جايگاه دين در دموکراسي هاي
مدرن.
فصل سوٌم ، بخش دوٌم.
- مدارا و تعٌصب ، حدود قياس در يک مجادله ( فکري
)
جان لاک ، بدون تفکر ، تعقل و تفقد ، يا به اصطلاح امروزي، بي حسا ب و بي کتاب ، به نظريه
ً خود ، يعني جدائي دين از دولت ، نرسيده
بود. قبل از انتشار رساله مداراي ديني خود به زبان لاتين بنام :L’ Epistola ,
در زمان اقامت اش در هلند ، مقالات متعددي در رابطه با سياست و دين نوشته بود. ا
ولين مقا لهً او ، که بتاريخ 1667 ، نوشته شده است ، اين سئوال را پيش ميکشد:آيا
قدرت قضائي يک دولت لائيک (حکومت غير ديني
نه حکومت ضد دين ، که روحانيون حکومتي در ايران براي مردم فريبي تبليغ ميکنند ) حق دخالت در امور شخصي و زندگي خصوصي شهروندان
خود را دارد يانه ؟
نوشته هاي متعددي ، در بايگاني شخصي جان لاک ، بجاي مانده
است ، که نشان ميدهد ، اين مسئله مهٌم ، جدائي دين از دولت ، بخش مهمي از تفکرات و
انديشه هاي فلسفي لاک را در برميگيرند.دليل اينکه مسئله جدائي دين ، از دولت ،
مورد توجه لاک قرار ميگيرد ، اين است ، از زمانيکه انشعاب بزرگ ديني ، با افکار و
انديشه ً هاي ما رتن لوتر (1483-1546) در اروپا ، بنام پروتستانتيسم ظاهر شد ، و
مسئله ً ظهور مذاهب و فرقه هاي مختلف ، با باورهاي ديني گوناگون ، پيش آ مد ، اين
مسئله نيز مورد توجه قرار گرفت ، که اگر شخصي ، يا گروهي که احکام ديني ما را قبول ندارند ، ما چه رفتاري بايد
با آنها داشته باشيم ؟لاک اين سئوالها را از خود ميکرد :
1-انشعاب ديني را که حتي امروز
يکعده آنرا کفر و الحاد مينامند ، آيا ميتوان ،آنرا يک جرم قابل تنبيه دانست ؟
2- اگر انشعاب ديني جرم است ، و بايد مجرم محاکمه شود ، آيا اين
جرم بوسيله داد گاههاي دولتي بايد محاکمه بشوند ، يا داگاهاي ديني ؟
3- چه رابطه اي بين
دولت و مذهب ، يا به عبارت ديگر بين دولت و مذاهب بايد وجود داشته باشد؟
اينها سئوالاتي بودند ، که طرفداران و مخالفان «مدارا» را
در حال نزاع و مجادله قرار ميدهند .اينها سئوالهاي خارداري هستند، که
طرفداران « مدارا» را به مجادله سخت وا ماميدارند.وانگهي ، اين مجادله بين فرقه هاي
مختلف مسيحيت جاري است. حتي متعصبين ميگويند، اين مخالفتها به حق است ، براي اينکه
، ديگر فرقه ها را ، متهم به خروج از دين مسيح ميکنند.مسئله« مدارا » يا تعصب ،
براي مسحييان مخالف مدارا ، شامل اديان ديگر ، (يهوديت – اسلام ) نميشود، و جايگاهي
مهمي را در ادبيات ديني آن زمان ندارند.
ميدانيم که در قرون وسطي ، دادگاهاي انگيزيسيون، فقط مسيحيان
را محاکمه ميکردند. چون کسي که از ابتدا ،
مسحيت را بعنوان دين قبول کرده است ،و بعدأ بخواهد آنرا انتقاد يا نفي بکند، براي
کليسا امر مهم و مسئله حساسي محسوب ميشود.در انگلستان ، اين سئوال خصوصأ بصورت حادي
ظهور کرده بود. (خوانندگان ايراني ، به اين نکته توجه بکنند ، که 500 سا ل بعد از گذشت
دوران قرون وسطا ، همين اعمال در ايران امروزي ، تحت حاکميت ولايت مطلقه فقيه ،
توسط دادگاهاي روحانيت ، اجرا ميشوند. ويک عده جوانان ساده لوح را با طميع ، بنام انصار حزب الله ،و
پليس منکرات ، به جان مردم مياندازند، که از کيان «اسلام » آقايان دفاع بکنند،
تعجب آور نيست که جهان اسلام ، با اين رهبران مستبد ، ثروت اندوز ،و خشکه مقدٌ سين
اش ، از اندونزي تا مراکش ، با جمعيتي يک مليارد و دويست مليون نفر جمعيت ، با ثروتهاي بيشمار طبيعي ، بدون استثنا
، به نسبت کشورها ئيکه توسط نظامهاي دوکراتيک ، و لائيک ادره ميشوند ، در فقر فرهنگي ، ما لي و حتي
معنوي در گير هستند. وشرف و حيثيت مسلمانان ، هروز درجهان و حتي در وطن خودشان ،
مورد تجاوز و تحقير بيگانگان قرار ميگيرند
. )
قدرت سلطنتي خاندان تئودور (Tudors) بزور ،
مردم را مجبور به قبول و رفورم ديني ، يعني ترک مذهب کاتوليسيسم ، و قبول مذهب
انگليکن ميکرد. (کاريکه در ايران شاه اسماعيل صفوي ، با زور شمشير و قتل مخالفان ديني
خود کرد ،و در ايران ايکه اکثريت پيرو مذهب سني بودند، مجبور به پيروي از مذهب شيعه
دوازده امامي کرد.)
همين عمل قدرت حکومتي ، يعني مداخلهً دولت در مسائل ديني
مردم ، باعث جنگهاي داخلي و مذهبي در انگلستان شد. اين جنگها از 1530 تا 1690 طول
کشيد.در طول اين يک قرن و نيم جنگهاي داخلي ، که باعث قتل و کشتار ،و خرابي و
نابودي کشور شد، بلا خره متفکرين و صاحب نظران را بر آن داشت، که در بارهً نوع
حکومت ، وظايف و مسئوليت ،و دايرهً مداخلات آن در زندگي شهروندان ، بيانديشند.طرفداران
قدرت مطلقه سلطنت ، بر اين باور بودند، که خروج از دين ، يا اصلاحات ديني ، اقتدار
جامعه را تهديد ميکند.جاک اول ، پادشاه انگلستان ميگفت : NO BISHOP ,NO KING ،
( اسقف نباشد ، شاه نخواهد بود) ، منظور پادشاه انگلستان اينست
، بدون دين ، سلطنت امکان پذير نيست.(امروز
هم که روحانيون حکومتي در ايران ، به کمک دولارهاي ناشي از صادرات نفت ،و قدرت سرنيزه
حکومت ميکنند، براي مشروعيت دادن به استبداد خود ، دين و مذهب را تبديل به ايده
ئولوژي قدرت حکومتي خود کرده اند .اين نوع
حقه بازي ها در طول تاريخ در تمام قدرتهاي استبدادي رواج
داشت )
آزادي خواهان و دگر انديشان انگلستان ، اين
نظريه را پيش مي کشيدند، که حق اساسي هر شهروند، در يک جمهوري اينست ، که خدا را
بر مبناي و جدان ديني خود عبادت بکند. از اين برخورد انديشه ها ، دو موضع فکري در انديشه
هاي لاک پيدا شد، واين دو انديشه لاک را مجبور کردند، که بصورت عميق و جدٌي
، نه تنها حدود و مرز قدرت سياسي را در حيطه دين معين و مشخص بکند،همچنين ، حدود
آزادي نيز بايد معلوم باشد . لاک بر خلاف معاصران خود ، از دو بينش معين و مشخص ،
به اين مسئله نگاه ميکرد و اين دو سئوال را از خود ميکرد.
1-حدود و دخالت قانوني قدرت حکومتي ناشي از آرًاي آزد مردم
تا کجا است ؟
2-حدود قوانين تا چه حد است ، که شهروندان در اجراي احکام ديني
خود ، چنان احساسي نداشته باشند، که قوانين دولت ، مانع آزادي ا جراي احکام ديني آنها ميشوند ؟
- پايه هاي تعصب ديني در انگلستان .
پايه ها ي تعصب ديني در طول قرون وسطي ، کليساي بود ( به معني نهاد و سازمان ديني کاتوليسيسم ) ،
که بر آن باور داشت ، که احکام دين غير قابل تغير است ،و نجات آخرت مئومنان ، جز
در مباني مذهب کاتوليسيسم ، در مذاهب ديگر وجود ندارند.به همين جهت ، با هر نوع
تکثير عقيده و بينش ديني ، سخت مخالفت ميکرد .امٌا پيدايش پرو تستانتيسم ، در قرن
16 ميلادي ،و ظهور دولتهاي ملٌي ، آزاد و مستقل از کليسا و پاپ ، تمام داده ها را بهم زد .از قرن شانزدهم به بعد ، يعني
بعد از اصلاحات ديني و ظهور پروتستانتيسم ، اينبار ، اتهامات ديني ، حا لت دو
جانبه بخود گرفت . يعني فقط رهبران مذهب کاتوليک ها نبودند ، که پرو تستانها را به
ارتداد و لا مذهبي متهم ميکردند، بلکه پروتستانها نيز همين رفتار را با کاتوليک ها
داشتند.در حاليکه ايجاد حاکميت ملٌي ، در چهار چوب يک ملت ، لازمه اش اين بود ، که
حکومت ، قدرت قانون گذاري ، قدرت اجرائي ، و قدرت قضا ئي را انحصارأ در اختار خود
بگيرد. اين زمان ديگر ، پاپ ها نيستند ، که قانون مينويسند ، بلکه اينبار شا هان
هستند، که بايد قانون بنويسند. براي چنين امر، وحدت دولت و شهروندان ، بايد در نظر
گرفته شود .براي تامين و تضمين وحدت دولت و ملت ، قوانين غير مذهبي بايد تدوين شوند،
تا نهاد هاي ديني مستقر، در زندگي خصوصي
شهروندان ، دخالت نداشته باشند. اين تحول و تکامل در انگلستان ، در قرن شانزدهم ، کاملأ آشکار و مشخص بود.
از اصلاحات ديني ، که هانري هشتم ، پادشاه انگلستان
(1491-1547 )در اين کشور باني آن شد، مکتب ، ا راستاين (ERASTIENNE ) پديد آمد . توماس اراست ،(Thomas ERASTE 1524-1582 ) ، يک کشيش پروتستان سويسي بود . مکنب اراستاين ميگويد : کليسا
بايد کاملأ فاقد قانونگذاري و تنبيه و محاکمه باشد قوهً قضائيه و اجرائيه ، بايد
در اختيار دولت سکولار (غير ديني ) باشد. اين مکتب حاکميت را انحصارأ متعلق به شاه
ميداند . اين حاکميت ، شامل حيات دنيوي و ديني رعايا را شامل ميشود . به همين جهت
نيز در انگلستان تا امروز پادشاه به عنوان رئيس کليساي انگليکن شناخته ميشود .
هانري هشتم ، دو قدرت ديني و دنيوي را بدست گرفت. او بر اين باوربود ، که با در
دست داشتن قدرت ديني و دنيوي ، ميتواند، مانع انشعاب ديني ،و جنگهاي مذهبي شود.
هانري هشتم ، مدت 38 سال ، يعني از سال 1509 تا 1547 بر انگلستان سلطنت کرد .(براي
آگاهي خوانند گان در اين عصر شاه اسماعيل صفوي بر ايران حکومت ميکرد )
ادبيات زمان هانري هشتم ، از پادشاه به عنوان حا کم مطلق در امور کليسا ،و
رعا يا ، دفاع ميکند،و ميگويد :روحانيون روح را معالجه ميکنند، همانطوريکه اطباء
جسم را معالجه ميکنند. روحانيون اطباي روح هستند.همچنانکه اطياء تابع قوانين
کشورند، روحانيون نيز ، بدون کمترين امتيازي ، ، چون اطبا ء، بايد از قوانين کشور
تابعيت بکنند.قانون گذار نيز ، شخصي جز
شاه کسي نميتواند باشد.براي درک جوٌ فکري و فرهنگي جامعه قرن 16 انگلستان ، مطالعه
اين ادبيات ستا يشي ، لازم است . براي اينکه ، اين ادبيات ، طيف و مفهوم قضاوت
انحصاري داد گاهاي مدني را ، که حق قضاوت امورديني را دارند ، نشان ميدهد.طرفداران
و مدٌاحان شاه ، تبليغ ميکردند، که به غير از پادشاه ، کسي حق دخالت ، در امور ديني
و دنيوي رعاياي انگلستان را ندارند.در واقع شاه که حاکميت ،و تماميت ارضي کشور را
در اختيار دارد ، با قطع دخا لت پاپ در زندگي ديني مردم انگلستان ، حاکميت ارضي را
به مفهوم واقعي آن در اختيار گرفت ،و دادگاهها ي موجود در اين حاکميت ارضي ، جز
دادگاههاي مدني و سکولار (غير مذهبي ) نميتوانند باشند.به همين جهت نيز اين سئوال
پيش ميآ يد، اگر کليسا حق نظارت و قضاوت در اجراي مراسم مئومنان در جهت يافتن راه
خير و نجات آخرت آنها را دارد ، به عبارت
ديگر حق «La juridico Poli»
را دارد ، در چنين صورت ، بايد کليسا ، از قدرت قضائي و قانونگذاري يعني «La juridico Fori » مربوط به امور کليسا دست بکشد. تنها وظيفه شاه است ،
که قانون تدوين بکندو حکم جزا را به اجراء بگذارد،و هر فردي ، در هر مقامي هم باشد، و خطائي از او سر بزند، و لو اينکه اين
خطا، خطاي مذهبي باشد ، شخص خاطي روحاني و
يا غير روحاني باشد، حکم شاه بايد در باره ً خاطي اجرا ء بشود.
در واقع ، انديشهً حاکميت ارضي ، که مسئله مورد بحث است ،
به قدرت و حق قضاوت دادگاهاي مدني در
موارد امور ديني ، معطوف ميشود ، و به اين نتيجه ميرسد ، که تمام قدرت قضائي در حقيقت
امر منطقأ قدرت غير مذهبي است .از اين منظر ، تعريف و تمجيد از جدائي دين ، از
دولت ، مثال اين ميماند ، که دو پيکر سياسي مجزا و مشخص ، هر کدام روي افراد جامعه
، حاکميت مجزا و مشخص دارند. لذا ، در کشوري چون انگلستان ، که شاه خود مسيحي است
، جدا کردن و داشتن دو دادگاه (مدني و ديني
) يک کار نا معقول است. همين اشخاص ، در عين حال هم عضو دستگاه حکومت هستند، و هم
عضو دستگاه کليسا .( اينجا منظور پادشاه انگلستان است، که هم رئيس دولت و هم مسيحي
است )لذا حفظ دو نوع قضاوت متفاوت ، شبيه آن است ، که رعايا را در عين حال تحت تا
بعيت دو رئيس ميگذاريم ، کاريکه عملأ غير
ممکن است ،و در نهايت ، باعث از بين رفتن مدنيت ،و نظم و مديريت کشور ميشود
کليسا که مجمعي متشکل از مئومنان است ، وظيفه اش ، موعظه و
هدايت کردن است ، نه اينکه با گرفتن شمشير تهديد و اجبار بر سر مومنان ، آنها
را از اين طريق به دين و معنويت هدايت
بکند .تنها نهاد حکومتي است ، که بايد قدرت و بکاربردن انحصاري آنرا داشته باشد .
اصلاحات ديني هانري هشتم ، يک نقش اساسي در تاريخ و روند مسئله «مدارا » در
انگلستان داشته است . چونکه براي اولين بار ، اين اصلاحات ديني ، اين انديشه را به ميان کشيد ، که کليساي حضرت
عيسي ، چنين وظيفه الهي ، که مومنان را محاکمه بکند را ندارد .کليسا نميتواند ، به
پيروان خود ، براي باورهاي ايماني و آداب و رسوم عبادي ، قانون بنويسد. همچنين ، کليسا
نميتواند، در دو زمينه ، يعني باورهاي ايماني و آداب و رسوم عبادي مومنان ايکه
دستورات و قوانين کليسارا بجاي مياورند، محاکمه و مجازات بکند. عمل قضاوت و اجراي
احکام در يک سرزمين معين و مشخص ، - منظور در يک کشور-وظيفه داد گاههاي مدني
هستند.
بر خلاف نظر عموم ، طرح پيشنهادي ، يعني تابعيت مطلق کليسا
از دولت بود ، که براي اولين بار ، تمايز عملي دو پيکر (دولت –کليسا) ، که يکي وظيفهً
قانونگذاري ، قضاوت ،و اجراي احکام را دارد ،و در حاليکه آن ديگري ، وظيفه اش فقط
تشويق به راه خير و صلاح و تعليم و تربيت ، محدود شده بود ، انديشه ً جدائي دين از
دولت ظاهرشد.
براي اينکه اين تمايز
بيتواند ظاهر بشود، ميبايستي ، اين انديشه ً دو گانگي قوهٌ قضائيه ، يکي زير نظر
کليسا ، براي محاکمه خطا هاي ديني ، و آن ديگري ، زير نظر داد گاههاي مدني ، براي
محاکمه و مجازات خطاههاي دنيوي را ، بنفع اصل يگانگي قوهٌ قضائيه و اجراي احکام ،
کنار گذاشته ميشد. تا زمانيکه نظريه دو شمشير (شمشير دولت ،-شمشير کليسا ) حا کم
باشد ، قدرت حکومتي نميتواند در اهداف خود ، يعني مديريت مدني و دنيوي جامعه موفق
باشد. قوهٌ قضائيه ، کم و بيش زير نفوذ کليسا قرا ميگيرد ،و چون کليسا ،خود را به هدايت مردم به راه خدا موظف ميداند
، در صورتيکه وظيفه شاه ادارهً دنيوي جامعه است . چون کليسا ، وظيفه خود را با
لاتر از وظيفه شاه ميداند، لذا کليسا ، حتي رفتار شاه را به او ديکته خواهد کرد ، براي
پيش بردن انديشه « مدارا » ، در چنين شرايط لازم است ، که کليسا از داشتن حق قضاوت
خلع بشود. در عين حال ، لازم بود ، اين عقيده
، که اولين اصلاح گران ديني داشتند، که شاه بايد کليسا را در پناه خود بگيرد ،
کنار گذاشته ميشد.
مارتن لوتر ، بنيان گذار اصلاحات ديني ، (پروتستانتيسم )،
در دوران بلوغ فکري ، اين نظريه را پيش ميکشيد : آيا پادشاهان مسيحي ، وظيفه ً تنبيه
و از بين بردن فرقه هاي مخالف اصول پروتستانتيسم را دارد ، يا نه ؟بعدأ خود ، شخصأ
به اين سئوال جواب ميدهد ، پادشاهان نه تنها وظيفه دارند، که زندگي دنيوي رعايا ي
خود را تامين بکنند، با لاترين وظيفه شان ، اينست که از مقام و منزلت خداوند ،
دفاع بکنند، و کافران ، مرتدان ،و ملحدان را تنبيه نمايند.اينجا مشاهده ميکنيم ،
که رهبران ديني ، ولو اصلاح گرايان ، حتي بعد از قبول نهاد حکومتي ، به عنوان تنها
قدرت قانوني مملکت ، ميخواهند ، اينبار دگر انديشان را ، بدست پادشاه از بين
ببرند. مسلمأ لازم بود که اين نظريه مارتن لوتر را نيز کنار گذاشت .اگر وظيفه ً
پادشاه ، از بين بردن دگر انديشان ، بر مبناي دليل و منطق کليسا باشد ، در واقع
شاه ، دوباره تحت فرمان کليسا عمل خواهد کرد. اين برداشت رهبران ديني ، در واقع
مفهوم حقوق طبيعي ، چون منشاً و وجود دولت را نفي ميکند. دولت که ناشي از حقوق طبيعي جامعه است ، وظيفه
دارد ، که امنيت ، آزادي ، افراد جامعه را تامين بکند. در حا ليکه رهبران ديني ،
بر اين عقيده هستند، که انسان در زندگي خاکي ، فاقد اهداف است ، مگر نجات آخرت خود
را در اين دنيا فراهم سازد.
( روحانيون حا کم در ايران ، اين مسئله را با تبليغ ،«
مکتب انتظار »، و نويد ظهور امام دوازدهم
، و ارسال نامه ّبه آن حضرت ، توسط پست مخصوص چاه چمکران قم ، با سرويس مجزا ي زنانه و مردانه ، ميخواهند
ملت را از توجه ، به مسائل حاد روزانه ً شان
دور سازند ،و در بين مردم ، اين انديشه را تبلغ ميکنند ، که تمام مسائل
جامعه ، چون فقر ، بيکاري ، بي عدالتي ، اعتياد ، فحشا ، دزدي و غارت ثروتهاي معنوي
و مادي جامعه با حضور آن حضرت حل خواهد شد
! و اين تبليغات عوام فريبانه مثل شمشير دو لبهً برنده دارد ،و آن اينکه با ارسال و
حواله مردم به امام دوازدهم ، علنأ به ناکارائي خود در ادره ً جامعه اعتراف ميکنند
)
روحانيون انگلستان ، در اين سا لها استقلال دولت را رد ميکنند،در عين حال (قرون 16 و 17 )، ، کليسا خود عملأ در سرکوب دگر
انديشان ديني مستقيمأ وارد عمل نميشد ، و بر اين عقيده بود ، که حضرت عيسي ، در
طول زندگي اش ، صاحب مملکت و دولت نبوده است ، استفاده از قوهٌ قهريه و سر کوب ،
سلاح حضرت مسيح نبوده است.امٌا کليسا سعي ميکند ، که اين وظيفه را بعهدهً پادشاهان
،و صاحبان قدرت و نهاد حکومتي بگذارد، خصوصأ اينکه ميخواهد ، نوع و مقدار تنبيه را
کليسا تعين بکند . در واقع دولت را آلت دست خود قرار بدهد.
-فصل سوٌم ، بخش سوم
- تنبيه مخالفان عقايد از منظر پيروان مذهب پرو تستا نتيسم
.(ادامه دارد)
نقدي بر مداراي ديني جان لاک به قلم :jean-fabien SPITZ ترجمه :کاظم
رنجبر ، دکتر در جامعه شناسي سياسي ،
Kazem.randjbar@wanadoo.fr
-اقتباس بطور کامل و يا
به اختصار ، با ذکر ماًخذ (نام نويسنده و نام مترجم ) و سايت عصر نو بلا مانع است
.