ميهمانان دلگرفته
بخشي از رمان «در تبعيد»
نوشته ليون فويشت وانگر.
ترجمه از متن آلماني: روشنک داريوش
----------------------------------
اشاره:
روشنک داريوش (۱۳۸۲ – ۱۳۳۰)
مترجم، عضو کانون نويسندگان ايران و فعال سياسي اجتماعي، در آلمان تحصيل کرده
بود، زبان آلماني را خوب ميدانست و کتابهايي از آلماني به فارسي و متنهايي از
فارسي به آلماني ترجمه کرد.
او در مدت عمر کوتاه خود، هرآنچه براي ترجمه برگزيد و به فارسي
برگرداند با توجه به ضرورتهاي زماني و فرهنگي دوران معاصر و بخصوص جريانهاي
سياسي و اجتماعي و روشنفکري ايران بود.
مانس اشپربر، نويسنده آلماني
را نخستين بار روشنک داريوش بود که با ترجمه رمان بلندش «قطره اشکي در اقيانوس» در سالهاي
آغاز دههي شصت، به فارسي زبان شناساند. پس از اين کتاب بود که کريم قصيم «نقد
و تحليل جباريت» نوشته اشپربر را به فارسي ترجمه کرد.
يکي دو سال بعد، روشنک کتاب «هفت گفت و گو و سه مقاله»
شامل مصاحبه هايي با مانس اشپربر را به فارسي برگرداند.
«چرخدنده» فيلمنامهاي از ژان پل سارتر دومين کتابي
بود که روشنک به فارسي ترجمه کرد و نخستين کتاب نشر «روشنگر» بود که متأسفانه
چند سال بعد، به دلايلي او و چند تن از يارانش آن را رها کردند تا به «روشنگران»
بدل شد.
«لنا، ماجراي جنگ و داستان ده ما» (نشر ديگر) نوشته کته
رشايس از ترجمههاي ديگر اوست. همچنان که از نام اين کتاب پيداست، به جنگ و
ويرانيها و رنجها و فاجعههاي ناشي از آن ميپردازد. اين کتاب در سال 1378 منتشر
شد.
کتاب «قرن من» نوشته ي گونترگراس را در سال 1379 ترجمه
و منتشر کرد.
کتاب «انسان دوستي و خشونت» نوشته مرلوپونتي را در دهه
ي 1360به فارسي برگرداند که در سال ۱۳۷۴ منتشر شد.
رمان مفصل سه جلدي «در تبعيد» نوشته ليون فويشت وانگر
که سرگذشت تبعيديان آلمان در دوران سلطهي هيتلر و نازيهاست را نيز روشنک
آگاهانه براي ترجمه برگزيده بود.
شباهتهاي فراواني در اين رمان ميان وضعيت آلمانيهاي تبعيدي و
ايرانيان تبعيدي و مهاجر در سالهاي پس از انقلاب ۵۷ ميتوان يافت.
بخش «ميهمانان دلگرفته» در جلد نخست اين رمان اين شباهتها
را بخوبي نشان ميدهد.
-----------------------------------
در طول
جنگ {اول جهاني} و در دو دهه پس از آن، در بعضي کشورها انقلابهايي رخ داده بود. اين
تغيير و تحولها انسانهاي بسياري را وادار کرده بود از وطن بگريزند. مهاجران از
ملتهاي بسياري بودند.
مهاجران
آلماني از همه پاره پارهتر بودند.
بسياري
از تبعيديان آلمان مجبور شده بودند به خاطر عقيدههاي سياسيشان فرار کنند. اما
تودهي عظيمي فقط به اين دليل که نام خود يا والدينشان در ادارههاي ثبت احوال،
«يهودي» نوشته شده بود، ناگزير به مهاجرت شده بودند. يهوديان و غيريهوديان فراواني
بودند که چون ديگر نميتوانستند هواي رايش سوم را استنشاق کنند، داوطلبانه آلمان
را ترک کرده بودند.
گروهي
ديگر با دل و جان مايل بودند در آلمان بمانند؛ به شرط اينکه امکان داشته باشند
نان خود را درآورند. اما همين درست يکي از نکتههاي اساسي برنامه ناسيونال
سوسياليستها و در واقع تنها بخش قابل اجراي آن بود: گرفتن امکانات زندگي از
مخالفان سياسي، دشمنان و رقيبان شخصي اربابان جديد و نيز آنان که نامشان بهعنوان
يهودي به ثبت رسيده بود، طوري که همچون ماهي در خشکي بميرند.
بسياري
از مهاجران آلماني قبلاً زنداني شده بودند و مورد شکنجه و تحقير و اذيت و آزار
قرار گرفته بودند. خيلي از آنان دوستان و خويشاوندان خود را در آلمان از دست داده
بودند و بسياري از آنان، بيرون از مرزهاي رايش، در راه سرنگوني اين رژيم منفور
تلاش ميکردند. اما عدهاي نيز بودند که از سلطهي جديد رضايت داشتند و هرگز احساس
نکرده بودند و تقريباً نميدانستند که يهودياند؛ حال آنکه به دليل ثبت نامشان در
يکي از دفاتر، ناگهان مُهر يهوديگري و بنابراين از نژاد پست بودن، بر آنان خورده
بود. اينان کاملاً برخلاف ميل خود، از موطن چندين سالهشان رانده شده بودند.
اين
چنين بود که در ميان تبعيديان، انواع و اقسام آدمها يافت ميشدند: بعضي بهخاطر
عقايد، برخي فقط بهخاطر گواهي تولد و يا اتفاقي ديگر، از آلمان رانده شده بودند.
عدهاي مهاجر داوطلب بودند و جماعتي مهاجر اجباري.
در
ميان يکصد و پنجاه هزار نفري که از آلمان رانده شده بودند، نه فقط افرادي با
عقيدههاي سياسي مختلف، که از مقامات اجتماعي گوناگون و داراي خصوصيتهاي متفاوت
نيز بودند. حال، چه ميخواستند، چه نميخواستند، برچسب يکساني بر آنان زده ميشد و
همگون پنداشته ميشدند. آنان در درجه نخست مهاجر بودند، سپس خودِ واقعيشان به
حساب ميآمدند. بسياري در برابر چنين طبقهبندي اجباري، قد علم ميکردند، اما بيفايده
بود. اين گروه وجود داشت و آنان به آن تعلق داشتند؛ پيوندي بود ناگسستني.
براي
اکثريت آنان، فرارِ داوطلبانه يا اجباري از آلمان به معناي چشمپوشي از مقام و شغل
و داراييشان بود. زيرا مجبور بودند از شغل خود صرفنظر کنند و پول و داراييشان
را در آنجا بگذارند. وگرنه حزب حاکم چگونه ميتوانست وعدههايي را که پيش از به
قدرت رسيدن داده بود، تحقق بخشد؟ چنين بود که بيشتر مهاجران آلماني در تنگنا بهسر
ميبردند. بودند پزشکان و وکلايي که با کراوات به ويزيتوري ميپرداختند، کارهاي
دفتري انجام ميدادند و يا به گونهاي ديگر، غيرعلني و تحت تعقيبِ پليس، ميکوشيدند
از دانشِ خود نان بخورند. زناني با تحصيلاتِ دانشگاهي بهعنوانِ فروشنده، خدمتکار
يا از طريقِ ماساژ دادن، نان درميآوردند.
اين
ميهمانانِ دلگرفته هرجا قدم ميگذاشتند، نامطلوب بودند. زمين و کار ميانِ ملتها
و دستههاي سياسي و اجتماعي تقسيم شده بود. در پي توليدِ بيبرنامه و توزيعِ
نادرست، بخش بزرگي از مردم سياره در مقابل انبارهاي پُر، گرسنگي ميکشيدند و با
وجود نياز شديد به کالا و هجوم به کار، ماشينهاي بسياري متوقف بود. کشورهايي که
در آنها به آدمهاي جديد و کاردان خوشامد گفته شود، ديگر وجود نداشت. بل هرجا که
اين بيگانگان پا ميگذاشتند و نان و کاري ميخواستند، چپ چپ نگاهشان ميکردند.
عدهي
کمي توان تحمل درد و رنجي را داشتند که بايد از سر ميگذراندند. زيرا درد و رنج
فقط قويها را قويتر ميکند و ضعيفها را ضعيفتر.
زبان
آلماني قديم دو واژه براي «مهاجر» ميشناسد: يکي Recke
به معناي رانده شده و تحقير شده و ديگري Elend به معناي بيچاره، مرد از زمين رانده شده يا
اخراج شده. بنابراين، خرد زبان آلماني دو قطبي را که اصل مهاجرت به آن محدود ميشود،
مشخص ميکند. بيشتر مهاجران آلماني بيچاره ميشدند، عدهي کمي رانده.
آرمان
و وفاداري به اصول ارزشهايي هستند که زودتر از نان و کرهي روي آن، مورد چشمپوشي
قرار ميگيرند. اگر بايد بار اضافي را دور ريخت، قبل از هر چيز، اخلاق دور ريخته
ميشود. بسياري از مهاجران فاسد ميشوند. خصوصيات بدشان که در دوران رفاه، پنهان و
تحت مراقبت بوده، بروز ميکند و ويژگيهاي خوبشان تغيير مييابد.
محتاط
جبون ميشد و شجاع جنايتکار. صرفهجو خسيس ميشد و بزرگمنش لافزن. اکثريت خودبين
ميشدند؛ توانِ قضاوت و تشخيص ابعاد را از دست ميدادند و بين مجاز و غيرمجاز
تفاوتي قائل نميشدند؛ نکبت آنان توجيهي ميشد براي بيبندوباري و خودسريشان.
نقنقو و جدلطلب هم ميشدند. آنان که از مناسبات مطمئن به بيثباتي پرتاب شده
بودند، گستاخ و در عين حال نوکرمنش ميشدند. جدلطلب و پرمدعا ميشدند و مدعي
بودند همه چيز را بهتر از ديگران ميدانند. مثل ميوههايي که زودتر از موعد از
درخت بکنند، رسيده نميشدند، خشک و چوبين ميشدند.
هرچه
از اميدشان به بازگشت و يا حداقل وضعيتي تأمين يافته کاسته ميشد، خود را در ژرفاي
عميقتري رها ميکردند.
عدهاي
از مهاجر بودن خود شرمنده بودند و با ترس و لرز ميکوشيدند اين وضع را پنهان کنند؛
که البته کوششي بود بيهوده. گروهي ديگر
درست چون چيزي جز مهاجر نبودند، مهاجر بودن خود را با تکبر به نمايش ميگذاشتند
و ادعايشان از اين بابت، روز به روز بيشتر ميشد. مگر نه اينکه هانيبال، دانته،
ويکتورهوگو، ريچارد واگنر، لنين و مارساک نيز همگي مهاجر بودند؟
آنان
فراموش ميکردند که ماکسيموف روس که دربان رستوران کولچاک در مونمارتر بود، آقاي
روزن بام که سعي داشت کراوات ابريشم مصنوعي را به جاي ابريشم طبيعي قالب کند و
آقاي لمبکه که دور و بر پليس دولتي آلمان موس موس ميکرد تا او را به عنوان جاسوس
بپذيرند، نيز مهاجر بودند.
مهاجران
آلماني را دوست نداشتند و اين بيگانگان ناچار بودند بيشتر اوقات، با خودشان
معاشرت کنند. آنگاه نکبتزدگي و يأس آنان در دعواهاي ناچيز، سر هيچ و پوچ، لبريز
ميشد. از دست يکديگر به ستوه ميآمدند و آگاهانه در پرخاش به حقارت ديگري،
ناتواني خود را به باد ناسزا ميگرفتند.
همهي
آنان خواستهاي مشترکي داشتند: گذرنامه، اجازهي کار، پول، موطني جديد، و بيش از
هر چيز، بازگشت به وطن قديمي و آزاد شده. اما دلايل آنان، چرايي خواستهاشان، هدفهاشان
و راههايي که براي رسيدن به آن هدفها برميگزيدند، متفاوت بود. آنچه به نظر يکي
عالي بود، از ديد ديگري وحشتناک بود. پس، از نزديکي دائم، حتي آنان که داراي
سرنوشتي مشترک و هدفهايي همسان بودند، با يکديگر سايش پيدا ميکردند و هر يک دچار
نوميدي تازهاي ميشد. نفرت و حتي دشمني تا حد مرگ در ميان مهاجران بود و با ايمان
کامل يکديگر را به سهلانگاري و خيانت به آرمان مشترک، متهم ميکردند.
آري،
تبعيد خراش وارد ميآورد، کوچک و حقير ميکرد. اما تبعيد همچنين محکم، بزرگ و
مبارز هم ميساخت. زندگي وابستگان به زمين، زندگي افراد مقيم خصايص ديگري ميطلبد
و ويژگيهايي به آنان ميبخشد سواي زندگي کوچنشينان و خوشنشينان. اما در عصر
ماشين، دوراني که ماشين آلات روز به روز تعداد بيشتري از دهقانان را زائد ميسازند،
خصايص خوشنشينان حداقل به اندازهي خصايص افراد مقيم مهماند و براي آنکه مجبورند
همه روزه در راه زندگي مبارزه کنند، حتي مناسبتر.
مهاجران
حقوق کمتري از بقيه دارند؛ ليکن محدوديتها، وظايف و پيشداوريها نيز شامل حال
آنان نميشد. مهاجر زيرکتر، سريعتر، نرمتر و محکمتر شد. سباستيان فرانک پير ميگفت:
«آب جاري نميگندد.» و به نظر اين نويسندهي آلماني، اين ويژگي امتياز بود.
تبعيد
بسياري را محدود ميکرد، اما آنان که بهتر بودند، وسعت و انعطاف مييافتند، ديدشان
گسترش پيدا ميکرد. تبعيد به آنان ميآموخت که به چيزهاي غيراساسي نچسبند. انسانهايي
که از نيويورک به مسکو و از استکهلم به کاپشتات پرتاب ميشدند، اگر ميخواستند
نميرند، ناچار بودند دربارهي مسائل بيستري، به گونهاي عميقتر، فکر کنند تا
آنان که يک عمر در برلين، به صندلي دفترشان چسبيده بودند.
بسياري
از اين تبعيديان به بلوغ بيشتري در درون، دست يافتند، تغيير کردند و جوان شدند.
آن عبارت «بمير و بشو!» که از مهماني دلگرفته، مهماني شاد ميسازد، واقعيت و ملکهي
ذهن آنان شد.
اميدهاي
بسياري در داخل و خارج رايش سوم، به اين مهاجران بسته شده بود. باور داشتند که اين
راندهشدگان افرادي فراخوانده شده و منتخب هستند تا بربرهايي را که وطنشان را
تصرف کردهاند، بيرون برانند.
صفحات
۲۱۱ تا ۲۱۷، جلد يکم رمان «در تبعيد»
نوشته
ليون فويشت وانگر
ترجمه
از متن آلماني: روشنک داريوش
نشر
روشنگران
چاپ
اول
بهار
۱۳۶۸