
نمک گندیده
محمدرضا اسکندری
تازه انقلاب بهمن به پیروزی رسیده بود. در شهرها ، روستا ها و بخصوص در مراکز
آموزشی هر وقت بیش از دو نفر دور هم جمع می شدند بحثهای داغ سیاسی شروع می شد. جو سیاسی و ژست سیاسی به اوج
خود رسیده بود. بین اعضای خانواده گاهی هر نفر طرفدار یک جریان سیاسی بود. جریانات
سیاسی در آن زمان در فکر کمیت نیرو بودند و برایشان کیفیت نیرو مهم نبود. آنان به
افراد تازه وارد آموزش سیاسی نمی دادند و
به عنوان نیروی اجرائی مورد استفاده قرار می دادند.
در آن شرایط افرادی زیادی همانند حسین
وارد فعالیت های سیاسی شده بودند و به یکی از احزاب سیاسی وابسته بودند. حسین
دانشجوی دانشگاه تهران بود . او به تشکیلاتی
پیوسته بود که به قول خود مسلح به ایدئولوژی مارکسیستی شود و از حقوق طبقه
کارگر دفاع نماید. حسین علاوه بر ادامه تحصیل به حزب سیاسی خود نیز کمک و در بخش
دانشجوئی آن فعال بود.
پس از انقلاب فرهنگی حسین تمام عیار
در خدمت حزب در آمد بود. در نهایت او در یورش سال 1361 رژیم جمهوری اسلامی دستگیر و روانه زندان شد. پس از گذراندن کمتر
از یک سال زندان از زندان آزاد می شود. حسین به دلیل وابستگی
قبلی به محرومیت از تحصیل در دانشگاه محکوم شده بود. در شهرستان محل سکونتش هم جائی
برای ماندن نداشت زیرا جو سرکوب در
شهرستان در آن شرایط شدید تر از تهران بود به همین خاطر راهی تهران می شود.
او با تلاش فروان و با عملکرد هوشیارانه اش پس از چند سال زندگی در تهران یک
شرکت کوچک تجاری برای خود تاسیس کرده بود. در همین زمان تصمیم می گیرد که ازدواج
نماید. حسین با خانمی به نام مریم آشنا می شود. مریم خانم عاشق حرف های زیبای حسین
در رابطه با برابری حقوق زن ومرد، مبارزه با فقر و بدبختی و نابرابری های اجتماعی
می شود.
حسین وقتی که به مریم اعتماد می کند، داستان خصوصی خویش را برای او بیان می کند.
او از خود یک قهرمان سیاسی می سازد. مریم
هر روز که می گذرد بیشتر به حسین علاقمند می شود. تا جائی که مریم دیگر طاقتش را
از دست می دهد و در یک شب که با هم برای صرف شام به بیرون رفته بودند حسین را در اوج آسمانها می
بیند که حال فقط برای او به زمین آمده است. چشمهای سحر آمیز حسین او را در خود غرق می کند و از عشق
او قلبش به تبش می افتد. مریم دیگر به یک لب گرفتن در ماشین راضی نمی شود. او بدون مقدمه از
حسین می خواهد که سریع به خانه حسین بروند. پس از وارد شدن آنها همانند پیچک به هم
می پیچند و همانند دو تشنه در کویر از هم سیر آب می شوند و برای مدت کوتاهی در
خواب عمیقی فرو می روند.
پس از آن شب رؤیایی دیگر حسین و مریم نمی توانند دوری از همدیگر را تحمل کنند.
آنها با یک جش عروسی و عقد ساده راهی شمال می شوند تا در آنجا اولین روزهای زندگی
مشترک را آزمایش نمایند. مریم وقتی از آن روزها حرف می زند در پوست خود نمی گنجد و
آرزو می کند که کاش آن روزها به پایان نمی رسید و گردش جهان و طبیعت در آن زمان برای
همیشه متوقف می شد.
چهارده سال از ازدواج رمانتیک مریم و حسین می گذرد. وضع اقتصادی آنان بهتر می
شود و برای اداره شرکت تجاری خود چند نفر از جمله یک خانم جوان برای کاری های
دفتری استخدام می کنند. آنان صاحب 3
فرزندان می شوند. حسین قهرمان اسطوره ای مریم است و مریم زن زیبای حسین و دنیا بر
وفق مرادشان است.
حسین کم کم عشق و علاقه اش به زندگی کردن کم می شود. پس از مدتی علت دل سردی
خود از زندگی را شرایط زندگی در ایران می داند. یک روز که شرایط را از قبل محیا
کرده بود به مریم می گوید.
حسین. "بهتر است که شرکت را بفروشیم و اول من از کشور خارج شوم. پس از
گرفتن جواب تو و بچه ها را نیز به اروپا دعوت می کنم. خانه را نمی فروشیم تا زمانی
که تو و بچه ها در ایران هستی."
برای مریم قبول این پشنهاد مشکل است. ولی حسین با چرب زبانی و استفاده از
تجربیات سیاسی اش او را قانع می کند. در مدت کوتاهی شرکت را فروخته و خود با پول
آن راهی انگلیس می شود و در آنجا پناهنده می شود. پس از یک سال جواب مثبت پناهندگی
را دریافت می کند و سریع شروع به کار می کند.
حسین هر هفته با مریم و بچه تماس می گیرد و به آنان دل گرمی می دهد که در اسرع
وقت آنان را به انگلیس خواهد آورد. مریم و بچه ها در دنیای خیالی خود و زیبائی های
انگلیس هر شب سر بر بالین می گذاشتند و شب را به صبح می دوختند. دو سال می گذرد و خبری از انتقال و رفتن به
انگلیس نیست. او به مریم و بچه ها نمی گوید که جواب گرفته است. او به مریم می گوید
که هنوز پروسه پناهندگی او تمام نشده است و منتظر جواب است.
مریم دیگر نمی تواند خود به تنهایی بچه ها را سرپرستی و تربیت کند. بدون مشورت
با حسین خانه را می فروشد و با پول آن راهی انگلیس می شود.
روز موعود فرا می رسد. بلیط و ویزای انگلیس خود و بچه ها را تحویل می گیرد. او
باید اولّ به آمستردام می رفت و سپس از آنجا راهی لندن می شود. روز
بعد به سمت آمستردام به پرواز در می آید. وقتی که هواپیما از زمین کنده می شود،
گرمی تن حسین را احساس می کند. مریم فکر می کند دیگر دواران دوری سپری شده است و تا چند ساعت دیگر در لندن
پیاده خواهد شد.
پس از فرود هواپیما درآمستردام و زمانی که آنها می خواهند هواپیما را عوض
کنند، جلو درب خرطومی هواپیمای انگلیس، مریم را به جرم داشتن ویزای قلابی همراه با
سه فرزنداش دستگیر می شوند. مریم هیچ زبانی غیر از فارسی و آذری بلد نیست شروع به
گریه می کند. پلیس آنان را راهی زندان فرودگاه می کنند. پس از آمدن مترجم، مریم با
دادن شماره تلفن همسرش حسین که در انگلیس است تمام ماجرا را از اول تا لحظه
دستگیری شرح می دهد. پلیس فرودگاه از طریق تلفن با حسین تماس می گیرند و به او می
گویند که خانواده اش در آمستردام دستگیر
شده اند.
حسین نه تنها خوشحال نمی شود بلکه ار
پشت تلفن شروع به پرخاشگری به مریم می کند. پس از تکمیل پروند توسط پلیس خارجی در
نهایت مریم و بچه ها را برای مصاحبه به کمپ اولیه پناهندگی به آمستردام می فرستند.
مریم. من نمی خواهم در هلند بمانم. من و بچه هایم می خواهیم نزد همسرم برویم.
زمانی که مصاحبه تمام شده بود حسین از انگلیس به هلند می آید تا مریم و بچه ها را
ملاقات کند. در این ملاقات او به مریم و بچه قول می دهد که کاری کند تا آنان را به
انگلیس ببرد. در واقع بار دیگر به آنان وعده سر خرمن می دهد.
پس از برگشت به انگلیس با تماس با آنان قول خود را تکرار می کند و می گوید که
تمام وقت تلاش می کند تا آنان را نزد خود انتقال دهد.
در هلند مریم با کمک سازمان کمک های حقوقی در تلاش برای پیوستن به شوهرش می
باشد.
یک روز سازمان مذبور به مریم اطلاع می دهد که کار آنان در حال درست شدن است.
مریم به باجه تلفن می رود و با گرفتن شماره خانه حسین می خواهد که این خبر خوش را
به شوهرش بدهد. پس از گرفتن شماره، خانمی گوشی را بر می دارد و با لهجه محلی، گیلکی جواب می دهد. برای مریم این صدا آشنا به
نظر می رسد. او سریع به یاد می آورد که این صدای آشنا چه کسی است.
مریم. خانم فرخی شما هستی؟ او چون هیچ
راه فراری را ندارد، می گوید آری .
خانم فرخی شما کجا انگلیس کجا، در ضمن در خانه حسین چکار می کنید. در حالی که
مریم با خانم فرخی گفتگو می کند حسین از راه می رسد و تلفن را از دست خانم فرخی می
گیرد.
حسین. چه خبر است.
مریم. کار ما درست شده است و تا چند روز دیگر به نزد تو می آییم. حسین عصبانی
می شود و به او می گوید. زن، چه از جان من می خواهی من یک زن دیگر دارم.
مریم در جا یکه می خورد و برای مدت کوتاهی زبانش قفل می شود.
حسین به او می گوید که با منشی شرکت(خانم فرخی) فرار کرده و حال او زنش می
باشد.
حسین. اگر تو به انگلیس بیایی کار من را خراب می کنید. من به آنها گفته ام که
او زن من در ایران بوده است. در ضمن در اینجا هر فرد حق دارد یک زن داشته باشد.
مریم جان، تو در هلند بمان و کار من را خراب نکن. با حرف ها حسین تمام رؤیاهای مریم در هم فرو می ریزد.
تازه مریم متوجه می شود که همسرش بیش از یک سال است که جواب داشته است و به
آنها دروغ گفته است.
حال مریم با یک جوابها منفی دولت هلند با داشتن سه فرزند در آستانه اخراج از
کمپ پناهندگی می باشد. او و بچه هایش هیچ امکانی در ایران ندارند و شوهرش نیز به
آنان خیانت کرده است.
حسین هر هفته با بچه هایش تماس تلفنی می گیرد و به آنها می گوید که آنها را به
انگلیس خواهد برد. بچه ها هنوز به دروغ های پدرشان دل خوش کرده اند. مریم و بچه
هایش همراه افراد مجرد که از کشورهای مختلف آمده اند در یک واحد زندگی می کنند. او
هر روز به مسئولین کمپ مراجعه می کند و از زندگی کردن با افراد غیر ایرانی در واحد شکایت دارد. علاوه بر این مشکل، به خاطر
کوش نکردن فرزندانش به او، هر روز یکی از بچه هایش در مدرسه مشکلی به وجود می
آورد. یک روز به جرم دزدی و روز دیگر به جرم تهدید دختران همکلاسی از مدرسه اخراج
می شوند.
بچه ها برای گفته های مریم ارزشی قائل نیستند. در واقع هر روز مریم دم در اتاق
مددکاران کمپ است و تقاضای کمک می کند. مریم نیز همانند هزاران زن ایرانی دیگر
قربانی شده است. او این بار نه توسط رژیم
جمهوری اسلامی بلکه توسط مدعیان دروغین سیاست که از انسانیت بوی نبرده اند، قربانی
شده اند. این سیاسی های صادق کسانی بودند که می خواستند مملکت را نجات و آزادی،
عدالت و برابری را برای مردم ایران به ارمغان بیاورند.
محمدرضا اسکندری
14
نوامبر 2005
mreskandari@gmail.com
http://payieez.blogspot.com/