مارکس و انگلس و مساله دمکراسی
نوشته : د. دوتن
ترجمه : ح . ریاحی
١ ) مارکس وانگلس و دمکراسی
مارکس وانگلس ازچهرهای برجسته دربحث پیرامون دمکراسی
نبوده اند. ازجمله دلائل اینکه این اصطلاح
پس از
سا ل 1848 درقاموس سیاسی آن ها وزن واهمیت کمتری پیدا
می کند. این مفهوم توجه آنهارااز لحاظ نظری به خود جلب نمی کند. با ان همه ،
دررویارویی با مخالفین خرده بورژوای خود، یعنی افراد مترقی ایی که حاضر نیستند
جنبه های اجتماعی برنامه کمونیستی را بپذیرند، همچنان ازاین مفهوم استفاده می کنند.
به علاوه همان طور که سعی کرده ام دراین مقاله نشان دهم مارکس وانگلس ازمفهوم ضمنی
دمکراسی برای تحکیم اندیشه سیاسی خود
استفاده کردند. مفهوم دمکراسی آن هابراصلی پایه ایی ( حاکمیت اکثریت ) استوار بود
که ابزار ووسایل بروزو تجلی خودرا می
طلبید. دستیابی به چنین ابزارووسایلی فرارویی ازحوزه تنگ ومحدود اکثریت های
پارلمانی رابه همراه دارد. اکثریت های پارلمانی معمولا بارای دهندگان محدود، سیستم
رای دهی غیرانتخابی وسرکوب اجتماعی سروکار دارد. مارکس وانگلس به اکثریت درجامعه
به طور کلی توجه داشتند ودرجستجوی شیوه هایی بودند که اکثریت را به اثر گذاری برسامانه
سیاسی زمان خود تشویق کنند. این حوزه ارزیابی وضعیت جامعه را نیز دربرمی گرفت
وبررسی ابزارهای دمکراتیک را ضروری می ساخت، ابزارهایی که بتوانند به اکثریت مردم
یاری رسانند تا خود رابه مثابه موجودی سیاسی نشان دهند. مختصر اینکه، هدف ایجاد هم
خوانی بین ساختارهای اجتماعی وسیاسی بود به امید تسریع روندهای اجتماعی – سیاسی. ادبیات
اخیر با این مساله چگونه برخورد کرده است؟
استدلال پیرسن این است که ازنظر مارکس وانگلس دمکراسی
ثمره حتمی پیروزی پرولتاریا درمبارزه طبقاتی است.او مدعی است که مارکس وانگلس توجه
کافی به جنبه نهادی دمکراسی نداشتند. این غفلت ازآنجاناشی میشود که آنها به درست
بودن مسیر تاریخ باور داشتند. آنها می خواستند دمکراسی رابا سرمایه داری یکسان
بدانند وسرانجام معتقد بودند که پی ریزی دمکراسی واقعی پس از انقلاب سوسیالیستی همه
مسایل را حل خواهد کردومادام که به آن مرحله نرسیم زمینه ترفند و مانور بسیار
محدود است. ( 1)
لوین نیز دیدگاه کم وبیش مشابهی دارد. اوازمارکس
وانگلس به خاطر نگرش هدف دارشان نسبت به آزادی های دمکراتیک ودیدگاه ازپیش تعیین
شده ای که درخصوص پرولتاریا دارند انتقاد می کند.طبق این نظر طبقه انقلابی بدون
رعایت اصول دمکراتیک می تواند قدرت را تضمین کند.(2) شیوه تجزیه وتحلیل دیگری هم
هست که می گوید مارکس وانگلس درسنین بلوغ باورپیشین خود به دمکراسی راکنار گذاشتند
و این جزیی ازخصومت آنها بود با همه اصول غیر تجربی که واقعیتی مشخص را درهاله
ابهام می پیچید.
هوفمن به مخالفت مارکس وانگلس باگرایشات درون حزب
سوسیال دمکرات آلمان اشاره می کند واین که آنها زودتر از
برنشتاین دولت دمکراتیک را دولتی فاقد جنبه طبقاتی
تعریف کردند. بااین همه، اواشاره می کند که مارکس وانگلس این موضع گیری را دمکراسی
عامیانه می دانستند نه این که دمکراسی راکاملا رد کنند. افزون بر این ، آنها ازاین
که دولت هستی مستقلی دارد انتقاد کردند وبه شکل منظم به مفهوم دمکراسی
نپرداختند.(3)
البته همه مفسرین به مدارک واستدلاهای مارکس وانگلس
شک نکرده اند.
نظر کیت گراهام نیز به لحاظی به موضع گیری دردست
بررسی ما نزدیک است. اونیزبر جهت گیری اکثریت باورانه سیاسی مارکس تاکید دارد ،
هرچند آنطورکه باید به توضیح آن نمی پردازد وبه تنش های واقعی اشاره نمی کند، یعنی
به
تنش هایی که بعدا خواهیم دید از درگیری ضرورت های مبارزه طبقاتی با الزامات
دمکراتیک پیش می آید. گراهام برجنبه های
جامعه شناختی واقتصادی اندیشه مارکس متمرکز می شود، درصورتی که دراین نوشته تاکید
بربعد سیاسی
مساله
است.(4)
برای بررسی این جنبه " نقد فلسفه حق هگل "
(1843) اثر مارکس نقطه شروع مفیدی است. درآن جا آمده است.:
" سلطنت را نمی توان درمحدده ی اصطلاحاتی که
دارد درک کرد ، اما دمکراسی را می توان
فهمید. دردمکراسی ، هیچ عنصری جز مفهومی که خاص آن است مفهوم دیگری ندارد.هر عنصری
درواقعییت امرعنصری از کل ملت است .درسلطنت یک بخش ویژگی کل را تعیین می کند...
دمکراسی شکل ومحتواست... دردمکراسی قانون اساسی تنها به مثابه یک اراده راسخ ظاهرمی شود یعنی خواست خود گردانی.....دردمکراسی
اصل صوری در عین حال اصل مادی نیز هست.
بنابر این تنها دمکراسی وحدت راستین عام وخاص است. " ( 5 )
دراینجا دمکراسی تنها اصل عام وبهنجاری است که همه
مقولات دیگر را شامل می شود. این امر از این رواست که دمکراسی دارای تفاوت های
جزء- کل نیست که با مفاهیم سیاسی دیگرگره خورده باشد وآن مفاهیم نیاز به اصول
دیگری مرتبط باشند که رابطه بین جزء وکل
را تعیین کنند. دمکراسی کل است زیرا کل جمعیت را نمایندگی می کند.
دراین چارچوب ایده نمایندگی به معنی آن نیست که این
اصطلاح رامی توان جایگزین مردم کرد بلکه کل مردم است
وجایی برای میانجی در این مفهوم نیست. تنها درصورتی
که این شکل مطلق هویت حفظ شود جنبه های صوری وعام
دمکراسی وجنبه های مشخص وویژه آن یکی ومتحد می شوند
واین وضعیتی است که برای معنی داشتن این مفهوم ضروری است. دمکراسی به مثابه ایده
ایی که هیچ پایه ایی درشرایط مشخص ندارد به لحاظ مفهومی بی تاثیراست واگر
به آن به مثابه شکل مشخص نگریسته شود مثلا به شکل
روندی معین وبدون درنظر گرفتن کلیت این
مفهوم ناکارآست. علاقه مارکس به تعیین جایگاه دمکراسی دریک سلسله مراتب،
اتکاء اوبه مدل جزء – کل ( که نیازی به هیچ عامل بیرونی به منظورتایید خود ندارد )
، همه اینها نشانه های فلسفه هگل را بر خود دارد. اما از آن جا که این توضیحات بر
زمینه ایی بی نهایت انتزاعی صورت گرفته است ومارکس هم
هنوز تجزیه وتحلیل طبقات اجتماعی رابسط نداده بود،
فاصله گرفتن اواز مشغله ذهنی اولیه اش با فلسفه
وپذیرش کمونیسم تنها حاصل اش می توانست تحول نگرش اوباشد. تاکید او برکل ( مردم )
از میان نرفت بلکه شکل طرفداری از حاکمیت اکثریت وتعهد اساسی به بالاترین حد
دمکراسی
مستقیم ومنطبق با واقعیات اجتماعی وسیاسی را به
خودگرفت.
جنبه مهم دیگر کتاب " نقد فلسفه حق هگل " علاقه مارکس به ازبین بردن تفاوت بین جامعه مدنی
وجامعه سیاسی است.
این که جامعه مدنی موظف است نفوذ قوه مقننه را در توده ها ودر صورت
امکان درهمگی آن ها افزایش دهد، این که جامعه مدنی واقعی در صدد است تا خود را جای
گزین جامعه مدنی غیرواقعی سازد ، ودارای قوه مقننه شود، این همه
نتیجه تلاش جامعه مدنی است درهویت یابی سیاسی یا
تبدیل هستی سیاسی به هستی واقعی خود. تلاش جامعه مدنی در
تبدیل خود به جامعه ی سیاسی ، به جامعه ی واقعی ، به
مثابه تلاشی بس عام جهت مشارکت درقوه مقننه جلوه می کند.(6) درمفهوم مشخص، قید
وبند هایی که نمی گذارد جامعه مدنی نقش سیاسی را داشته باشد می بایست از میان
برده شود. این به معنی یورش به ممنوعییت هایی است که
مانع ورود اعضاء به عرصه سیاسی می شود، مثلا محدودیت
در حق رای یا آزادی بیان. با این همه، اگر دمکراسی
نوع جدید فعالیت های خودرابه این نوع قید وبند هامحدود می کرد
جامعه مدنی هنوز هم نمی توانست نقشی سیاسی داشته
باشد. این به این خاطر است که عوامل غیر رسمی که ریشه درساختار جامعه دارند نیز به
همان اندازه برای دمکراسی مانع ایجاد می کنند. عوامل غیر رسمی عبارتند
ازنابرابریهای
اجتماعی _ اقتصادی، نابرابری هایی که نمی گذارند
بسیاری ازاعضاء جامعه نقش عاملین سیاسی را بازی کنند وبه آن ها برای درک مسائل
حاد، آموزش کافی داده نمی شود. الزامات کسب معاش به معنی آن است که اعضاء جامعه
نمی توانند زمان کافی برای همه اعضاء جامعه فراهم کرده باشد تابتواند به شهروند
سیاسی تبدیل شوند. بنابر این مارکس تلاش دارد شکل همگانی وراستین دمکراسی رابسط
دهد. این شکل همگانی بیش ترین تعداد افراد راقادر می سازد بیش ترین تاثیر را بر
شرایط زیست خود داشته باشند. مارکس سعی دارد نشان دهد که اختلاف اجتماعی- سیاسی
آنطورکه ایبرال ها استدلال می کنند ، امر نظری ازپیش تعیین شده ای نیست، بلکه حاصل
شرایط تاریخی وبنابر این تابع تحول
و دگرگونی است.
می بایست تاکید کرد زمانی که مارکس " نقد فلسفه
حق هگل " را می نوشت هنوز این موضع
گیری را به طور کامل تدوین نگرده بود. با این حال ، به روشنی اهمیت سیاسی ی
نارسایی های اجتماعی رادرک کرد. حمله ی اوبه حق پسر ارشد ( برارث ) این مساله را
نشان می دهد. طبقه ی زمین دار دردولت هگلی جایگاه ویژه ایی داشت، اما مارکس این
جایگاه رانه درهم پیوندی معقول بااستقلال اقتصادی بلکه نتیجه نابودی هدف عام دولت به دست مالکییت خصوصی می دانست.( 7 )
اندیشه مارکس در" درباره مساله یهود" ( 1843) یک مرحله پیشرفت می
کند.اودراین اثرانقلاب ضد فئودالی را مشخص تر وبادیدی انتقادی تربررسی می کند.
ازنظر اودستآورد این انقلاب یک جامعه مدنی است که چون ازحیات سیاسی جامعه جدا ست
منافع خصوصی درآن دست بالا را دارد. نظر مارکس پیرامون سرمایه داری تا حدودی میهم
ورنگ مایه ایی اخلاقی دارد. بااین همه ، اوبرای نخستین بارروند دوسویه ای راترسیم
می کند که درآن دولت سیاسی بابسط چشم اندازها وزن واهمیتی مادی می بخشد. آن سوی
دیگر این سکه این است که جامعه مدنی ازمسائل مورد نظرخود به مفهوم منافع همگانی
فراتر می رود. ( 8)
کولاکووسکی این فرمولبندی را از دولت تمامیت خواه
کابوس وار استالینیسم که با درب وداغان کردن جامعه مدنی به
زور آن را جذب می کرد مجزا می کند.( 9 ) اما برای این
که این نقد قابل دفاع باشد ضروری است روشن کنیم که دست یابی به هدف مورد نظر مارکس
بدون تصور شکلی بوروکراتیک وظالمانه غیر ممکن است. مدرکی دال برآن که کولاکووسکی
امکان ناپذیری بدیل تاریخی یا نظری ای رانشان داده باشد در دست نیست.افزون بر این
، کولاکووسکی معتقد است که مارکس بر هویت جامعه مدنی وجامعه سیاسی ونبود هر نوع
میانجی بین این دونطر می دهد. کولاکووسکی برای این ادعای خود، اما مدرکی ارائه نمی
دهد. بااین همه، حق باکولاکووسکی است آنجاکه سوال می کند نظریه دمکراسی مارکس
اشاره به چه شکل های نهادی دارد؟
لوچیوکولتی براین نظراست که مارکس درتمام دوران حیات
سیاسی خود به مدل دمکراسی مستقیم پای بند بوده است. کولتی با اطمینان خاطر بخش
هایی ازنقل قول ها یی رامی آورد که درآن مارکس ظاهرااصل نمایندگی رانقد کرده
است.(10) اما این بخش ها به لحاظ اعتبارعمومی دارای چنان وضوحی که کولتی در
آن ها سراغ دارد نیستند.
انتقادهای مارکس متوجه مدل هگلی نمایندگی طبقاتی است:
نکته ای که کولتی مستقیما به آن نپرداخته است.البته درصورتی که اظهارات بجای مارکس
مبنی بر این که مقوله نمایندگی درعمل بااین تئوری خوانایی ندارد در مورد
همه سیستم
های نمایندگی ونه فقط سیستم نمایندگی هگلی صادق هستند، بسط دهیم ، با این حد تفسیر
کولتی معتبر
است. با این
همه، ازاین مساله نمی توان نتیجه گرفت که مارکس فقط طرفداردمکراسی مستقیم بود.
کولتی بر اساس
یک جمله ازکتاب " نقد فلسفه حق هگل "
..ادعا می کند که مارکس خواهان ازمیان بردن دولت است. اما این جمله
مارکس رانقل نمی کند که می گوید این خواست اودرصورتی
درست است که دولت سیاسی به مثابه دولت سیاسی ،با
قانون اساسی ، ازطرف کل جامعه پذیرفته نشود. (11)
افزون براین، کولتی به ضد آرمان پرستی مارکس ومساله
مورد علاقه اویعنی هم گام بودن باروند تاریخ توجه کافی نشان نمی دهد. مارکس به غیر
عملی بودن دمکراسی مستقیم درآن مقطع زمانی آگاه بود: اینکه حتی هگل تعداد زیادی
ازاعضاء رااضافی نام نهاده است بهترین دلیلی است که
می توان علیه شرکت مستقیم همه اعضا پیش کشید.( 12) مارکس استدلال زیررا ارائه می
دهد:
" اگرکسی درباره امورمعین یاعمل مشخص دولت صحبت
می کند، بدیهی است که همه افراد آن را به طور انفرادی انجام نمی دهند. اگر چنین
بود فرد جامعه واقعی بود وجامعه دیگرزائد
. فرد درعین حال همه اموررا می بایست انجام
می داد.درحالی که جامعه به فرد امکان می دهد به جای
دیگران عمل کند ودیگران نیز به جای او." (13 )
مارکس درمورد این که نهادها تاچه حدمی توانند خاص را
یه عام پیوند زنندو ازمنافع خصوصی درصورتی که شرایط
اجتماعی عام برای چنین تکوینی موجود نباشد فراروند،
بدبین بود. ازاین رواست که مدل های نظریه پردازان سیاسی می بایست باواقعییات
زمانشان انطباق داده شود. دردوران مدرن ایده دولت تنها درتجرید ازدولت سیاسی صرف
یادرتجرید جامعه سیاسی از جامعه مدنی ، یعنی از وضعیت واقعی آن می تواند پدید آید.
این امتیاز فرانسویان است که
این واقعیت مجرد را تعریف وتدوین کردند وبا این کار
اصل سیاسی رانیز بوجود آوردند. بنابراین، تجریدی که فرانسویان را بانی آن می دانند
نه یک تجزیه بلکه پی آمد راستین وثمره اعتقاد سیاسی دوباره کشف شده است. این کشف
مجرددریک برابرنهاد والبته برابرنهادی ضروری صادق است.(14)
جامعه مدنی می بایست توان واستعداد کامل خود راگسترش
دهد. جامعه می بایست به بعد ووسعت خاص خود زمینه بروز دهد وازآن جا که از قید وبند
های سیاسی فئودالی گریزان است قادراست چنین هدفی را عملی سازد. به موازات آن دولت
که منافع خصوصی جامعه مدنی سد راهش نیست ، می تواند مفهوم عام راروشن وصریح بیان
کند. زمانی که این دو روند کامل شد ، جامعه ودولت ( دررابطه با نظام فئودالی ) می
توانند بدون این که خشونتی بریکدیگر تحمیل کنند به اتحادی عالی تر که عام رابه خاص
پیوند می دهد دست یابند. سازکارهای تصمیم گیری بخودی خود نمی تواند این مساله را
حل کند. اگر سازکارهای تصمیم گیری درمورد جامعه ای به کار گرفته شود که آگاهی
ضروری درآن رشد نکرده باشد، درگیری منافع خصوصی آنهارا درهم می شکند. مردم برای
فاصله گرفتن از چنین وضعیتی می بایست دریابند که
فردیت آنها با اجتماعی بودنشان نه درتضاد بلکه یکی
زمینه کامل دیگری را فراهم می سازد.(15 ) مارکس درپی گیری این مسیر اتحاد از طریق
افتراق ومشخصا بامدل هگلی تاریخ کارمی کند. این تفسیر درپدیده شناسی روح بیان شده است. مارکس بی تردید چنین استدلال می کند که کتاب نقد
...او این مدل را بسیار قانع کننده ترتجسم می کند تا آن اثری که این نقد علیه آن
نوشته شده است.
با این وجود، درعین حال که مارکس درطرح مسائل مربوط
به توضیح هگل موفق است وبحث مورد نظر اوپرسش های جالبی پیرامون شکل های دمکراسی
مستقیم وغیر مستقیم مطرح می کند، می توان درهمراهی باپیرسن این طوراستدلال کرد که
مارکس هیچ پاسخ نهادی مشخصی به مشکلاتی که مطرح می کند نمی دهد. هرچند باید توجه
داشت که مارکس واقعا طرفدارحق رای عمومی است. درعین حال که مارکس برای این خواست
اهمیت فراوان قائل است وآن رامنادی رایطه جدیدی بین دولت سیاسی وجامعه مدنی می
داند، این خواست ضرورتا به مثابه ابراز اصلی مبین نیل واقعی به این
دگرگونی تلقی نمی شود.
مارکس نگران آن است که مبادا ( به لحاظ نظری ) شکل های تکامل تاریخی به شیوه
سوسیالیست های آرمان گرا به نام او تمام شود. انقلاب دمکراتیک که علیه نظام
فئودالی بود راه درازی درپیش داشت. این حقیقتی اساسی است که محدود کننده امکانات
رادیکال هایی است که می خواهند برنامه بدیلی را اعلام کنند. تاریخ احتمالا به
گزینش های معینی پایان می بخشد وگزینش های جدیدی رادرچشم انداز قرار می دهد وشکل
های قانونی جدیدی را بوجود می آورد. مارکس همچنین برآن است نقد قابل اتکائی را
ارائه دهد تا تناقضات شیوه های گفتمان موجود رادریابد. ازنظر او، همانند هگل،
موثرترین شیوه نقد عبارت است از ارزیابی صحت یک
استدلال درچارچوب همات استدلال. منتقدین نباید علیه معیارهایی که خود تعیین می
کنند استدلال بیاورند، زیرا این کار دست یابی بس سهل وساده به پیروزی معنی می دهد.
معیارهای منتقدین می بایست همواره چالش پذیر باشد وکسانی که مورد انتقاد قرار می
گیرند باید انتقادهای بیش از حد خشنی که
به چارچوب ارزیابی آنها ارائه می شود را
برتابند. گفتمان دمکراتیک به ویژه زمینه مناسبی برای این شیوه
کار فراهم می کرد زیرا اصل دمکراسی درچارچوب
خودگردانی کل جمعیت ، ظاهرا بسیارامید بخش بود. درعوض، استدلال های بسیاری از
مخالفین اصل خودگردانی آن ها بسیارکم
اهمیت بود بطوریکه برای منتقدین رادیکالی چون
مارکس برملا کردن نارسائی های آن کار نسبتا آسانی
بود. ازین رو ضرورتی نداشت که مدلهای
بدیلی بسط یابد تا نارسایی ها برملا شود زیرا نظم موجود خود را به
نحوکارآمدی رسوا می کرد. کارنظریه پردازان فقط نشان دادن تناقضات بود واین
تناقضات بدون کمک چارچوب نظری بدیل اشاره به راه حل
هایی داشت که چنین تناقضاتی را دورمی زد. وظیفه نظریه پردازان ادامه مسیر میانه
بین افراط وتفریط بود.
اسکایلار، از گرایش چپ، شکل فاصله گیری بیش ازحد
ازواقعیت را می پذیرد. دراین شکل هنجارهای تجریدی ، به اصطلاح کانت ، به دستورمطلق
جای مشخصی ندارد.چاریب دیس، از گرایش راست، درموضع تبعیت از واقعیت
قراردارد.هنجارهاآن چنان ملموس می شوند که وضعیت موجود به سادگی آنهاراازمیان می
برد. برای پرهیز از این خطرات لازم بود هنجارهایی تدوین شود که ریشه درواقعیت
حقیقتا موجود ودرعین حال به فراسوی آن نظر داشتند. چنین هنجارهایی می بایست بتواند
بر واقعیت اثر بگذارد.
درکتاب" نقد فلسفه حق هگل " به هنجاراولیه واصلی دمکراتیزه کردن
پرداخته می شود . این به معنی حرکت هرچه بیشتر درجهت حاکمیت کل مردم است. رشد
ناکافی روابط اجتماعی می تواند قید وبندهایی رابه این هدف تحمیل کند.اما به لحاظ
نظری دست یابی به آن غیر ممکن نیست.( به اصطلاح هگل این رشد ناکافی بی نهایت حقیقی
ونه درنهایت دروغین را بوجود می آورد) این هدف به همه شرایط برقراری دمکراسی ناقص
ارتباط پیدا می کند زیرا بر پایه واقعیت مشابهی پایه ریزی شده است وریشه درنوع
گفتمان مشابهی دادروصرفا تجلی شکل پیش
رفته تر این شرایط است. اختلاف بین این هدف وهمه شرایط مفدم بر آن تنشی ایجاد می
کند که این روند را به پیش سوق می دهد. استنباط مارکس از دمکراسی استنباطی است
بیشینه خواه که بر هدف ها وابزار ایستا متمرکز نیست بلکه برآنست تاکنش متقابلی بین
این دوبوجود آورد که هردوهستی به یمن آن تغیر کنند: دمکراسی ازنظر اوذاتا پویاست.
مساله این نیست که آیا جامعه مدنی( تصمیمات ) قوه
مقننه را به کمک نمایندگانش ویا همه افراد پیاده می کند. مساله عبارت است از تعمیم
انتخابات درگسترده ترین حد ممکن، چه دررابطه باداشتن حق رای وچه دررابطه باحق
انتخاب شدن.(16) مارکس دراین مقطع اززندگی خود را دمکرات تعریف می کرد. وقتی نقد
هگل را بسط داد وکمونیسم راپذیرفت دیگردرنوشته های اوبه دمکراسی به مثابه مرکز ثقل
ارزیابی ها ومعیارهای سیاسی اش اشاره نمی شود. بااین همه ، می توان چنین استدلال
کرد که این قضیه بیش تریک دگرگونی فرانمودی بود ونه یک تغییر دراصل وجوهرقضیه .
مارکس بانوشتن " تزهایی درباره فوئرباخ " (1845) قصد خود مبنی بر فروداز
بلندای نظریه سیاسی به زمین سفت ساختارهای اقتصادی رااعلان می دارد. تئوری وعمل می
بایست نه مستقل ازیک دیگربلکه به مثابه شبکه مناسبات لازم وملزوم یک دیگرحیات
داشته باشند.این امرمستلزم آن بود که مارکس موضوع مورد نظر خودرا عوض کند ونه این
که باباورهای دمکراتیک خود فاصله بگیرد. تجزیه وتحلیل اقتصادی مارکس برچارچوب
سیاسی از پیش موجود تکوین می یافت ونه اینکه جای گزین آن شود. دراین چارچوب
دمکراسی نقش اساسی داشت، زیرا تنها باآن می شد اصول وپیشرفت ها را سنجید ودرباره
آن داوری کرد. تنها دمکراسی بوجود آورنده تمامیت هگلی بود یعنی جایی که دیگر
دستورات سیاسی می توانستند جای گاه خود رادریک کل باواسطه پیدا کنند. دمکراسی مشروعیتی
فراهم می آورد که هیچ اصل دیگر آن را دراختیارنداشت. بااین همه، علاقه مارکس به
اجتناب ازلحن بلندپروازانه نوشته های اولیه که به نظر اوبه ایده آلیسم هگلی آلوده
بود، بدین معنی بود که دمکراسی ازنظر اومفهومی بود که جرات نمی کردند ازآن نامی به
میان آورند. عامل دیگرعلاقه مارکس به تضمین هویت دقیق ومشخص برای پروژه کمونیستی جدید بود. زبان دمکراسی کاملا
دراختیارکسانی بود که می خواستند جامعه موجود رااصلاح کنند تا این که بخواهند آن
را براندازند، به طوری که کمونیست ها نمی توانند آن را درخدمت مقاصد خود قرار
دهند.
زیرنویس های این بخش :
1- " حسابرسی دمکراتیک پادشاهی بریتانیا:
حسابرسی دمکراسی در بریتانیا" ص 7و
12 اثر دی بیتهام ( چارتر88 تراست. لندن
سال 1993
2- " تئوری مارکسیستی وسیاست دمکراتیک" ص
26 تا 29 و 190 تا 192 ( کمبریج سال 1986
)
3-" مارکس انگلس ودمکراسی لیبرالی " نوشته
جی هوفمن ( آمستردام سال 1983 )
4- کارل مارکس: معاصرما : تئوری اجتماعی برای جهان
بعد لنینی" ص 132 تا144 و مخصوصا ص 140 اثر کی گراهام.
5-مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد سوم ص 29 و30
6- همان جا ص 118
7- همان جا ص 97 تا 111
8- همان جا ص 146 و75 مجصوصا ص 164 تا 168
9- نگاه کنید به مقاله " اسطوره از خود بیگانگی
بشری: وحدت جامعه مدنی وسیاسی دراندیشه سوسیالیستی " درکتاب " ایده
سوسیالیستی: یک ارزیابی دوباره ص 34 اثر
ال کولاکووسکی ( لندن سال1977 )
10- "
پیش گفتاری برکارل مارکس : نوشته های آغازین " اثر لوچیوکولتی ص 40 تا 46 مونتبی جانسون نیز
درزمینه برداشت مارکس ازدمکراسی درکتاب" نقد " فعالیت دارد . او به من
اجازه داده است متنی را ببینم که درآن
انتقارات خود از تقسیر کولتی را بیان داشته است واین
متن همراه بامکالمات خصوصی مرادرفرمول بندی زیر یاری رسانده است.
11- مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد سوم ص 30
12- همان جاص 116
13- همان جا ص 118
14- همان جا ص 113 و114
15- همان جا ص117
٢ ) حاکمیت اکثریت
وحق رای همگانی در رژیم های بورژوایی
* حاکمیت
اکثریت *
نظرات دمکراتیک مارکس وانگلس دردوران بلوغ سیاسی آنان عمدتا دردفاع ازاصل
حاکمیت تجلی پیدا کرده است.
آنها در" ایدئولوژی آلمانی " ( 1848) اظهارداشتند: " برای این
که انقلابی رخ دهد می بایست طبقه ای
باشد که اکثریت جامعه را تشکیل دهد وبه ضرورت انقلابی بنیادین آگاه شده باشد ، یعنی می
بایست به آگاهی کمونیستی
رسیده باشد."( 1) در" اصول کمونیسم " ( 1847) اثر انگلس قطعه
زیر آمده است:
" پرسش 18: روند
این انقلاب پرولتری چه خواهد بود؟ "
پاسخ: این انقلاب دردرجه نخست قانون اساسی دمکراتیکی را مطرح می کند وازطریق
آن حاکمیت مستقیم یا غیرمستقیم پرولتاریارا پیش می برد. درانگلستان جایی که
پرولتریا اکثریت جامعه راتشکیل می دهد حاکمیت مستقیم میسراست ودر
فرانسه وآلمان که اکثریت جامعه نه ازپرولتاریا بلکه ازدهقانان وخرده بورژوازی
شهری تشکیل شده است حاکمیت غیرمستقیم . دراین دوکشور دهقانان خرد وخرده بورژوازی
شهری هم اکنون به پرولتاریا تبدیل می شوند ودرتمام زمینه ها منافع سیاسیشان هرچه
بیش تربه پرولتاریا وابسته وبه زودی
باخواست های آنان هم آوامی شوند. این روند احتمالا جنگ دیگری را به همراه خواهد
داشت ، جنگی که تنها می تواند به پیروزی پرولتاریا بیانجامد.(2)
این قطعه نشان می دهد که انگلس حاکمیت اکثریت را بدون درنظر گرفتن شرایط
اجتماعی به خودی خود اصلی بدیهی نمی داند. اصل حاکمیت اکثریت با ترکیب نیروهای
طبقاتی رابطه دارد. بااین همه، حقانیت
پرولتاریا به مثابه یک طبقه حکومت کننده به تواناییش دربرخورداری ازحمایت اکثریت
جامعه مبتنی است. پرولتاریا لازم نیست خود اکثریت را تشکیل دهد. باید توجه داشت که
انگلس دراین جا موقعیت انقلابی را بررسی می کند. گرچه قاعدتا توازن طبقاتی مشابهی
باید وجودداشته باشد، زیرااوضاع درروند انقلاب تغییر اساسی نخواهد کرد، اما انگلس
روشن نمی کند که پیش ازانقلاب چه شرایطی باید حاکم باشد. ابهام دیگری که وجوددارد
رابطه پرولتاریا با دیگرطبقاتی است که درفرانسه وآلمان درایجاداکثریت دخالت دارند.
دوجمله نارسا ومبهم پایانی این قطعه خبرازامکان سرکوب میدهد، اما مشخص
نمی شود که این سرکوب، سرکوب اکثریت
های درون هریک ازطبقات است یا سرکوب اقلیت های مخالف. برخورد عمومی مارکس وانگلس
تجزیه وتحلیل مناسبی را می طلبد( 3)
مارکس وانگلس در" مانیفست حزب کمونیست" (1848) فرمولبندی دقیق تری
را ازاین مساله بدست می دهند: " همه جنبش های تاریخی پیشین جنبش های اقلیت ها
یا جنبش هایی به نفع اقلیت ها بوده است.
جنبش پرولتاریا جنبش خودآگاه ومستقل اکثریت عظیم به نفع اکثریت عظیم است."
(4)
دراین جا مارکس وانگلس تاکید می کنند که انقلاب نباید به نام اکثریت بلکه بدست
اکثریت آگاه صورت گیرد. خود آگاهی اکثریت تضمین کننده منافع خود
اکثریت است. این نظرات تاثیر واقعی بر استراتژی انقلابی مارکس وانگلس درسالهای پرتلاطم 1848 و1849 داشت. همان طور که هانت
اشاره کرده است مارکس وانگلس فقط در انگلستان ازانقلاب پرولتری پشتیبانی می کردند
زیرا تنها دراین کشور پرولتاریا اکثریت داشت. درفرانسه که این طیقه آشکارا دراقلیت
بود مارکس وانگلس طرفداراتحاد پرولتاریا با خرده بورژوازی بودند. این به معنی آن
بود که انقلاب می بایست خود را به هدف های خرده بورژوازی محدود کند. درآلمان پرولتاریا ازاین هم ضعیف تر
بود، واین حقیقت مستلزم انقلااب بورژوایی بود که درآن طیقه کارگر آشکارا نقشی
جانبی داشت. (5) عنصر اساسی دراستراتژی مارکس وانگلس درسال های 1848 و1849 انقلااب
اکثریت بود حتی اگراین امر به معنی به تعویق انداختن خواست به قدرت رسیدن
پرولتاریا باشد.
این که مارکس وانگلس درسالهای بعد ازاین موضع عقب نشستند درمصاحبه ای که مارکس
با شیکا گوتریبون داشت
روشن می شود، آن جا که می گوید : " انقلااب کاراکثریت خواهد بود، انقلااب
کاریک ملت است وهیچ حزبی نمی تواند آنرا انجام دهد." (6)
* حق رای همگانی دررژیم های بورژوایی *
تاکید براصل حاکمیت منحصر به مارکس وانگلس نبوده است، بسیاری ازاندیشمندان نیز
که تلاش کرده اند از مفهوم دمکراسی رکنی اساسی برگزینند برآن تاکید داشته اند.
تفاوت برداشت آنها این است که می پذیرند که این رکن اساسی
ممکن است درشرایط متفاوت جلوه های متفاوتی داشته باشد. مهم ترین شکل این عنصر
اساسی احتمالا همان حق رای همگانی است که نمایشگر یکی از خواست های اصلی مارکس و
انگلس دریک دوره طولانی زندگی سیاسی آن ها است.
آنها هرگزبه واکنش حساب نشده رادیکال هایی که انتخابات فرانسه چنان مایوسشان
کرده بود که درسال 1848 اعلان کرده بودند که: " حق رای همگانی ضد انقلابی
است." تسلیم نشدند.
آوینری استدلال می کند که دست کم، تا آنجا که به بریتانیا مربوط می شود مارکس
حق رای همگانی را وسیله تعالی دولت سیاسی وآغازسوسیالیسم می دانست. دراین مفهوم
مارکس به پیشینیان هگلی خود و" نقد 1843" وفادار است.
( این امرهمانگونه که دیده ایم موضع گیری ایی
که درنقد 1843 آمده است را ساده می کند.) اما آوینری می پذیرد که مارکس
دررابطه با آلمان کشوری که اوبرای زمینه اجتماعی آن اهمیت بسیاری قائل است، این
نگرش را ندارد.( 7)
همانطورکه خواهیم دید آلمان یک استثنای مجزا نیست بلکه نشان دهنده کاربرد شیوه
تحلیل عمومی مارکس وانگلس
است. این به معنی قراردادن حق رای همگانی درمتن گسترده تراجتماعی ودمکراتیک
است. کلیت دمکراتیک که از ترکیب اجتماعی
نیروها نمی توان جدایش کرد، از نظرمارکس وانگلس به قوت خود باقی ماند وبدین ترتیب
نظراتی
که در" نقد 1843 " آمده بود اعتبار خود را هم چنان حفظ کرد. مارکس
این برخورد را با نظریه پردازانی که سازوکار
دمکراتیک را تنها نیروی محرکه می دانند مقایسه می کند ودرمقاله : " تفلب
در انتخابات ( 1852) " می گوید:
" حتی بادقیق ترین نتیجه گیری های منطقی نیزنمی توان ازرابطه صرف اعداد
ضرورت رای گیری طبق وضعیت جاری اموررا نتیجه گرفت، اما ازیک وضعیت مفروض ضرورت
روابط معین اعداد به خودی خود بدست می آید." (8)
حمایت مارکس وانگلس از حق رای همگانی درمورد انگلستان کاملا آشکاربود. مارکس
موضع خود را در" چارتیست ها " (1852) این طورتوضیح می دهد: " حق
رای همگانی برای طبقه کارگرانگلیس که بخش عمده جمعیت را تشکیل می دهد وبه مثابه یک
طبقه طی جنگ داخلی درازمدت، اگرچه زیرزمینی، به خودآگاهی رسیده است، جایی که حتی
درمناطق کشاورزی دیگرنه دهقانان که فقط زمین داران ، سرمایه داران صنعتی
(کشاورزان) وکارگران استخدامی را می شناسد مساوی است باقدرت سیاسی. بنابراین،
اجرای حق رای همگانی اقدام سوسیالیستی تریست تا هرچیزی که تحت این نام درقاره اروپا مورد احترام بوده است.
نتیجه ناگزیراجرای حق رای همگانی درانگلستان عبارت است از برتری سیاسی طبقه
کارگر." (9)
دراینجا حق رای همگانی یک اصل مدون متعالی نیست که بی توجه به زمان یا مکان
کاربرد داشته باشد، بلکه وسیله ای فراهم می آورد تا بتوان توازن خاص نیروهای
طبقاتی را برفضای سیاسی تحمیل کرد. درانگلستان پرولتاریای نیرومندی وجود دارد که
می تواند از حق رای همگانی به این دلیل که خودآگاه است واکثریت را تشکلیل می دهد
استفاده کند. برداشت های مربوط به حق
حاکمیت پرولتاریا که در " مانیفست کمونیست " بیان شده است، دراینجا
درحوزه عمل کاربرد پیدا می کند. الزامات دمکراتیک وانقلابی دست به دست هم می دهد
وبین آنها تنشی درکارنیست. آیا باورمارکس وانگلس به حق رای همگانی امری درست است؟
آیا امید آنهامبنی براین که نظام حق رای همگانی منعکس کننده وزن اجتماعی وخودآگاهی
طبقه کارگراست، نشان دهنده سادگی آنها ست؟ آیا همان طورکه لنین خاطرنشان کرد، این
دست کاری بورژوایی نبود که می خواست اهمیت خود را بالا ببرد؟ بی تردید برنمایی
نهایی حق رای همگانی دربریتانیا پیش گوئی های مارکس وانگلس را حقانیت بخشید. اما
دردوره قبل ازآن ، نتایج می توانست متفاوت
باشد. آن حق رای همگانی که دراثرمبارزه بدست آمده است ( نه اینکه ژست خیرخواهانه
طبقات حاکم باشد ) وبه رهایی طبقه به طورکلی ( ونه تدارک حق رای برای یک لایه ی اجتماعی
دریک نوبت ) می انجامد با آنچه سرانجام درانگلستان به دست آمد می توانست تفاوت
داشته باشد. بعد فراپارلمانی جنبش کارگری دردوره چارتیست ونبود بوروکراسی کارگری
ریشه دارکه جنبش را به مسیرهای مناسب
هدایت کند نمی توانست کم اهمیت بوده باشد. همین طورهم باید به خاطر داشت که دهه پر
ازفقرچهل بابهبود شرایط زندگی به شکل خاطره ای به جا ماند. دراین مرحله کارگران پس
ازچند دهه رفاه نسبی آرام نگرفته بودند.
اگرطبقه کارگرطی این دوره به حق رای دست یافته بود، به مدل طبقه سیاسی مارکس
وانگلس بیش تر نزدیک شده بود تا آن چه از این مدل درک شده است.
فوسترمی نویسد: " سقوط نهایی جنبش کارگری بخشی نتیجه کارآیی پیشین آن
بوده است، یعنی توانسته است جامعه
سرمایه داری را به مدت یک دهه ونیم
دروضعیت بحرانی نگه دارد.مهم است که بدبینی حرفه ای مورخین دانشگاهی کسی رانفریبد.
طبقه کارگراولیه انگلیس درمقایسه با جنبش های پرولتری بعدی، به لحاظ حفظ آمادگی
خود بسیارقابل توجه است ( باید به خاطرداشت که حتی انقلابات لنین هم جنگ را به
مثابه انگیزه بیرونی نیاز داشت). جنبش انگلستان احتمالا با بداقبالی روبه روبوده
که نتوانسته بود انگیزه بیرونی داشته باشد. اما این جنبش حتی درنبود انگیزه بیرونی
به اندازه کافی توانمند بود که بتواند تحولی عمیق درساختار سرمایه داری انگلیس
بوجود آورد.آنچه این جنبش رانابود کرد
عمدتا این بود که درشرایط ناشی ازاین دگرگونی ها نتوانست حالت تهاجمی خود راحفظ
کند.
تحلیل فوسترکه بر مطالبات موردی محلی مبتنی است نشان می دهد که تاچه حد
دگرگونی درساختارصنعتی دراواخر
دهه چهل عامل تعیین کننده ای دربوجود آمدن اشرافیت کارگری بود. این حقیقت
بنیادی دردگرگونی های زندگی اجتماعی بازتاب می یافت: تمایل محافظه کارانه ای که
درمیخانه احساس می شد. نفوذ فزاینده فرقه
مسیحیت متدیسم، پیدایش جنبش باده پرهیزی وجنبش های آموزش بزرگسالان وبسط
فراماسونری.
سیاست رهبران بورژوازی محلی درپاسخ به تهدید رادیکالیزه شدن جنبش که "
چهره چپ " مثلا درچارچوب مقررات
کارخانه سازش های مهمی را درپی داشت. نژادپرستی ضد ایرلندی وامپریالیسم عوامل
دیگری بودند که وفاداری کارگران به نظم موجود راتضمین می کرد.( 10)
ارزیابی مارکس ازتاخیر حق رای همگانی درفرانسه نشان دهنده تفاوت ظریف موقعیت
این کشورباانگلیس است. دراین مورد بند زیردر" مبارزه طبقاتی درفرانسه "
(1850) چنین آمده است:
" اما تناقض اصلی این قانون اساسی (
محصول انقلااب 1848) دراین است که طبقات پرولتاریا، دهقانان وخرده بورژوازی
که این قانون بردگیشان را دائمی می کند، طبقاتی هستند که با حق رای همگانی به قدرت
سیاسی می رسند و ازطبقه بورژوازی که این قانون اساسی قدرت دیرینه اش را تضمین می
کند، تضمین های اساسی چنین قدرتی را سلب می کنند. حق رای همگانی حاکمیت سیاسی
بورژوازی را مجبور به رعایت شرایط دمکراتیک می کند. به طوری که به طبقات متخاصم
کمک می کند پیروز شوند وپایه های جامعه بورژوازی را به خطر بیندازند، ازآن یک می
خواهد که از رهایی سیاسی به رهایی اجتماعی فرانرود واز این یک می خواهد که از
بهبود اجتماعی به به سازی سیاسی بازنگردند.(11)
دراین جا باردیگرحق رای همگانی اساسا بامنافع بورژوازی درتناقض قرار می گیرد.
مارکس استدلال می کند که طبقه
بورژوا می بایست بین پای بندی به حق رای همگانی وقربانی کردن قدرت اجتماعی خود
یاکنار گذاشتن آن وحفظ
موقعیت اجتماعی خود یکی را انتخاب کند. بدین ترتیب بورژوازی درشرایط مشخص
مجبور است عصای فرمانروایی
سیاسی را به دست یک بناپارت بسپارد. اگراین گزینش تحقق نیابد، پی آمد آن
انقلاب پرولتری نیست زیرا مارکس درحقیقت وبه شیوه دمکراتیک درمی یابد که طبقه
کارگرفرانسه یی شباهت به طبقه کارگر انگلیس وزن اجتماعی لازم راندارد. به جای آن
طبقه کارگر دراتحاد با خرده بورژوازی ودهقانان به قدرت می رسد.
درآلمان توازن نیروهای اجتماعی حتی کم ترازاین هم به نفع طبقه کارگر است. طبق
نظرانگلس درکتاب " مساله نظامی پروس وطبقه کارگر آلمان " (1865) دراین
کشوردرمقابل یک کارگرده دهقان وجود دارد که همگی تابع زمین داران فئودال هستند.
دهثانان نیروی عقب مانده ای رانمایندگی می کنند، به این دلیل که به لحاظ اقتصادی
وابسته به زمین داران هستند وبه علاوه به خاطر وجود " روحانیت ، تاریک اندیشی
دیرپا، آموزش نامناسب وپرت بودن مردم ازبقیه جهان."
انگلس هم به عوامل دیگری که نمونه فرانسه نشان داده است ومیتواند مانع آن شود
که طبقه کارگرازحق رای همگانی استفاده کند اشاده می کند: " بوروکراسی مجهز به
مطبوعات سازمان یافته ونبود هیچ گونه میتینگ سیاسی وانجمن هایی که پلیس تا آنجا که
توانسته جلوی رشدشان را گرفته است" ، ازجمله این عوامل بازدارنده اند. افزون
بر این، وضعیت دیگری که ارزش این خواست رااز بین می برد خصلت بی تاثیر بودن مجلسی
است که نمایندگان آن باید انتخاب شوند. حق
رای همگانی تحت چنین شرایطی " برای پرولتاریا نه یک سلاح که یک دام
است." این جمله آخرآنگونه که می نماید مورد تاکید نیست. انگلس درصفحات پیش
ازآن توضیح می دهد که منظوراودراین جا آن حق رای همگانی است که به فرمان دولت
انجام می گیرد وبنابراین برا ی تداوم حیات خود به خیرخواهی دولت وابسته است.
اقدامی ازاین دست احتمالا نمی تواند حق رای همگانی واقعی را بوجود آورد. "
اگر دولت فرمان حق رای همگانی صادر کند، ازهمان آغازچنان با " اما "
و" اگر" دست وبال آنرا می بندد که درواقع دیگرحق رای همگانی مستقیم
نخواهد بود." برعکس اگراین خواست به مثابه ثمره مبارزه توده ای تحقق پیداکند،
احتمالا به یک بند واقعی تبدیل می شود." (12)
بعدها دراین اثر جمله زیر آمده است: " طبقه کارگر با آزادی مطبوعات وحق
تجمع وتشکل به حق رای همگانی دست می یابد وباحق رای همگانی مستقیم درپیوند با
ابزارهای تبلیغاتی ذکر شده دربالا به همه چیزهای دیگر دست خواهد یافت." (13)
بنابراین انگلس درتحلیل نهایی حاضربود ضرورت حق رای همگانی را حتی درکشورهایی
که طبقه کارگر امکان ایفای نقش رهبری رانداشت بپذیرد. این امر به این دلیل است که
اوروند رای دادن را نه تنها به زمینه
اجتماعی که به شرایط دمکراتیک پردامنه ایی نیز مرتبط میدانست. تنها درصورت
وجودشرایط مناسب ومثلا وجودآزادی مطبوعات است که حق رای همگانی واقعا به دمکراتیزه
شدن جامعه کمک خواهد کرد. بدین ترتیب، ماهیت روند انتخابات به مثابه بخشی از یک کل
دمکراتیک فهمیده می شود واین امربه کل دمکراتیکی مربوط میشود که در" نقد 1843
" مارکس روشن شده وبرخورد منسجم واساسی اورا نشان می دهد.
انگلس به این مساله در" منشاء خانواده ، مالکیت خصوصی ودولت "
(1884) بازمی گردد.در آنجااوازفرمولبندی زیر استفاده می کند: " حق رای همگانی
معیارپختگی طبقه کارگر است. دروضعیت کنونی چیزی جزاین نمی تواند وجود داشته باشد.همین
کافی است. روزی که میزان الحراره حق رای همگانی درمیان کارگران نقطه جوش را نشان
دهد، هم
آنها وهم سرمایه داران جایگاه خودرا خواهند دانست." (14)
انگلس درمورد امکانات تحقق حق رای همگانی تحت نظام سرمایه داری شک دارد. نظام
رای دهی با دستگاه دولت که طبقه حاکمه به کمک آن کنترل خود را حفظ می کند، یکسان
گرفته میشود. اما حق رای همگانی شمشیر دودمی است که هم برای ستم دیدگان وهم برای
ستم گران امتیازاتی دربردارد، هرچند چنین مزیت هایی دامنه ای محدود داشته باشند.
حق رای همگانی اساسا نقش وسیله ای غیرفعال را دارد که تلاش پرولتاریا برای رسیدن
به قدرت را تعیین نمی کند بلکه آنرا
بازتاب می دهد. بدین ترتیب انگلس بین مبارزه طبقاتی ونظام رای دهی تمایز مصنوعی
قایل می شود وبه وضوح درنظر نمی گیرد که این دویک دیگر را تعریف می کنند ومتقابلا به یکدیگر
یاری می رسانند. انگلس برای آخرین
باردرمقدمه ای که بر " مبارزه طبقاتی درفرانسه " اثر مارکس نوشته است به
این موضوع می پردازد ودرآنجا پیرامون استراتژی وتاکتیکی که حزب سوسیال دمکرات
آلمان باید درپیش گیرد بحث می کند.
"دربرنامه مارکسیست های فرانسوی آمده است که آنها حق رای همگانی را که قبلا وسیله فریب بود
به ابزاررهایی تبدیل کرده اند. اگر تنها مزیت حق رای همگانی این بوده باشد که ما
را قادرسازد هر سه سال یک بار تعدادمان را بشماریم یا با رشد غیر قابل تصور ومداوم
آرای ما به همان نسبت هم اطمینان کارگران را به پیروزی افزایش دهیم ونگرانی دشمنان
خود را بالا ببریم وبدین ترتیب به بهترین وسیله تبلیغیمان تبدیل کنیم، این که
دقیقا ما را درجریان توانایی های خود واحزاب مخالفمان قرار دهد وبدین ترتیب الگوی
عملی دراختیارمان بگذارد که ازهیچ چیزدیگری دست کم نداشته است بطوری که ما را
ازنگرانی نابهنگام وبی احتیاطی پیش ازموقع درامان دارد. اگرحتی همین امتیاز حق رای
همگانی بوده باشد ، بسیار کافی است. اما مزیت حق رای همگانی ازاین ها بیش تربوده
است. حق رای همگانی همه احزاب را وامیدارد ازنظرات واعمال خود دربرابرحملات ما
درحضورهمه مردم ازخود دفاع کنند. افزون بر این، درمجلس تریبونی دراختیارنمایندگان
ما قرار می دهد تا با مخالفین خود ودربیرون با تودها با اقتدار و آزادی کاملا
متفاوت ازآنچه مطبوعات ویا جلسات دراختیارمان می گذارند صحبت کنیم. زمانی که
کارزار انتخاباتی وسخن رانی های سوسیالیستی درمجلس پیوسته مخالفین را سرجایشان بنشاند
، ارائه قانون ضد سوسیالیستی آنها به دولت وبورژوازی چه فایده ای می تواند داشته
باشد؟ (15) "
بنابراین، روشن است که ازنظر انگلس حق رای همگانی دراین مرحله عملا خودرا به
ثبت می رساند وهشدار به رعایت احتیاط که
قبلا وجود داشت ازمیان می رود. آیا انگلس به ایده رفورمیستی حق رای همگانی به
مثابه نوش داروی همه مصائب تسلیم شده است؟ آیا اوازکل ( تغییرروابط ) اجتماعی
ودمکراتیک به جزیی ازکل توجه پیدا کرده است؟ درپاسخ به این سئوالات ابتدا باید به
این حقیقت اشاده شود که هنوز هم به حق رای همگانی به مثابه مفهومی اثرگذاروابزاری
دردست حزب برای گسترش تبلغ وکسب پشتیبانی نگریسته می شود ونه هم چون اصلی فی نفسه.
انگلس درعین حال که حق رای همگانی را مطمئن ترین راه رسیدن به قدرت می داند ،
درعین حال می پذیرد که اگرسرکوب آغاز واتخاذ شیوه های دمکراتیک غیرممکن شود، حزب
تغییرمشی خواهد داد.(16)
حتی تحت شرایط کنونی هم حق رای همگانی تنها منشاء قانونیت دمکراتیک شمرده نمی
شود. این امررا با سرکوبی که احزاب سوسیال دمکرات باآن روبروست وماهیت غیردمکراتیک
نظام انتخاباتی می توان توجیه کرد.
قطعه بالا نشاندهنده آن است که حق رای همگانی معیاری است دردست حزب جهت سنجیدن
حمایتی که ازآن می شود. این خود نشان می دهد که انگلس به پارامتر مشخص حمایت مردم
اهمیت می دهد، نه این که صرفا فرض کند که حزب نماینده تودهاست. این برخورد به حساب
اعتبارموضع دمکراتیک انگلس گذاشته می شود، اما روشن نبودن استنباط های دمکراتیک اودرسطحی گسترده برای اوضد اعتباربه
حساب می آید. حزب دربررسی ازقراءت این معیار چه اصولی را باید راهنما قراردهد؟ آیا
قبل ازآن که حزب به شیوه انقلابی عمل کند جلب اکثریت برایش ضروری است؟ تردیدی نیست که انگلس اقدام " اقلیت کوچک
آگاه درراس توده های ناآگاه را" رد می کند. اوبا کودتا قاطعانه مخالف است
زیرا شرایط نظامی پیروزی آن موجود نیست. اوچنین استدلال می کند که خواست اقلیت
بیست درصدی برای دست یابی به قدرت فاقد اعتبار است.(17)
این استدلال این سئوال را مطرح می کند که آیا اقلیت بزرگ تری که درپی سرنگونی
رژیم باشد را می توان تایید کرد. انگلس درجای دیگرظاهرا درخصوص یک اکثریت درصورتی
که طیقات " به لحاظ تاریخی عقب افتاده " روند سیاسی را درهم بریزند شک
می کند.(18)
او امکان این که دریک بحران انقلابی اقلیتی کمونیست به اکثریت تبدیل شود را
نیزبررسی می کند: روشن نیست این اقلیت چه شکلی به خود می گیرد.(19)
درقطعه دیگری انگلس مشخصا اظهارمی دارد که انقلابیون می توانند قلمروحاکمیت را
ترک کنند.(20)
اما درموقعیت دیگری می پذیرد که وجود اکثریت ضروری است.(21) از متن کتاب"
مقدمه ای برمبارزه طیقاتی درقرانسه " نیز روشن می شود که انگلس یه مساله حق رای همگانی علی رغم زمینه دمکراتیک نامناسبی
که قبلا به آن اشاره شد می تواند مواد
ضروری را دراختیار سوسیال دمکراسی آلمان بگذارد، بسیار اطمینان دارد. انگلس
استدلال می کند که طیقه حاکمه به احتمال قریب به یقین برای جلوگیری ازپیروزی
انتخاباتی حزب سوسیال دمکرات علیه آن به زور متوسل می شود. نتیجه ناگزیر این عمل
دولت انقلاب خواهد بود.(22)
انگلس نتوانست قبول کند که موقعیتی هم
هست که درآن سرکوب دولتی به مرحله اعمال خشونت نمی رسد. اونتوانست برای
سازوکارهای انتخاباتی که دررابطه باحزب سوسیال دمکرات تبعیض اعمال می کرد اهمیت
قائل شود. این امرنشان دهنده آنست که تحلیل اوازروند دمکراتیزه شدن ناکافی بود.
احتمالا این ضعف که به سرنوشت باوری وبی عملی درحزب سوسیال دمکرات کمک می
کرد، نشاندهنده میراثی ایدئولوژیک و مایه تاسف است.
زیرنویس های این بخش :
1- مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد سوم ص
120
2- همان کتاب جلد پنجم ص 52
3- همانجا جلد ششم ص 350
4- نگاه کنید به مقاله : " مارکس ومساله ارضی " درکتاب "
اندیشه اجتماعی وسیاسی مارکس : بررسی های انتقادی " نوشته : ا .جی . همف جلد دوم وکتاب " طبقه
اجتماعی وکشمکش طبقاتی " انتشارات جسوب وملکوم برون ( لندن سال 1990) ومقاله
: " مارکس ، انگلس وسیاست دهقانی " درمجله " مطالعات مارکس شناسی
" جلد سوم (ژوئن سال 1960) و " دفترهای انستیتوی علوم اقتصادی کاربردی
"سری اس شماره 3
5- مجموعه آثار مارکس وانگلس جلد ششم ص 495
6 – " ایده های سیاسی مارکس وانگلس " جلد اول نوشته ار. ان. هانت
7- مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد 27 ص 575
8- " اندیشه سیاسی واجتماعی کارل مارکس " نوشته اس. آوینری ص 210 تا
213 ( لندن سال 1968
9- مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد دوم ص 345
10- همانجا ص 334 تا 337
11- مبارزه طبقاتی وانقلاب صنعتی ،
سرمایه داری صنعتی آغازین درسه شهرانگلیس" نوشته امی فوستر. مخصوصا فصل هفتم
.نقل قولهای صفحه 159
12- مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد دهم ص 79
13- همان جا جلد بیستم ص 74و 75
14- همان جا ص 77
15- همان جا جلد 26 ص 272
16- همان جا جلد 27 ص 516
17- همان جا ص 519 تا 523
18- همان جا ص 520
19- همان جا ص 79 ( نامه خداحافظی انگلس به خوانندگان مجله " سوسیال
دمکراتیک " ( سال 1890)
20- مکاتبات منتخب کارل مارکس وفردریک انگلس ص 445 ( لندن 1965) ازانگلس به ای
برنشتاین ( 24 مارس 1894)
21- همان جا ص 456 تا 457 ( ازانگلس به ای. ببل یازدهم دسامبر سال1884 ) ص 555
( از انگلس به پی. لافارک. ششم مارس 1894)
22- مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد 27 ص 271 ( پاسخ انگلس به عالیجناب جوانی
بوویو 1894)
23- همان جاص 542 ( مصاحبه انگلس با روزنامه فیگارو یازدهم مه 1893)