ایا فیلم ماتریکس را دیده اید؟. در فیلم ماتریکس قهرمان فیلم نئو پی میبرد که
جهان واقعیش در واقع یک ماتریکس کامپیوتریست و ادمها در واقع اسیر ماشینها هستند.
او به عنوان قهرمان برگزیده توانایی این را پیدا میکند که این واقعیت ماتریکسی را
به نفع خودش تغییر بدهد و بر مخالفان و نگهبانان این سیستمپیروز شود. قسمت اول فیلم بویژه محشر است. در
بخش سوم انگاه این نبرد به زندگی واقعی کشیده میشود ودر انجا نیز نئو می تواند واقعیت را بگونه ای
تغییر دهد و بگونه ای دیگر تجربه و لمس کند و حساب ماشینها را برسد.نبرد میان خوبی
و بدی که دو روی یک سکه و دو بخش یک معادله هستند و اجتناب ناپذیر از ماتریکس به
واقعیت عینیکشیده میشود، سرانجام به این
شکل پایان می یابد که نئو با تن دادن به مرگ خویشنقطه مقابل خویش، همزاد منفی خویش و بخش دیگر معادله را از بین می برد و
اینگونه جهان و سیستم گذشته را بپایان میرساند. فیلم در بخش دو و سه نمی تواند
کامل این موضوعات مهم فلسفی را با اکشن و توقعات یک فیلم هالیوودی عموم پسند پیوند
دهد، اما کار بسیار جالبیست. نکته مهم در این فیلم این است که به انسان یاد می دهد،
هر رویایی در خویش واقعیتی و هر واقعیتی در خویش رویایی یا اسطوره ای دارد و این
مرزهای درون و برون، واقعیتو رویا، دوست
و دشمن در واقع توهمی بیش نیستند.در واقعدرون و برون یکیست و هر واقعیتی یک اسطوره است و هر اسطوره یک واقعیت. هر
جادویی واقعیست و هر واقعیتی جادویی و انکه به این دانش مهم دست یابد و انرا حس و
لمس کند، میتواند انگاه واقعیت و رویا را بدلخواه تغییر دهد و واقعیتش را، خواب و
رویایش را در خدمت گیرد و انها را بخواست خویشزیبا و متحول سازد. این واقعیت خودساخته اساس تفکر کنسروکتیویسم فلسفی و
نیز کومونیکاسیون درمانی و مکتب روانکاوی کسانی مانند پاول واتسلاویک نیز هست که
کتابهایمعروف <واقعیت اختراع شده و
نیز راهنمای بدبخت کردن خویش> را نوشته است و در انجا نشان میدهد که چگونه ما
ناخوداگاه با معماری واقعیتمان و ساختن ان خویش را بدبخت می کنیم،تا با شناسایی و
خوداگاهی برانکه ما چگونه واقعیت و جهان
خویش را، بدبختی خویش را میسازیم، انگاه به مهندسان معمار جهان خوشبختی خویش تبدیل
شویم.اشتباه واتسلاویک و کنسروکتیویسم
فلسفی در این است که از یاد می برند، این خلقت واقعیت و رویا نه تنها توسط
<من> انسان،بلکه توسط احساس، جان و خرد صورت میگیرد و در پشت ان خرد جسم
نهفته است و یک خلاقیت احساسی/فکریست.موضوعمهم دیگر فیلم ماتریکس این
است که نشان میدهد، جهان و انسان انگاه متحول میشود که یک سیستم فکری و فرهنگی با
همه عناصرش بمیرد و اینگونه نوگردد
.از اینرو باید نئو و قهرمان بمیرد،تا
دشمنش ،همزاد منفی اش و بخش دیگر این معادله ریاضی نیز همراهش بمیرد. یعنی برای از
بین بردن دیوها و اهریمنها باید قهرمانان و فرشتگان نیز بمیرند، تا با مرگ جهان
خیر وشر، اهریمنی و اهورامزدایی جهانی نو متولد شود.پایان دهی به جنگ وسوسه و اخلاق
با مرگ هر دو و عبور از سیستم اخلاقی/وسوسه ای صورت میگیرد. این به معنای بی
اخلاقی یا بی زیبایی وسوسه گرانهنیست،بلکه انها در شکل جدیدی و به
عنوان همزادان یکدیگر زاده میشوند. اینگونه نیز با مرگ حقیقت مطلق در نهایت جهان
عینی و بظاهر واقعی به عنوان اخرین متاروایت بایستیبمیرد و جایش را به واقعیت جادویی و اسطوره ای
عاشقان زمینی دهد. بدین خاطر نیز مدرنیت مرگ سنت را می اورد،اما با کشتن اخلاقیات
مقدس در واقع مرگ خویش را نیز پایه ریزی میکند، زیرا تفکر عینی و قراردادی او خودش
اخرین متاروایت و مطلقیت است. از اینروابرانسان نیچه،پسامدرنیتو
سرانجام تفکر جسم گرایی و عاشقان زمینی در اشکال مختلف بوجود می اید، نیمروز بزرگ
فرا میرسدو دوران مرگ مدرنیت و رسیدن
جهان وواقعیت شخصی،متفاوط ،زمینی و
جادویی اغاز می گردد.باری دوستان برای
انکه واقعیت خویش را به چنگ اورید،ابتدا سراپا به ان تن دهید، انرا بچشید و قبول
کنید. انگاه اینگونه نشسته در میان واقعیت عینی خویش و در پیوند با یکایک اجزای
این جهان عینی خویش، در میان گل و گیاه، دوست و دشمن، امروز و فردا، خود و دیگری،
اسمان و زمین، انگاه به دقت به یکایک این اشیاء نگاه کنید و به ببینید که چگونه با
نامی که به انها داده اید، ارزشی نیز و نیز نقش و رلی در روایت خویش از واقعیت به
انهاداده اید و اینگونهافتاب خویش، اسمان و لحظه خویش و عینیت خویش را
افریده اید و میان این اشیاء یک پیوند درونی ایجاد کرده اید، یک سیستم که ساخته شما
و فرهنگ شماست. انکه این سیستم و معنا را ببیند، انگاه می تواند شروع به تغییر ان
کند و بنا به خواستش،روایتش از واقعیت و
لحظه را اسطوره ای، جادویی و یا بظاهر عینی سازد. او میداند که اسطوره اش واقعی و
عینتیش جادویست. او میداند که وقتی کسی به او یکدفعه فحش و لعنت میدهد، انگاه او
میتواند بنا به چشم اندازش و میلش به اینتوهین حالات مختلفی بگیرد، (زیرا هر واقعیت روایتی و هر روایتی حالتی بیش
نیست که وارد ان میشود و بدان تن میدهد). او میتواندیا او را چون مورچه ای پنداشته با خنده رد شود،
یا چون دیوانه ای پنداشته به پلیس خبر دهد و یا بی تفاوت رد شود، یا چون رقیبی خوب
پنداشته و حسابش را برسد. حتی اگر خشمش نیز بخاطر توهین در وجودش قوی باشد و او
چاره ای جز بیان این خشم ندارد، میتواند این خشم را در روایتی قهرمانی،اسطوره ای،
یا به عنوان خشم خندان، خشم نیش زن، خشم از بالا به پایین و تحقیر کننده تبدیل کند
و روایتهای مختلف بسازد. اینگونه او در هر لحظه میتواند درد شیرین و زیبای
خویش،اشکال مختلف افسردگی و جنون و عقل خویش را بیافریند.در گام بعدیبا حس و لمس این واقعیت جادوییو
دیدن پیوند جسمی و یکی بودنش با کل هستی و این واقعیت، انگاه میتواند با تغییر
حالت و تغییر احساس و فکر خویش کم کم واقعیت را به رنگهای مختلف ببینند. این حالت
مثل این است که ابتدا اسمان را مثل همه ابیمی بینی، انگاه پی می بری که این اسمان ابی توست و با اسمان دیگران متفاوت
است و سرانجام اجازه میدهی که خیالت و رویایت کم کم رنگهای جدید به درون نقاشی
اسمانتوارد کند و کم کم اسمانت را ابتدا
در خیال و کم کم در واقعیت به رنگهای جدید می بینی.با چنین قدرت و توانایی در واقع
نوع جدیدی از اخلاق بوجود می اید که والاترین نوع اخلاق بباور من است. زیرا
اینگونه حاکم بر واقعیت خویش، اکنون میدانی تو خود جهان خویشی و میتوانی با تغییر
حالت،جهانهای مختلف بسازی و به دلخواه خویش حساب رقیب ات را برسی، اما از انجا که
می بینی و لمس می کنی که خودت با جهانت در یک پیوند عمیق درونی و احساسی قرار
داری، انگاه نیز میدانی که هر ضربه ناحق به دیگری ضربه ای به خویش است.
همینگونهنیز انسان عاشق احساس میکند که
وقتی به معشوقش بناحق ضربه ای می زند،در همان نقطه از قلبش نیز به خویش جراحتی
وارد می اورد. هر سیستمی با خویش نوع جدیدی از اخلاق می افریند و قدرتمندترین،
عاشقترین سیستم و نگاه بناچار والاترین و ظریفترین اخلاق را نیز دارد. بدین وسیله
خرد طبیعت اجازه نمیدهد که چنین قدرتی در دست انسانهای نابخرد و ناتوان به عشق
ورزی بیافتد.از طرف دیگر خرد زندگی بدین شیوه بازی جاودانه عشق و قدرت را در اشکال
مختلف؛ از جنگ شوالیه ها تا جنگ میان عاشقانسنتی،مدرن،پسامدرن و سرانجام عاشقان زمینی،بازمی افریند. باریانسانی چنین اگاه به واقعیت اسطوره ای و قادر
به تحول ان، انگاه مانند دن خوان، عارف سرخ پوست کتابهای کاستلو،میتواند خواب روشن یا بیدارگونه ببیند و
اینگونه در خواباگاهانه با رویاهایش و
نیاکانش حرف بزند. تجارب عملی روانکاوی با بیماران نشان داده است که چنین خواب
بیدارگونه ای میتواند باعث شود که ناگهان موجود کابوس گونه در خواب و هیولای
خطرناک با گفتمان به فرشته ای و یا تصویر عزیزی واقعی تبدیل شود و اینگونه با
گفتمانی درونی بخشی دیگر از وجود خویش و قدرت خویش در خود جذب و انطباق یابد و
کابوس پایان یابد،زیرا به خواست خویش دست یافته است و فهمیده شده است. چنین انسان
قادر به تحول واقعیت واقعی خویش و قادر به دیدن جادوی در واقعیت خویش ، انگاه
میتواند سرانجام رویای پنهان خویش را که از دوران کودکی با خویش حمل میکند، به
واقعیت تبدیل سازدو سرانجام پا بدرون
جهان خوشبختی فردی خویش و جادویی خویش بگذارد و شاهد پیروزی عشق و دوستی بر بی
تفاوتی و خنده بر پژمردگی گردد. او سرانجام پا به درون واقعیت شخصی اسطوره ای و
جادویی خویش می گذارد و به معشوق خویش دست می یابد وخوشبخت میشود.