چند روزیست که
می خواهم چند کلمه درباره ی ناآرامی هایی که در شهرکهای حومه ی پاریس به وجود آمده
است چند خطی بنویسم و نمی شود. کلمات مانند بغضی توی گلویم گیر می کند و نه می
شکند و نه فرو می ریزد. پیش از هر چیز بایست چند نکته را شرح بدهم یکی اینکه منهم
مانند شما از طریق اخبار رسانه ها از این حوادث باخبر شدم و دیگری این که قلب حادثه
در پاریس نیست بلکه شهرک های شمال پاریس است که بسیار به محل سکونتم نزدیک است.
خانه ام کنار جاده ی کمربندی شمال پاریس است. شهرک کیلیشی در شمال غربی خانه ام
واقع شده است و شهرک سن دنی در شمال شرقی خانه و معمولاً برای عبور و مرور خط ۱۳
مترو را سوار می شویم. وقتی در مرکز پاریس باشی و از خط یک مترو، در شانزلیزه پیاده
بشوی و خط ۱۳ را بگیری تا به سمت بالا بیایی تفاوت چهره ها و قاره ها را می بینی.
خط یک، شسته و رفته و تمیز است و پر از سفید پوستان غالباً فرانسوی و یا توریست
های آمریکایی. خط یک، افقی است و پاریس را مانند خط ده قطع می کند و باز مانند خط
ده، فرانسوی نشین و سفید دوست است. خط سیزده را که می گیری همه چیز عوض می شود:
دیگر مترو از تمیزی برق نمی زند و در و دیوارش با ماژیک خط خطی شده است و مسافران
به مرور تیره و تیره تر می شوند مترو به میدان کیلیشی که برسد دیگر با آفریقای
سیاه همسفر هستید. آخر خط آبی سن دنی و دانشگاه سن دنی است. در زمانی که به
دانشگاه سن دنی می رفتم خانه ام در قلب پاریس بود و هر بار که به دانشگاه می رفتم
به شکل غریبی احساس "سفیدبرفی" بودن داشتم. حومه ی سن دنی و دانشگاهش و
باز فضای حومه ی ایرانی نشین گالی ینی، فضای بخش هایی از رمان دومم "صبح
نهان" را تشکیل می دهد. دوره ی ریاست جمهوری فرانسوا میتران بود. هنوز
سوسیالیست ها بر سر کار بودند و می دانید که دانشگاه سن دنی دانشگاهی است که از
قلب شورش مه ۱۹۶۸ متولد شده است (همان دانشگاه ونسن سابق). بیشتر استادان دانشگاه
سن دنی همان دانشجویان شورشی مه ۱۹۶۸ هستند و تشنه ی نوگرایی و چپگرایی. در نتیجه
پروژه های دانشگاهی معمولاً حول مسائل حاد و جاری روز دور می زند و تلاشی است برای
فهمیدن هر چه بیشتر جامعه و آشنا شدن با اقشار مختلف جامعه و یافتن بیماری ها و
عارضه های اجتماعی برای بهبود بخشیدن به آن. آن سال ها ما به همراه استادانمان
تحقیقاتی گروهی که بر روی مسائل حاد آن روزها که یکی خشونت جوانان حومه نشین و
دیگری بیماری مرگ بار ایدز بود انجام دادیم که هم برای خودمان بسیار مفید بود و هم
حاصل کارمان - که چند فیلم مستند و نوشتن تحقیقاتی مستند بود - دست مایه ای شد
برای گروه اساتید تا به کار پژوهشی خود ادامه بدهند و بعدها در این زمینه ها کتابهایی
بنویسند که نوشتند. به هر حال، در آن دوران شانس آوردم و به خاطر دو پروژه ای که
در دو سمینار مختلف داشتم توانستم با جوانان حومه نشین و زبان و فرهنگ شان آشنا
شوم. برای کلاس انسان شناسی، چون استادمان معتقد بود:"جنبش زولو ها (که ریشه
ای آفریقایی دارد) تنها جنبش غیرکارگری ولی گسترده در فرانسه است و این جریان
تاکنون تأثیرات بسیاری بر هنر معاصر (موسیقی و رقص رپ - زبان و گرافیک) گذاشته است
و به همین دلیل قابل بررسی و تأمل بسیار است و فرانسه از مه ۱۹۶۸به بعد جریانی به
این خودجوشی و به این فراگیری را به خود ندیده است" همزمان با این پروژه
سمینار دیگری داشتیم که به مسائل فرهنگی و بینافرهنگی می پرداخت و همراه با دو
استادمان که یکی شان به جنبه ی هنری و تکنیکی رویدادها می پرداخت و آن دیگری به تحلیل
فرهنگی و اجتماعی، به تحقیقی عملی در بین جوانان حومه پرداختیم. با آنها حرف زدیم.
به میان جمعشان رفتیم از آنها خواستیم تا همان خطوطی که با ماژیک بر در و دیوار
متروها و شهر می کشند را برایمان بکشند و برایمان توضیح بدهند که منظورشان چیست و
چگونه و چرا این کار را می کنند. از آنها خواستیم برایمان حرف بزنند و زبانشان را
به ما یاد بدهند چون این جوانان که غالباً دبیرستانی اند برای خود زبانی دارند که
"زبان برعکس" نام دارد و آنها وقتی بین خودشان حرف می زنند . مثلاً به
جای این که بگویند: "هارون آمد" می گویند "نوراه دام" و کلمات
را برعکس تلفظ می کنند و این زبان هم (مثل زبان زرگری) برای خود ساختاری دارد و
علیرغم سادگی ظاهری، حرف زدن به این زبان به هیچ وجه راحت و آسان نیست. در خلال
چندماهی که به خاطر آن پروژه ها با آن جوانان رفت و آمد داشتیم از آنها چیزها یاد
گرفتیم. یاد گرفتیم که پشت آن ظاهر خشن، کودکانی پنهان شده اند که شیفته ی رقص و
نقاشی و موسیقی هستند و همه ی عصیان خود را بر در دیوار رسم می کنند و نیرویش را
دارند که با آنهمه شور، جهانی را بیاشوبند و شهری را به آتش بکشند و علیرغم همه
شیطنت و شور، بره های مودب و دوست داشتنی ای بودند که وقتی به ما می رسیدند با
سخاوت تمام درهای دنیای غریبشان را به روی ما می گشودند. همان جوانانی که برای
بازداشت نشدن توسط پلیس، از ترس گریخته اند و به نیروگاه برق پناهنده شده اند...
همان دو جوجه سوخاری در میان سیم های برق... و بیخود... و چرا ... و الان بیش از
این نمی توانم بعداً در این باره بیشتر خواهم نوشت