اميرانتظام در صف بزرگترينها
مسعود بهنود
www.behnoudonline.com
دکتر امير انتظام امروز سخنی گفته است درباره عباس
عبدی « من گرچه مطمئنم آن جوان دانشجوی عباس نام همين عباس عبدی است اما راضی
نيستم او دقيقهای در زندان باشد و متاسفم که برای
تحقيقاتی که کرده است به بند افتاده. »
از اين سخن آسان نگذريم شايد که شاه کليد ماجرای
ما و راز اين هجران آزادی و آبادی که قرنهاست آزادگان
اين قوم به آن گرفتارند در همين جا باشد. شايد اين درد همان است که من میجويم.
اول داستان را بگويم. عباس امير انتظام که در
زمستان سال ۵۷ به عنوان معاون نخست وزير مهدی بازرگان در چشم ايرانيان نشست، به
شهادت زندگی نامهاش از همان زمان هم به
خدمت دولت درآمد و پيش از آن يکی از تحصيلکردههای ايران بود
که در بخش خصوصی فعاليت میکرد. او بيشتر
هم به دليل زباندانی به جمع اطرافيان مهندس بازرگان درآمد و زمانی که مهندس
بازرگان حکم تشکيل دولت يافت او را مامور کرد تا بنای دولت برکنار را از اطرافيان
شاپور بختيار بگيرد و نقل و انتقال را چنان که مهندس بازرگان میخواست
عملی کند. شيک و آداب دان بود و در مقام معاون نخست وزير و سخنگوی دولت در مقابل
دوربينها ظاهر میشد و با
سفيران و نمايندگان جهان که متحير انقلاب ايران بودند و در پی شناخت آن در گفتگو
بود، مهندس بازرگان که کسی از وی خلاف نشنيده شهادت داده است که وی کاری بی اذن او
انجام نمیداد. اما به گفته مهندس ميرحسين موسوی از
همان زمان سنجاق کراوات شيکش در چشم انقلابيون میرفت. از همين
رو بود که ناگزير شد صندلی معاونت نخست وزير را ترک گويد و پس از چندی جای خود به
دکتر صادق طباطبائی بدهد که همان صفات را داشت اما از خانواده روحانی و آشنا بود و
با بيت رهبر انقلاب راه داشت و همين يکچند مصونش داشت. امير انتظام به سفارت ايران
در کشورهای اسکانديناوی مامور شد و از همان جا بود که چند روزی پس از اشغال سفارت
آمريکا در تهران، وزارت خارجه او را برای پارهای مشورتها
به تهران فراخواند. اين دام بود و آمدن او به تهران همان و گرفتار شدن به چنگ
انقلابيون همان. و افتادن به زندانی که تصورش را نمیکرد. بعد سالی
محاکمه شد، چه محاکمهای و محکوميت به اعدام
يافت، به اتهام جاسوسی برای آمريکا - همه روايت را در دو جلد خاطراتش [آن سوی
اتهام - نشر نی] میتوان و بايد خواند - و او
رفت تا بيست سال، آری به همين بی رح میبيست سال، در
بند بماند. بماند تا آن جوانان که او را به دام انداخته بودند عقل رس شوند. و شدند
و دوم خرداد رسيد و نفسش اميرانتظام را هم گرفت و در حالی که او حاضر نبود پيش از
اعاده حيثيت از زندان به در آيد، و اين کاری بود که کس به آن رغبت و شجاعت نداشت،
تقريبا به زور از زندان بيرون فرستاده شد.
حالا او با شهری روبرو بود که در آن بيست سال در
پیاش بسيار گرديده بود و از جمله جمعی از
انقلابيونش عقل رس شده و راه اصلاحات گرفته بودند و اين همان راهی بود که باعث شد
تا نه جنازه امير انتظام که خودش زنده از بند به در آيد. عجب پارادوکسی، اين خود
کم از تراژدیهای کلاسيک ندارد. هوای تازه را همان کسان
به او تعارف کرده بودند که به بندش انداختند. اميرانتظام حالا کتاب خود را نوشت
خاطرات درد باورنکردنیاش را گفت. و
از جمله در آن از دانشجوئی گفت که برخلاف ديگران نگاهش پر از نفرت بود و با
تندترين کلمات و تعابير با اوی گرفتار و در بند و چشم بسته سخن میگفت
هنگام که در بندشان افتاده بود. از عباس نام...
در آن زمان رهبر جمهوری اسلامی اشغال
سفارت آمريکا و گروگان گرفتن کارکنان آن را «انقلاب دوم» نام نهاده بود، و
دانشجويان شده بودند مظهر قهر انقلابی که شهامت کرده و چنگ بر عارض غول زمان يعنی
آمريکا انداخته بودند و آيت الله خمينی همه انقلاب را ضمان آنها
قرار داده بود. پس چون بر کسی کين میگرفتند جان او
در امان نبود. و اگر نبود که هنوز روحانيون و انقلابيون احترام مهندس بازرگان میداشتند
و او همه خود را نثار معاون در بندش کرده بود که اطمينان داشت بیگناه
است لابد اميرانتظام هم اکنون نا میبود مانند همه
آنها که ازشان جز نا مینمانده
است.
وقتی کتاب امير انتظام منتشر شد، عباس عبدی که از
شجاعترين اصلاح طلبان اين زمان بود و به ديدار
گروگان سابق خود باری روزن هم خطر کرده بود، در پاسخی ضمن آن که گفت من آن عباس
نيستم که از اميرانتظام بازجوئی کرد و به او ناسزا گفت. نکتهای
افزود که در زمان خود آتش به جان من زد. من که میگويم اين جا
مقصودم نويسنده همين يادداشت يعنی مسعود بهنود است که گذاشته بودم تا به خود او هم
بگويم که اين جمله از زی اصلاح طلبی تا چه حد به دور است. عبدی گفت [قريب به
مضمون] که «من اعدام و حبس را برای اميرانتظام بسيار میدانم و پنج
سال بسش بود.» امروز که عباس عبدی به همان حال گرفتارست که اسيرش اميرانتظام
گرفتار بود برای بيست سال، يعنی راهی به بيرون ندارد و از هر نوع دفاعی از خود
محروم است و شرف حکم میکند که مجالش
دهيم آزادی باز يابد تا با او بر سر آن حکم که برای اميرانتظام روا دانست [پنج
سال] به گفتگو بنشينيم.
اما مهم سخنی است که اميرانتظام میگويد
که پس از آزادی دوباره به بند برگردانده شد و حالا هم برای عمل جراحی در مرخصی است
و جانی خسته و تنی خرد از بیعدالتی و جفای
دوران را به زحمتی میکشد. اميرانتظام گفته است
که به حبس عباس عبدی راضی نيست و نيز حبس هيچ کس مانند وی. و وقتی اين میگويد
[برخلاف آن عباس ديگر] به اتهامها که برای
بازجوی جوانش رديف کردهاند وقعی نمیگذارد
و میگويد «او به خاطر تحقيقاتی که کرده است به
حبس افتاده» اين جاست سخن من. پس همه آن احترام که به مهندس اميرانتظام میگذاريم
شايسته اوست. اين سخن ماندلائی است و از جنس انسان امروزی است، به عمق حقوق بشر
متعهد است که هيچ انسانی را مگر به حکم محکمه عادله متهم نمیداند.
سخن اميرانتظام فقط يک بزرگواری پوريای ولیوار
نيست که از سنتی و عادتی مايه گرفته باشد از قضا از عادات ما به دور است، بلکه اين
سخن از عمق آگاهی و وجود او میآيد. «من به
هيچ شخصی کينه ندارم» از يک جهان بينی حکايت میکند، جهان
بينی که در دنيای ما نبوده است و مانندی ندارد، همه ادبيات و سنتهايمان
بر اساس کين خواهی است و از همين رو انقلابهای بزرگ را
به بیراهه میبريم و از
جنبشهای عظيم اجتماعی سراب میسازيم
و کسی چنين به کشتن خود برنخاست که ما به زندگی نشستهايم. و هنوز
هم که به جدلهايمان بنگريم چنان است که گويا آينده را هم
میخواهيم رو به عقب بپمائيم، عقب عقب. حتی
وقتی به جهل و خرافه ديگران وقوف يافتهايم بريدن از
جهل و خرافه سنتهای خود برايمان کاری
دشوارست. بر سر سفره سنتهايمان آرام
میگيريم گرچه به امروزی بودن ادعا داريم.
مدام انگار دنبال فرصتی میگرديم تا باز
همان شويم که بودهاند پدرانمان. بريدن از
همه ناسازی و نااندامی برايمان چنان
سخت است که مرگ خود را انگار در آن میبينيم و عاشق
و بندی خوهای ناشناخته خويشيم و به همين ورد در عقب ماندگی منجمد شدهايم
و توان جهيدن و پريدن از بالهايمان گرفته
شده است، به رخوت قرون گرفتاريم.
درسی که امير انتظام میدهد [همان که
عباس عبدی نداد وقتی هم که انسان ديگر شده بود در زی اصلاح طلبی] جزئی ديگر هم
دارد. انگار او به ما میگويد اين عباس
نبود که از من و آدابم و کراواتم نفرت داشت چندان نفرتی که نمیتوانست نهانش کند، اين مهندس موسوی هم نبود که سنجاق کراوات به
چشمش نيش میزد، اين معاديخواه نبود که بعدها
هم از ادعانامهای که به عنوان دادستان در آن دادگاه خواند
تبری جست و از جسارتی که به مهندس بازرگان کرده بود، نه تک تک کسی نبود و همگان
بودند، ميليونها بوديم که انقلاب درونمان را برملا کرده
بود، آن که میپنداشتيم وطن وطن نشود تا فلان کفن نشود،
آن که مرگ و انتقام میخواستيم و شعر
برای کلاشينکوف میسروديم، کين میجستيم
و در آن ميانه دغدغه انسانمان نبود و اين همه را عين عدالت میديديم.
همين درس است که میبنيد امروز روز بسيار از
کين خواهان و زجرديدگان ديروز را به آن جا رسانده که از هر چه انقلاب بی زارند و
از هر چه رنگی جز عدالت و انسان دوستی دارد روگردانند، از خويش هم گاه میتوان
ترسيد. و به قول معتبر آلبرت انيشتن چيزی ترسناک تر از خوی ويرانگر آدمی نيست.
حالا که از اين دو نگاه گفتم از نگاهی ديگر هم
بگويم. انقلاب که شد کم نبودند تحصيلکردگان جان آشنا که کار و بار رها کردند و با
چمدانی پر از اميد راهی وطن شدند. شنيده بودند آن ترانه را ديو چو بيرون رود فرشته
درآيد. اما ديری نگذشت که از آنها هر کس جانی
به در برده بود باز به همان جا بازگشت که از آن به اميدی آمده بود. به اين تصوير
عمو میربع قرنه نگاه کنيد.
اول بار چه آسان پذيرفتيم که قهر انقلاب دامان
دانشی مردان را هم میتواند گرفت به گناه آن که
نا میدر نظا میداشتند که
منفور بود، ندانستيم تا کار به اميرانتظام رسيد که از ميان تحصيلکردگانی که با انقلاب
آمده بودند اولين بود. پس از وی همه آنها که با
مهندس بازرگان بودند به حاشيه رانده شدند، بعد نوبت به بنی صدر و قطب زاده رسيد، و
آن گاه اين گردونه گرديد چنان که وقتی بيست سال بعد همان عباس و همان
هاشم و همان سعيد و همان غلامحسين و همان عبدالله و همان عطا الله و.... به عل میکه
آموختند و آشنائی که با جهان يافتند و حرمتی که برای انسان قائل شدند به گردونه در
افتادند، گردونهای که در دل بی رحمش هيچ
به جز نفرت از دانش نبود و در اين کار پروايش نه از دوست بود و نه از آشنا. به خيل
آنها که رانده شدند به بيرون و به بند بنگريم
تا به عمق اين فاجعهای برسيد که به آن
مبتلائيم و از آن میگويم. و حالا آن مفسر
آمريکائی به سادگی بشارتمان میدهد که تا نسل
اول از انقلابیها هستند مجال آن نخواهند داد که چنگال از
گلوی خود رها کنيم. زهی بشارت نيکو.
اما بشارتمان باد که چنين نيست. به طفيل گذر زمان،
اينک نسلی رسيدهاند که در آن مجادله و
معامله با شيطان درون، جای هيچ کدام از ما نبودند، نه کين جو نه گرفتار، نه اين
عباس و نه آن دگری، فرزندان اينانند. کافی است که از ما کين نياموزند و آن درس
بگيرند که در سخن اميرانتظام هست که راضی به يک دقيقه بی عدالتی با کسی نيست که
تصور میکند - درست و يا به غلط - که ست میبر
او کرده است. اين نسل سرنوشت خود را چون ما نخواهد نوشت. ما قصه خود بر اين نسل
خوانده ايم.
لحظهای خيال خوش.
اگر همان ربع قرن پيش کسانی بر گوش نسل ما اين ترانه شيرين خوانده بودند که در
خيال رهائی به کدام زندان ره میبريم، گفته
بودند که برای رسيدن به قدس از کربلا گذر نبايد کرد، به جای همه آن غوغا که کردند
و نگذاشتند که صدای بختيار که هيچ بلکه فرياد خسته طالقانی و مهندس بازرگان و دکتر
سحابی هم به گوشها برسد، حالمان نه اين
بود که هست.
عباس اميرانتظام به آن صبوری که کرد، به رنج بيست
سالهای که کشيد، به تلخترينهائی
که ديد بزرگ بود در نظرم، اما از جمله در همين سالها آموختيم که
بزرگی را به درازای حبس کسان نگيريم بلکه در انديشهای جست و جو
کنيم که از وی بر میآيد. از همين رو اکبر گنجی،
هاشم آقاجری را قدر میدانيم، به
اندازه ثانيه به ثانيه حبسی که کشيدهاند آنها
که چراغی فراراه جامعه ما گرفتهاند، به آنها
مديونيم. باری عباس امير انتظام با گفتهای که هم
امروز از او خوانديم به باورم به صف بزرگ ترينها رفت.