فرويد و مکتب
روانکاوی او يا بعد از او عمدتا بدان باورند که افسردگی در اساس يک خشم
فروخفته و به سمت خويش نشانه رفته است، خشمی که ناشی از دست دادن عزيزی در
دوران کودکی يا جوانی و یا در حالت مرگ سمبليک،ناشی از درد از دست دادن محبت و عشق
ديگريست. انسان افسرده بجای انکه ازاین عزیز یا معشوق از دست رفته، (چه اولیا یا
کمبود محبت از طرف اولیا در دوران کودکی و یا معشوقی واقعیدر دوران جوانی یا سنین بالا باشدو یا درد جدایی از وطن و همراهان سیاسی و عقیدتی
بخاطر دوری از ان و یا شکست ارمانها باشد)، پس از گذراندن یک دوره عزاداری جدا شود
و تن به واقعیت و عشق تازه ای دهد، در واقع تصویر ان عشق از دست رفته را در خویش
جذب می کند و خود را با او یکی می داند. از انرو که احساس ما نسبت به یک عشق از
دست رفته هیچگاه تنها عشق و محبت نیست بلکه دل ازردگی، خشم و نفرت نیز بخاطر رفتن
معشوق، تنها گذاشتن خویش و غیره نیز می باشد، اینگونه انسان افسرده هرچه بیشتردر طی زمان نوک خشم خویش و احساسات نفرترا بسمت خویش نشانه می رود. انسان افسرده مانند
کسی می مانند که بر سنگ قبر عزیزی یا ارمانی سالها زانو زده و اشک می ریزد و نمی
تواند از او دل بکند و زندگی تازه ای شروع کند، اما همزمان از این حالت خویش نیز و
تنها گذاشتن خویش نیز ناراحت است، ولی خشم و نفرت خویش را بجای انکه نثار ان کند
که سرانجام از قبر عزیزش دل بکند و با او خداحافظی کند، تا بتواند زندگی نویی اغاز
کند، این خشم را بسمت خویش نشانه می رود و به خودازاری می پردازد و احساس گناه یا
شرم میکند، یا خویش را ناتوان از هر حرکتی می داند. اینگونه بباور فروید و روانکاوی، افسردگی بسان خشم بسوی خويش نشانه رفته وبه
اشکال مختلف مانند افسردگی مایور و درازمدت، یا بشکل حالت دوگانه( بیپولار) مانيک/افسردگي(گاه بسيار
شاد/گاه بشدت افسرده)بروز می کند (1). کار روانکاوی کمک
به
بيان و ابراز اين احساسات و حالات ناخوداگاه و ايجاد امکان يک عزاداری و خداحافظی
ودست یابی به فردیت نوی خویش وبلوغ تازه فردی ميباشد. اینگونه انسان در مسیر روانکاوی در برخورد با روانکاو
این احساسات ناخوداگاه را دوباره تجربه میکندوتحلیل میکند و سرانجام با درک احساسات متناقض خویش و قبول مرگ معشوق و ضرورت عبور ازعشق اولیه به یکپیوند تازه با زندگی و خویش دست می یابد و با یک
<من> قوی تازه دست به ساختن زندگی نوی خویش می زند.رفتارگرایی
کلاسیک دلیل تداوم افسردگی را در ان می بیند که بیمار با ترحم و دلسوزی به خویش و نیز
بخاطر توجه دیگران به بیماریش از افسردگیش سودهایی می برد و در واقع این تشویقها
وسودهای بیماری علت تداوم وبقای افسردگی
هستند.رفتارگرايی کوگنيتيو(Kognitive Verhaltenstherapie) برهبری بک(Beck) به اين مسئله
اشاره می کند که اساس افسردگی در واقع يکسری اشتباهات و خطاهای فکری و استدلايست(2).بک با بررسی افکار و
فانتزيهای افسردگان بسياری به اين نتيجه می رسد که انها اشتباهات فکری مشابه ای ميکنند.
برای مثال افسردگان علت هر شکستی را نزد خويش می بينند و يا اگر ماشينشان خراب
شود، يکدفعه از کاه کوه می سازند و خويش را بدبخترين انسان روی زمين احساس ميکنند.
از اينرو راه برون رفت از افسردگی برای بک رهايی از اين خطاهای استدلالی و برداشت
حسی است. تئوری ديگر افسردگی تئوری معروف مارتين سليگمان (Seligman)بنام تئوری <ياس و ناتواني يادگرفته شده>( Helples lernendGelernte
Hilflosigkeit )می باشد که می گويد،بيمار
ابتدا در برابر مشکلات بطور طبيعی با ترس برخورد می کند و ميخواهد چيزی را تغيير
دهد، اما از انجا که تلاشش برای تغيير بثمر نميرسد، کم کم اين احساس در درونش
بوجود می ايد که هيچ تلاشی ثمر ندارد و در برابر هر مشکلی بشکل اين ياس يادگرفته و
با حالت افسردگی و يا تسليم شدن عکس العمل نشان می دهد، زيرا باور دارد که بر
زندگيش کنترلی ندارد(3). تئوری جالب ديگر تئوری اگزيستانسياليستی فرانکل و مکتب
لوگوتراپی اوست که نشان ميدهد، انسان بدون يک <معنا و مفهوم برای زندگيش>
محکوم به افسردگی و حالات مشابه می باشد. تئوريهای مدرن ديگری نيز
وجود دارد که علل ژنتيک، نويرولوژیک و غيره را نشان ميدهد. باری بباور
من اصل در اين است که هر حالت افسردگی را چندفاکتوری در نظر گرفت. در هر حالت
افسردگی هم از دست دادن واقعی يا سمبليک عشق و عزيزی هست، چه اين عشق مادر،
معشوق،وطن و يا غم از دست دادن حس زنده و شاد بودن باشد و هم بیمار افسرده مانند هر بیمار روانی دیگر
از بیماریش یکسری سودهای اولیه و ثانویه می برد که به تداوم بیماریش کمک می کند. انسان افسرده هم مانند نظريه بک مرتب خويش
را مقصر همه چيز احساس می کند و نيز مانند نظريه سوليوان باور ندارد که چيزی می
تواند شرايطش را تغيير دهد. و در نهايت همه ما می دانيم که برای زندگيمان احتياج
به هدف و معنايی داريم. بقول نيچه< تنهاانکه چرايیبرای
زندگیش دارد،می تواندتقريبا با هر چگونه ای کنارايد.> . فرانکل بخوبی نشان ميدهد که انسان به
عنوان موجود باواسطه احتياج به معنادهی به زندگيش دارد، وگرنه دچار احساس افسردگی
و غيره ميشود. در واقع انسان حتی انگاه که زندگيش بی معناست، او معنای <بی
معنايي> را بدان داده است. در افسردگی همانطور که فرويد می گويد خشم فروخفته و
بسمت خويش نشانه رفتهو ناتوانی از عبور از قبر عزیزی یا
ارمانی نهفته است و هم ياس و خودکم بينی نظر ديگران و يا نبود يک هدف و
معنای زيبا برای زيستن. اما هر کدام از اين تئوريهای در جايی ضعف خويش را نشان می
دهند و در کنار يکديگر بهتر ميتوان بکمک مشترک انها افسردگی را فهميد.
افسردگی بباور من تنها خشم فروخفته نيست، زيرا در افسردگی نه تنها حس وحدت و عشق
از دست رفته،بلکه خرد زندگی و حس اينکه چيزی نمی تواند اکنون به اين يا ان دليل
خويش را ارضاء سازد، وجود دارد. افسردگی هم حس کمبود عشقی و هم حس ان است که اين
عشق و احساس اکنون و در اين شرايط امکان نفس کشيدن و حيات ندارد. اينگونه در افسردگی
خرد جسم و جان نيز نهفته است که می داند راهی و يا شرايطي، عشقي، بی اينده و محکوم
بنابوديست. پس عاشق افسرده می شود و در افسردگيش هم خشمش و هم خردوجودش نهفته است،
هم عشق اش به هستی و معشوق و هم داناييش بخاطر نبود امکانی برای دست يابی به عشق و
يا شادي در ان لحظه و شرايط. در افسردگی دانايی فراوان نهفته است، اما
ماندن در افسردگی خطای بيمار است. افسردگی يک راهست و گذرگاهست، راهی،
گذرگاهیبسوی
يافتن امکانی نو،عشقی نوو شادی نو. افسردگی به انسان
ميگويد، که کمبود چيزی را ، عشقی را احساس می کنم و ميدانم او را در اينجا و در
اين جهان و يا شرايط بدست نمی اورم،اینگونه بیمار
خسته از هر حرکتی روزها در تخت می ماند و ناتوان از تحولیست. در این ناتوانی نیز
خردی از جسم نهفته است که برای انکه انسان لحظه ای بدرون تنهایی رود و با دست زدن
به هر حرکت بیجا و بی ثمر خویش را داغان نکند، در واقع گویی فیوز برق وجود را می
کشد و مانع از ان میشود که بیمار دست به حرکت خشمگینانه بی ثمر یا خودازاری زند،
زیرا بقول نیچه در کتاب <انک انسان> بدترین دشمن انسان بیمار این حس دل
ازردگی و رسانتیمو یا کین توزیست که در عین حال امکان بوجود امدنش در بیماری زیاد
است. با این بی حرکت شدن که بیمار مانند درویش روزها بی حرکت می ماند و یا مانند
موش خویش را به موش مردگی میزند، انگاه گام بعدی خرد نهفته در افسردگی اغاز می شود
که همان رفتن در درون خویش ، یا چون لاک پشتی رفتن در لاک خویش و لمس دیالکتیک
تنهایی است. در این لحظه که انسان با خویش روبرو میشود و با بحران درونی خویش،
انگاهوجود دیگران یا اغیار می تواند
بسیار ضربه زننده باشد، بویژه که این دیگران مرتب بجای درک بیماری و خرد بیماری
سعی در نجات جان بیمار از طریق سرکوفت زدن و یا هل دادن او به حرکتو بلند شدن از تخت بیماری کنند.در لحظه افسردگی انسان خویش را بسیار ضربه پذیر
احساس میکندو خواهان دیدن دیگران نیست. این
یک مکانیسم دفاع طبیعی در برابر خطر ضربه روحی از طرف دیگران است. طییعی است که در
این در خویش رفتن نیز خطری وجود دارد و ان موقعیست که انسان در خویش بماند و دیگر
بیرون نیاید و اینگونه دل ازرده از هستی و دیگران اسیر افسردگی خویش شود، فسرده گردد،
کم کم پژمرده شود و بمیرد. اما این خطر نهفته در هر بیماری روانییا پسیکو/سماتیک است. بیماری روانی یا روانی/جسمی
یک راه و امکان بلوغ است. مهم ان است که بیمار با خویش وفادار باشد و بداند که
بیماریش یکراهست و افسردگی نه یک سکون بلکه گذرگاهی بسوی دست یابی به عشقی نو و
جهانی نو می باشد. در دیالکتیک تنهاییانگاه
بیماربا دیدن دوباره عشق و جهان مرده
گذشته خویش و احساس میل و شوقش به تجربه عشقی نو و لذتی دوباره انگاه با خویش به
گفتمانی دوستانه و عمیق می نشیند، بر خویش و خطاهای درونی خویش که در شکست عشق
قبلیش شرکت داشته است چیره می شود و ان خطاها برای او به تجربه و دانایی تبدیل میشوند.
در این تنهاییو در گفتمان با خویش او
دیگر بار با زندگی و ضرورت مرگ و تولد دوباره ان اشتی می کند و بر حس دل ازردگی و
رسانتیمو، بر حس کین توزی نسبت به فانی بودن زندگی چیره میشود واینگونه سرانجام با اشتی بازندگی و عشق به ضرورتهای زندگی، با خداحافظی با
بخشی ار خویش و اری گویی به عشقیولذتی نو
انگاه از غار خویش بیرون می اید، تا اکنون دگردیس یافته و سبکبال شده توسط بحران افسردگی
، به معشوق و جهان جدید خویش دست یابد. طبیعتا در این مسیر دردناک و مهم داشتن
دوستان و یارانی که با درک درست بیماری و درک ضرورت عبور عزیرشان از درون این
بحران، به یاران و همراهان واقعی او در عبور از این بحران تبدیل میشوند، می
تواندبسیار موثر باشد، زیرا چنین همراهانی
می توانند مانع از شوند که بیمار در گفتمان با خویش غرق شود و از ان بیرون نیاید. اما
مهم تر از چنین دوستانی و یا خانواده ای، تن دادن به همراهی و مراقبت متخصصان روانکاو
و روانپزشک با توجه به شدت بیماری می باشد، تا بیمار همکسانی داشته باشد که خطوط عمده راه را می
شناسند و هممی توانند با کمکهای دارویی و
یا روانی به گذار او کمک کنند، زیرا در بیماری قاعده مهم این است که بیش از حد توان
خویش از خویش نخواهید. هرکس با سرعت وکیفیت
خاص خویش به تحول دست می یابد.اینگونه در
نهایت انسان افسرده می تواندبسان جان شيفتهای با
تن دادن به بحران افسردگی خویش وسوار بر اسب بالدار
افسردگيش به جهان نوی خویش
وواقعیت نویدست يابد، جهان و اقعیتی که در انپیروزی عشق و خنده اش ممکن است. از اينرونیزبویژه درافسردگی
وجودی یا
اگزیستانسیالیست و یا مایور دیپرسیون ، انسان افسرده هميشه ابتدا از درون پوچی و هيچی عبور
ميکند، در زير ابشار پوچی ابتدا از هر اميدی رهامی شود و انگاه با اشتی کردن با شور پوچی و هيچی خویشجهان مطلق افسرده گذشته را و واقعیت افسردهرا درهم می کوبد و جهان و واقعیتی نو برای خویش
می افریند که در ان عشق و پيروزی عشق و اميد و خرد امکان پذير است. اری
افسردگی خشم فروخفته است برای روز انتقام،تا انگاه که زمان فروکوبيدن جهان طلسم
شده افسرده و خدايان دروغينسنگین فرارسد و بر روی خرابه های ان جهان، رقص زيبای عاشقان نو ممکن
گردد. در افسردگی بقول بکت و سوليوان خودکم بينی و ياس يادگرفته نيز وجود دارد، که
بايد بر انها پيروز گشت، اما اين ان چيزی نيست که در نهايت انسان
افسرده را بزمين می کوبد و داغان می کند. علت نهايی داغانی انسان افسرده،بی باوری به خرد و منطق نهفته در
افسردگيش و از خويش شرمگين بودن و با تازيانه احساس گناه و خودازاری خويش را زدن
است. انچه بکت و سوليوان خطاهای فکری و منطقی بيماران می دانند، در پيوند و ناشی
از اين احساس گناه و شرم و ناشی از هراس از بيماری خويش است، ناشی از عدم اعتماد
به جسم خويش و زندگی و تن ندادن به سرنوشت و راه خويش و جستجوی معشوق و جهان
نوی خويش همراه با يار همراه خويش،يعنی با الهه زيبای افسردگی خويش. باری اينگونه
راه من چه در برخورد با افسردگی خويش و چه در برخورد با بيماران افسرده ام اين است
که به افسردگی خويش و اين الهه زيبای خويش اری گويم، یا انها به افسردگیشان
اری گویند و او را به يار خويش و همراه خويش در پی عبور از اين جهان
طلسم شده و مايوس و دستيابی به يار و معشوق تازه خويش و جهان نوی خويش تبديلکنم و کنند .به
عنوان انسان افسرده بایستی برایدست یابی به اين وصال تازهبکمک الههافسردگی و خرد جان و جسمم هم بر هراسم از لذت و
زيبايي، هراسم از خرد جسمم رها شوم و او را به قدرتم تبديل کنم و هم بايد بر احساس
گناه و شرم اين بزرگترين دشمن انسان بيمار و افسرده چيره شوم و اين دشمن را چنان
گناهکار و شرمگين کنم که از نگاه در اينه به خود بميرد. يا با خنده خرد بر او و
تلاشش برای بر خويش تازيانه زدن و خودزنی چيره شوم. اينگونه رها از احساس گناه و
مالامال از اعتماد به خويش و زندگی می توان همراه با الهه افسردگيخویش به يار و معشوق و جهان تازه خویش دست یافت.با
چنین نگاهی به افسردگی انگاه شما از روانکاوی فروید که اساسش بر مرکزیت
<من>است و می خواهد دیگربار با خوداگاه
کردن احساسات ناخوداگاه و سیادت بر احساس افسردگی یک <من> قوی و بالغ بسازد
ونیز از تفکرات رفتارگرایی عبور می کنید(البته با حفظ قدرتهای این مکاتب) و در
واقع به مکتب و نگاه نوی در روانکاوی که اساسش (خود )یا self,
Selbst و در نهایت خردجسم و اری گویی به جسم و
خود انسان است دست می یابید. با این تحول انگاه شما به عنوان <خود>و جسم عاشق و قدرتمند با توانایی و باور به خرد
هوشی و خرد احساسی خویش سوار بر اسبان قدرتمند <من، فرامن و احساسات ناخوداگاه یا
خوداگاه خویش> بسوی جهان و عشق تازه خویش می شتابید. اینگونه شما بر دوالیسم عشق
و خرد، احساس وخرد نیز پیروز می شوید و از همه نیروهایتان و قدرتهایتان به عنوان
عاشق وعارف خردمند زمینی در خدمت دست
یابی به خواستهاومعشوقتان یاری می جویید.
شما انگاه خدایید و خرد واحساساتتان، چه افسردگی و یا شادی، در واقع الهه گان و
امشاسبندان شما و یارانتان.باری افسردگی را بايد قبول کرد وباید اين الهه را خندان کرد و
انگاه هرکسبایستی بنا به راهش و جستجويش با
اين الهه بجستجوی معشوق خاص خويش بپردازد. اينگونه من افسردگی را، چه افسردگی
بزرگ(Major
Depression) و چه افسردگی دوگانه مانيک/دپرسیوBipolare Störung))را زيبا و خندان کردم. پس دوستان انگاه که افسردگيتان روزها در
خانه و در تخت نگرتان ميدارد و يا لحظه ای شما را به اوج خدايی و خنده و لحظه ای
ديگر به قهقرای درد و شکسن می برد، به اين تبلور خرد جسم خويش تن دهيد وبه
عنوان جسم عاشق و عارف زمینی سواری را بر امواج اين
موجهای رنگارنگ ياد بگيريد، تا زمانی سرانجام چون موج سواری ماهر با اين امواج
بسوی معشوق و جهان تازه خوش خندان و سبکبال دست يابيد. تنها از ياد نبريد که
هيچکس پرواز را با پرواز اغاز نمی کند و اين موج سواری خندان و زيبا نيز سالها
تمرين و جسارت عاشقانه می طلبد. از اينرو به همراهان روانکاو و روانپزشک و
در حالات سخت به کمکهای روانی و دارويی احتياج دارید.پس بنابه توان خويش به
درد خويش اری گوييد و از خودزنی بپرهيزيد و از کمک گرفتن نترسيد. اينگونه سرانجام
با افسردگی خندان خويش به جهان و وصال تازه خويش دست می يابيد. چه بوسه و وصالی
زيباتر پس از دورانی طولانی روزه و افسردگي. چه چیز زیباتر از عبور از جهنم
و واقعیت افسرده خویش و دستیابی به بهشت نوی خویش و واقعیت سبکبال و جادویی نوی
خویش.