چهارشنبه ۳ تير ١٣٨٣ – ۲۳ ژوئن ٢٠٠۴

گفت وگو با پدر و مادر کبری رحمانپور:

مقصر اصلی فقر و نداری ما بود

·         عليرضا نمی توانسته کبری را عقد کند چون هنوز همسر قبلی اش را طلاق نداده بود: «خودم آنقدر دوندگی کردم تا فهميدم زن قبلی اش از دست او فرار کرده و به آلمان رفته است. پدرم درآمد تا توانستم طلاقنامه او را بگيرم.»

 

ميترا شجاعی

عکس: هومن کاظميان

تريبون فمينيستی ايران:

 

آبان ماه سال ۱۳۷۹ کبری، عروس ۲۰ ساله مادر شوهر ۹۰ ساله خود را با ضربات چاقو به قتل رساند. دادگاه نه توجهی به زخم های دست کبری که هنگام بيرون کشيدن چاقو از دست مادر شوهرش به وجود آمده بود، کرد و نه قرص های اعصابی را که کبری مصرف می کرد، ديد و او را به جرم قتل عمد به اعدام محکوم کرد. تلاش های جهانی برای تغيير اين حکم و يا گرفتن بخشش اوليای دم مقتول يعنی شوهر و خواهر شوهر کبری به نتيجه نرسيد و کبری در روز دهم دی ماه سال ۱۳۸۲ پای چوبه دار رفت اما به علت آماده نبودن وسايل، اعدام نشد. بعد از اين ماجرا رئيس قوه قضائيه دستور موقت جلوگيری از اجرای حکم را صادر کرد. بعد از اتمام ماه های محرم و صفر که اعدام در آنها اجرا نمی شود، شوهر کبری بار ديگر تقاضای اجرای حکم اعدام او را کرد که اين بار رئيس اجرای احکام زندان اوين از رئيس قوه قضائيه برای اجرای حکم کسب تکليف کرد. نتيجه آن شد که به دستور رئيس قوه قضائيه پرونده کبرا رحمانپور برای رسيدن به يک نتيجه قطعی به شورای حل اختلاف می رود. در اين شوراها طرفين دعوا به محل شورا می روند و اعضای شورای حل اختلاف به آن ها کمک می کنند تا با يکديگر به سازش برسند. به اين ترتيب کبری همچنان معلق است بين آزادی و اعدام.

اين در حالی است که هرچندگاهی شايعاتی مبنی بر اعدام کبری شنيده می شود که آخرين آن حدود يک هفته قبل بود. اين شايعات تمامی کسانی را که به نحوی درگير پرونده کبری هستند تا مرز جنون می کشاند. می توان حدس زد که خود او و خانواده اش در هربار اين شايعات چه لحظاتی را طی می کنند. به خانه اش رفتيم تا ساعتی را در اضطراب و نگرانی اين خانواده شريک باشيم. مادر کبری برای پرستاری از خواهرش که به گفته او غمخوار هميشگی و شريک تمامی لحظات غمبارش بوده به خانه آنها رفته. درد دلهای او را از طريق تلفن می شنويم و اشک های پدر کبری را رودررو نظاره می کنيم.

از شميران تا شهرری در يک روز تابستانی و گرم و در ساعتی که کمتر کسی از خانه بيرون می آيد حداقل يک ساعت راه است. همينطور که ماشين به طرف جنوب می رود رنگ خانه ها هم تغيير می کنند. رنگ آدم ها هم همينطور. کوچه ها باريک می شود و خانه ها کوچک و دل آدم می گيرد. بايد خيلی قوی و مقاوم باشی تا اين راه را با يک اتومبيل شخصی بيايی و وسوسه نشوی. وسوسه چه چيزی؟ اينکه ديگر هيچوقت به اين کوچه های باريک برنگردی و هيچوقت در آن خانه ای که متعلق به خودت نيست و هميشه اين را بر سرت کوبيده اند زندگی نکنی. خانه ای که نه مأمن است برای تو و نه تکيه گاهی برای دردهای بيشمارت.

عليرضا نياکی ۵۳ ساله به همراه مادر ۸۰ ساله اش اين راه را در تابستان سال ۱۳۷۸ با ماشين شخصی شان طی کردند تا کبری را برای زندگی در «اوين» خواستگاری کنند. آنان وارد خانه ای شدند که از آن کبری نبود. از آن پدرش هم نبود: «آن خانه برای ما جهنم بود. هرروز دعوا. هرروز کتک کاری». مادر کبری شرايط آن موقع را اينگونه توصيف می کند: «ما در خانه مادر شوهرم زندگی می کرديم. اما چه بگويم از زندگی! هرروز سر يک چيزی دعوا داشتيم . به ما اجازه نمی دادند در اتاق خودمان غذا بخوريم. يک روز مارا به طبقه بالا می فرستادند. آنجا خواهر شوهرم با ما نمی ساخت. دوباره به طبقه پايين بر می گشتيم. آنجا هم که مادر شوهرم اذيتمان می کرد. يک بار کارمان با خواهر شوهرم به کلانتری کشيد.»

پدر کبری می گويد: «خواهر من روانی است. آن موقع که عليرضا به خواستگاری کبری آمد کبری پيش ما زندگی نمی کرد. از دست اذيت و آزارهای خواهر من پيش خاله اش رفته بود و آنجا زندگی می کرد.»

« پدر کبری بيکار بود. مغازه پدرش را از دستش در آورده بودند و او از صبح تا شب در خانه بود. بهانه گيری می کرد. من را کتک می زد. کبری را کتک می زد. يکبار کبری ساعت ۱۰ شب چراغ راهرو را خاموش کرده بود. پدرش موهای او را گرفت و آنقدر سرش را به ديوار کوبيد که دخترم داشت از حال می رفت. می گفت تو مخصوصا اين کار را کرده ای که مادر من زمين بخورد. همان موقع ها بود که عليرضا به خواستگاری دخترم آمد.»

تاجی فدوی اردستانی متولد فروردين ۱۳۳۸ مادر کبری رحمانپور در ميان سيل اشک هايش اين سخنان را بر زبان می آورد. خيلی سخت است که مادر دختری باشی که به اتهام قتل عمد در زندان منتظر اعدام به سر می برد و تو خودت را مقصر اين سرنوشت بدانی: « من مقصرم خانم. فقر و نداری ما مقصر بود. اگر من با شوهرم زندگی نمی کردم الان دخترم در اوين نبود. اگر من طلاق گرفته بودم و با يک مرد بيکار نمی ساختم الان دخترم قاتل نبود. سازش من مقصر بود.»

اما همين پدر بيکار هم دلش نمی خواست دخترش به خانه مردی برود که ۳۴ سال از او بزرگ تر بود : «من خيلی مخالفت کردم. حتی دو سه مرتبه کبری را کتک زدم تا بلکه اين فکر از سرش بيفتد. حتی يکبار به مادرش گفتم بزنم پايش را بشکنم تا نتواند از خانه بيرون برود. مادرش گفت بر فرض که شش ماه هم در خانه بماند بعدش چه؟ کبری گفته بود اگر نگذاريد اين کار را بکنم از اين خانه فرار می کنم. کبری را گول زده بودند خانم جان. خاله اش که خدا از او نگذرد کبری را گول زده بود.»

خانه خاله کبری در نياوران يک کوچه پايين تر از خانه مادر عليرضا نياکی است. آنها بعدازظهرها که برای هواخوری به پارک می رفته اند با هم آشنا شده اند. « به خاله کبری وعده آمريکا داده بودند. مادر عليرضا گفته بود اگر بتوانی پسرم را سر و سامان بدهی به عنوان پرستار نوه هايم در آمريکا برايت ويزا می گيرم و تو را به آمريکا پيش بچه هايم می برم. من از خاله کبری نمی گذرم. اما خدا جوابش را داد. پسرش با سه بچه اش در آلمان تصادف کردند و کشته شدند. البته ما راضی به اين پيشامد نبوديم امااو جواب کارهايش را داد.»

ابوالفضل رحمانپور متولد ۱۳۳۱ نقاش ساختمان که در حال حاضر سرايدار يک آموزشگاه رانندگی است، مادر شوهر کبری را مقصر اصلی اين پيشامد می داند. او می گويد: «اگر دخالت های آن مرحوم نبود اينها با هم زندگی می کردند. عليرضا کبری را دوست داشت. زمانی که مادرش آمريکا بود عليرضا دعا می کرد مادرش بر نگردد. می گفت اگر مادرم نباشد ما با هم مشکلی نداريم. من به او می گفتم خوب چرا مثل يک بچه هر اتفاقی که برايت می افتد به مادرت می گويی. اگر اين کار را نکنی مادرت هم نمی تواند در زندگی تو دخالت کند. اما او نمی توانست . اگر آب هم می خورد بايد به مادرش می گفت.»

پدر کبری معتقد است هر کاری از دستش بر می آمده برای جلوگيری از انجام اين وصلت شوم انجام داده است. او می گويد: « شما خودتان را جای من بگذاريد. من چه کار می توانستم بکنم. ۴ صبح می رفتم سر کار و ۷ و ۸ شب بر می گشتم. هرچه هم در توانم بود کردم تا کبری را منصرف کنم اما نتوانستم.»

کبری در آن زمان دانش آموز پيش دانشگاهی بوده. اما مدرسه را نيمه کاره رها می کند. نمرات او آنقدر خوب بوده که مسئولان مدرسه نمی خواسته اند پرونده او را بدهند. می گفته اند کبری حيف است. بايد درسش را بخواند. اما کبری آينده را طور ديگری می ديد.

«وقتی ديدم کبری به هيچ صراطی مستقيم نمی شود به عقل خودم کبری را به مادر شوهرش سپردم. ديدم او يک زن موسفيد است. از خدا و پيغمبر حرف می زند. خودش مادر است. به او گفتم دختر من سه ماه پيش شما امانت باشد. حتی اجازه ندادم به خانه عليرضا برود. قرار شد در خانه مادر شوهرش بماند و در اين مدت با هم رفت و آمد داشته باشند. فکر کردم اينطوری هوا هم از سر کبری می افتد و سر عقل می آيد. محض اطمينان هم يک صيغه محرميت بينشان خوانديم و اسمشان را پشت قران نوشتيم همه هم امضا کردند. عليرضا گفت اين نوشته باشد که اگر يک وقت ما با هم شمالی جايی رفتيم و مشکلی برايمان پيش آمد يک سند داشته باشيم. مادر شوهرش هم به من قول داد و گفت کبری مثل دختر خود من است شما خيالتان راحت باشد. اما يک هفته نشد که آنها کبری را گول زدند و آن اتفاقی که نبايد می افتاد، افتاد.»

پدر کبری بعد از اينکه فهميد دخترش ديگر باکره نيست او را به خانه اش برگرداند و از عليرضا درخواست کرد تا او را عقد کند: «مادر عليرضا پيش ما آمد و شروع به عذرخواهی کرد و گفت شما ببخشيد و اينها نفهميده اند و ما حتما کبری را عقد می کنيم. و کبری را برگرداندند. بعد او را گول زدند و از او يک رضايتنامه گرفتند که يعنی هيچ حق و حقوقی ندارد و خودش به خواست خودش اين کار را کرده و صيغه هم بوده و ما هم هيچ چيزی نبايد به کبری بدهيم. البته بعد ما فهميديم که کبری را تهديد کرده بودند. گفته بودند اگر اين رضايتنامه را امضا نکنی پدرت را زير ماشين می گيريم و مادرت را کتک می زنيم و از اين حرف ها.»

عليرضا نمی توانسته کبری را عقد کند چون هنوز همسر قبلی اش را طلاق نداده بود: «خودم آنقدر دوندگی کردم تا فهميدم زن قبلی اش از دست او فرار کرده و به آلمان رفته است. پدرم درآمد تا توانستم طلاقنامه او را بگيرم.» نمی دانم وقتی اين پدر در دادگاه الهيه سرگردان بوده تا طلاقنامه دامادش را از دادگاه بگيرد و بتواند دخترش را به عقد او در آورد، چه حالی داشته است.

«وقتی آن اتفاق افتاد کبری به خانه عليرضا رفت. رفتم ديدم عليرضا هيچ چيزی ندارد حتی يک قابلمه نداشتند غذا درست کنند. خودم وسيله زندگی شان را تهيه کردم و همه را پشت ماشين عليرضا گذاشتيم و به خانه شان برديم.»

«پسر عليرضا از زن دومش هم با آنها زندگی می کرد. دو سه سال از کبری کوچک تر بود ولی آنقدر شيطانی می کرد که امان کبری را بريده بود. در آپارتمان سگ نگه می داشت. ماهی يک بار هم سگش را عوض می کرد. اما عليرضا يک پيراهن هم برای کبری نمی خريد. می گفت اين بچه بهانه مادرش را می گيرد بايد هرچه می گويد گوش کنم.»

«عليرضا يک آدم سابقه دار بود. خودش چند سال در زندان بوده. زندگی اش از راه نزول خواری می گذرد. وقتی به خواستگاری دختر من آمدند به اسم مهندس وارد خانه ما شد اما بعد فهميديم که دروغ گفته است.» باز هم اشک اجازه صحبت را از مادر کبری می گيرد: « جلوی خود من بچه ام را کتک می زد تازه شوهرش هم نبود. يکبار که به خانه اشان رفته بودم فهميدم باز با هم دعوا دارند. کبری توی سالن داشت با من درددل می کرد که عليرضا از توی اتاق خواب صدايش کرد و گفت بيا اينجا کارت دارم. کبری به داخل اتاق رفت. بعد از چند دقيقه آمد بيرون. ديدم صورتش مثل لبو سرخ و باد کرده شده. گفتم چرا اينطوری شدی. گفت آنقدر توی صورتم زد که فکر کردم الان کر می شوم. گفتم چرا داد نزدی من بيايم تو؟ گفت دهانم را گرفته بود. همان موقع به پدر کبری گفتم بگذار کبری برگردد. گفت آبرويمان چه می شود. گفتم هيچکس نمی داند کبری صيغه شده. بگذار برگردد. گفت نه درست می شود. اما هيچ وقت درست نشد خانم. بچه ام مثل يک کلفت در آن خانه کار می کرد.»

«خانه ای که در پاسداران داشتند و می گفتند مال عليرضاست در اصل مال زن اولش بوده و عليرضا آن را به زور از دست او درآورده بوده.» پدر کبری سرش را تکان می دهد. نمی دانم پشيمانی است يا حسرت و افسوس.

عليرضا به کبری قرص اعصاب می داده است. مادر کبری می گويد عليرضا مدام می گفت کبری مريض است،کبری روانی است: «يکی دوبار او را پيش دکتر برد و بعد ديگر خودش از داروخانه برای کبری قرص می گرفت. بچه ام هروقت به خانه ما می آمد همه اش خواب بود. من می گفتم لابد از خستگی راه است. اما نگو به بچه من قرص می داده. آن روز هم که اين اتفاق افتاده خود کبری گفت قرص هايم تمام شده بود. خانم جان کبری آنروز حالت عادی نداشته. اين جنون بوده وگرنه بچه من که يک مورچه را هم نکشته بود چطور می توانست آدم بکشد؟»

«کف دست کبری بريده بود. همان موقع که می خواسته چاقو را از دست مادرشوهرش بيرون بکشد اينطور شده بود. اما ۱۶ روز بعد او را پزشک قانونی بردند. پزشک قانونی هم گفته بود از اين زخم چيزی نمی شود فهميد. ما از روز اول گفتيم کبری را به پزشک قانونی ببريد تا هم از لحاظ روانی معاينه شود و هم زخم کف دستش را ببينند اما ۱۶ روز بعد او را بردند.» ديگر اشک های پدر کبری را هم می شد به راحتی ديد.

«هيچکس به حرف های ما گوش نداد. هرچه گفتيم کبری قرص اعصاب می خورده، دستش زخم است، جای کتک در بدنش هست ولی هيچکس صدای ما را نشنيد.» مادر ديگر گريه نمی کند، ضجه می زند.

«دو هفته قبل از آن باری که می خواستند کبری را اعدام کنند_دی ماه بود_ من خواب صاحب زمان را ديدم. به من گفت دو هفته ديگر بچه ات آزاد می شود. روزی که برای اعدام کبری می رفتيم به خواهرم گفتم امام زمان به من گفت بچه ات آزاد می شود چرا دارند اعدامش می کنند؟» باز هم گريه و گريه. کاش مادران اين سرزمين می توانستند به جای اشک حرف بزنند.

« من و خواهرم اول سراغ عليرضا رفتيم. به او گفتم تو خودت می دانی که به بچه من بد کردی. حالا بيا و از خون مادرت بگذر. گفت فکر کن دخترت در زلزله بم کشته شده. رفتيم سراغ مينا _ خواهر عليرضا. روی پايش افتاديم. پايش را ماچ کرديم ولی او به ما لگد زد. گفتم با اعدام کبری که مادر شما زنده نمی شود. ترا به خدا از او بگذريد. گفت مادرم زنده نمی شود ولی دلم خنک می شود. خانم جان با اين همه ظلمی که به بچه من کردند، دل من را کی خنک می کند؟»

کبری رحمانپور ۲۴ ساله ۳ سال و ۷ ماه است که در زندان به سر می برد. دندان هايش خراب شده. موهايش ريخته و چشمانش ضعيف تر از قبل شده اند. حکم اعدام او به دستور رئيس قوه قضائيه فعلا متوقف شده است اما معلوم نيست اين فعلا چقدر طول بکشد: يک ماه، دو ماه يا حتی کمتر.

اتومبيل از کوچه های تنگ و شلوغ شهرری بيرون می آيد. هرچه بالاتر می آييم خانه ها رنگی تر می شوند و آدم ها خندان تر. دامنه البرز زيباست و مثل هميشه آبی و روشن. چقدر خوب است که «اوين» در شمال شهر است...