سه شنبه ۱۶ تير ١٣٨٣ – ۶ ژوئيه ٢٠٠۴

شکنجه امريکايي , گفتار عراقي

 

لوموند 30 ژوئن 2004

رِمي اوردان

برگردان : سيامند           

 

     صدام از کيف بغلي کهنه اش يک صفحه ي کاغذ که به دقت تا شده بود بيرون آورد .

     « قابل توجه فرد آزاد شده :

اينجانب اطلاع دارم که به مجرد آزادي توسط نيروهاي امريکا , تمامي تسهيلات درماني که در دوران زندان از آن بهره برده ام قطع خواهد شد .

هر نوع رويداد پس از آزادي ام , با توجه به اين که نبردي نظامي در ابعاد بين المللي در عراق جاري است , در حيطه ي مسئوليت قواي مسلح امريکا نيست » .

     صدام الراوي مي خندد , با خواندن فرم مربوط به آزادي اش , متوجه مي شوي که هنوز جنگي در عراق جاري است . برعکس به جمله ي « تسهيلات درماني ... در زندان » اصلا نمي خندد . مي کوشد خشم خود را کنترل کند . صدام يکي از زندانياني است که در زندان ابوقريب , واقع در حومه ي بغداد شکنجه شده اند .

     « من صدام صلاح الراوي هستم . 29 سال دارم . اهل روستاي راوا , در نزديکي فلوجه هستم . ماه نوامبر به بغداد آمده بودم که براي ازدواجم در شهر اتاقي اجاره کنم . در محله ي سعدون , جايي که بيشتر محل کردهاست در هتلي ساکن بودم . يک روز صبح ديدم يک بابايي يک ماشين را جلوي در هتل پارک کرد و رفت . اصلا نمي دانم چرا , ولي انگارحس کردم تله ي انفجاري است . موقعي که طرف رفت , رفتم و نگاهي به ماشين انداختم . در سالهاي 1990 , در انتهاي خدمت سربازيم , براي مدتي آموزش دهنده ي استفاده از مواد منفجره در واحدهاي ويژه ارتش بودم . صبح آن روز , زير ماشين مواد منفجره را پيدا کردم ...

     به طاهر تنها افسر پليسي که در بغداد مي شناسم تلفن کردم . بعد از رفتن به يک پاسگاه پليس , طاهر و مردانش من را تحويل امريکائيها دادند . آنها هم بدون فوت وقت دست هايم را بستند , وبعد افتادند به جانم . نمي دانم طاهر کجا غيبش زد يا اينکه آن تله انفجاري کارش به کجا کشيد . همان شب , امريکائيها بازجوئيم کردند . پذيرفتم که مسئول آموزش استفاده از مواد منفجره در دوره ي صدام حسين بوده ام , چرا که بهر حال به راحتي قابل تحقيق بود . از نظر آنها , من بمب گذار و مجرم بودم . حتي به آنها گفتم که پس از کشته شدن يکي از نزديکانم توسط قدرت حاکم از ارتش فرار کرده ام , و اينکه دستگير شده و به سه سال زندان محکوم شدم , اما اين حرفها برايشان جالب نبود ... 

     سپس توسط يکي از مترجمين فهميدم که طاهربه امريکائيها گفته که من عضو يک تشکيلات تروريستي هستم . و همينطور فهميدم که امريکائيها براي معرفي و تحويل يک مظنون 60 دلار پرداخت مي کنند . بله , فروخته شده بودم . حالا ديگرشده بودم يک « تروريست » براي 60 دلار ناقابل ...

     فرداي آن روز , غيرنظامي هاي امريکايي آمدند , روي سرم يک کيسه گذاشتند و به مکاني نامعلوم انتقالم دادند . حياطي محصور به ديوارهاي خيلي بلند . تصور مي کنم جايي بود در « منطقه ي سبز » - ستاد امريکائيها در بغداد – در يک قفس ساخته شده از چوب و صفحه هاي آهني گذاشته شده بودم , ولي دستم را بسته بودند . سه روز آنجا ماندم ... يک امريکايي و مترجم عراقي اي که چهره اش را زير نقاب مخفي مي کرد لاينقطع بازجويي ام مي کردند . فکر مي کردند که من از دارودسته ي انصارالاسلام – گروهي وابسته به القاعده , که در منطقه اي از کردستان خودمختار در دوران صدام حسين مستقر شده بودند – هستم . بدون توقف و نوبتي کتکم مي زدند , هرکدام در نوبت خودشان . خيلي محکم مي زدند . در تمام سه روز هيچ چيزي براي خوردن به من ندادند , حتي يک بار طي سه روز ...

     سپس به ابوقريب منتقل شدم , بخش 1A سلول 42 – همان بخشي که تقريبا تمام عکس هاي منتشر شده در مطبوعات امريکا برداشته شده اند – گروهبان J – ابتداي نام مربوط به امريکائيهايي است که توسط دادگاههاي نظامي مورد اتهام قرار نگرفته اند – يک يونيفورم نارنجي رنگ به من داد و يک کيسه روي سرم گذاشت . و در اين حال سرم را به ديوار و ميله ها و درب سلول زندان کوبيد ... يک ساعت بعد , مامورين آمدند و دستور دادند که لخت شوم . لختم کردند و مجبورم کردند که روي يک بسته ي مواد غذايي ارتش , به حالت دستان پشت گردن بمانم . با ماژيک روي سينه و پشتم چيزهايي مي نوشتند . کتکم مي زدند . فرياد مي کشيدند . پس از چند ساعت , از پا افتادم و بيهوش شدم . بهوشم آوردند و ساک را از روي سرم برداشتند . يکي از آنها روي صورت و سينه ام شاشيد ... بعدها , وقتي آزاد شدم , تقريبا تمام کساني را که روي عکس هاي روزنامه ها بودند را بازشناختم – از جمله ايوان فردريک , چارلز گارنر , سابرينا هارمن , ليندي اينگلند , که توسط دادگاههاي نظامي تحت تعقيب قرار گرفته اند - .

     بيشتر اوقات مي بايست لخت در سلول ماند , چسبيده به ميله ها , دست ها و پاها بيرون از سلول براي اينکه ماموران توي راهروها قادر به ديدن ما باشند . بيست و سه ساعت از بيست و چهارساعت شبانه روز را يک دستگاه پخش صوت با صداي بلند موزيک پخش مي کرد . صدا وحشتناک بلند بود . تمام مدت ترانه ي The Rivers of Babylon از گروه Boney M و همينطور ترانه اي در مورد صدام حسين را پخش مي کردند ... برخي مواقع , يکي از ما را از سلول به راهرو مي آوردند . يکي از شکنجه ها اين بود که دست راست را به پاي چپ و دست چپ را به پاي راست از پشت مي بستند . بعد مي زدند . کمر را مي شکند . دوتا دندانم را هم با لگد توي صورتم شکستند .

     سعي مي کردم مقاومت کنم . يک روز فردريک به من گفت : « اگر حقيقت را نگويي , اجازه مي دهم اين مامورين به تو تجاوز کنند » . من هم توي صورتش تف کردم . اگر دستانم باز بود , استخوانهايش را خورد مي کردم . آنها در حالي که مثل ديوانه ها به جانم افتاده بودند , به سلولم بازم گرداندند ...            

     با چند کلمه انگليسي اي که بلدم , فحش شان مي دادم , Son of a bitch !  ( مادرجنده ) , Bastard !  ( حرامزاده ) ... هر دفعه که فردريک از جلوي سلولم رد مي شد , يکي از ساکهاي جيره ي غذايي را توي صورتش پرتاب مي کردم ... وقتي که محافظين اعلام کردند که نماز خواندن در سلول ممنوع است , شروع به قرائت قران با صداي بلند کردم , و بهمراه بقيه ي زندانيان همه با هم نماز جماعت برگزار کرديم ... از آنها مي پرسيدم : « اين است همان آزادي اي که برايمان به عراق آورده ايد ؟ » ... آنها هم براي تنبيه من سر و سبيلم را مي تراشيدند ...

     يکي ديگر از اشکال مقاومت کردن , آزارشان با اعتراف به هر چرت و پرتي بود . من گفتم : « البته که انصارالاسلام را مي شناسم , مگر نمي دانيد که خودم رهبرشان هستم » . همينطور برايشان گفتم : « آشنايي با الزرقاوي – که توسط امريکايي ها متهم به رهبري القاعده در عراق شده است – دارم , چون من شوفرش هستم » . يک روز فرياد زدم : « من بن لادنم ! مرا بکشيد ! » هر دري وري اي مي گفتم , مي ديدم که حسابي عصبي شان مي کند .

     يک روز , يک سرباز به نام S  به يک دختر جوان تجاوز کرد . اسمش زهرا بود , از بند زنان او را آوردند جلوي سلول برادرش علي , سلول 47 , نزديک به سلول من . S صورتِ دخترک را به ديوار چسباند و از پشت او را مورد تجاوز قرار داد . درست مقابل برادرش , جلوي همه ي ما . همه ي زندانيان گريه مي کردند . فرياد مي زديم « الله اکبر » . دخترک , گريه مي کرد , و مي گفت : « پس اسلام کجاست ؟ خدا کجاست ؟ برادرانم کجايند ؟ »

     من مورد تجاوز به آن شکلي که شما در غرب مي گوئيد قرار نگرفتم . ولي , براي منِ 29 ساله , که هرگز با زني نخوابيده ام , که تا کنون هيچکس مرا لخت نديده است , لخت بودن خودش به معناي تجاوز است . و براي من موقعي که يک سربازِ زن بدفعات متوالي آلت تناسلي ام را دستکش به دست مورد دستکاري قرار مي دهد و با فحاشي به من به اين ترتيب مورد مضحکه ام قرار مي دهد , مورد تجاوز واقع شدن است .

     در پايان ماه مارس آزاد شدم . قلب من ديگر مرده است . گويي ديگر احساسي به جز نفرت , خشکي , زمختي در من باقي نمانده . وقتي در تلويزيون مي بينم خون امريکايي جاري است , غرق شور و شعف مي شوم . وقتي مي شنوم که يک امريکايي کشته شده , مي رقصم . تا پيش از ابوقريب چنين احساسي نداشتم . آرزوي پايان اشغال کشورم را داشتم , ولي حتي تصور خشونت را هم نمي کردم . امريکائيها و حرامزادگي هايشان بود که آغشته به ويروس نفرتم کردند .

     بعد از داستان مربوط به عکس ها در ايالات متحده , چند داستاني از ابوقريب را براي برخي روزنامه نگاران گفتم . و تازگي شنيدم که ارتش امريکا مجددا به جستجويم برآمده . اگر دليلش ساکت کردنم نيست , چه مي تواند باشد ؟ آنها به روستايم رفته اند , در راوا , و در منزل مادرم هر چه يافته اند شکسته اند .  به خانه ي عموزاده هايم رفته و مادرشان را با پرتاب نارنجک به درون خانه شان کشته اند ...

     اگر روزي به فردريک برخورد کنم , به او تجاوز مي کنم ! هزار تکه اش مي کنم ! مي کشمش ! ... اميدوارم که روزي بتوانم در جايي عليه جنايات او شکايتي طرح کنم ... از اين به بعد زندگيم را صرف مبارزه با ارتش امريکا مي کنم . فقط با اين تفاوت که من سلاح ندارم . من با شماها حرف مي زنم . به جاي سلاح , از زبانم استفاده خواهم کرد ... »

     يک زنداني آزاد شده ي ديگر , احمد الدوليمي , بخش 1A زندان ابوقريب را نديده است , ولي در مدت ده ماه زندان , هفت جاي ديگر را تجربه کرده است . هفت ! هربار , همان ميزان خشونت از جانب برخي از نگهبانان , همان شکنجه هاي اجرا شده بعنوان متدهاي بازجويي . اظهارات او بيانگر همان چيزي است که همه ي انجمن هاي زندانيان در بغداد مي دانند , و توسط واشنگتن تکذيب مي شود : استفاده از شکنجه در زندانهاي امريکاييها در عراق به روشي سيستماتيک صورت مي پذيرد .

     « نام من احمد الدوليمي است . 23 سال دارم . در محله ي ادهميه ي بغداد يک دکه داشتم . راست است که سالهاي پيشين و دوران جنگ نيز فدائيان صدام مي آمدند و مرغ مي خوردند . ولي من خودم هرگز از فدائيان نبودم . يک روز در ماه ژوئيه 2003 , با يکي از همسايه هايي که براي ارتش امريکا کار مي کرد اختلافي ميانمان پيش آمد . قسم خورد که لويم مي دهد . سربازان امريکايي همان شب رسيدند , با اعتقاد به اين که من يکي از چريکهاي مبارز هستم ...

     در مدت ده ماه , هفت زندان را ديدم . کاخ رياست جمهوري در ادهميه , مدرسه ي پليس و فرودگاه بغداد , سپس زندانهاي نصيريه و ام القصر , در جنوب کشور , و بعد ابوقريب در بغداد , بعد زندان بصره . در پايان دوران بازداشتم , دوباره در ابوقريب بودم . هرجا که بودم کتک مي خوردم , معمولا هرروز , در مدتي که کيسه اي روي سرم و دستم بسته بود , کتکم مي زدند , در همه جا محروم از غذا بوديم , در همه جا فقط آب گرم براي نوشيدن به ما مي دادند . به عقيده ي من بدترين زندانها , کاخ رياست جمهوري ادهميه , يعني جايي که تفنگداران دريايي امريکايي فقط محض لذت بردن ما را شکنجه مي کردند , همينطور زندان ام القصر و ابوقريب بودند .

     روزي در ام القصر , يک سياهپوست عظيم الجثه به وسط سيمهاي خاردار هلم داد . هنوز هم آثارش روي شکمم باقي است . اين سياهپوست زندانيان را دائما شکنجه مي کرد... آثار شکنجه ها را روي پاهايم هم دارم ... همين که به من اعلام کردند که در ماه فوريه آزاد خواهم شد , ولي در ماه مه آزادم کردند , نشاندهنده ي اين است که ارتش امريکا در جريان کامل همه ي آنچه در زندانها مي گذرد است , چون مدتي لازم داشتند تا آثار شکنجه ها از ميان بروند .

     مي خواهم بگويم که سربازان انگليسي و اسپانيايي با ما برخورد و رفتار درستي داشتند , به ما اجازه ي استحمام مي دادند , به ما غذا و حتي سيگار مي دادند . سربازان انگليسي مي گفتند : « اين امريکائيها , کابوي هستند ! » .

     در ابو قريب , جزء آن دسته از زندانياني بودم که زير چادر جايمان داده بودند . براي همين است که من ساختماني را که آن عکس ها از آنجا برداشته شده را نديدم . ولي نه اينکه بيرون بهتر باشد , بجز اينکه هرگز مسئله ي سکسي اي وجود نداشت . رئيس نگهبانان اسمش F بود , و آجودانش هم K . اين دوتا ديوانه اند . F از همان اولش که رسيد به همه اعلام کرد : « برادرم در جريان جنگ اول خليج کشته شده , من تنها به هدف بازگشت به عراق و گرفتن انتقام او به ارتش آمدم » .

     وقت غذا , F دوست داشت مراسمي برپا کند . او روي غذا مي شاشيد و همه را هم مجبور مي کرد که نگاهش کنند . يا اينکه سگش را مجبور مي کرد که غذا را بليسد . تقريبا هيچوقت چيزي نمي خورديم ... داخل سوس غذا ها قرص مسهل مي ريخت . اين در زندان ام القصر در بصره هم به سرم آمد . سپس رفتن به توالت , و بعد از آن هم رفتن زير دوش را ممنوع مي کرد ... F به سگش ياد داده بود که سيگار برگ بکشد . مي گفت : « مي بينيد , حتي سگ من از شما متمدن تر است , عراقي هاي کثافت ! » باز هم مي گفت : « دوست داشتم همه ي شما جمعيت آشغالهاي عراقي را در اختيار مي داشتم تا خودم همه تان را از دم تيغ مي گذراندم ! » .

     با ليندي انگلند هم برخورد داشتم . اگر نگاهش مي کردي , ميگفت : « چرا نگاهم مي کني , مادر جنده ؟ » و با لگدهاي خيلي محکم به جان آدم مي افتاد . اين يکي سليطه اي بود .

     مي خواهم بگويم که خيلي لز سربازان امريکايي هم آدمهاي درستي بودند . وحشتناک تر از همه سربازان و غيرنظامياني بودند که بازجويي مي کردند, و چند نگهبان کاملا ديوانه مثل F . يک دفعه , يک نگهبان زنداني اي را اينقدر با شلاق زد , تا اينکه از حال رفت ...

     در ام القصر , بازجويي ها مکرر بودند . هيچوقت سالم از اتاق بازجويي بيرون نمي آمدي ... يک دفعه , ما را چشم بسته به صحرا بردند . هر کداممان را مجبور کردند که سوراخي به عمق 1متر و نيم کنديم . مي خنديدند و مي گفتند : « ما هم مثل صدام تان زنده در گورتان مي گذاريم .» ما را داخل سوراخها گذاشتند و خاک ريختند . فقط صورتمان بيرون بود . تمام شب در اين حالت مانديم . سربازان آبجو مي خوردند و روي سر و صورت ما مي شاشيدند . موقع اذان صبح در روستاي کناري , گفتند : « حالا ديگر وقت مردنتان است ! » سلاحهايشان را آماده کردند . تصور مي کردم که اعدام شدم . با فريادهاي ديوانه وار به حول و حوش سرمان تيراندازي مي کردند ...

از آنها متنفرم .»

 

برگردان : سيامند