يکشنبه ۲۷ارديبهشت ١٣۸۳ - ۱۵ مه ٢٠٠۴

چشمبندی برای همه دنيا

 

مسعود بهنود

www.behnoudonline.com

 

لمحهای از آن فيلم را ديدم. تکان دهنده بود آن قدر که از عهده کلمه بر نمیآيد بازگفتن حالی که به آدمی دست میدهد موقع ديدن فيلم مستند سرزدن آن جوان به دست گروهی روی بسته، آن هم با کارد سلاخی. اما او اولين انسانی نيست که به قربانگاه برده میشود به مذبح. )از همين فعل ذبح هم در نوشته عربی کنار فيلم استفاده شده بود(آری اولی نيست و فرقی هم ندارد که اهل کجاست. انسان در طول ميلياردها سال آن قدر همنوع را به قربانگاه کشانده که از حد بيرون است اما اين اول بار که در مقابل دوربينی سری بريده میشد چنان که انسانهای ديگر ببينند و ديدند و کسی نبود که روی برنگردانند. آن که به قربانگاه آورده شده بود مانند برهای مظلوم بود و نمیدانست چه خواهد شد. به نظر میرسد که باور نداشت صحنه واقعی است. چه بهتر که باور نکرده باشد و به اين خيال خوش عمر به پايان برده باشد که از انسان چنين گرگی بر نمیآيد.

پيش از اين در جنگ ويتنام هم عکسی از رييس پليس سايگون که داشت گلوله را در شيقيقه ويت کنگی میچکاند، دنيا را تکان داده بود. اما فيلم کاری ديگر میکند، جای فرار برای بيننده باقی نمیگذارد. و آخرين ساخته بشر خواهيد ديد که چه اثرها میگذارد در وجدان او. بشر به عمر کهن خود بارها از خشونت تکان خورده است اما در قرن بيستم که امکان ثبت آن روی کاغذهای حساس پديد آمد وجدان بشری پنجاه هم گذشت و همچنان درگير کاری است که نازیها کردند در کورههای آدمسوزی.

دو هفته پيش هم که عکسهای شکنجه عراقیها توسط نيروهای آمريکائی در نشريات - اول آمريکائی و بعد همه دنيا - چاپ شد، تکانی داد به وجدانهای آسوده. اما هنوز مانده است آشکار شدن اثر تکانی که به جان مردم در غرب داده است.

سلولهای انفرادی بود و هنوز هست و همين الان که شما اين نوشته را میخوانيد کسانی به آن اندرند و به ديواری که در يک قدمی آنهاست خيره شدهاند، همين الان که نيمه شب است و دارم اين را مینويسم از تصور آن که کسانی در هر جای دنيا الان چشم بسته در مقابل بازجوئی نشستهاند و ضربههائی بر روان و تن آنها وارد میآيد، چشم که میبندم، به وحشت میافتم. قصد حديث نفس ندارم ورنه برايتان میگفتم که گاه خواب میبينم. نخواهم نوشت چه میبينم و وقتی بيدار میشوم به چه حالم. اما بپذيريد که از مرگ بدترست. بگذاريد شهادت بدهم. من هم مثل همه آدمها در عمر طولانی خود گاه تا لبه لبه مرگ رفتهام. از حادثات طبيعی و غير طبيعی که درگذرم. يک بار در زندان جده شرطهای شمشير تيزش را بر پشت گردنم آشنا کرد که بیاجازه داشتيم فيلمبرداری میکرديم از خانه خدا، و من به راستی گمان کردم میزند. يک بار هم در ماجرای اتوبوس ارمنستان بود که تا وقتی از اتوبوس به سطح جاده نپريده بودم هر لحظه گمانم اين بود که اتوبوس میرود و تمام. اما بگذاريد به شما راست بگويم هيچ کدام از اين دو صحنه را به خواب نمیبينم. همه ما که در اتوبوس راهی ارمنستان بوديم که سعيد امامی قصد کشتنمان را کرده بود راستش اين که ساعتی بعد ماجرا را از ياد برده بوديم و فردايش که از زندان آزاد شديم کنار دريا با دکتر مجابی و سپانلو از همين میگفتيم که انسان عجب موجودی است. ما داشتيم شعر مولانا میخوانديم و دوستان تن به آب سپرده بودند. اما با اين همه سلول از ياد کسی که در روزگاری در آن قرار داشته باشد نمیرود. اگر خودآگاه او هم از ياد ببرد، وقت خواب و کابوس پيدا میشود که در عمق جان آدمی حک است. اگر نوشته سينا مطلبی را نخواندهايد بخوانيد. و دريابيد آن شکوه که موقع حبس او با آن تن نازک و خيال نازکترش در همين سايت کرده بودم پر بیراه نبوده است. وقتی آدمی میميرد تمام است، چراغی که فوتی در آن میشود و تمام. مانند آن جوان آمريکائی که هفته گذشته به مذبح خوانده شد. اما آنها که میمانند از ديدن آن صحنه سربريدن چه خواهند کشيد. به همين رو به نظرم اين از خاطره و وچدان بشری دور نمیشود. کار رسانههاست و اهميتشان را در دنيای امروز و آينده میرساند و کار اهل اين حرفه را سنگينتر میکند. همين امروز که سردبير روزنامه ميرور لندن کنار گذاشته شد به علت چاپ عکسهائی از شکنجه توسط سربازان انگليسی که ساختگی بود، باز از اهميت کاری که رسانهها میکنند نکاست که بر آن افزود که دقت از اصلیترين ضامنهای اين تاثيرپذيری است.

اما سخنم چند چيزست که به نظرم مهم تر از يادآوری اهميتی است که از اين پس رسانهها میيابند. اول آن که با افشای بدکاریها در زندان ابوغريب و کوانتانامو - که هم امروز دو نفر از بازآمدگان از آن جا فاش کرده که در آن جا هم لخت کردن و شکنجه دادن معمول بوده است - معلوم میشود که اين پستی تنها در جان دينداران و مومنان و به ويژه مسلمانان نيست، چنان که در غرب گفته میشود. از قضا اين يکی که توسط سربازان آمريکائی صورت گرفته که به ظاهر ايمان و انتقام و تکليف شرعی در پشت سرشان نيست خود حکايت بزرگتری دارد و نگرانیآورترست چون از سيستمی حکايت میکند که به اندازه همان متحجران در ذات خود خشونت را فرمان میدهند. تازه اينها بر پشت خود بار فرهنگی انسانمدار را میکشند. صدها متفکر و انديشمند دارند که دغدغهشان جز انسان نيست. آن يکی که جز در فضای بسته اعتقادی خود سر نمیکند. گرچه کارشان به يک اندازه دردناک است و بد.

ديگر سئوالم اين است که اين درنده خوئی چيست در ذات بشر که چون مجال میيابد و قانون و چوب و درفش و تهديدی و نظارتی را نمیبيند ضربه بر سر زهرا کاظمی میزند و زندانی را برهنه میکند و به کارهای ناشايست و نقل نکردنی وامی دارد و بعد هم در اين حال از خود و قربانیاش عکس يادگاری میگيرد. تصور اين که در همسايگی آدم کسی خانه دارد که گاه سلامی هم در راهرو به آدم میدهد و مهربان و مودب است اما در کمدش عکسی است که او را نشان میدهد که با لذت در کنار آزارديدگان خود به يادگار گرفته ، ترس آورست.

اين کدام حس است که آدميان را در لحظههائی سلاخ میکند. به خاطرم میرسد از تمام کودتاها و انقلابها که در عمر ديدهام. در انقلاب خودمان. به روز بيست و سه بهمن ۵۷ فکر میکنم که چندين ده داوطلب برای جوخه اعدامی شده بودند که قرار بود به خواست خلخالیها سی تن از سران رژيم گذشته را در همان شب بی محاکمه بکشند و صدا به صدای مهندس بازرگان نمیرسيد که تنها کسی بود که فرياد میزد نمیشود بدون محاکمه کسی را کشت. و گاه در آن همه کار که داشت اين جوانهای بيش تر از گروههای چپ و زندان ديده را به گوشهای میکشيد و میگفت نکنيد. به خدا اين کاری خطاست. خشمتان را کنترل کنيد. تا محکمه عادلانه. و دريغا که همه به گفته وی میخنديدند. در همان احوال در شهر هزاران تن به دادن خون مشغول بودند و مهربانی و عطوفت و پاسداری از امن و امان همان شب اول شده بود کار همه. و کسی بيش از اين همدلی و همراهی از جامعه نديده بود، گل فروشیها گلهای خود را به هوای آزادی حراج کرده بودند. آيا اينان دو گونه انسان بودند و يا انسانها به وضعيتی که در آن قرار میگيرند چنين سبعيتی میيابند. در همان دوران خطاب به کيانوری که از اعدام انقلابی میگفت و با اين کلام کشتنها را توجيه میکرد نوشتم: میترسم از اين ماشينی که روغن میزنيد حرکتی سر زند که خودتان هم ايمن نباشيد. قبول نکرد و ناسزائی گفت. و تلخا که روزگار در همان نقطه اش نشاند و کاش چنين نمیشد و راهی ديگر برای تنبه خطاکاران يافته میشد.

يک نکته ديگر را بگويم. کسی را میشناسم که آن قدر پاکدامن است که دلم نمیآيد نام او بياورم امروز که دست از همه کار بريده و زندگی آرامی میکند خيلی دور از ايران. میدانستم که در اول انقلاب پاسدار سلول هويدا بوده است و وقتی در خاطرات خلخالی خواندم که در آن زمان امربر او بوده است در تندی به اسيری که هويدا باشد لحظهای بر خود ترسيدم. يعنی در همه اين ظرفيت هست که روزگاری زندانبان شوند و به آزار ديگری راضی. مهيب زمانی است که تصور رود اين حال به جامعهای دست دهد. لحظاتی مانند قطع برق نيويورک که به غارت انجاميد. يا چنان آن دو روزی که بغداد بی قانون شد. يا چنان که در فيلمها ديدهايم وقتی که اوگاندا قانون جنگل حاکم شد و صد هزار کشته. ای وای بر انسان که اين تاريخ طولانی را به خون پيموده است و هنوزش تا پاسبانی نيست چنين خيالهای سهمناکی هست.

به قدرتمندان بايد گفت بترسيد از لبريزی خشمها، از اين همه پراکندن نفرت بترسيد. درست است که بخشی از حکومت به ترساندن بدکاران است و آنها که ناامنی از کارشان میزايد اما در اين ظريفه اگر خطا شود و جامعه را عبوسی و تلخی و تندکامی بگيرد. اين کابوسی است که از آن بايد هراسناک بود. گزينهگان بشری، از گوته تا توماس مان، از صادق هدايت تا مارکز. از حافظ تا مولير، هزاراننند و تنها اندکی از آنها خشم و نفرت را مقدس شمردهاند ورنه تمامی بزرگان تمدن بشری به مهری که کوشيدهاند در دل انسانها بکارند شهره اند. با چنين بار بزرگی از فرهنگ که بشر دارد تا به اين جا رسيده است اين که هنوزش خشونت هست و آزار هست و شکنجه انسانی ديگر هست، چه معنا دارد.

بی هوده نبود که گفت آن کس که میخندد خبر بد را نشنيده است. وگرنه اين فيلمها و عکسها و گفتهها و بازگفتهها خنده از لب میربايد. بلند شو، به خود آ صدای آهن میآيد. در سلول است که باز میشود. بيدار شو اين به خواب نيست. و تو در اين لحظه انسان نيستی، برهای هستی که فکر داری و خاطره داری و بايد درد اين خاطره را همه عمر به دوش بکشی، يا اگر در آن نقش ديگری، گرگی. حالا دنيا چشم بند از چشم برداشته است و نگاه میکند. همه حق دارند چشم خود را از آن که در هيات برهای برهنه است بدزدند. مانند همان بازجو که خوف از آن دارد که مبادا روزی در جائی، وقتی دست دختر کوچک خود را گرفته و به گردش میبرد و دارد به او مهر میورزد، يکی از برهها بشناسدش. وقتی فيلم را ديدم به خود گفتم دنيا بايد چشم بندی به چشم بزند. چرا که نه. ورنه خواب در چشم ترش میشکند و به جای آن کابوسی مینشيند که در خواب و بيداری رهايش نمیکند تا خشونت هست و آزار هست و گوشههائی هست که انسانی در آن بی پناه است، هر جرم و هر اتهام که داشته باشد. اتاقهای اعدام چنين نکبتی نيستند که سلولهای شکنجه. گيوتين که به همه سالها بود چنين کريه نبود که آن قلاده که گروهبان دخترک آمريکا بر گردن زندانی خود بسته بود. دخترک و هم آن کس که چاقو را بر گردن آن بره گذاشت مقابل دوربين، نمیدانند که اگر به کسی در اين تصوير ظلمی میشود به همانهاست که دارند نقش گرگ را بازی میکنند. اوست که در اين لحظه از انسانی خالی و از گرگی پر است و کيست که بر انسان - گرگی که نمیداند ترحم نکند. شاعر ما گفت آن کس که نه آدمی است گرگ است. تازه برای کسی که آهو میکشت، گفت. چرا که در دنيای او آهوکشی هم آهوئی [عيبی، گناهی] بزرگ بود چه رسد به اين سلاخی که کارش در حقيقت به مسلخ بردن خوی آدمی است. بس کنم که گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار.