در اين برگريزان شگفت، اسب سپيد دشتستان نيز از پا درآمد.
در اين ساليان بي قرار و پريشان که از چهار ديوار فصل ها،
همه زمستان مي بارد؛
آن که جانش بهار بود، بر خاک نشست.
و ما هم چنان در سوگشان، بر گورشان، گل هاي عشق و مهر مي
کاريم.
آفرين بر دل عاشقش. آفرين بر شعر تابناک و مرواريدش!
اسب سپيد وحشي
ايستاده گران سر....
شعري از او و براي او
اگر مي
دانستي ناکجا
آبادي نيست حتا اين جوي کوچک که از سرچشمه مي آيد در اين جاليز پايان نمي گيرد و کور نمي شود در اين کشتزار چشم هم بزني در بافه هاي ريحان يا ريشه هاي چغندر سوار سفينه ها در بندرهاي آن سوي سياره پياده مي شود اين سر سياره اگر نباشد فکري دارد و خدا را کجا ديدي که سالي ديگر در مريخ ساقه علفي کنار سنگي نباشد و نخستين بره زميني به بوي او زادگاهش را فراموش نکند ناکجاآباد شوخي خستگان است در اين صخره سياه از کجا که ونوسي سپيد خواب تيشه تنديسگري نبيند و سالي بعد لوور را رونق ديگري نبخشد پژواک شليکي در کوه در فضا نخواهد ماند زير سدري دورتر در دفتر شاعري خواهد نشست که سال ها پيش در همين دره به رگبارش بستند ناکجايي نيست زير هر تکه يخ تو چه مي داني نام هاي چند دختر زيبا در انتظار خورشيدند و اين دختر سياه چرده کولي با چهره چرکين و موي ژوليده اگر مشاطه اي مي داشت يا چشمي به نام داوينچي او را مي ديد از کجا که بازار موناليز را کساد نمي کرد ناکجاآبادي نيست هر شعر در شعر ديگر ريشه دارد دانش ما بالغ ، از يک عدم برآمده تا در عدم دوم به حجله برود واگر مي دانستي که عدم اکنون پر از ماست و جايي براي مردگان وجود ندارد در مي يافتي که چه گل هايي در دره هاي هيماليا بي نام مانده اند