اما اَنچه او را در ذهن من خوش نشانده بود تعریف " طالبی" در باره زندان مختاری بود.  طالبی هم بند مختاری بود و پس از اَزادی برای من و مهدی اصلانی تعریف کرد:

" توی بند ما تنها کسی که اَبروداری می کرد و قوت قلب بود محمد مختاری بود. جائی که رفقا به خاطر یک بند انگشت پنیر تو سروکله هم می زدند وجود اَدم متین،اَرام و باگذشتی مثل مختاری دلگرمی بود، اصلن دنیاش با دنیای بقیه ی هم بندی هایمان فرق می کرد "

 و این سال های ۶۲-۶۳ بود.

 چیزی حدود ده سال بعد بهمن از ایران اَمده بود تا گشتی در امریکا بزند.از هر دری می گفتیم تا به شعر رسیدیم ،از محمد مختاری گفت : 

" توی جوان ترها مختاری هم بد نیست ، شاعر خوبی ست اما نه در حد شاملو. با نظرات فلسفی ، سیاسی و فرهنگی اش هم خیلی موافق نیستم"

همین حد از دهان بهمن در تعریف کسی شنیدن خودش نعمتی ست! مهربان صاحب نظری که از رهبری سازمانی 'چپ" به پست مدرنیسم رسیده است و در حیطه سیاست و فرهنگ خود را قطبی می داند. پرسیدم:

" از نزدیک با او آشنائی؟"

گفت :

" اَره، رفت و اَمدی داریم، بدش نمی اَید سفری هم به امریکا داشته باشد"

و همین سبب شد تا بهمن مهربان و دوست داشتنی قاصدی شود و نامه من را به محمد برساند. برایش نوشتم که امکان سفرش به امریکا هست .

باب مکاتبه مان باز شد. روزهائی بود که سرگرم خواندن برای گذراندن امتحانات پزشکی در امریکا بودم  ، به او گفته بودم . هر بار که تماس می گرفتیم ، پیش از هر چیز ، می پرسید:

" با اَزمون پزشکی چه کردی؟"

  کلمه ی " اَزمون " را شنیده بودم اما نمی دانم چرا از زبان او تازگی خاصی داشت ، و مثل"گوشمون روش "

 یادگار او شد.

پیش از اَنکه برای سفرش کاری کنم خبر داد به" کنگره  شاملو" که در تورنتو کانادا برگزار می شد ، دعوت شده است. از من خواست تا مسئولیت برنامه ریزی سفر فرهنگی اش را به امریکا و اروپا به عهده بگیرم ، من هم قبول کردم. در مورد سفرش به اروپا با نسیم خاکسار و رضا علامه زاده صحبت کردم واَن ها که مختاری را خوب می شناختند کمک کردند و مسئله سفر به اروپایش حل شد. قرار شد  در امریکا  در ۱۰ شهر برنامه داشته باشد. از من می خواست  به طور دقیق برنامه سفرش را برایش روشن کنم با این تاکید و شرط که این کار به

"اَزمون" من لطمه نزند . وقتی گفتم اَزمون ها را قبول شدم خیال اش راحت شد.

 

 

اَمد ، به قول خودش با" بار کتاب".

۳ نفر از دوستان برای حضور در کنگره شاملو از اورلاندو به تورنتو رفتند، سخنرانی مختاری رایکی از بهترین

سخنرانی ها ، و شخصیت او را دوست داشتنی و متین دیدند،. در تورنتو موضوع سخن اش " سنخ شناسی زبان ستیز"، واز همین زاویه پرداختن به زبان شعر شاملو، بود.همین دوستان مقداری از کتاب هایش را اَوردند تا بارش را سبک کرده باشند.  تا او به اورلاندو برسد کتاب هایش را یکبار خواندم ، اما نه ،انسان در شعر

معاصر را دوبار خواندم. برایم جذاب ،اَموزنده و حاوی نکات تازه ای بود.

پیش از اَنکه به اورلاندو برسد، تلفنی با هم تماس داشتیم . به اورلاندو که رسید سخنرانی هایش در شهرهای ونکوور، سیاتل، لس اَنجلس، دالاس و اَستین را پشت سر داشت.

پیش از اَنکه از دالاس راه بیفتد زنگی زد.

" لحظه دیدار نزدیک است ! فقط امیدوارم همدیگر را گم نکنیم"

" نترس ! با اَن عکس بزرگی که شهروند از تو چاپ کرد، کورم بشم باز پیدات می کنم، تازه شم اگه گم شدی کافیه اسم منو بیاری ، یه هر کی بگی رفیق منی یه راست می اَردت دم در خونه م!"

خندید.

راه بندان بود، دیر رسیدم. گم اش کردم ."امید" به بغل این طرف و اَن طرف فرودگاه می دویدم.اَسم لاکردار هم به سراغم اَمده بود. امید  خسته و کلافه نق می زد. چیزکی نمانده بود که من هم کلافه شوم که دیدمش، منتظر چمدانش بود.

" دیگه چیزی نمونده بود به یکی از این امریکائی ها بگم که رفیق توام تا منو برسونه خونه ت!"

" اگه عکس تو تو شهروند نمی دیدم ، نمی شناختمت"

" روزگاره دیگه ، چه میشه کرد"

خسته به نظر می رسید. با انگشت شست و نشانه چشم هایش را مالید.

" اَب و هوای این شهر شنیدم بیشتر گرم و مرطوبه ، الان که انگار نه انگار  زمستونه "

" اَره ، یه چیزی مثل بندرعباس خودمونه"

" شهر چقدر جمعیت داره؟"

" دقیقا" نمی دونم ، میگن با حومه ش  حدود یه ملیون "

برای چندمین بار چشمهایش را مالید.

"چقدر ایرانی داره؟"

" میگن حدود دو سه هزارتا"

"به برنامه های فرهنگی علاقه ای نشون میدن ؟"

" نه زیاد ، برنامه های جدی ۵۰- ۴۰ نفری می اَن اما برای برنامه های رقص و اَواز لس اَنجلسی  ۷۰۰- ۶۰۰ نفری  جمع میشن ، اونم با بلیط های ۴۰- ۳۰ دلاری ."

 " باز خوبه تو لس اَنجلس با او ن همه ایرانی برای برنامه های جدی 50- 40 نفرم نمی آن"

می دانستم در سیاتل و لس آنجلس و دالاس و اَستین  سخنرانی هایش  شنونده های کمی داشت. با اینحال پرسیدم:

" تا حالا جلسات را چگونه دیدی؟"

" تورنتو خوب بود، ونکوور هم بد نبود ، اما سیاتل و لس اَنجلس و دالاس وآسثین خیلی فقیرانه برگذار شد، از لس اَنجلس خیلی تعجب کردم. با این حال خیلی دوستان لطف کردند ، خیلی از عزیزانم را دیدم و در جمع های خوبی شرکت کردم ، مصاحبه ها و گفت وگو هائی هم داشتم، تا اینجا تجربه خوبی بود، امیدوارم دوستان هم راضی باشن"

" وضع لس اَنجلس همیشه همینطور بوده، کیفیت خوب اما مرده شوره کیفیت شو نو ببرن و....."

حرفم را قطع کرد:

" بگذریم ، از خودت بگو ، از کارو بارت ، از همسرت و از این پسرک شیطان" 

 از خودم و همسرم و پسرکم چیزهائی گفتم و بعد هر دو ساکت شدیم . شهر را به دقت تماشا می کرد.         

 

2

 

"این شهر انگار پستی و بلندی نداره، درخت هاشم بیشترنخل و بلوط هستن، خیلی جای جالب و قشنگی ی "

چیزی نگفتم.

" حتمی میگی عجب مهمونه فضولی نصیب مون شده ، هان؟"

" نه به حساب کنجکاویت می گذارم"

رسیدیم.

" چه خونه قشنگی ی ، خریدیش؟"

" نه ، مال یکی از دوستان هست، تقریبا" اجاره نشینم "

گفته بودم  درباره کانون نویسندگان کاری پژوهشی در دست دارم، برایم کتاب و سند وعکس در باره کانون نویسندگان اَورده بود. کمی در باره وضعیت کانون نویسندگان گپ زدیم، از کانون نویسندگان در تبعید پرسید، اما قرار گذاشتیم  در باره کانون بطور مفصل گفت وگوداشته باشیم و گفت و گوهایمان را هم ضبط کنیم.

نگاهی به قفسه کتاب انداخت، و بعد موسیقی ای اَرام و جرعه ای ویسکی:

" تا اینجا که من دیدم تو خارج اهل قلم و فرهنگ خوب کار کردن ، متاسفانه ما تو ایران دسترسی به این کار ها و خبر ها نداریم "

"اَره" ای گفتم و ساکت شدم ، دوست داشتم بیشتر او حرف بزند.

" خیلی از دوستان گله می کردند، می گفتند در داخل تلاش می شود کارهائی که در خارج می شود راکم ارزش جلوه دهند وادعا می کنند کاری در خارج کشور نشده ، من خیلی در جریان نیستم ،اَیا واقعا" گله ی درسثی ست ؟"

" اَره "

و چند نمونه را  برایش اسم بردم و اظهار نظراتشان را هم نشان اش دادم.

" فکر نمی کنی از روی بی اطلاعی و نبود رابطه است ؟"

" نه ، اَدم بی اطلاع ازموضوعی بهتر است در باره اَن موضوع اظهار نظر نکند، اونم این اَدما، که هر کدومه شون خودشونو علامه ای می دونن، در ثانی اینا اکثرا" به خارج سفر کردن و همین برو بچه ها ی هیچکاره از نظر اونا براشون برنامه گذاشتن، و با عشق و علاقه کارهایشان را دادند که علامه های داخل کشور بخوانند و نظر بدهند اما....."

حرف ام را خوردم، فکر کردم شاید با حرف هایم ناراحت اش کنم.

" اما چی ؟ "

" بگذریم عمو ممد عرقمونو بخوریم ، نمی خوام ناراحتت کنم "

" من ناراحت نمی شم و دوست دارم این چیز ها را بدونم، مسئله ایست که باید روش صحبت و فکر بشه"

" نیگا کن ممد جان اون کتابارو، که کار بچه های خارج از کشور هست رو دوستان اهل قلم داخل قبل از پروازشان در فرانکفورت به من دادند، با یک جمله ی تقریبا" مشابه:" ما که وقت نکردیم اینجا اینارو بخوونیم بردنشونم به ایران صلاح نیست باشه واسه تو " و بعد همین دوستان در ایران می گویند کاری در خارج کشور نشده "

جرعه ای نوشید ، و به فکر فرو رفت.

" نگفتم عرقمونو بخوریم و ولش کنیم!"

خندید .

و اندک اندک دوستان اَمدند، وبساط می پهن تر، و خاطره گوئی ها شروع شد. ازآن جمع فقط سیمین صالحی را می شناخت.

 صبح  زود از خواب بیدار شده بود. کنار کانال اَبی که پشت خانه بود به تماشای بازیگوشی ماهی ها نشسته بود. با  فنجانی قهوه ی  تازه دم به سراغش رفتم.

"خوب خوابیدی ؟"

" ای بد نبود. چه جای باصفا و د نجى ی اینجا"

برنامه روزمان را برایش گفتم ، موافق بود: گشتی در شهر ، کمی استراحت ، گفت و گو در باره کانون نویسندگان(2) وبعد مهمانی خانه ی یکی از دوستان.

" راستی، کتاب انسان در شعر معاصر رو خوندی ؟"

" اَره، ۲بار، با کند ذهنی ای که من دارم لازمه یه بار دیگه بخوونم"

۳

 

" دوست دارم نظرتو در موردش بدونم "

" باشه ، اما اجازه بده یه بار دیگه بخوونمش "

از "خیا بان کلیسا" خوشش آمده بود ، خیابانی پر از میخانه که زمانی میخانه هایش کلیسا بودند.

" چقدر یه اَبجو منو گرم کرد"

" اَبجو هاش با اَب دعا قاطی ان، تبرک شدن "

قرار شد  " دیزنی ورلد" و جاهای دید نی  شهر را روزهای دیگر ببیند. به شوخی گفتم :

"  دیزنی ورلد" واسه بچه ها خوبه، حو صله ات سر نمی ره؟"

" نه ، احتمالا"  بزرگ ترها بیشتر خوششون می اَد ، مثل فیلم های کارتونی "

دوسه ساعتی در باره کانون نویسندگان صحبت کردیم  و بعد راهی مهمانی شدیم.

روز بعد با دوستی کنار اقیانوس در"دیتو نا بیچ " وقت گذراند. عصر ادامه ی گفت وگو و ضبط اَن، و شب باز مهمانی در خانه یکی دیگر از دوستان.

گفت و گو ها مرا به او بیشتر نزدیک می کرد .انصاف و اَزاد اندیشی اش برایم شگفت انگیز و اَموزنده بود.

شنبه  روز سخنرانی اش بود( ۱۸ نوامبر ۱۹۹۵)  صبح برای قدم زدن ازخانه بیرون زدیم ، خیابان ها و دریاچه های زیبا و هوائی که هوای بهاری را می مانست ، سرحال ترش کرده بودند. برایش گفتم جلسه در یکی از سا لن های دانشگاه شهر است و قرار است دکتر کشفی معرفی اش کند و" گفت و شنید" پایان جلسه را اداره کند. پیش تر اطلاعیه جلسه را نشان اش داده بودم .

" این جمله که من "یکی ازچهره های درخشان شعر و ادب معاصر ایران " هستم را ایکاش نمی گذاشتی. امیدوارم موضوع برای دوستان خسته کننده نباشه ، البته شعر خوونی و گفت و شنید هم هست "

" حتمی خوششون می اَد ، بیشترشون اهل شعران ، و اَشنا با شاهنامه"   

موضوع ،" نگرشی سیستمی- ساختاری در  مطالعه و تحقیق شاهنامه فردوسی" بود.

روی نیمکتی کنار دریاچه ای نشستیم. بیشتر فکر می کرد و کم تر حرف می زد . چشم به خانه های گران قیمت دور و بر دریاچه داشت ، و انگشت نشانه ی دست راست میان لب هایش.

" قیمت خونه اینجا چطوریه، مثلا" اون خونه چقدر می ارزه "

" حداقل ۲ ملیون دلار"

"عجب "

داشت کراواتش را اطو میکرد. ۲ تا کراوات از ایران برای خودش آورده بود. به جا لباسی ای که در اتاق اش بود و چیزی حدود ۶۰- ۵۰ کراوات درجه ی یک به گوشه ای از اَن آویزان بود اشاره کردم.  

" می خوای یه دونه از اونارو بزنی؟ "

" نه ، همین خوبه، راستی تو این همه کروات خوب داری چرا ازشون استفاده نمی کنی‌؟"

" اونا مال من نیستن با وفا ، مال صاحاب خونه ان ، من اصلن کروات ندارم، تو عمرم چهارپنج دفه بیشتر کروات نزدم ، اونم با کروات های قرضی."

با خنده سری تکان داد.

از برنامه سخنرانی اش راضی بود . برای او که به قول خودش حتی در لس اَنجلس سخنرانی اش " فقیرانه" بر گزار شده بود ، جمعیت ۸۴ نفره در یک شهر کوچک دلگرم کننده بود.  پیرمرد های شاهنامه خوان سر از بحث او در نیاورده بودند، وشعر هایش را نپسندیدند، همانها اما بعد از گفت و شنید ها، گفتند: " جوان باسواد و جامع الاطرافی ست ".

پس از سخنرانی بیش از شب های قبل نوشید و گپ زد.

 برنامه روز های بعد را هم ریخته بودیم . صبح ها گردش در اطراف خانه و شهر ، ظهر ها کمی استراحت و بعد ظهرها  ادامه ی گفت و گوها در باره کانون نویسندگان و سیاست و فرهنگ ، و شب ها مهمانی و دیدار با دوستان.

قرار شد تاتر " پروانه ای در مشت " را ببینیم ، و اسفندیار منفردزاده از پیش گفته بود که بعد ازاجرای تاتر  شب را با ما خواهد بود.

 

4

 

 

اَلرژی به سراغش اَمده بود. سعی می کرد فس وفس دماغ اش را سانسور کند تا مباد تماشاچی های تاتر را آزرده کند. از سالن که بیرون آمدیم نفسی به راحتی کشید .

شیده هنوز بساط غذا را پهن نکرده بود که مینی بوسی جلوی خانه پارک کرد.اسفند بود و اکیپ شان وهمراهانشان از میامی. 

از اَن جمع۸ نفره فقط اسفند و ایرج جنتی عطائی با نام و کارهای محمد آشنا بودند. ایرج نظر محمد را در باره تاتر " پروانه ای در مشت " پرسید . محمد کلیاتی گفت و حرف را عوض کرد، از نظر دادن طفره می رفت.

و عرق کار خودش را کرد ، اسفند پای پیانو نشست و از" قیصر" شروع کرد، "رضا موتوری" ،" گوزن ها" و..... اشک گونه های  بهروز وثوقی را که کنار اسفند نشسته بود، پوشاند. از اَن جمع فقط بهروز لب به

مشروب نزده بود. 

محمد کتاب هایش را اَورد، نسخه ای به ایرج ، بهروز و اسفند داد .ایرج نگاهی برقی به صفحات " انسان در شعر معاصر" انداخت، و چند دقیقه ای بامحمد در باره کتاب گپ زد . دم دمای صبح مهمانان رفتند.

روز بعد هم مثل روزهای قبل گذ شت و شب از" نیما"گفت:

" با دوستان شهر های دیگر هم صحبت کردم ، باید طرحی برای صدمین سال تولد نیما داشته باشیم ، طرحی جهانی ، وخوب یونسکو هم حالا با نیما اَشناست ، شما که در امریکا و دوستانی که در اروپا هستند باید کاری بکنید. مقام،  منزلت و کاری که این شاعر کرد را باید قدر شناخت و از اَن بهره گرفت ."

صبح زود از خواب بیدار شدم . داشت کتاب می خواند. پای بساط صبحانه از برنامه های اَینده اش پرسید ، از شهرها و کسانی را که خواهد دید. از دوستان مشترک اهل قلم و سیاست در خارج کشور پرسید ، و من از دوستان مشترک در داخل کشور ، ذره ای "غیبت کردن"و برخورد شخصی در خبر دادن و اظهار نظر کردن اش در مورد دوستان مشترک وجود نداشت. برای اولین بار با احتیاط در باره مسائل مالی سفرش پرسید. گزارشی در مورد هزینه های ۱۰ سفرش در امریکا  دادم و از دراَمدهایش تا اَن روز ، که چیز قابل توجهی نبود، هر اَنچه کتاب اَورده بود اما تا اَن روز فروش رفته بود. به نظرم رسید  نگران وضعیت مالی نیز هست اما مناعت طبع عجیبی داشت .

 مجبور بودم چند ساعتی از خانه بیرون بروم ، وقتی برگشتم کنار کانالِ آب نشسته بود. دست دور کمرِ پسرکم «اميد» حلقه کرده بود تا مبادا درون کانال آب بيفتد، کانالي که در حاشيه‌اش بيشه‌اي‌ بود و اين سويش خانه‌هايي باغ ‌گونه. کانال سبز و زيبا دور درياچه را به‌هم وصل مي‌کرد، و پوشيده از نيلوفرهاي آبي و خزه‌هايي‌ بود که با حرکت آب موج ور مي‌داشت.

با تکه‌اي چوب خزه‌ها و نيلوفرها را به کناري می ‌زد، نان خرد مي‌کرد، به اميدهم مي‌داد و با هم براي ماهي‌ها پرت مي‌کردند، هجوم ماهي‌ها به‌سوي نان‌هاي خُرد شنگول‌شان مي‌کرد. نان‌شان که تمام ‌شد اميد حوصله ماندن نداشت، و رفت. او اما ‌نشست، ساعتي شايد و چشم از کانال برنداشت. مات شده بود انگاري.

گيلاسي شراب برايش ‌بردم با پَري کالباس؛

«کجايي مَمَد، به چي فکر مي‌کني؟ مواظب باش غرق نشي!»

خندید؛

«به قائم‌مقام فکر مي‌کردم و به آنچه در دوره قاجاريه به سر مردم اومد.»

«چرا به قائم‌مقام؟»

«نمي‌دونم، شايد به اين خاطر که ديشب وقتي با جنتي عطايي و اسفنديار منفردزاده و بهروز وثوقي گپ مي‌زديم صحبت از قائم‌مقام شد، شايدم به اين خاطر که امروز صبح تلفني آدرس خونه‌مو به يکي از بچه‌هاي «سياتل» دادم، و اونم از اونور گفت:‌ اِ بچهٌ خيابونه قائم‌مقامي؟ و تلنگرو اون زده.»

باز با همان تکهٌ چوب خزه‌ها و نيلوفرها را کنار ‌زد؛

«گفتي تو اين کانال که منو به ياد ميهنم ميندازه نميشه شنا کرد."

5

 

«نه مَمَد، بهت گفتم نصف بيش‌ترش رو لجن پوشونده، لجن.»

باز خندید؛

«عجب تاريخي! راستي کارهاي قائم‌مقام رو خوندي؟»

«نه زياد، قصيده‌اي ازش به‌ياد دارم، همون قصيده‌اي که وقتي با وليعهد وقت اختلاف پيدا کرد گفت، ا ينجوري‌ام تموم ميشه:

تا چند به خوان چرخ بايد برد                       از بهر دو نان جفاي دونانم؟

اينم مي‌دونم که سرنوشت تلخي داشت، و به دستور محمدشاه تو باغِ نگارستان خفه‌ش کردن.»

عينکش را بر‌داشت، و چشم‌هايش را مالید؛

«آره، آره. آدم جالبي بود، اگر وقت کنم مي‌خوام چيزي درباره‌ش بنويسم، مي‌دوني به نظر من سياستمدار ورزيده‌اي بود، ضمن اينکه غرور و قُدي قشنگي‌ام داشت. با ميرزا آقاسي نمي‌ساخت و کارهاي فتحعلي‌شاه رو تأييد نمي‌کرد، واسه همين‌م مدت‌ها کنار گذاشته شد، دربه‌در شد و تهمت‌هاي زياد بهش زدند. خُب «سيدالوزراء» باشي و زيرِ بار حرف‌هاي شاه و ليعهدش نري خيلي حرفِ گُنده‌ايه. بايد کاراشم خووند.»

و ‌خواند؛

«اي گلبن تازه، خار وجودت             اول بر پاي باغبان رفت

مي‌دوني قائم‌مقام بيش‌تر اهل سياست بود و توي مسايل نظامي هم خيلي تيز بود منتها شعرم مي‌گفت، نثر خوبي هم داشت و خلاصه اهل قلم هم بود.»

و باز با همان چوب بر آب ‌کوبید، شلپ و شلوپ مي‌کرد تا شايد ماهي‌ها به هواي نان سراغش بيايند؛

«آره عاقبتِ خوبي نداشت، اصلاً کار قاجاريه خفه‌کردن بود. مگه با ميرزا آقاخان کرماني و شيخ احمد روحي و ميرزا حسن‌خان خيبرالملک اين کارو نکردن؟»

«اما مَمَد خود قائم‌مقام هم براي خوش‌خدمتي به شاه جهانگيرميرزا و خسروميرزا،‌ دو برادر شاه  رو که تُو قلعهٌ اردبيل زنداني بودن کور کرد و...»

بر‌گشت و نگاهم ‌کرد. و باز چوب را بر آب ‌کوبید.

بلند ‌شد، چوب را به آن سوي کانال، به طرف بيشه پرت ‌کرد. و توي آب، که ديگر آرام گرفته بود نگاه ‌کرد، و ‌خواند؛

«نگاه ميهنم پيرم کرده است
چراغ ماتم است گلايُل"

شب خانه یکی از دوستان دعوت داشتیم. شب "سپاس گزاری"Thanksgiving در امریکا بود وبساط بوقلمون به راه. او چرائی این روز و شب را پرسید. اصلن اَدم" سئوال و چرا" بود.

" چرا این روز رو روز سپاس گزاری میگن؟ ، چرا بوقلمون می خورن ؟ ، اونائی که توی شیکمه بوقلمون می ریزن چیه ؟ ، چرا می ریزن ؟ و......."

 خانه میزبان کتاب فراوان بود ، و تا فرصتی پیدا می کرد  به تورق کتابی می نشست.

به وقت برگشتن به خانه ،شعری را زمزمه می کرد.

" آرامش گریخته . رویای باز مانده "

" بلند تر بخوون"

" مشغول سپاس گزاری ام . واسه دل خودم می خوونم"

 

۶

 

 

 

زیرنویس:

1-                                                                                                               1- محمد مختاری . منظومه ایرانی. جنون رودابه

2-  بخش هایی از این گفت و شنید ها را در  کتاب بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران بخوانید. ( جلد 5 . از مسعو نقره کار)